هدایت شده از گانــدۅ|ɢᴀɴᴅᴏ:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️کپیدرشأنشمانیستدوستعزیز🙃💔
❗️ساختخودمونهدوستان🤞😌
❗️تاوقتیفورواردهستچراکپی؟!☹️📲
❗️فقطفورواردراضیهستیم🙂🤞
~~~~~~~~~~~~~~~
#گاندو
#استادرسول🌱
@ggaannddo✨
هدایت شده از گانــدۅ|ɢᴀɴᴅᴏ:)
❗️کپیدرشأنشمانیستدوستعزیز🙃💔
❗️ساختخودمونهدوستان🤞😌
❗️تاوقتیفورواردهستچراکپی؟!☹️📲
❗️فقطفورواردراضیهستیم🙂🤞
~~~~~~~~~~~~~~~
#گاندو
#استادرسول🌱
@ggaannddo✨
هدایت شده از گاندو
استرس اون لحظه ها رو خریدارم🚶🏻♂️
چقدر نگران بودیم اونی که از بالای دیوار افتاد ، داوود نباشه..😄💔
چقدر دلهره شهید شدن بچه ها رو داشتیم..😰
چقدر دعا کردیم شریف فرار نکنه یا بلایی سر محمد نیاره..😩🙏🏻
هنوز نمیدونیم تکلیف خشک کردن عرق صورت داوود و اون کامیون چیه!!😕
هنوز نمیدونیم چه اتفاقی برای آقا محمد افتاده و حالش چطوره!!😞
هنوز نمیدونیم اون بغض و اشک های رسول به چه دلیل بوده!!🙂
و خیلی هنوز نمیدونیم های دیگه..😄💔
#گاندو
@gando12
『حـَلـٓیڣؖ❥』
استرس اون لحظه ها رو خریدارم🚶🏻♂️ چقدر نگران بودیم اونی که از بالای دیوار افتاد ، داوود نباشه..😄💔 چ
😂🖤یادش به خیر...
سکته میکردیم.. بعد اونا هیچیشون نمیشد😑😂
بچه ها ببخشید ببخشید
من یه غلطی کردم آیدی دادم آنقدر پیام میدید که خدا میدونه 😭
#خادم_الزهرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمیدونم دقیقا چیه😅😁🖤✨
فقط میدونم صداش صدای رسوله😅😅
#فرمانده
#متفرقه
#استاد_رسول
@GandoNottostop
@GandoNottostop
@GandoNottostop
به نام خدا✨❤️
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_نود_و_نه
#رسول
ماشین خودم رو از تعمیرگاه گرفته بود...
برای همین با ماشین خودم برگشتیم..
$ حالا کجا تشریف بردین؟؟؟
٪ چی؟
$ میگم با داوود پرو کجا تشریف بردین!؟
٪ رسول .. تو دلت میاد اینجوری بگی😕
$ چی رو؟!
٪ داوود پرو؟؟😐
$ ایش.. برو بابا.. قبل از اینکه نامزد جنابعالی باشه رفیق خودم بوده هاا😒😑
٪ رسول... 😂اگه میخوای با این حرفات حرص منو دربیاری و تلافی صبح رو بکنی.. بگو اصلا روش خوبی نیست🤣🤣
٪ تلافی؟؟ تو به این میگی تلافی😙😀؟!
یه تلافی نشونت بدم.. اون سرش ناپیدا...
رسیدیم خونه...
پیاده شدم...
میدونستم اول چادرشو درست میکنه...
تا پیاده شد و مشغول...
رفتم داخل و در رو محکم بستم🙂😂
نمیدونم چرا از صبح کینه به دل داشتم😂🤣
به خاطر محمد و البته وضعیت دست داوود نتونستم به داوود چیزی حالی کنم....
بعدا...
ولی رها رو باید زجر کش میکردم😐🤣
سرم میخوارید واسه دعوا...
با لگد می کوبید به در🤣
حتی به خودم زحمت ندادم برم دم در😂
آیفون رو برداشتم...
$ چیه؟؟؟ چی شد؟؟
٪ رسووولللللل😫..
$ 😂شما؟؟؟
٪ رسول باز کن درو... زشته 😕
$ شمااااا؟؟🤣
٪ رسول باز کن... 😢
$برو همونجایی که تا لنگ ظهر بودی😂..
اسمش چی بود؟؟ آها.. نامزد🤣🤣
٪ رسول غلط کردم... باز کن😭
$ برو خانم مزاحم نشو😂!
٪ رسول .. جون رهاااا
$ ببین... تو اینجا گوسفند زمین بزنی😂!!
قربونی کنی... خودتو جر بدی...
این در باز نمیشه😂🤣
٪ رسول.. جون رهاااا.. رسول من هیچی؟؟
اره🙁..
$ بی خود ادای آدم بیچاره ها رو در نیار🤪
٪ رسول باز کن.. به جان رها باز نکنی... میرم...
دیگه منو نمیبینی😕!!
$ عه؟؟ این الان تحدیدت بود🤣؟!
بگو همون داوود خانت بیاد در رو باز کنه🙂😂
٪ این حرف اخرته؟؟
$ بعله.. حرف اول و اخرم😂
فک کردم یه چیزی گفته...
اول یکم دم در قدم زد....
منم سرگرم گوشیم شدم...
البته در عرض دو دقیقه..
زیاد طول نکشید...
دیگه کافی بود..
برگشتم که دیدم...
نیست😱.
در رو باز کردم ..
با عجله دویدم به سمت ته کوچه...
دیدمش...
$ وایسا... رها... وایسا...
رسیدم بهش...
وای خدا.. این که رها..
°• بله؟؟ 😠
$ببخشید.. اشتباه شد..
پس کجاس؟؟؟؟
برگشتم ..
در باز بود...
رفتم داخل که دیدم اتاق رها قفله😅
😍خودمونیم... ولی خیلی باهوشه😂
شیطون... من کهدر رو باز میکردم..
اما خوب حقه ای سرم گذاشت😂
که یهو در باز شد😂
بعله...
رها.. با چهره ای خشمگین😆
$ چه هوای خوبیه!😂
میبینم که بعضیا دارن مث ته دیگه میسوزن😂
٪، آره... بهترم میشه...😏
یه ساک از تو کمدش برداشت...
چند تا لباس و.. چیزای دیگه هم گذاشت داخلش😨
$ چی کار میکنی؟؟
٪ مگه نگفتی برو؟؟ منم دار من میرم دیگه..
$ هع.. عین تو فیلما😂
وایستاد.. خیلی جدی نگام کرد😟
٪ آره... دقیقا عین تو فیلما... فقط میدونی چیه..
فرقش اینه که تو فیلما داداش هوای آبجیش رو داره...
همه از خونه شوهر میرن.. نه از خونه برادر...
فرق بعدیشم اینه که تو فیلما هیچ وقت نمیرم...
فقط ادا در میارن... اما من واقعا دارم میرم😒
$ رها.. دیوونه نشو😂.. من .
٪منحرفی با تو ندارم... امشبه رو میرم پیش عطیه... چون میدونم محمد خونه نیست...
اما .. صبح . . میرم دانشگاه...
بعدم یه ماشین میگیرم..
مستقیم میرم پیش بابا😠..
$ بیخیال بابا.. بیجنبه بازی در نیار😂
دستام رو باز کردم .. 😬
هولم داد😕
٪ بیخود خودتو لوس نکن 😐 یادم نرفته چی کار کردی😠!!
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا✨❤️ #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_نود_و_نه #رسول ماشین خودم رو از تعمیرگاه گرفته بود..
بچه ها... یه مشکلی برام پیش اومده...
بقیش رو بعدا میفرستم....
این دفعه رو عفو کنید😔🖤
کاررررررر دارم فردا امتحاننننننن دارمممممم
دعا کنید امتحانم خوب بشه،
بعد از امتحانم براتون میزارم اگر خوب شد ۱۰ پارت رو یه جا براتون میفرستم 😃
#خادم_الزهرا
🌻سلام عزیزان صبح به خیر 🌻
✨کی امروز جمله انگیزشی میخواهد؟✨
□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□
^^قوی باش مثل لبخند پر از بغض^^
🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿
#سرباز_مهدی_عج 💕🖇
https://abzarek.ir/service-p/msg/62934
هر چه میخواهد دل تنگت بگو 😂
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت ۶۱
*هادی*
(حال)
حالا رفیقی که دنبالش بودم...رفیقی که فرماندم سپرد بهم میداش کنم...همون پسریه که فرانک ازم خواسته بود ادبش کنم:)
اگه در نمیومدم بیرونو جلوی دیویدو نمیگرفتم...
چیکار باید میکردم؟:)
چشماش بسته بود...
درد داشت...
و من سهیم بودم تو این درد...
📣رسول جانم...بیدار شو پسر...بیدارشو فرمانده چشم انتظارته...
بیدارشو رسول...بعد پنج سال...سهم من از دلتنگیت اینه؟💔
توروخداااا بلند شووو...الان من تورو کجا ببرم؟؟😭
*محمد*
با دیدن وویس جدید رسول...لبخندی به لبم نشست...
رسول داره میاد🥺
خدایا شکرت:)
ساعتا میگذشت و خبری ازش نمیشد...
اضطراب تموم وجودمو گرفته بود...
به بچه ها چیزی نگفته بودم تا غافلگیر شن:)
ولی چرا نمیاد؟
چرا نمیرسه؟
یکم ک گذشت زنگ گوشیم به صدا دراومد...
ی خط ناشناس بود...
جواب که دادم صدای هادی به گوشم خورد!
+سلام آقا...
📣سلام هادی جان خوبی؟
+ن آقا...
📣چیشده هادی؟؟
+رسو..ل...
با شنیدن اسم رسول دلم لرزید...یا زینب کبری:)
📣رسولللل چییی هادییی؟؟
+داره از دست میره آقا... پیداش کردم...موقع رفتن به فرودگاه خفتش کردن...آقا رسول داره از رستم میره😭
لرزش صدای هادی...رسولی که داره از دست میره! چرا تموم نمیشه این برزخ؟
📣هادی...جان هر کی دوس داری...رسولو برگردون💔
صدای گریه های هادی مثل یه میخ تو قلبم فرو میرفت...
+آقا دکتر میارم بالاسرش...هر چی که شد شد:)
خدایا میسپارمش به خودت🙂
پ.ن:هعییی خودمم داره حرصم میگیره🙂💔
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت ۶۲
*هادی *
با هزار و یک بدبختی...از کسایی که میشناختم یه دکتر گیر اوردم و تو انبار که مال یکی از آشناهام بود بردم رسولو...
+چه بلاهایی سر این آوردییین؟ اصلا چجوری زندست؟
الهی بمیرم برای این پسر:)
چی کشیدی تو رسول؟
📣چیشده بهش؟ من تازه پیداش کردم:)
+چی بگم آخه...هزار و یک بلا؟ از کدوم شروع کنم؟!
سو هاضمه ک داره!
سیستم ایمنی بدنش به شدت پایین اومده!
مشکل لخته شدن خون داره که احتمالا منشاش یه بیماریه خطرناکه!
رد ضرب و شتم شدید تو بدنش هست...
مثل اینکه بهش کلیم مواد تزریق شده و یه جورایی اعتیادم داره!
ولی معلومه به زور بش تزریق میکردن چون سورنگا زخم کردن بازوشو!
دستشو پاهاش رد سوختگی داره....
خونریزیم ک کرده کلا الان از پا انداختتش...
بسه یا باز بگم؟
یا امام حسین...نانجیباااا...خدا ازتون نگذره...چی کردین بااین پسر💔
چجور دووم اوردی رسول؟
بهش سرم وصل کرد...
+دعا کن بهوش بیاد...وضعیت نرمالی نداره...من هر کار میتونیتم کردم...الانم باید برم! این داروهاشه...به موقع بده بهش...اگه ببریش بیمارستان عالی میشه...اینجا محیط مناسبی براش نیست!
📣ممنون دکتر...
دکتر رفت و نشستم بالا سرش...
چقدر دلم تنگه برات...
دیوونه میدونی وقتی تو غربت بعد چهارسال دوری شنیدم مفقود شدی چه حالی بم دست داد؟
دیوونه نگفتی تموم امیدم این بود بیام ایران ک تورو ببینم؟
دورت بگردم...زود بیدار شو...بیدارشو که دل سیر چشاتو نگا کنم🙂
اشکام جاری شد...
من ک تو این حالم...داوود و محمد و مهرداد تو چ حالین؟!
خدا بشون صبر بده...💔
چند ساعتی گذشته بود... دلم بیتاب بود که بهوش بیاد...بلایی سرش بیاد از من کاری بر نمیاد:)
خدایا خودت کمک کن...
رفتم که به آقا محمد زنگ بزنم که صدای ضعیفش منو به خودم اورد...
+ها..دی..💔
پ.ن:پسرتون باز قوی بود:)
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت ۶۳
*رسول*
با درد چشمامو باز کردم و با دیدن هادی صداش زدم...به اطرافم نگاه کردم...
هوووف...
بازم این دنیا؟
بازم غربت؟!
چرا انقد جون سختم من آخه💔
هادی با چشمهای پر نگاهم کرد...
+رسول جانم🥺
بازم رسول...
آخ که چقدر دلم پر میکشه با شنیدن این اسم...از زبون رفیقم...از زبون ی آدم ایرانی...
که بوی وطنمو میده💔
هم وطنم...
وطن...واژه ای شیرین تر از هر حرفی🙃
📣جا..ن ر..سو..ل؟
اومد به سمتمو محکم درآغوشم کشید... و آخ که چقدر دلتنگ یه آغوش برادرونه بودم🙃
هف ماه بود جز غریبه ندیده بودم:)
آغوش رفیقم...
هموطنم...
کسی از جنس خودمه...تو خاک خودم قد کشیده...تو هوای وطنم نفس کشیده...
کسی که عین خودم سربازه این خاکه💔
بغلش کردم و بند بند وجودم بااینکه درد داشت وجودشو حس کرد🙃
و چقدر این وجود بعد از هفت ماه دلش داوود و مهرداد و فرماندشو خواست:)
یادم افتاد... چقدر از عزیزام دورم....
چقدر دلم هواشونو کرده...
بی توجه به سرگیجه ام...
به دردی که داشتم...
به بدنی که درد داشت...
به هادی نگاه کردم...
📣هادی...فرماندم چشم انتظارمه...منو ب..رسون...دس..تش:)
هادی نگران نگاهم کرد...خودمم میدونم وضعم خرابه...اما این دل دیگه طاقت دوری نداره🙃
+رسول یکم باید بگذره...احتمالا هویتمون لو رفته...باید قاچاقی رد شیم🙃
با بغض نگاهش کردم:)
انگار که چیزی یادش اومده باشه با ذوق نگاهم کرد...
+رسول بیا باهاشون حرف بزننن🥺
با شوق نگاهش کردم...نگاهی که در اوج شوق درد داشت... درد دلتنگی:)
شماره رو گرفت و گوشیو داد دستم...
صدای گرم فرماندم...
آبی بود که روی تموم آتیش وجودم ریخت💔
راه اشکام جاری شد...چقدر دلتنگ صدات بودم فرمانده...چقدر غریبم فرمانده😭
+سلام هادی جان...
📣سلام آقا محمدم🙂💔
پ.ن:حال محمدو خریدارم💔😭
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت ۶۴
*محمد*
+سلام آقا محمدم🙂
با بهت به گوشی نگاه کردم...این صدای...
اشتباه شنیدم حتما🥺
ینی...
ینی...
صدای رسوله؟؟:)
رسول من؟🙂🙂🙂
یوسف گم گشته ی من؟؟
همونی که پیر شدیم سر نبودش...
همونی که با رفتنش...همه قوت و نیرومونو برد؟💔
دور این صدات بگردم رسول...
میدونی چقدر دلم تنگه صدات بود؟
چقدر دلم لک زده بود یبار دیگه بگی...آقا محمد و بگم جان دلم؟😭
اشکهایی که حالا میتونستم بهشون اجازه باریدن بدم...
بعد از هفت ماه🙂
بعد از این همه مدت شنیدن صدایی که سلول به سلول تنت دلتنگش بودن...💔
خوده خوده معجزه اس:)
معجزه ای که فقط خدا قادر به انجامشه و آخ که چقدر بیشتر از هر لحظه حسش میکنم🙂
+آقا محمد؟خو...بین؟
الهی فدای این صدای ضعیف و دردمندت بشم استاد رسول💔
📣سلام عمر فرمانده:) سلام رسولِ محمد😭
صدای شکسته شدن بغض رسول پشت تلفن...حکایت از زجری داشت که این همه مدت کشیده بود:)
+آقا محم..د دلم ...برا..تون..تنگه...💔🙂
📣الهی قربون این دلت بشه محمد:)
+آقا...آقا محمد...داوود...داوود چیشده؟؟
رسول از کجا فهمیده؟!
📣خوبه...رسول جانم...خوبه...الان هممون خوبیم و چشم انتظار تو...برگرد فقط...سالم برگرد رسول...جانِ مهردادت سالم برگرد😭💔
+آقا محمد...😭...حرف بزن باهام...دلم تنگههه...بم بگو رسول...توروخدا💔😭
خدایا چقدر دل این بچه پره💔
ما فقط رسولو نداشتیم این بود وضعمون...رسول که از هممون دور بود چی کشیده؟
زیر اون همه فشار و شکنجه...
توی غربت💔😭
📣رسول جانم...زود برگرد داداش...برگرد که اداره بدون تو صفا نداره ها...دلمون لک زده برای اینکه وقت دنیارو بگیری:) برای اینکه بیای و بشینی پشت میزت🙂 که وقتی کارتو درست انجام دادی بگی ایولللل و من بزنم تو ذوقت😄💔میزت و امانت دادم به داداش بزرگت...به مهردادت...خیلی غصه خوردنا بچه ها... داوود دیگه نمیکشه...مهرداد فقط میریزه تو خودش...برگرد رسول...برگرد که وجودت برای وجودمون ضروریه💔
*رسول*
با شنیدن حرفای آقا محمد..هق هقم بلند شد😭🙂
چقدر دلم پره😭
چقدررر این دل تنگههه...
ولی صدای آقا محمد...امیدیه که خدا بهم داده🙂
آرامش بخش وجود خستمه...
📣آقا محمد...داوود...مهرداد کجان؟
یکم مکث کرد و چقدر این مکث برام نگران کنندس...
+من بیرونم رسول...اونا اداره ان...زود بیا که منتظرتن عمرِ محمد🙂
تلفن قطع شد و من بعد شش ماه آرامش و حس کردم:)
آرامشی که ناشی از صدای فرماندم...کسی که مثل برادر میموند برام...کسی که جونم به نفساش و کمر صافش بنده...نشات گرفته بود🙂❤
پ.ن:عمرِ فرمانده🙂
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت ۶۵
*رسول *
به هادی نگاه کردم...میدونستم نگرانمه و ترسیده:)
📣ها..دی...
+جان هادی؟
📣بریم...ایران:)
+رسول بااین وضعتتتت؟
📣بخدا چن روز بیشتر بمونم دق می...کنم💔
📣هادی صبرم تموم شده:)
📣دیگه طاقت غربت ندارم🙂
📣دلم مهردادمو میخواد که لوسم کنه:)
📣اقا محمدو میخواد که سر ب سرم بزاره💔
📣داوودو میخواد...که خودشو برام لوس کنه و کلی نگرانم بشه😄
📣سعیدی که با نمکاش وقت دنیارو بگیره...
📣فرشیدی که سر به سرش بزارم فقط بخنده:)
📣دلم سیستممو میخواد:)میزمو میخواد:)
📣دلم میخواد بدون ترس تو کشورم بگردم...تو خاکم نفس بکشم... و دلم قرص باشه...که هوامو دارن😄
📣هادی...هیچ وقت فک نمیکردم دلم حتی برای خوابیدن رو تخت خودم تنگ شه...
یا اون چرتای نیمه شب روی صندلی اداره...
یا صدای گنجشکایی که اول صب از پنجره میومد:)
یا بوی قرمه سبزیه همسایه...وقتی از راه پله رد میشدم🙂
هادی من حتی امسال...عید نوروزم ندیدم...
دلم برای ماهی گلیای مامانم تنگ شده🙂😄
دلم لک زده برای ته دیگای ماکارونیی که به من دو برابر از همه میداد💔
اخ که چقدر دلم برای لمس کردن قرآن خودم و خوندنش با عشق تنگه🙂
کد نوشتن هادی...
هک کردن😄
چقدر دورم از هر چیزی که دوس دارم:)
بریم هادی..
📣بریم هادی...توروخدا...دیگه طاقت ندارم...دلم حتی برای بازی کردنای بچه ها تو کوچه تنگ شده🙂
هادی به فکر فرو رفت و دیدم که گوشه چشمشو با آستینش پاک کرد...
با چشمای متمایل به سرخ زل زد بهم...
+باشه رسول..امشب میریم...ولی قول بده مراقب باشی🙂❤
بازم قول؟ از اون قولایی که برای واستادن سرش..تا پا جونم میمونم...
ولی اینبار باید دوطرفه باشه:)
تنها قول نمیدم💔😄
📣قول میدم! تا ته توانم....توام قول بده...قول بده هادی...
لبخندی بهم زد...
+قول میدم...اماده باش که بریم وطن...باهم دوتایی🙂
برق دوق تو چشمام هویدا شد..
وطن...
آخ ک خداکنه پایان برسه این شب سیاه...
اخ ک کاش فردا برسم به خاکی که برام باارزش تر از هر چیزیه!
خدا کمکم میکنی دیگه؟!:)🙂❤
پ.ن:مهردادی گه لوسش میکنه🙃
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت ۶۶
*رسول*
چند ساعتی گذشته بود و هادی به چند نفر تماس گرفته بود:)
نگرانی رو میشد تو چشماش خوند...
بااینکه میترسیدم بخاطر عجله ی من اتفاق بدی بیفته...
ولی واقعا دیگه طاقت نداشتم🙃
دلتنگی برای وطنو میشد تو چشمای خود هادیم دید:)
بمیرم براش...
من هفت ماهه اینجام انقد دلم تنگه...
چجوری پنج ساله اینجایی هادی؟:)
کاش خیلی ها قدر بدونن...
قدر امثال هادیو ک از همه چیشون گذشتن و برای امنیت اونا اینجان🙃
تو این هفت ماه فهمیدم هیچ چیز تلخ تر از غربت نیست💔
مخصوصا وقتی ندونی...کی یا کجا قراره لو بریو تماااام...
اون وقته که قراره بشی مفقود الاثر و حتی جسم بی جونت...تو خاک خودت دفن نمیشه حتی:)
با صدای هادی به خودم اومد...
📣جانم هادی؟ چیزی گفتی؟
+رسول مطمین باشم میتونی راه بیای؟
بااینکه خیلی درد داشتم...و تقریبا نیمه جون بودم...لبخندی از سر اطمینان زدم...
📣آره پسر... من مرد این روزاما😄
هادی به سمتم اومدم و از زیر بغلم گرفتو بلندم کرد...
چقدر رو پا واستادن برام سختهههه...
بی اختیار لب زدم...
📣آخ...
+رسول خوبی؟ خوبی پسر؟
📣آره...آره چیزی نیست...
دستمو رو شونش انداخت و از کمرم چسبید و کمکم کرد راه برم...
خدایا مرسی تو این خاک غریب ... تنهام نزاشتی:)
آخه از تو مهربونترم هست مگه؟
وجود هادی...
برام بزرگترین نعمته🙃
شکر میکنم ک نگی بنده قدر نشناسیمااا...من قدر خدای خوبمو...خوب میدونم!😄
سوار ماشینم کرد و حرکت کرد...
تو تموم اون مسیر...
اتفاقات این هفت ماهو دوره کردم...
چقد بلا سرم اومده هااا...
خدایی خیلی جون سختم😑😂
هر کی جای من بود تا الان هفتا کفن پوسونده بود...
آخ آخ منی ک واهمه داشتم ی ماه برم انگلیس...روزا برام قد صد سال میگذشت... الان شده هفت ماه...
فردا دقیقا میشه هفت ماه...
و چقدر من تو این هفت ماه بزرگتر شدم💔
رسولی ک همه میگفتن پاتو از سازمان نزار بیرون... حالا تو غربت تک و تنها بااین همه زخم و درد جنگیده و مرد شده!🙃
دردام لحظه ب لحظه بیشتر میشد...
خیلی بیشتر از قبل...
چشمامو از درد روی هم فشار میدادم...💔
+رسول رسیدیم... خوبی؟
لبمو با دندونم گاز گرفتمو سرمو تکون دادم...
📣آره...آره...خوبم...بریم🙃
اخ ک کاش این راه طولانیو دووم بیارم...
کم نیس از دریای مدیترانه بخوای بری ترکیه و از اونجا از طریق مرز خاکی بری کشورت🙃
نگاه نگران هادی بهم نشون میداد...اونم نگرانمه...نگران اینکه رفیقش میتونه دومم بیاره؟؟
یا قبل وصال...تو آغوش خدا آروم میگیره😄💔
پ.ن:دووم میاره؟!:)
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت ۶۷
*رسول *
+رسول مطمئنی خوبی؟
به چشمای نگرانش زل زدم...فک کنم رنگم بدجور پریده که اینطوری ترسیده😄
📣خوبم..هادی جان...تو ک هستی خوبم:)
+رسول منو نگا...راه طولانیه...شاید دوروز بکشه برسیم ایران...دووم میاری؟ یا برگردیم...
آروم به چشماش زل زدم...
📣هادی...نمیدونم...ولی میدونم بمونم اینجا عمرا دووم بیارم💔
با غم چشماشو بست..
+باشه داداش... با یکی هماهنگ کردم قاچاقی سوار کشتیمون کنه🙂
که از مدیترانه برسیم ب ترکیه...فقط امیدوارم لو نریم:)
📣امیدت ب خدا باشه هادی... هر چی اون بخواد همونه🙃
+قربون دلت بشم که تو بدترین حال...بازم تو یاد خدایی:)
به روش لبخند زدم...
📣حال خوبو بد نداره ک...همه چی بوی خدارو میده...هر جارو نگاه میکنم خداست...به گل نگاه میکنم یاد عظمتش میفتم...به کوه نگاه میکنم یاد بزرگیش میفتم🙃
📣هادی...بخدا حتی به دردام نگاه میکنم خدارو میبینم...اخه میدونی به هر کی درد بیشتر بده...میگن بیشتر روسش داره:)
📣هادی میدونی؟ اخه همه چیز اونه...همه چیز بوی خداست...روح خداست...مایی وجود نداره:)
من چطور ب فکرش نباشم؟ وقتی همه جا حضورشو حس میکنم؟!
هادی با چشمای پر زل زد بهمو آروم در آغوشم کشید...
+هادی قربون دل مهربون و پاکت بشه🙃
به رو به رو نگاه کردم...
به کشتی رسیده بودیم...
از درد روی پاهام بند نبودم💔
با کمک دوست هادی...سوار کشتی شدیم و مارو به زیر زمینش برد...
هادی هنوز نگران نگاهم میکرد...
+رسول خوبی؟
📣خوبم هادی جان🙃💔
پ.ن:خدا🙃❤
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت ۶۸
*رسول*
با کمک هادی وارد انبار کشتی شدیم...بین یه عالمه خرت و پرت...تا کسی نفهمه ما اینجاییم:)
درد داشتم...خیلی زیاد💔
نگاه نگران هادی همش روم بود...خوب میدونستم داره افکار منفیشو پس میزنه...تا لحظه فک نکنه که رفیقش قرار نیست دووم بیاره...:)
هادی نشست و من سرمو رو پاش گذاشتم و دراز کشیدم...
چقد خوبه که هست:)
که دارمش تو اوج غربت...
تو اوج تنهایی و بی کسی🙃
📣هادی...تو این پنج سال...چی کشیدی؟
+خیلی سخت گذشت رسول...خیلی...فک کنم دیگه خوب میدونی غربت یعنی چی!
به حرفش فکر کردم...آره میدونم...خوبم میدونم:)
📣چرا برنگشتی؟ تو ک داوطلبانه اومدی...
+وقتی دلت قرصه کارت درسته...سختیشم قبول میکنی...هر چقد که سخت باشه:)
📣ولی من نتونستم🙃
+دیوونه...من زندگیه عادیمو کردم این مدت...ولی تو تو میدون خمپاره بودی...یا از چپ زدنت یا از راست...من جای تو بودم ماه اول دق میکردم چه برسه هفتتت مااااه...
راس میگفت...این هفت ماه...هرروزش قد ۷ ماه بود:)
آروم نگاهش کردم که سرشو تکیه داده بود به دیواره و آروم زیر لب قرآن و زمزمه میکرد...جفتمون دل تو دلمون نبود...
بعد از ۷ ماه...خاک و هوای کشور خودمون:)
چشمام آروم گرم میشدو
نفهمیدم چیشد که بخواب رفتم...
با صدای هادی ک اسممو صدا میزد چشمامو وا کردم...
+رسووول...رسوللل پاشووو دارن میان اینجااا نباید مارو ببینن...
یا حسسسین
خواستم از جام پاشم که سرم گیج رفت و خوردم زمین...
📣آخخخ...
+رسول...رسولل خوبیی؟ بره چیی اونطو پاشدیی...صب کن...آرووم..بزا کمکت کنم...
از زیر بغلم گرفت و منو پشت یکی از کارتونای بزرگ برد و خودشم کنارم واستاد...
سر پا موندن برام خیلی سخت بود😑
طولی نکشید که دو نفر وارد انبار شدن و انبار و میگشتن...
نفسامون حبس شده بود😶
که یکیشون آروم به سمت کارتونی که ما پشتش بودیم قدم برداشت...
پ.ن:خان هزارم یا چی؟
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت ۶۹
*هادی*
لحظه ب لحظه نزدیکتر میشدن...
جامون خیلی تنگ بود و معلوم بود که رسول به زوررر واستاده...
صورتش از درد سرخ شده بود و با دندونش لبشو گاز میگرفت تا صداش از درد در نیاد🙃
خودمو بهش چسبوندم وزنشو انداختم رو خودم...
حس میکردم هر آن امکان داره بیفتیم و لو بریم...
افکاری که به ذهنم میومد ترسناک بود...
ولی رفته رفته و لحظه ب لحظه مصمم تر میشدم...
به آقا محمد قول دادم رسولو برسونم😄
صورتمو نزیک گوشش بردم...
بااینکه درد داشت فهمید میخوام باهاش حرف بزنم...
📣رسول جانم...داداش...رفیق...امانت آقا محمد:)
📣اگه نزدیک شدن و مطمئن شدم لو میریم... من خودم میرم بیرون...تو بمون اینجا و حرفی نزن باشه؟؟
📣رسول میدونم تنها نمیتونی...ولی مطمئنم بگیرنمون...نمیتونی دووم بیاری داداشم...
📣رسول من سالمم من خوبم...میتونم بجنگم...میتونم دووم بیارم:)
رسول با التماس نگاهم کرد...نمیخواست حرف بزنه ک نتونه نالشو کنترل کنه...
+ها...دی..ن ...ت..روخدا
📣قول میدم هر چی ک شد سالم برگردم خوبه؟!
سرشو انداخت پایین تا نبینم گوله اشکیو ک سمجانه از کنار چشمش سر خورد...
دست بی جونشو قلاب کرد دور دستم...
و چقدر سرد بودن دستای رفیقم:)
صدای پا لحظه ب لحظه بیشتر شد...
بسم الهی گفتم و خواستم برم بیرون...💔
ک رسول بازمو کشید...
+ها...دی...
📣جان آقا محمد برگردیا...هر جور شده برو ایران:)نزار رو سیاه بشم...
خواستم برم بیرون که...
صدای داد زدن ی نفر از بیرون انبار اومد...
-آقااااا بیایددد اینجاااا...
صدای برگشتن مردو شنیدم...
رفت...برگشت...
و من نفهمیدم که اون فرشته ی نجات کیبود...
که خدا باز کیو مامور نجات ما دوتا کرده؟
دوباره انبار ساکت و خاموش شد...
اما...
با دیدن حال خراب رسول...پاهام لرزید💔
ازش ک فاصله گرفتم بیحال افتاد رو زمین...
📣رسوووووول
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت هفتاد
*محمد*
دل تو دلم نبود...یه هیچکدوم از بچه ها چیزی نگفتم...نگفتم که چ اتفاقی بره رسول افتاده...فقط امیدوارم زودتر برسن...
واقعا دیگه کشش این همه اضطرابو ندارم:)
به سمت بیمارستان رفتم...
امروز جفتشون مرخص میشن...
کل نگرانیم اینه آدمایی که فک میکنم از طرف شارلوتنو هنوز نگرفتیم...
نباید داوود خیلی آفتابی شه...
به اتاقشون رسیدم...
مهرداد آروم نگاهم کرد:)
+آقا محمد خوبین؟ چیزی شده؟
مهرداد عین خودمه...نمیدونم چرا اما عجیب اخلاقاش مثل خودمه:)
برای همین از چشمام میخونه حالمو...
📣آره مهرداد جان... من حالم خوبه... بپوشین بریم تا جاتونو پر نکردماااا...
-عه آقا محمد دلتون میاد؟
نگاهش کردم و خندیدم...
📣آره خیلییییم دلم میاد...
اخم ساختگیی کرد که رفتم جلو و محکم بغلش کردم🙃
آخ ک چقدر نگرانش بودم...
مهرداد دستشو گذاشت رو شونم...
+بریم آقا محمد...
برگشتمو آروم پیشونیشو بوسیدم...
📣بریم پسر....
*هادی*
یک روزه تو راهیمو رسول نیمه بیهوشه... الان اگه کسی بیاد برای بازرسی عالی میشه😄
با صدای باز شدن در انبار به خودم اومدم...
اما با دیدن پسری ک آشنام بود نفس راحتی کشیدم...
نگران به رسول چشم دوختم که عرق سرد رو صورتش نشسته بود...
پسرک اومد جلو...
+حالش چطوره؟
📣تعریفی نداره...💔
به سمتم ی قرص گرفت...
+اینو بده بخوره مسکنه...به ی دکتر گفتم حالشو گفت این الان براش خوبه...ی مدت کوتاه سر پاش میکنه...تا دو ساعت دیگه میرسیم ترکیه...مراقب باشین!
قرص و ازش گرفتم و تشکر کردم...
اون رفت و من موندم و رسول...
قرصو دادم خورد...
بعد یک ساعت آروم چشماشو باز کرد و با چشمای مثل شب سیاهش نگاهم کرد...
بیحال بود اما انگار دردش بهتر بود...
+خوبی دیوونه؟
📣آره😄
نفس راحتی کشیدم و دل سیر نگاهش کردم:)
دو ساعت گذشتو با کمک اون پسر...رسولو از کشتی بیرون بردیم...
به خودم و کشور رو به روم نگاه کردم...
📣تبریک میگم هادی...وارد غربت تازه ای شدین😄
رسول بیجون نگاهم کرد...و لبخند زد...از همون لبخندایی که خیلییی دوسشون دارم🙃
+ولی... نزدی..کتر شدیم به خاک..مون...خوب بو کن...بوی ایران...داره میاد💔🙃😄
پ.ن:ترکیه!
#خادم_الزهرا