eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『حـَلـٓیڣؖ❥』
واااااای مزار حاج قاسمه !!!!!😍 دعامون کن آبجی 😄🖇💕 از حاجی بابت گناه هایی که کردیم حلالیت بخواه !😔💔😭
『حـَلـٓیڣؖ❥』
ببخشید... خیلی شلوغ بود😅🖤🖤 نتونستم زیاد با کیفیت و خوب بگیرم😁🖤✨
1😐❤️؟! وات د فاز😁😂 2 😂🌹 نگران نباش.. چیزیش نمیشه.. فقط ممکنه یه بلائی سرش بیاد😂😜 3 😂هدف همینه خواهر من 4 😂پاک دیوونم کردین رفت..
1 فعلا دعا کن... زنده باشن😂.. بعدش ببینیم چی میشه😂 2 ایییییی بااااااباااااااا😂🖤 3 😐😐😐😐😐😐 4 😂چون تو اینو گفتی دیگه مطمئن باشید یه بلائی سرشون میاد😂❤️ 5 😂با منشی هماهنگ کن چشم😁 6😂 اتفاقا من به کمتر از شهادت قانع نیستم..😂 7 😂🌹من خودمم هنوز خبر ندارم... به نظرتون اونو شهید کنم یا شما رو؟!🤨.. واقعا موندیم😀😂
😂✨ برخی دوستان نقشه های شومی برای من کشیدن😂!! تیم عملیات حفاظت کانال در حالت آماده باش باشه😂🌹
『حـَلـٓیڣؖ❥』
https://abzarek.ir/service-p/msg/67370 درباره رمان ،خودم ،کانال همچی خلاصه بگید #خادم_الزهرا
بچه واقعا تعداد پیام ها زیاد هست ولی واقعا ممنونم از نظراتتون و اون هاییم که فوش دادن نشان شخصیت و ادب خودشون هست من رمان رو تایپ نمیکردم که بتونم ادامه دارش کنم . اون کسایی هم که این رمان یک او رو خوندن و در ناشناس به من فوش دادن واقعا متاسفم اگر که مشکلی هست بیان کنید نه فوش بدین و اینکه اون هایی که فقط برای فوش دادن اومدن لف بدن آقا من لینک ناشناس میزارم هی توش فوش پیدا میشه واقعا بابت این رفتارتون متاسفم و این نشناس شخصیت و ادب یه فرد رد می رسونه
『حـَلـٓیڣؖ❥』
بچه واقعا تعداد پیام ها زیاد هست ولی واقعا ممنونم از نظراتتون و اون هاییم که فوش دادن نشان شخصیت و
زیاد اهمیت نده.. همیشه اینجور اشخاص هستن🙂.. کیفیت بهترین تبلیغه😃 ما اگه فعالیت نداریم.. کپی هم نمیکنیم.. برای ما کسایی که میمونن مهمن.. نه دوستانی که به هر دلیل لفت میدن😄.. اهمیت ندید😇
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_هفت #داوود رسول هماهنگ کرد برای فردا شب😁 فردا تولد ره
به نام خدا😅🖤 جلسه دیگه داشت خیلی طولانی میشد.. فقط اعضای تیم پرونده ما نبودن‌.. کل سایت.. البته به غیر از بچه های حفاظت.. داشتم از نگرانی میمردم... وسط صحبت مصطفی زدم بیرون.. & ببخشید... چند بار شماره رسول رو گرفتم... جواب نمیداد.. گوشی رها هم.. خاموش بود.. یعنی چی شده خدا... € چی شد داوود.. & آقا هر مشکلی داشتن تا الان دیگه باید یه خبری ازشون میشد.. € ساعت چنده؟؟ & ۷ شبه.. خیلی دیره... € آخرین بار کی رها رو دیدی؟؟ & دیروز صبح.. € رسول چی؟؟ & دیشب.. قبل از اینکه بره خونه.. € خیلی خوب.. بزار من ببینم فرشید یا.. کس دیگه ای سرش خلوت باهم بریم خونه رسول.. & چشم.. فقط تورو خدا زودتر.. میترسم چیزی شده باشه.. € به امید خدا... ایشالا که مثل قضیه شما باشه.. & هان؟؟!😰 € برو سوار ماشین شو الان میام... سوار ماشین شدم... دل تو دلم نبود.. چی شده .. آخه چرا خبری ازشون نیست.. نکنه... نکنه... هی... بهتره فکر بد نکنم... محمد .. سعید.. فرشید.. بالاخره اومدن... دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد.. د موبایل ستیز اف... & یا حسین... فرشید دستشو گذاشت ردو شونم.. ÷ نگران نباش.. &‌چجوری نباشم.. دارم دیوونه میشم.. € فقط دعا کنید.. چیزی نشده باشه... ₩ امیدوارم😓 ............................................ زنگ در رو زدم... کسی باز نمیکرد... € چه خبرته داوود ؟؟ یواششش زنگ سوخت.. & ه.. هووووو .. دارم دیونه میشم.. آقا.. دارم دیوونه میشم... با لگد میزدم به در... چرا باز نمیکنههه😫.. ها... بازکنننننننننن.. اهه.. & باز کن در رو ... رسول... رسوووولللل.. رها😰😱😫 € صبر کن... یه دقیقه شاید من کلید داشته باشم... قبلا یه کلید به من داده بودن.. نمیدونم مال این خونه است.. یا خونه قبلی... محمد کلید رو در آورد....😮 مال خودش بود🙂!! در باز شد ... لگد زدم تا ته باز شد.. & رهااااا... رهااااااا... گوشی رها یه طرف افتاده بود... چادرش یه طرف... ساعتش🙂... خونه به هم ریخته بود.. در اتاقش رو باز کردم.. کسی نبود... آشپزخونه... هیج کس😔... هال... کسی نبود... حیاط خلوت.. هیچی... اتاق... اتاق رسول خواستم در رو باز کنم... & قفلهه.. آقا.. قفله... € فرشید .. بدو ... بدو جعبه ابزار رو از تو ماشین بیار... بدو ÷ چشمم & بدبخت شدیم... رهااا..😞😩😭 ₩ آروم باش... فرشید .. وسایل رو آورد... محمد مشغول باز کردن در شد.. در باز شد.. آنقدر استرس داشتم که حواسم به محمد نبود... در باز شد... خدای من... & رسول... یا حسین... رسول .... € یا ابولفضل... رسول..🙂!! با سر و صورت کبود.. غرق خون.. روی زمین... € بدو.... سعید.. ماشین رو روشن کن... فرشید بیا کمک... داوود.. داوود.. & رسووووولللل🙂😫... رسوووولل پاشووو😫😭😓 € داوود.. هیسس.. داوود... محمد از پس آروم کردن من برنمیومد.... سرم منفجر شد.. با دوتا دست میزدم تو سرم🙂🥀.. رها... کجایی؟؟؟ آخرین حرف هاش تو گوشم تکرار میشد... شما سرداری..🙂🥀 شما سرداررری... شما سردارییی.. اطاعت قربانننن... اطاعت قرباان.. .............................................. × ایشون مورد ضرب و جرح شدید قرار گرفتن.. استخون های بدن کاملا کوفته شده... سرشون خون ریزی کرده.. اگه ۱ ساعت دیر تر میوردینشون.. شاید امیدی به زنده موندنشون نبود.. خیلی خدا بهشون رحم کرده.. ما اینجور مورد ها رو باید به آگاهی گزارش بدیم.. € نیازی نیست.. کارتش رو نشون داد... یعنی... رها.. الان .. کجاس🙂.. رسول بیهوش و اش و لاش رو تخت افتاده بود.. خدا قوت پهلوون .. تو به خاطر رها .. جنگیدی🙂!! اما من چی؟؟ هان.... هیچی.. منه.... بی... هع.. خیره شده بودم به شیشه... هیچ صدایی نمیشنیدم.. سعید با یه پلاستیک آبمیوه اومد... یکی رو باز کرد... ₩ داوود.. ₩ داوود جان.. ÷ داوود... داوود ... ÷ ت.. داوود .. داوود.. ₩ داوود.. یکم از این بخور.. ₩ داوود.. کاش هیچ کس.. دیگه این اسم رو صدا نزنه... صدا زدن رها تو گوشم بود🙂... داوود... داوود... داوووودد😞😔😢😭 جلوی خودمو گرفته بودم.. نمیشد..‌ لعنت به این‌چشم ها... قطره اشکی آروم مهمون چشمام شد.. خدایا... چرا رها... کاش.. کاش من .. کاش میمردم و این روز و نمیدیدم... ₩ داوود.. نکن اینجوری با خودت... بخور... ایشالا پیدا میشن.... & آنقدر نگو داووودد😫😭.. نگوووووو.. دیگه به من نگو داووود ÷ باشه.. آروم باش.. تو باید قوی باشی.. ما همه کنارتیم.. کنار تو ... کنار رسول... ایشالا رها خانم هم پیداش میشه... ام.. بخور یکم.. ₩ بیا دیگه.. جون سعید.. یه ذره.. & من از گلوم پایین میره؟؟😒🙂 معلوم نیس الان .. رها کجاست.. رسول اینجا رو تخت بیمارستان بیهوش افتاده... من بخورم.. کوفت بخورم🙂 محمد حال بهتری از من نداشت... خدایااا.. حالا .. جواب خونوادش.. جواب دریا که مناظر قافل گیر کردنشه.. خدایا🙂💛!! چرا دقیقا روز تولدش
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا😅🖤 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_هشت #داوود جلسه دیگه داشت خیلی طولانی میشد.. فقط
به نام خدا🙂🖤 خوابیده بودم.... مشغول خوندن یه کتاب بودم... چراغ روشن بود... تازه داشتم به جاهای جذابش میرسیدم.. که برق رفت... یعنی چی صدای جیغ داد اومد... صدای رها بود... داد زدم.. $ رها... چیشده؟؟ شاید فیوز پریده .. نترس... صدای بلند جیغ و داد و فریاد.. صدای دویدن... پاشدم برم بیرون.. که ببینم چه خبره... در.. در چرا قفل شد.. $ رها... رهاااا.... در باز نمیشد... چیشدههه.. $ رهاااااا.. کی اونجاست.. باز کنید این درو.. رهااااا... صدای بلند جیغ رها میومد... یا ابولفضل... $ رهااااا... ولش کنین آشغالا... تمام زورمو جمع کردم... با مشت و لگد میکوبیدم به در... باید زنگ بزنم به محمد... آخ... گوشی.. لعنتی.. روی میز توی هال... ای وای من... $ رهاااااااا.. ولش کنین لعنتیا... ولش کنین ... رهااااااااا ٪ رسووووووللللل ... عاه.. رسووول صدای جیغ بلندش🙂🖤 خدایا.. به خودت سپردمش... داشتم لگد میزدم به در... که یهو باز شد.... دوتا گندبک لات... با چماق و یه پتو اومدن به طرفم... ٪ رسووووللل.. رفتم به طرفشون.. $ عوضیااااااا.. پتو رو انداخت روم... اه... اااه .. با تمام قدرت میزدن... تمام بدنم درد میکرد.. سرم شکست... خون ریزی میکرد... بعد از چند دقیقه پتو از روم کشیده شد.. دیگه حتی نا نداشتم چشم هامو باز نگه دارم... رها رو بیهوش بردن بیرون🙂🖤🕊🖤 در بسته شد... صدای قفل شدنش.. تو گوشم پیچید.. رو زمین غلط میخوردم.... بالاخره اون روزی که نباید رسید... از درد چیزی تا مردن نداشتم.... رسول.. تو تموم شدی... رسول.. تو مردی... خودم رو روی زمین به سمت میز توی اتاق کشیدم... فایده ای نداشت.... چشمام بسته شد... از هوش رفتم.... پ.ن 🙂🌙بح.. بح... درد و رنج.. اومم🙂🖤🕊 ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ کاش مرده بودم..... برای یه مرد.. خیلی سخته... جلوی خودم بردنش🙂😫.... داوود خیره به من بود.... سرش افتاد پایین
✨🖤✨🖤✨🕊✨🖤
😄🖤قسمت اخره.. یادش به خیر
شب خوش تا فردا 🌻🌿✨🌾💕 🌑🌘🌗🌖🌕🌔🌓🌒🌑 ☁️🌥⛅️🌤☀️ 🌜🌚🌛🌜🌚🌛🌜🌚🌛
✨به نام آنکه هرچه دارم از اوست✨ سلام دوستان عزیزم.🌻🌿 صبحتون به خیر و شادی. ✨🖇 انشالله هرجا که هستید سلامت و تندرست باشید .💕💛
😉💖سلام رفقا
صبحتون بخیر❤️♥️