eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
296 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨آغاز پارت گذاری ✨
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ از هواپیما پیاده شدیم و رفتیم هتل . قرار بود تا ظهر استراحت کنیم و بعد اون با چند تا از بچه های اطلاعات داخل کویت دیدار داشته باشیم. چون تعداد بچه های خودمون که از ایران اومده بودیم زیاد نبود ، باید از بچه ای خودمون داخل کویت هم کمک میگرفتیم. وارد هتل شدیم و به اتاق خودمون رفتیم . اتاق هممون کنار هم بود . انگار از قبل این راهرو رو رزرف کرده بودن 😅😂 اتاق ما یدونه تخت بزرگ داشت . خیلی تمیز و خوب بود . نرگس از داخل چمدون یه لباس خوب در اورد داد بهم و گفت نرگس : اونو بپوش. نرجس:باشه. نمیدونم نرگس بعد من میخواهد چیکار کنه ! شاید اون خوابی که دیدم واقعی نباشه ! چون میگن خواب سر صبح واقعی نیست ! اصلا چرا بیخودی نیما رو نگران کردم ! این چه حرفی بود که زدم اخه ! تلفنم رو در آوردم و خواستم شماره ی نیما رو بگیرم که در زدن ! چادرم رو پوشیدم و رفتم در رو باز کردم دیدم آقا رسوله. رسول :سلام نرجس : سلام رسول: خوب هستید ؟ نرجس: ممنون. رسول: آقا محمد گفت بهتون بگم ممکنه خط ها سفید نباشه پس فعلا با کسی تماس نگیرید و اگه بهتون زنگ زدن جواب ندید . نرجس: چشم ، خدا حافظ رسول: یه لحظه ... نرجس:بله ؟ رسول: یه چیزی میخواستم بگم ! نرجس:بفرمایید 🤨 رسول: جسارتا چمدونامون عوض نشده باهم ؟ نرجس: بزار ببینم! 😟 رفتم داخل و در چمدون رو باز کردم که با یه کپه کتاب مواجه شدم 😐😂این همه کتاب برا چشه اخه !!! رفتم دم در و گفتم نرجس: پس این چمدون شماست که پر توش کتابه !؟ رسول: عه ، اره اره ، ببخشید میشه بهم پسش بدید !؟ نرجس: پس چمدون من کجاست؟ رسول: تو اتاقمه یه لحظه صبر کنید ! بعد رفت و با یه چمدون برگشت . رسول: بفرمایید نرجس: ممنون رسول: بازم ببخشید ، خدا نگهدار. نرجس: خدا حافظ بعد دراتاق رو بستم و اومدم داخل . از خنده داشتم قش میکردم . نرگس: چته ؟ همه داستان رو براش تعریف کردم که اونم زد زیر خنده ! پ.ن: یعنی خوابش واقعی بوده ؟ آنچه خواهید خواند: زهرا هستم 😊 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
✨پایان پارت گذاری ✨
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به ترتیب از بالا .. متن نگار.. قرمزه سمت راست.. اینشات و اون یکی.. پیکس آرت ... سه تا برنامه خوب برای ویرایش فیلم و عکس.. البته متن نگار برای عکس نوشته های پیشرفته است... اگه دوست داشته باشید.. میتونم اموزش کار باهاشون رو بزارم