فرمانده پیگیر حرفاتونه😁❤️
ایشالا واسه عید جبران میشه حتما !
😉✨ رمان خط شکنم که ...
انگار خبرای خوبیه ...
فکر کنم بعد از چند روز امروز قشنگ جبران کنه....
منتظریم😁🖤
#فرمانده
هدایت شده از گاندو
📲💭
رسیدی لندن به مافوقت بگو پاسدارهای اطلاعات سپاه چجوری اومدن بالاسرت...
آره ورق برگشته...
#نازنین_زاغری
#سازمان_اطلاعات_سپاه
#جاسوسی
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
هدایت شده از گاندو
هدایت شده از گاندو
📲
تراز مالی ۲۵ اسفند:
دولت پول نازنین زاغری را بلافاصله بین مردم توزیع کرد/فارس
😁😎
#نازنین_زاغری
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
📲💭 رسیدی لندن به مافوقت بگو پاسدارهای اطلاعات سپاه چجوری اومدن بالاسرت... آره ورق برگشته... #ناز
😂🌿 محمد اینا چه کردن با بچه مردم😂
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان_انلاین #راه_عاشقی♥️ #قسمت_هفتاد_دو زنگ در رو زد
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_هفتاد_چهار
- مثل اینکه آب و هوای ایران خوب بهت نساخته ..
دفعه قبل که خیلی سرحال بودی..!
شما بهش میگین مسرور..
خب .. طبیعیه...
واسه آدمی مثل تو که توی آمرلی واسه رسیدن به ایران و بریدن سر سربازای ایرانی له له میزدی ..
الان سخته که هر روز این همه سرباز ایرانی ببینی..
هرچند ..
به نظرم به شان انسان جسارته نسبت دادن یه همچنین موجوداتی مثل تو ..
جاسم جوابی نمیداد...
- ساکتی جاسم..
یا بهتر بگم.. جاسم عقارب الذهبیه ..
جاسم با صدایی بلند و عصبانی به سکوتش پایان داد..!
_ تو انگار .. نفهمید .. جاسم کی هست ..
کمال خندید ...
- تو هم انگار نفهمیدی اینجا کجا هست..!
اینجا مقر داعش یا سوریه نیست که بخوای صدات رو روی کسی بلند کنی..!!
منم اسیرت نیستم که بخوای نشون بدی چه موجودی هستی..!
میدونم سخته..
یه زمانی سر ایرانی میبریدی..
الان یه ایرانی جلوت نشسته و حتی نمیتونی سرش داد بزنی ..
_ خدا با جاسم و یاران هست..
تو خسته شدن!
اما ما .. لا خستگی ..
والله مع الصابرین..
دور نشد .. آن روز .. که خودم ایران بگیرم ..
- جالب شد..
ابوبکر بغدادی با اون همه ادعا الان تو قعر جهنمه..
بعد تو میخوای ایران رو بگیری..
اونم درست زمانی که اسیر مایی..
گمونم اون شب رو یادت رفته؟!
خودت که دیدی مرد و زنمون پای کشورمون ایستادیم و نمیزاریم حتی یه وجب از خاکمون اشغال بشه..
ما قاسم سلیمانی رو داریم جاسم..
متوجه هستی که قاسم سلیمانی کیه..
با شنیدن اسم قاسم سلیمانی انگار که یک سطل آب یخ روی جاسم ریخته باشند..
از شدت ترس حتی سرش رو بالا نیاوورد..
ابهت کمال بهش اجازه چشم تو چشم شدن با کمال رو نمیداد..
اون حتی از کمال میترسید..
چه برسه به حاجقاسم..
- بچهها بهم گفتن از ترس به زور اوردنت اتاق بازجویی ..
تو که از چیزی نمیترسیدی...
تو دین شما ترس در مردان خدا نشانه چیه ؟!
ضعف ایمان ..
_ جاسم .. از هیچ نترسیدن . جز خدا
- از چیزی نمی ترسی اما اسم قاسم سلیمانی اینطور رنگ چهره ات رو تغییر میده..
از همون روز که به کنایه بهم فراخوان عملیات رو دادی .. فهمیدم تو سرت چی میگذره...
_ تو مامور باهوش .. اما من .. هیچ ندانم ...
- یعنی میخوای بگی احد اشتباهی برای ما نقشه یه عملیات بزرگ توی ایران رو ذکر کرده..؟!
با شنیدن اسم احد هر کاری کرد نتونستجلوی تعجبش رو بگیره...
_ چه گفتن ؟!
- البته .. احد گفت برای این عملیات قرار بوده خودت بیای ایران..
خب الانم ایرانی ولی مهمون ما ..
- احد؟!
- آره ...احد ابو سعید.. میشناسیش نه؟!
از اونجایی که من خیلی به داعش علاقه دارم ..
هر از چندگاهی یسری اطلاعات برامون میاره..
برای رفع خستگی..
نکنه تو میشناسیش ؟!...
آره خب .. مگه میشه مسئول هماهنگی بین خودت و ایرانی های اعضای داعش...
که همون منافقین هستن رو نشناسی.؟!
_ تو داری دروغ گفت ..
ممکن نیست..
انت کذاب...
شما ایرانی همه کذاب...
همه مرتد...
احد با ایمان ترین...
احد درجات .. بالا .. تو کذب گفتن .. کذاب!
با اشاره کمال راضیه رو آوردند تو اتاق..
گوشه ای ساکت ایستاد..
با دیدن جاسم اشک نفرت تو چشم هاش جمع شد ..
- میشناسیش...
_ مرا با کذاب ها کار چه..؟!
این قصه جدید تو هست؟!
- ولی اون تورو خیلی خوب میشناسه !
خودشه ؟!
_ هر اطلاعاتی که نیاز داشتیم ..
از این میگرفتیم ..
.
چندین بار مجبورم کرد تمام ..
تمام کفش های اون حیوونا رو تک به تک برق بندازم ..
خودش به من گفت که تو مرز مهران خودم رو منفجر کنم..
_ شما .. همه کذاب .. این .. این عفریته کی هست اورد اینجا..
_ توی چند تا عملیات با چشمای خودم دیدم که..
چطوری سر میبرید ...
وقتی من تازه وارد داعش شدم ..
سر یه سرباز سوری رو پیشکش ..
راضیه دیگه نمیتونست ادامه بده ..
چند قدم جلو اومد ..
_ تو یه حرومزاده ای ..
تو همه ما رو بدبخت کردی ..
منو مجبور کردی با رحیم بمونم..
تو همه مارو به اسارت در آوردی...
تو یه حیوونی ..
جاسم بلند شد و خواست دستش رو به طرف راضیه ببره...
که کمال تو یه حرکت محکم دستش رو گرفت...
راضیه رو در حالی که گریه میکرد و جاسم رو نفرین میکرد بیرون بردند..
_ یه بار دیگه دستت به سمت کسی بره خودم دستت رو قطع میکنم ..
تکرار میکنم ..
اینجا ایرانه ..
سوریه نیست که هرکاری دوست داشتی انجام بدی !
_ تو از جان .. خودش چه خواست..
- باهات کار زیادی ندارم...
نه با تو .. نه با داعش ..
وعده سه ماهه حاج قاسم که یادت نرفته..
تقریبا یه ماه مونده تا کارتون تموم بشه...
به زودی برمیگردم..
بهتره بیشتر راجع به عملیات توی ایران فکر کنی..
راستی ..
فکر خریدن سربازای ما رو از سرت بیرون کن ...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_هفتاد_پنج
- علیرضا به مادر و خالَت خبر بده تا ساعت ۸آماده باشن..
خودتم میای دیگه؟
- آره منم میام..
- خوبه..
پس همین الان زنگ بزن...
- چشم..
------------------------------------------
- حدیث خانم کجا؟!
- بدرقه مامان و خاله دیگه..
- شما مگه مریض نیستی؟!
- نه دیگه خوب شدم..
- یه روزه؟!
- چقدر گیر میدی علیرضا..
آره خوب شدم..
اصلا چیزیم نبود آنقدر شلوغش کردید..
---------------------------------------
تو راه برگشت مدام گوشی کمال زنگ میخورد..
کمال ماشین رو زد کنار..
- علیرضا تو بشین پشت فرمون..
- چشم..
رسیدند..
کمال مشغول صحبت با تلفن بود..
- علیرضا..
- جانم..
- من میرم از خونه یکم وسیله بردارم بیام..
شب که نمیتونم تنها بمونم..
- اصلا نباید تنها بمونی..
برو بردار..
- باشه فعلا خداحافظ..
- خداحافظ..
--------------------------------------
تماس کمال تموم شد..
- علیرضا حدیث کجا رفت؟!
- رفت از خونشون وسايل هاش رو بیاره بیاد..
دوباره گوشی کمال زنگ خورد..
- باشه تو برو بالا من اینو جواب بدم میام..
سرش رو به معنی تایید تکون داد و رفت بالا..
کلید انداخت و در خونه رو باز کرد..
محمدحسین رو دید که روی مبل خوابیده بود..
- محمدحسین پاشو..
همین لحظه کمال رسید..
با دیدن محمدحسین پرسید..
- کی اومده؟!
- نمیدونم من اومدم دیدم خوابه..
- خواستی بیدارش کنی با آرامش..
علیرضا خندید..
کمال رفت تو اتاق..
- محمدحسیننننن..
- پاشو دکتر..
- محمد ساعت ۹ شبه تو خوابی؟
- وای علیرضا ولم کن خستهام..
- حق نداری بخوابی..
محمدحسین بی توجه به حرف های علیرضا سرش رو روی بالش گذاشت و خوابید...
- عهههه چرا خوابیدی..
از روی اپن پارچ آب رو برداشت..
تو همین لحظه حدیث در رو باز کرد..
با دیدن محمدحسین و علیرضایی که با پارچ آب داشت به سمتش میرفت سریع جلوی علیرضا ایستاد..
- نکن علیرضا گناه داره..
علیرضا خندید..
- برو کنار بزار کارم رو کنم..
- باشه ولی نکن دیگه..
- برو اونور فقط نگاه کن..
- علیرضا نکــ..
پارچ آب رو خالی کرد رو سر محمدحسین..
با صدای محمدحسین کمال سریع از اتاق بیرون اومد..
علیرضا روی مبل نشست و همینطور می خندید...
- این بود آرامش؟!
- علیرضاااااااا..
خدا بگم چیکارت نکنه...
حدیث تو دیگه چرا..
حدیث خندید..
- من بهش گفتم نکن..
ولی دیگه علیرضاست دیگه..
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_هفتاد_شش
- ولی دیگه علیرضا ست دیگه..
از اتاق صدای زنگ گوشی بلند شد..
کمال رفت تا جواب بده...
محمدحسین هم رفت اتاق تا لباسش رو عوض کنه..
حدیث چادرش رو در آورد به سمت مبلی که محمدحسین خوابیده بود رفت..
- علیرضااا...
صبر کندوساعت از رفتن خاله بگذره بعد کل خونه رو نابود کنید..
- چی شده مگه..
قشنگ حواسم بود کُلش رو خالی کردم رو دکتر..
اینجام الان خشک میشه..
- من الان اینو باید تمیز کنم..
- چیو تمیز کنی؟!
اصلا چجوری میخوای تمیز کنی؟
محمدحسین از اتاق بیرون اومد..
- واقعا ممنون که با دقت تمام همه رو سر من خالی کردی..
حدیث تو هم دیگه شورشو در آوردی!!
آب رو میخوای تمیز کنی..
- خواهش میکنم دکتر جان وظیفه بود..
- وقتی نمیدونید نظر ندید!
این بمونه لک میشه..
حدیث رفت تو آشپزخونه..
- چیکار میخوای بکنی؟
- غذا بزارم دیگه..
- مگه تو مریض نیستی؟!
- دیالوگ علیرضا به تو ام سرایت کرده؟!
آقای علیرضا و محمدحسین..
باور کنید من خوبم..
یه سرماخوردگی ساده بود..
بلافاصله بعدش سرفه اش گرفت..
- باشه بیا بشین..
از اون صدا و سرفهت معلومه..
- میگم میخوام غذا بزارم..
- مگه علیرضا مرده ؟!
- داداش من شما دلسوز میشی چرا از من مایه میزاری؟!
- همین که گفتم..
پاشو..
- محمد حسین .. تو تاحالا دیدی علیرضا سمت گاز بره؟!
اصلا خود تو ...
بلدی چطور شعله گاز رو روشن کنی ؟!
- برو اینقدر نمک نریز .. نمکدون ..
- علیرضا..!
پاشو بیا اینجا..
حدیث تو هم برو استراحت کن..
- الان من اینجا بیکار بشینم چیکار..
یه دخترعمو هم نداریم که...
- میخوای باهات خاله بازی کنیم؟!
- اوه اوه..
چقدر بچه بودیم ما رو مجبور میکردی باهات خاله بازی کنیم..
حدیث مشغول نماز شد ...
سر و صدای علیرضا و محمد حسین از اشپزخونه بلند شد
- علیرضا من توی اون نمک ریختم..
- باز تو دکتر بازیت گل کرد ؟!
این چیه ... مزه شلغم نمیده ...
- خب یه ذره فلفل بزن به اون
کمال وارد آشپزخونه شد ...
- به به .. علیرضا .. روی شام حساب باز کنیم دیگه ؟!
- اگه محمد حسین بزاره بله ...
گوشی کمال زنگ خورد ...
به سمت تراس رفت..
بعد از نماز
حدیث گوشیش رو در آورد و سرش گرم شد
- بزار زمین گوشی رو..
- چرا؟
- چون مریضی خوب نیست برات..
- آره راست میگه...
محمدحسین اومد بیرون و گوشی رو از حدیث گرفت..
- چه نقشه ایی دارید؟!
- نقشه چیه..
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_هفتاد_هفت
خداوندا تو شاهدی من به فکر سلامتیش بودم..
حدیث بلند شد که دوباره محمدحسین صداش کرد...
- کجا خانم؟!
- تراس هم اجازه ندارم برم؟!
- نخیر هوا سرده...
میخوای کار واسمون درست کنی ؟!
مامان و خاله که نیستن ...
تو ام که بیوفتی یه گوشه ..
محمدحسین با صدای بلند داد زد ...
- غذا میوفته گردن علیرضاااا
- هوفففف..
میشه بگید دقیقا چیکار کنم من؟!
- شما..
ام..
کتاب بخون..!
- کتاب بخونم، سرم درد نمیگیره؟!
- آخ چرا راست میگی..
بیا اینجا یه دقیقه..
- اصلا جالب نبود!
از اول بگو نمیتونی غذا درست کنی دیگه..
- من همچین حرفی زدم علیرضا؟!
- نه اصلا..
بیا یه نظر بده..
- باشه..
اصلا چی دارید می پزید؟!
- حالا تو بیا ببین خودت..
حدیث به آشپزخونه رفت و یه کم از غذا رو چشید..
با خوردن غذا صدای سرفهاش بلند شد..
- محمد من دستم کثیفه برو بزن پشتش..
پرید تو گلوش..
حدیث از شدت سرفه نمی تونست صحبت کنه..
محمدحسین به سمتش رفت که بزنه پشتش اما حدیث با دست اشاره کرد که نمیخواد..
به زور یه لیوان آب پر کرد و خورد..
- خدا بگم...
چیکارتون نکنه..
این چیه پختین..
علیرضا در حالی داشت غذا رو می چشید گفت..
- چیه مگه خوبه که..
- علیرضا هرچی فلفل و ادویه دم دستتون بوده خالی کردید تو غذا!!
میگی خوبه.؟!
- تو مگه دوست نداری فلفل..؟!
- چرا..
ولی الان مریضم...
میفهمید؟!
ای خداااا..
باید دو روز دیگه هم بخوابم..
صدای خنده بلند شد ...
- بچه ها .. پس چی شد شام ..
-------------------------------------------------
میز رو آماده کردن...
همه باهم نشستن ...
- حدیث .. عمو .. یکم برای من بکش ...
حدیث به چهره علیرضا و محمد حسین نگاه کرد ..
به زور جلوی خنده شو گرفته بود ...
علیرضا واسه حدیث چشم و ابرو بالا انداخت ..
- چیه بچه ها ؟!
خبریه ؟!
گوشی کمال زنگ خورد ...
- الان برمیگردم ..
- هوففففففف .. حدیث .. خدا بگم چی کارت نکنه ..
حدیث خندید ..
- من واسه چی ؟!
- حدیث .. جون محمد حسین بگو دستت خورده ..
چمیدونم .. حواست نبوده .. فلفل ریختی ..
- به من چه .. مرد باشید پای کارتون وایستید دیگه..
- نگاش کن .. لااقل نخند ..
- هیس .. اومد بابا ..
- خب .. ببخشید .. حدیث ؟! چرا برای مننریختی ..
- عمو روغن توش زیاده ضرر داره واسه شما ..
این دوتام که معلوم نیست چی پختن..
- یعنی آنقدر من پیر شدم ؟!
- عه .. نه عمو .. چه حرفیه ...
حدیث برای کمال ریخت ...
خیلی عادی خورد ..
- علیرضا .. تاحالا از هنر هات رو نمایی نکرده بودی..
واقعا خیلی خوبه!!
علیرضا یه لقمه از غذا خورد ..
- اه محمد حسین ... این چیه درست کردی ؟!
- همش تقصیر حدیثه دیگه .. اینقدر حرف زد با من حواسم پرت شد ...
- من..؟
- بله .. تو .. دقیقا!
اصلا این دست پخت توعه ..
من و محمدحسین اصلا گاز بلد نیستیم روشن کنیم ...
- عمو شما که دستپخت منو میشناسی...
کمال خندید..
- بیخود گردن حدیث نندازید..
امشب محکومی به خوردن تمام این هنرمندی هاتون..
یعنی تا تهش رو اگه نخوری اصلا نمیزارم بری بیرون ..
- بیا به به..
خیلی هم خوبه..
- بله که میخورم .. خیلی هم عالیه ...
صدای گوشی کمال لحظه ای قطع نمیشد ..
- فایل رو ارسال کردی ؟!
نه .. نه .. اون نه .. نه گوش کن ...
اون فایل مربوط ...
یه دقیقه گوشی .. بچه ها .. من الان برمیگردم..
- اگه گذاشتن یه لقمه از گلومون پایین بره...
- علیرضا .. پاشو یه قرصی .. چیزی بده ب من .. سرم خیلی درد میکنه ...
- نه نه نه .. همینجوریکه نمیشه قرص بخوری ..
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
『حـَلـٓیڣؖ❥』
هرچی ذخیره داشتم فرستادم😁❤️ عیدتون مبارک🌱✨ #خط_شکن
😂✨ به قول ضحی اینم از خط شکن نمکی 😂✨
#فرمانده
_ لطفا تمام کسانی که توی مسابقه عطر انتظار شرکت کرده اند ...
لطفا یه یاعلی برای من ارسال کنند.
@FaF1395
『حـَلـٓیڣؖ❥』
اینم برای اون رفقایی که میخوان مامور بشن من سوژه شون باشم😂🌿
خدا بگم چی کارت نکنه ❗️😐
من پیام میدن بهم قبل باز کردن کل گوشیم پاک میکنم ... 😂
میگم بگن این بچه مثبته😌🤣
#مَحیصا
هدایت شده از |•بیسیـمچۍ•|
Ali-Fani-www.Ziaossalehin.ir-Ziyarat-Ale-Yasin_۱۰۰۳۲۰۲۲.m4a
3.88M
زیـارت آݪ یـاسیـن 🕊🍃
#قـرارجـمعه
هدایت شده از کافه بهلول (طنز سیاسی)
ببینید پشت کارت دانش آموزان مدرسه دارالفنون چه نکات تربیتی و اخلاقی زیبایی نوشته شده بود، این کارت متعلق به هفتاد سال پیش است.
@bohlool