『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_چهاردهم #رسول کم کم داشتیم نزدیک خونه آقا محمد میشدیم .. خوا
به نام خدا😍❤️
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#قسمت_پانزدهم
#رسول
رفتیم پایین. در هارو قفل کردم . داشتیم توی کوچه آقا محمد می رفتیم که یه موتوری اومد و کیف رها رو زد🏍 😡
انقدر تند و به شدت کیف رو کشید که رها به صورت پرت شد رو زمین..
$ آشغالای کثافت.. وایستا..
اول خواستم برم دنبالشون😡
ولی بعد گفتم شاید یه تله است🤯
...
جسه رها خیلی کوچیک بود.. قد متوسط و لاغر مردنی.. بد جور افتاده بود .. بمیرم براش .😔
کمکش کردم بلند شه.
$ رها چی شدی...
از روی زمین که بلند شد .. صورت زخمی و خون الودش رو که دیدم .. دلم آتیش گرفت😔
تا چند دقیقه پیش مث ماه بود.. اما الان😭..
از دماغش خون میومد..صورتش جوری رو آسفالت کشیده شده بود که معلوم بود چند تا بخیه داره... خیلی وحشتناک شده بود😰😞
نمیتونستم خودم رو ببخشم😣
# رها ...
تمام بدنم درد میکرد .. نای حرف زدن نداشتم . رسول بلندم کرد .. تا چند دقیقه خیره به هم بودیم .. اون به زخمای من .. من به اشکی که گوشه چشمش بود...
دستم رو به زور بردم جلو
٪ رسولح.. نبینم گریتوح ..
$ همش تقصیر منه .. من لعنتی ..😏😔😭
نای جواب دادن نداشتم . سعی کردم بلند شم که رسول زیر شونه هام رو گرفت.. رفتیم به سمت در خونه آقا محمد .. اطراف رو نگاه میکردم
€ به سلام رها خانم . ساعت....
تا دید به زور خودم رو رو پاهام نگه داشتم گفت
€ چی شده .. چه اتفاقی افتاده..
$ دوتا نامرد کیف رها رو زدن . .. اما رها محکم کیف رو گرفته بود اون ها هم سرعتشون زیاد بود😏 حیف که رها رو نمیتونستم تنها بزارم.. واگرنه میرفتم دنبالش حالیش کنم مرتیکه عوضی😔😡
€ خیلی خوب ..
$ آقا اگر میشه بیایین که رها رو ببریم بیمارستان😕
٪ نه نیازی نیست.. خوب میشم🤕😪
€ رها خانم . تو از چهرت معلومه حالت چقدر بده . اصلا نمیشه.. تو تصادف کردی..
٪ نه م...
$ نه نداریم رها . باباتورو دست من سپرده . مامان با من راهی کرده تورو . من میگم چه کارکنیم .
٪ نه..
$ نه نداریم ،، آقا ما میریم. شما هم بیایین
رفتیم سوار ماشین بشیم که عطیه و محمد سر رسیدن
.
£ سلام آقا رسول . شما بفرمائید جلو. من پیش رها جان هستم.
$ آخه..
£ آخه نداره بفرمایید
سوار شدیم.. نمیتونستم بشینم ..
٪ میشه بخوابم
£ راحت باش رها جون
رسول از اول تا آخر راه فقط روش برگردونده به سمت من بود .. گاهی اوقات آقا محمدم بر میگشت...
معلومه خیلی بد شدم🤧
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان_انلاین #راه_عاشقی♥️ #قسمت_چهاردهم بعد پایان قر
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_پانزدهم
کمال برای مراقبت سارا و نرگس و آیات تیم جایگزین فرستاد و بچهها برگشتند مقر..
با اینکه خسته بودند اما نخوابیدند...
گاهی نباید خوابید تا مردم بتوانند بخوابند...
برای خفتن وقت هست...
اینها طوری کار می کنند که شهید بشوند...
و آن هنگام که شهید شدند آرام و بی دغدغه می خوابند...
سپاه عشق اکنون آماده پیکار با ظلم است...
سپاه عشق را که میدانی، همان سپاه عاشوراست...
این جوانان در رکاب حسین؏ می جنگند...
مگر نه اینکه هنوز روز عاشورا به شب نرسیده است...
و یاران سیدالشهدا؏ یکایک از صلب پدران و رحم مادران پای بر سیاره زمین می گذارند و خود را به سپاه عاشورا می رسانند...
پس این جوانان همان یاران عاشورایی هستند...
همان ها که ﴿یــٰالــیْتـَنــٓــےڪُــنـّٰامَـعَــکْــم﴾ را معنی کردند و در آن مسیر قدم بر می دارند....
امشب یاران امام حسین؏ غرق در دعا و نیایش هستند...
فردا قرار است ضربهایی مهلک به سپاه کفر وارد شود...
مگر کسی می تواند با وجود عباس؏ ها به خیام حسین؏ نزدیک شود؟!
فردا شب اول محرم است و کفار می خواهند عزای حضرت اباعبدلله الحسین را برهم زنند و عزادارانش را قتل عام کنند...
اما نمی دانند زیرعلمحسین؏ امن ترین جای جهان است...
یاران امامحسین؏ نمی گذارند این اتفاق بیافتد...
فردا باید حماسه را دید...
......↻♡
بچههایی که مراقب خونه ی سارا و نرگس بودند تونسته بودند از تجهیزات کمی اطلاعات بدست بیاورند...
فقط تونسته بودند دو جلیقه انتحاری رو شناسایی کنند...
شب شد...
تمام بچهها توی میدون بودند...
حسین اما داخل یه ون مستقر بود...
طبق معمول رصد کردن سیستم ها و دوربین ها برعهده ی حسین بود...
بیشترین دسترسی رو خانمها داشتند...
آقایون در حال پشتیبانی بودند...
سارا و نرگس وارد هیئت شدند...
کمال(پشت بیسیم): سوژه ها وارد شدند منتظر موقعیت مناسب باشید تا دستگیرشون کنیم...
اگه خواستند ضامن رو بکشند بدون اتلاف وقت کارشون رو تموم کنید...
پ.ن: چه خواهد شد؟...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞