eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
277 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨ رسول :آقا محمد یکی با یه شماره ناشناس پیام داده محمد:خب ببین چی نوشته (خداکنه از داود خبری شده باشه ) رسول :آقا نوشته خوب سرکارتون گذاشتم جوری که نفهمیدید من یک نیروی امنیتی نیستم، راستی اون فرشید بدبخت جاسوس نبوده بلکه خودم بودم و اونقدر خوب نقشمو بازی کردم که هیچ کدوم از شماها نفهمیدید من همونیم که سالها دنبالش بودید (نه نمیتونیه این پیام از داوود باشه اون داداشمه پنج ساله باهمیم ) باورم نمیشه !! محمد : رسول همین الان بگو علی سایبری دوربینایه همون تاریخی که داوود ناپدید شده چک کنه این قضیه بوداره رسول:چشم آقا [یک ساعت بعد ] علی سایبری :آقا محمد دقیقاً یک هفته میشه که داود ناپدید شده و در تاریخ ۱۰/۲ در ساعت ۱۸تا ۲۲ نت خیلی ضعیف بوده و سامانه قطع وصل میشده و دوربینایی که به وای فای وصل بوده خیلی قطع وصل میشده اما دوربینایی که به مخابرات وصل بوده هیچ چیز عجیبی نگرفته ولی توی دوربینایی که در سالن سه که داوود داشته شیفتشو با محسن عوض میکرده دقیقاً سه دقیقه چیزی ضبط نمیشه و داوود در همون زمان ناپدید میشه و محسن اونروز برایه یک تصادف هفت دقیقه تاخیر میکنه و زمانی که وارد سالن سه میشه هیچ نشونه ای از داود پیدا نمیکنه محمد :(با این حال ممکنه اون پیام از داوود باشه )ممنون علی جان میتونی بری به کارت برسی ادامه دارد ......
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان ✨امنیتی✨ 🖇🌻 ساعت ۷ صبح بود و من و نرگس آماده بودیم تا بریم به اداره خیلی خوشحال بودیم ولی کمی هم استرس داشتیم طبیعی بود /: بالاخره راه افتادیم آدرسی که آقای دهقان داده بود رو به راننده دادم دم در یه ساختمان ماشین نگه داشت و پول رو حساب کردیم وارد شدیم عجب جایی بود بابا ایول داشتیم میرفتیم که یه مرد بهمون نزدیک شد و گفت:[سلام ، ببخشید شما باید خواهران میرزایی باشید ،درسته؟ ] نرگس گفت :[بله من نرگس و اینم خواهرم نرجس هست ] من اضافه کردم :[و شما ؟...] اون مرد قد بلند که موهای طلایی و چشمای آبی داشت گفت :[بله ببخشید یادم رفت که خودم رو معرفی کنم ،من فرشید صادقی هستم ، یکی از هم گروهی های شما ] نرگس گفت :[خوشبختیم ] آقا فرشید در جواب گفت :[منم همینطور ، آقای دهقان گفت شما رو به اتاقشون راهنمایی کنم ، لطفا دنبال من بیاید ] خیلی عالی بود فقط چرا نرگس انقدر با این پسره گرم گرفت ؟ اصلا خوشم از این رفتارش نمیاد که سریع همه چی رو میگه خوب اسم ما به اون چه ، فقط فامیلی بس بود بالاخره به یه اتاق رسیدیم آقا فرشید در زد و وارد شدیم کسی به جز آقا محمد و یه پسر دیگه اونجا نبود . آقا فرشید گفت :[سلام آقا محمد خسته نباشید، اینم از نرگس خانم و نرجس خانم ، با اجازه من برم سر کارم ] پسره پر رو چه سریع اسم مون رو هم یاد گرفت ، بی شخصیت آقا محمد گفت :[بله فرشید جان ، ممنون ، برو سر کارت ، تا ساعت ۱۲ گذارش کامل از پرونده رو میخواهم ] _چشم آقا . و بعد از در رفت بیرون آقا محمد:خوب سلام ب خواهران میرزایی . همونطور که میدونید اون آقا فرشید صادقی یکی از همکاران کار بلد شما هست . گفتیم : بله آقا محمد: امروز کار شما در اینجا شروع میشه ساعت ۱۰ یه جلسه هست که به طور کامل با گروه من آشنا میشید . قبل از اون هم آقا داوود گل میز های شما رو بهتون نشون میده و برخی از نکته ها رو براتون یاد آوری میکنه تا بیشتر با قوانین اینجا آشنا بشید . بعد اون پسره کنارش گفت :سلام من داوود امینی هستم و از آشنایی با شما خوشبختم ، اگه آقا محمد اجازه بدن دیگه مرخص بشیم تا به بقیه کار ها هم برسیم . اقا محمد: بله ، حتما ، خدا حافظ . از اتاق خارج شدیم این داوود انگار بهتر از فرشید بود ، با ادب تر بود ، ولی چرا انقدر ریز بود ،بهش نمیخورد که مامور امنیتی باشه . چرا اینطوری حرف میزد ،حالت عادی نبود ، صداش به حالت خاصی داشت که کلمات (ر-ش) رو پر تلفظ میکرد . کلا شخصیتش برام جالب بود . با صدای داوود به خودم اومدم داوود:نرجس خانم ؟ اینم میز شما اه اینم که مثل اونیکی اسمم رو گفت دیگه کفری شده بودم با اخم بهش گفتم ... پ.ن:اینم پارت اول رمان پ.ن۲:قراره جالب ترم بشه پ.ن۳:امیدوارم خوشتون اومده باشه ادامه دارد ...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: میزنم تو دهنت ها ... نرجس آروم تر همه دارن نگاهمون میکنن... دختره مریض ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🙃🌱 ❤️ ⚜ حاج قاسم... نامی آشنا...🙂 نامی که از ۱۳ دی ۹۸ پر رنگ تر شد💔🌱 اما این بار می‌خواهیم به عقب برگردیم... حاج قاسم چه کار کرد؟!✨ اصلا چگونه مردی از روستایی دورافتاده در کرمان به این مقام می رسد که رفتنش داغی شود سر نشدنی....😢 اصلا مگر حاج‌قاسم که بود؟! حاج‌قاسم... مردی از روستایی به نام قنات‌ملک... شاید آن زمان ها کسی فکرش را هم نمی‌کرد که آن پسر بچه بدین جا برسد و آنقدر بزرگوار شود.... آنقدر بزرگوار که ملتی به او تکیه کنند... آنقدر عزیز که رفتنش ناخواسته اشک را بر گونه ها جاری کند...💔 حاج‌قاسم انسان بود... نه در آلمان و پاریس و فرانسه بزرگ شده بود... نه در خانه‌ایی لوکس زندگی کرده بود... نه پدری ثروتمند داشت... نه حتی پدر و مادرش سواد داشتند... او در روستا بزرگ شده بود... در چادر زندگی می‌کرد... گله گوسفندان را به چرا می برد... با کفش های لاستیکی در برف ها به مدرسه می رفت... ...💎