✨✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#پارت_ششم
#گاندو
محمد: اونروز وقتی که اون مردک بی همه چیز تیرو شلیک کرد تو پریدی رو فاطمه خانم و تیر به نزدیکی نخا در سمت راست بدنت خورد ولی خدارو صد هزار مرتبه شکر فاطمه خانم چیزیش نشد همون موقع نیروهای کمکی اومدن و مایکل و دارو دستشو دستگیر کردن اما اون شرلوک فرار کرد .
توی این مدت که بیهوش بودی خانومت بالا سرت بود ولی دیگه بنده خدا جونی براش نمونده بود برای همین یک هفته ای میشه هرشب یکدوم از ما میومدن پیشت دیشبم شیفته رسول بود .
داوود : آقا میشه به فاطمه بگید بیاد تا خودشو نبینم آروم نمیشم
محمد:پسر جون الان تو یه معمور امنیتی که چهرت و پرونده ای که روش کار میکنی شناخته شده و از اون طرف شرلوک فرار کرده ما تویه این مدت که بیهوش بودی سه بار بیمارستانتو عوض کردیم
داوود :یعنی خطری تحدید میکنه ؟
محمد:نه ، ولی میترسیم حالاکه بهوش اومدی بخوان ترو حذف کننت بالاخره تو یک مهره مهم از این پرونده هستی
راستی داوود چطوری خودتو پرت کردی چلویه تیر نگفتی خدایی نکرده ممکنه ....
داوود:(نزاشتم حرفش تموم بشه ) ، نه نگفتم فقط پیش خودم گفتم نمیزارم یکی دیگه جایه من بمیره بعدشم من میمردم آخرش شهادت بود اما اگر فاطمه تیر بهش میخورد آخرهش یه قربانی بود .
@GandoNottostop
✨✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_ششم
رسول :با اسم هنری برخوردم اما چیز دیگه ای نتونستم بیدا کنم توچی ؟
داوود: هان چیزه(یکمی دستپاچه میشم آخه نمیخواستم رسول از اون چیزایی که مایکل گفته بود به هیچ وجه خبردار بشه )
رسول:یه سوال پرسیدمااا ...
داوود: منم زیاد چیزی نفهمیدم منم در مورد اون دوتایه دیگه باید تحقیق میکردم (خدا و شکر همون موقع فرشید از راه میرسد منو رسول تقریباً همزمان باهم میگیم ) قبول داشه _قبو حق باشه ، خب حالا شما برید
داوود:رسول جان حالا شما برو برایه نماز بعدان آقا محمد اومد در این باره حرف میزنیم غذا شد نمازمون بدو (بعد رفتن رسول نفسمو با صدا اادم بیرون یه پنج شیش دقیقه بعد رسول اومد و منم رفتم نماز خونه نمازمو خوندم همه خواب بودن منم خوایی خیلی خوابم گرفته بود برایه همین به رسول پیام دادم که آقا محمد اومد منو صدا کن ساعت ده دقیقه به هفت بود خدا خیرش بده ده دقیقه بعد بیدارم کرد فقط خدا کنه آقا محمد بزاره بریم خونه ، پاشدم رفتم پایین )
رسول:آقا داوودم اومد فکنم اون بیشتر اطلاعات داشته باشه
داوود: سلام آقا
محمد: سلام ساعت خواب
داوود:(سرمو انداختم پایین و یه لبخند کوچکیم زدم )
محمد:رسول میگه که تو اطلاعات بیشتری داری درسته
داوود:آقا مکانش هست بیاید سر اونیکی سیستم که خوم باهاش کار میکنم ؟
محمد:(با داوود رفتم سر میزش و داوود شروع کرد به دادن اطلاعاتی که دست آورده )
داوود:نامی مردانه در زبانهای انگلیسی، لهستانی، هلندی ، آلمانی و فرانسوی. این نام با نامهای اسکندر و سکندر در زبانهای شرقیای چون فارسی، عربی ترکی و اردو و همچنین الساندروی ایتالیایی و آلخاندروی اسپانیایی برابرمیکند
محمد: اطلاعات عمومیتم خوبه هاا اما من این چیزا به دردم نمیخره _آقا سبر کنید
محمد: داوود مسخره بازی در نیار
داوود:آقا الکساندر پدر مایکل خاشمیانه البته بهتره بگم پدر خوندش _چرا ؟
داوود:مایکل در سن دو سالگی خانوادش که معلوم نیست می بودن مایکلو جلویه در خونه الکساندر میزارن و اون هم تسمیم میگیره مایکلو به فرزند خواندگی بپزیره و فامیلی خودشو براش بزاره اما الکساندر هاشمان نام واقعی یا بهترن هویت واقعی اون تییت نام واقعیش سهراب احمدی هست یهنی برادر علی رضا احمدی که پدر من در سال ۱۳۷۵ موفق به پیدا کردن یک باند کلاه برداری جاسوسی میشه ولی از اونجایی که سهراب هیچ قراردادی یا چیزیو امضاء نکرده بود و به نظر هیچ کاره میومد نمیتونن اونو دستکیر کنن چون حتی پولها هم به حساب علیرضا احمدی واریز میشده ولی یه چیز حالبی که اینجا هست اینه که ....
ادامه دارد ...
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت 🖇🌻
#پارت_ششم
#داوود
نشستم روی صندلی ، مشغول کارم شدم .
آقا محمد گفته بود که اطلاعات کیس جدید رو در بیارم .
یه پسر ۳۲ ساله به اسم 《احسان سلامی》که ۸ سال پیش به عنوان نخبه با بورسیه به آمریکا میره . اونجا داخل دانشگاه با یه دختر آشنا میشه به اسم《بلیک پاتاکی》که هم سن خودش هست و اهل آمریکا ، کم کم اون دختر مخ احسان رو میزنه و بعد از به اتمام رسیدن درس هاشون با هویت جعلی که برای دختر درست کرده بودن میان ایران .
داخل ایران پسر که جز یکی از عجوبه های ایران بوده مشغول کار میشه و در کنار کارش اطلاعات یه سری از دانشمندان ایران رو از 《امیر ارسلان فهمیده》که از جاسوسان کار بلد آمریکا هست میگیره و به بهانه سفر کاری برای آمریکا میبره ..!
به عبارتی میشه گفت که راه اصلی تبادل اطلاعات احسان هست ، اما ...
همسرش چی ؟
چرا داخل این اطلاعاتی که به دست آوردم اصلا اسمی از اون نیست ؟
مگه نقطه اصلی اون نیست ؟
یه جای کار می لنگه
اسمش رو سرچ کردم
هر بار یه چیز بی ربط می آورد
دیگه داشتم دیوونه میشدم ، محکم سرم رو به میز کو بیدم و از شدت خستگی شروع کردم به گریه کردن
دیگه نمیکشید ، کار کن مغز چلمنگ ، داد زدم :چلمننننننننننگ
نرگس خانم با صدای سرم که به میز برخورد کرد بهم نگاه کرد و از روی میزش بلند شد و رفت
بعد چند لحظه با یه لیوان آب به سمتم اومد و آب رو بهم داد و گفت :آقا داوود!شما باید برای ما الگو باشید ، کار ما سختی هم داره ، از دست من کمکی بر میاد ؟
لبخند زدم و آب رو خوردم و گفتم :بله ، درسته،ببخشید . نمیدونم شاید بشه کمکم کنید.
موضوع رو براش گفتم و اطلاعات رو به روی سیستمش انتقال دادم
بعد ۱۰ دقیقه که من مشغول استراحت بودم حس کردم صندلیم داره تکون میخوره
چشام و باز کردم و دیدم نرگس خانومه
خوشحال بود
گفت : این اطلاعات رمز گذاری شده بود ، حکش کردم ولی تا ۵ دقیقه دیگه متوجه میشدن برای همین ازشون کپی گرفتم
متعجب گفتم :ممنون
دیدم داره میخنده
گفتم:چیزی شده ؟
نرگس:سر...تون ، سرخ شده ؛باید روش یخ بزارید تا ورمش بخوابه .
داوود:عصرات خستگی دیگه ،باید یکم استراحت کنم . برم اطلاعات رو بدم آقا محمد و برگردم خونه ، با اجازه
نرگس:خدا حافظ
رفتم پشت در اتاق آقا محمد در زدم داشت با تلفن حرف میزد
گفت :آره بابا جون شب میام ، فدای دختر گلم ، برو سر کارت خدا حافظ.
محمد:بیا تو
داوود:سلام آقا، دختر تون بود ؟
محمد:آره، کارِت ؟
داوود:آها ، ببخشید ، اینم از اطلاعات که خواسته بودید .فقط میشه امروز رو بهم مرخصی بدید ؟
محمد:ممنون ، آره خیلی خستهای برو،فقط سرت چی شده ؟
داوود:ممنون،هیچی آقا، عصبی شدم زدمش میز
محمد:ماشالله ... منم باید امشب برم خونه ، وایسا با هم بریم ، تا اینا رو بدم دست رسول بعد میام
رفتیم سمت رسول و سعید
محمد:رسول ، سعید ، علی و نرجس خانوم بیان اینجا
همه:بله؟
محمد:اینا اطلاعات جدیده ، خوب مطالعه کنید و هر موردی بود خبر بدید ، حواستون باشه ، دیگه تکرار نکنما . چند ساعت میرم خونه و بر میگردم .
همه:چشم
پ.ن:سرش باد کرده 😐
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند :
دستتون درد نکنه
منم همینطور
باید رعایت میکردم ، هرچی باشه شما بزرگ تری
✨با ما همراه باشید✨
نویسنده:آ.م
#نگاهی_شاید_متفاوت
#حاج_قاسم
#پارت_ششم
🍃❤️ اشدا اللکفار را میشد در تمام
رفتارش..
جسمش..
روحش ..
و جانش دید!!
توجیح کردن مردم
کار ساده ای نبود!
این که بگویی چرا باید یک کرمانی...
به شهری در کرمان شلیک کند..
شاید اگر فرمانده دیگری بود..
داد و فریاد میکرد..
یا از همراهانش میخواست مردم را پراکنده کنند..
اما جلو میرفت...
توضیحاتش حرفی را باقی نمیگذاشت..
از نوجوان های پرهیجان گرفته..
تا پیرزن هایی که قبولش نمیکردند ..
برای همه توضیح میداد...
شاید فقط او میتوانست مردم را آرام و قراری باشد...
ترس در چهره اش دیگه نمیشد..
با وجود او ترس حتی برای اطرافیان.. جز برای دشمنانش معنایی نداشت...
جلو میرفت..
آنقدر جلو که فاصله اش تا مقر اشرار ..
کمتر از چند متر بود..
با بلندگو اعلام میکرد که امان نامه میدهد..
به کسانی که اسلحه هایشان را تحویل بدهند..
انگار قاسم دلش نبود زن و بچه های بی گناهشان داغ دار شوند..
خیلی هایشان می ایستادند...
خیلی ها زن و بچه هایشان می آمدند..
تعدادی هم تسلیم مردی شدند که مردانگی در وجودش انقدر مشخص بود که به قولش اعتماد داشتند...
خیلی هایشان بعد از تحویل اسلحه هایشان...
تحت پوشش سپاه قرار گرفتند و ...
زمینی برای یک شغل ابرومند به نامشان خورد..
مشغول کشاورزی و زندگی سالمشان شدند..
همه و همه به لطف حاج قاسم🍃❤️
کم کم تهران اورا فرا میخواند....
و این سراغازی برای..
راه پر فراز و نشیب پیش رویش بود
#فرمانده
@Hlifmaghar313