به نام خدا😍❤️
#پارت_هفدهم
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#رسول
توی راهرو عطیه خانم رو دیدم که به طرفم اومد.
£ خسته نباشید آقا رسول . من امشب پیشش هستم. شما برید استراحت کنید
$ شما لطف دارید ولی اگر اجازه بدید برای امنیت بیشتر من امشب بمونم.
£ باشه پس کاری چیزی بود در خدمتم. خدا نگهدار
$ خدا حافظ
خواستم وارد اتاق شم که یکی یه پس گردنی بهم زد
~ استاد رسول رو چه به بیمارستان😅
$ سلام آقا سعید . این طرفا🌷
~ بچه ها گفتن اینجایی گفتم بیام یه سری بهت بزنم و برم😊
$ کار خوبی کردی . ☺️🌹 الانم بیا برو وقت دنیا گرفته شد😁
~ چشم خان داداش😂❤️فعلا
$😐
وارد اتاق شدم😉
#رها
وارد اتاق شد .
$ به به سلام آبجی خانم😉🌹❤️
این رها خانم ،، خرگوش زخم خورده چطوره؟ بهتره؟ خبری ازش داری😂❤️؟!
٪ هه هه هه😏💋 با نمک😐🦋 اصلا حال و حوصله شوخیات رو ندارم 😒
$ اوه . چه خوش اخلاق😂❤️ حالا چرا کمپوت هارو نخوردی😋
٪ تو نمیدونی من کمپوت دوست ندارم🤨🖤
$ تاجایی که من یادم میاد از بچگی من مریض میشدم تو کمپوتای منم میخوردی😐😂 حالا واسه کمپوتای خودت واسه من ناز میای😐🌹
٪ اصلا مهم نیست... میل ندارم
$ ینی چی؟؟
٪ رسول تورو خدا برو بیرون حوصله ندارم😒
$ چته خو؟
٪ ولش کن حالا آقا محمد چی بهت گفت😜🌹
$ هیچی نصیحتای همیشگی 😂
٪ بیا برو .. خودم شنیدم اسم من رو برد😐
$ اسم تورو که همیشه میگه .. رها رو اذیت نکن .. رها رو آزار نده.. مواظب رها باش..
ینی فقط مونده بگه رها خواست تورو بکشه بگو چشم😐😂 بی خیال تو چرا انقدر پکری..
٪ از دست تو عصبانیم...
$ چرا؟؟؟
٪ واسه اینکه بیخودی و الکی مجبورم به خاطر تو تا فردا صبح اینجا بمونم
$ دکتر تشخیص داده .. به من چه😐
٪حالا من تا شب چی کار کنم ..😔
$ میخوای گوشیم رو بدم بت😄🌹
٪ تو رو گوشیت جز عکسای چرت و پرت با دوستات چیز دیگه ای داری؟!😐😒
$ رهااااا .. تو مگه گوشی من رو باز کردی😐
٪ تو ام گوشی من رو باز کردی😃
$ کی .. 😐😐😐
٪ حالا بماند .. میشه زنگ بزنی به آقا داوود دریارو بیاره پیشم؟!😍❤️
$ خیر نمیشه😊
٪ چرااااا😐😐😐
$ شرط داره😉🌹
٪ چه شرطی
$ چند تا از این کمپوتات رو بخوری😐
٪ من الان میل ندارم چیزی بخورم😌
$ منم میل ندارم زنگ بزنم😂
٪ لعنت بر آدم فرصت طلب پر پهن😐😂
$ همینه که هس😐
٪ باشه.. ولی فق یکی
$ 😐خیل خوب
بعد از اینکه خوردم زنگ زد ،، دریا اومد😍🤤
& سلام دختر... چی کار کردی با خودت ؟؟؟
٪ سلام دریا.. به تو ام باید جواب پس بدم😐😐
بیا تو درم ببند..😅
در رو بست اومد تو😃
...
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت 🖇🌻
#پارت_هفدهم
#نرجس
رفتم پشتش و بهش گفتم قبول باشه بعد رفتم پایین تا آماده بشم برای رفتن به ماموریت امروز
خیلی سر حال بودم ، با نرگس صبحانه خوردیم و آقا محمد یه توضیح دیگه درباره ماموریتم بهم داد .
۲ ساعت بعد
آقا رسول ok داد و به عنوان یه خریدار وارد ساختمان شدم .
حدودا ۱ ساعت طول کشید
بعضی جاهارو نتونستم ببینم که اونا دیگه کار آقا فرشید بود .
از یک طرف نگران بودم که دوربین روی لباسم تصویرا رو خوب میگیره یا نه و از یک طرف باید عادی میبودم .
برای اولین ماموریت خوب بود !
از ساختمان خارج شدم و سوار ماشین شدم .
توی گوشی پایان ماموریتم رو اعلام کردم و به سمت اداره به راه افتادم.
بالاخره رسیدم و وارد شدم.
آقا محمد خیلی خوشحال بود و میگفت که عالی بودم .
جلسه امروز رو ساعت ۱۰ برگزار کردیم .
هر روز آماده تر از قبل بودیم .
کم کم داشت روز ماموریت فرا می رسید.
بر عکس قبلا اصلا استرس نداشتم .
《روز ماموریت》
#نرگس
روز آغاز عملیات رسیده بود.
چند ساعتی زیر دست گیریمور بودم .
بالاخره تموم شد ، خودمو که نگاه کردم عالی شده بودم .
کار آقا داوود هم تموم شد.
با هم وارد ساختمان شدیم .
دونه دونه خونه هارو نگاه میکردیم و ادای کسایی که خوششون نیومده رو در میاوردیم تا به طبقه پنجم که بلیک داخلش بود رسیدیم و خونه کناریش رو که نگاه کردیم گفتیم که عالیه
داوود: همین خونه عالیه !
فروشنده:واقعا! با قیمت مشکلی ندارید؟
داوود:اصلا
فروشنده:پس بریم قولنامه کنیم؟
داوود:بعععععله
پ.ن:عملیات آغاز شد 😉
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند :
وسایل رو داخل خونه چیده بودیم .
چند تا میکروفون کار گذاشتم !
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م