۱=خوب خوب خوب ، ببین عزیزم ...
خودمم نمیدونم😐😂
از این به بعد هرچی سوال داشتید از خودم بپرسید 😁
۲=😐یکی از فامیلامون فوت شد !روز بعدش مهمون ها هجوم آوردن به طرف خونه ما 😂(عینهو زامبی😜)روز بعدش رفتم خونه داییم و شب هم اونجا موندم و بعد از اونجا که برگشتم دختر داییم باهام اومد 😂خلاصه مبادله کردیم ، الان هم در خدمت دختر دایی جان هستم و وقت سر خاروندن ندارم 😂(خوب توضیح دادم؟)
#سرباز_مهدی_عج
۱=نگران نباش فرمانده رو قیمه قیمه شده میخواهم تحویلت بدم 😂
عروسی هم شاید به هم بخوره
۲=وایی،بهش بگو نشکنه.در عکس قبل توضیح کامل دادم که چرا پارت نداشتم
۳=پی وی خودت رو بده 😄
۴=ممنونم❤️
#سرباز_مهدی_عج
۱=چشم🌻
۲=چشم👁
۳=نه ترو خدا ترک نکن 🤧
۴=سلام ممنون ، نه
۵=یکی از ادمینا بپرسه لطفا
#سرباز_مهدی_عج
۱=ممنون ، نظر لطفتونه 🙂
۲=گریه دلو جلا میده ، منم این چند روز دنبال یه بهونم که بزنم زیر گریه 😕
۳=پی وی خودت رو بده
۴=😅آفرین
#سرباز_مهدی_عج
۱=اول اینکه من این فال رو ننوشتم که بخواهد خوبه رو بزارم برای خودم 😶بعد هم اینکه من اهل دروغ نیستم و اصلا هم اینطوری نبود 🙂
۲=باشه😉
۳=چه خوب
۴=آره 😆
#سرباز_مهدی_عج
۱=پس واقعا پر رویی 😂
۲=منم 🙁
۳=ممنون انداختی یادم ...عششششششششششششققققققققققققققق به خاااااکت فرقیییییییییییی...😂
۴=توضیح دادم داخل عکس های قبل ، چشم🙃
۵=آفرین😉
#سرباز_مهدی_عج
『حـَلـٓیڣؖ❥』
E.: فال گاندویی 🐊 : یکی انتخاب کن برو پایین 👇🏻 ⛄️🦊🐣🐬🐢 🐢:سعید 🐬: رسول 🐣آقا محمد 🦊 شارلوت ⛄️ داوود
داوود تو پارک میگه میدونی خیلی پررویی؟
🙂😐😂✨هعی..
هدایت شده از ❤️❤️تبلیغات ارزان ❤️❤️
15.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"👀⚔️"
•
•
اینڪلمہی《حلہ》خطرناڪترین
ڪلمہایهست .. ڪہیڪمامورامنیتیمیتونہبهزبونبیاره!!
•
-----------------------------「✿」------------------------
💔⇉| #گاندو
📺⇉| #مامور_امنیتی
-----------------------------「✿」-------------------------
𝒋𝒐𝒊𝒏↷
『 💔↬@Gando2_1400 』
هدایت شده از گانــدو↫ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ
13.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
『حـَلـٓیڣؖ❥』
📲 #پشت_صحنه #گاندو 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
😂فقط اونجایی که یهو دوربین میاد رو رسول😂
هدایت شده از ❤️❤️تبلیغات ارزان ❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشرطیکهنزنینبهشستِپایخودتون 😂
استادحلالالسون 😅✋
https://eitaa.com/joinchat/4022075503C32469111cd
هدایت شده از ❤️❤️تبلیغات ارزان ❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تیکه سنگین گاندو به وزارت خارجه دولت روحانی!
#گاندو
https://eitaa.com/joinchat/4022075503C32469111cd
『حـَلـٓیڣؖ❥』
تیکه سنگین گاندو به وزارت خارجه دولت روحانی! #گاندو https://eitaa.com/joinchat/4022075503C32469111cd
😊اون دوستانی که علاقمند به بحث های سیاسی هستند(عین خودم😂😍😁)
پیشنهاد میکنم حتما صحبت های مجتبی امینی در برنامه جهان ارا رو تو آرشیو تلوبیون ببینن..
واقعا زیبا تشریح و تحلیل میکنن 😉
#فرمانده
هدایت شده از 『تهی』
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا🥀🖤 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_شصت_و_هشت #دریا * بیا داخل!😐 & اینجا؟؟ خوب همینجا خوب
به نام خدا✨🕊
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_شصت_و_نه
#رسول
$ مسعود .. کجایی!؟
• جون مسعود؟؟
$ بیا کارت دارم..
• اومدم..
$ بدو . . کار واجبه..
• هان؟؟ چیه!
$ ببین... دوباره قطعی سیگنال داریم..
• خب..
$ بلندگوی گوشیش رو وصل کنم؟؟
• 😂 شما که خودت استادی..
ماشالا هرکار بخوای میکنی..
دیگه اجازه گرفتنت چیه؟؟
$ اینجوری نمیشه😡
• چی اینجوری نمیشه... باز ریختی بهم..
$ اینجوری پیش بریم که هیچ وقت دستمون به جونیفر نمیرسه..
• میگی چی کار کنیم؟؟
$ فعلا چیزی به ذهنم نمیرسه..
لباسم رو برداشتم ..
گوشی رو از شارژ در آوردم..
• کجا.. وایسا رسول
$ 🙄ای خدا... بعله؟؟؟
• کجا میری همینجوری سرت رو انداختی پایین داری میری؟؟؟؟
$ میرم یه دوری بزنم.. یه بادی بخوره به کلم..
• نمیشه .. امن نیست..
$ مسعود تورو خدا ول کن... خسته شدم ..
میخوام یکم تو حال خودم باشم...
رفتم بیرون..
• پس لااقل وایسا باهات بیام..
$ نمیخواد.. در این حد پاریس رو میشناسم🙄
تو خیابونا راه میرفتم..
غربت خاصی داشت..
اصلا مردم مثل ایران نبودن..
هر دو قدمی که میرفتی ..
حس غربت تو دلت ریشه میزد..
وارد چند تا پاساژ شدم..
چند تا لباس رو برای سوغاتی نشون کردم...
یه مرکز خیلی بزرگ روانشناسی ..
رو به روش.. یه جمله نوشته بود..
برای رسیدن به حقیقت...
فقط کافی است آدم های درست زندگی
رو بشناسی....
انگار یکی با پتک زد تو سرم..
$ شهرااامم
تاکسی گرفتم برگشتم..
۳ ساعت از رفتنم می گذشت..
زنگ خونه رو زدم..
تا مسعود در رو باز کرد ..
داد زدم..
$ یافتم مسعود...
• چی؟؟ چی میگی؟؟.
$ شهرام..
• 🙄رسول تورو خدا معادله نزار پیش روم
مثل یه انسان بگو چی شده..
$ اگه به شهرام برسیم.. حتما به جونیفر هم میتونیم...
$ مسعود.. کی میتونیم با ایران ارتباط بگیریم؟؟
• ۱ ساعت دیگه..
$ باید با بچه های حقوقی دادگستری هماهنگ کنم..
اگه به شهرام دسترسی کامل داشته باشیم..
راحت میتونیم به جونیفر هم برسیم..
• بزار ببینم میتونم ساعت تماس رو تغییر بدم..
بعد از نیم ساعت رایزنی بالاخره تونستم تماس بگیرم..
€ الو.. رسول..
$ سلام آقا.. آقا برای رسیدن به جونیفر باید رد شهرام رو بگیریم..
نمیدونم چرا تاحالا بهش فکر نکرده بودم..
€ خیلی خوب...
همین الان هماهنگی های لازم رو انجام میدم...
رسول اگه بتونی ما رو به جونیفر برسونی ..
گل کاشتی .. گل . . .
$ به امید خدا..
€ همین الان یه ایمیل برات میاد...
$ یه لحظه .. مسعود .. ایمیل رو چک کن..
• اومد..
$ خب..
• این که به نام یه خانم..
$ آقا میگه به نام یه خانم...
• آره.. تو پوشش یه خانم... با همون رمز گزاریهایی که قبلا آموزش دیدیم
...
باهم در ارتباطیم...
مجوز رو همونجا رمزی بهت میگم..
رسول حواست باشه..
از رئوف غافل نشی...
$ چشم .. نه .. دارمشون..
€ خیلی خوب.. فعلا برو .. درتماسیم..
$ بای
رفتم سراغ ایمیل...
رمزگزاری ها رو که به دست اوردم...
مجوز رو دریافت کردم..
شنود تماس هاش رو داشتم..
امشب ..
با یکی از اعضای سفارت فرانسه توی یه رستوران جلسه داره...
$ مسعود .. امشب کار خودته..
• ما آماده خدمتیم😁
..............................
خونه موندم...
همه چی تحت کنترل بود..
طبق برنامه پیش رفتیم..
مسعود هم به موقع برگشت..
تمام حرف هاشون ضبط میشد..
اما آنقدر خسته بودم که مای سیستم نموندم..
$ چی شد مسعود.. چیزی دستگیرت شد..
• رسول این شهرام داره مغز من رو میخوره..
$ چرا خوب.. چی شد؟؟
• اطلاعات یه سری شرکت و کارخونه فعال اقتصادی کشور ما و .. چند تا کشور دیگه رو دااد..
$ مسعود تو باغ نیستیا ... تو واسه این چیزاش حرص نخور.. اون کار بچه های اقتصادیه..
• چی میگی رسول... هیچی بارت نیس😐
میدونی اون اطلاعات چقدر اهمیت داشت..
$ 😋توضیح!!!!
• اطلاعات شرکتایی که تحریم ها رو دور میزنن..
و شرکت هایی که با ایران همکاری میکنن..
اونم توی یه صنعت مهمی مثل داروسازی!!.
پتروشیمی!!!
ایران به چه قطعاتی از صنایع مادر نیازمند..
چه قطعاتی رو تولید میکنه..
سرانه ذخیره و تولیدات دارو..
$ خب اینا همه چه ربطی به کیس ما داره...
مسعود اینا مهم هستن... خیلی هم مهمن...
اما نه بخش امنیتی!!
اینا مال بچه های کاظمه..
اقتصادی... نه ما..
• رسول تو یا واقعا نمیفهمی... یا خودت رو زدی به نفهمی...😐
$ گیج شدم..😬
• به نظر تو این اطلاعات چرا باید دست یه آدمی عین شهرام باشن...
اونم اطلاعات به این مهمی..
$ خب .. قطعا یه...
تازه فهمیدم چی داره میگه..
• بله.. قطعا یه منبع بزرگ دارن...
یه منبع خیلی بزرگ تر از رئوف..
🙄 تو که دیگه ماشالا تو کاری..
باز میرسیم به قصه کی؟؟
$ آقازاده ها...
• البته با اهمیتی که این اطلاعات داره.....
فک کنم .. تعداد محدودی از خود مسئولین هم بدونن...
چه برسه آقازاده ها...
این که این اطلاعات مهم..
از چه طریقی ..
و به چه شکلی..
به دست سازمان که نمایندشون شهرام..
و به دست سرویس فرانسه رسیده..
خودش یه علا
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا🥀🖤 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_شصت_و_هشت #دریا * بیا داخل!😐 & اینجا؟؟ خوب همینجا خوب
مت سوال بزرگه..
$ گل بود به سبزه نیز آراسته شد😬..
حالا جواب محمد رو کی میده..
• همین امشب از طریق همون ایمیل بهش خبر بده...
خیلی مهمه..
باید همه اوناییکه تو دست به دست شدن اطلاعات دست داشتن رو شناسایی کنیم..
$ یا خدا.. کارمون کار شد...
هعی وای...
• راستی..
از رئوف که غافل نشدی؟؟
$ نه... الان دو روزه که از اتاق بیرون هم نمیاد..
• خیلی خوب... میرم استراحت کنم..
تو هم هرموقع خواستی برو بخواب..
$ شب خوش..
نشستم پا سیستم..
با فکرایی که تو سرم داشتم ..
امکان نداشت بتونم بخوابم..
تمام تماس های ۲۴ ساعت گذشته شهرام رو چک کردم...
رد یابی کردن هر کدوم کار آسونی نبود..
زمان میبرد...
از ۱۲ تماسی که داشت ..
۱۰ تا احراز هویت شد..
یه تماس از پاریس بود..
یه شماره ناشناس..
که توی روز های اخیر هم چندین بار تماس گرفته بود...
مشکوک شدم..
حتما یه آدم مهمه...
شاید جونیفر بود..
شاید هم کس دیگه..
به هر حال باید میفهمیدم..
دسترسی نداشتم..
چون دستگاه تحت حفاظت بود..
ایمیل زدم ..
$ سلام عزیزم... یه گل پژمرده داریم...
آب زیادی ندارم..
اگه به یادم بودی یکم آب برام کنار بزار..
مقدار لیترش رو هم به یادگار بفرست..
♡ سلام... به خواهرم سپردم گل سرحال برات ارسال کنه..
کمی صبور باش تاگل خودت از پژمردگی در بیاد..
چند لیتر آب احتیاج داری..
منتظر همین جمله بودم..
شماره رو براشون فرستادم..
منتظر موندم تا جواب بیاد..
پ.ن بسی کشفیات جدید از استاد رسول😁
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
میخوام تو و فرشید مخصوص رو این قسمت کار کنید...
بگو فردا میرسم .. میخوام سورپرایز شن😂
امن نیست .... بیخیال شو...
دل به کار نمیدیا...
هدایت شده از hejr | هِجـٓر
『حـَلـٓیڣؖ❥』
این وانتی ها...😂💔 #فان #سید_ابراهیم @Edite313
ده سال دیگه نوه های ما 😂😂😂
هدایت شده از 🇮🇷|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|🇵🇸
برخی منـــابع خبـــری اعــلام کردند
که علت حمله امروز سپاه پاسداران
به مواضع تروریست ها در پاسخ به
حمله به ماشیـــن محـــمد در سریال
گاندو بوده است😜😁✌️🏿
#گاندو
ⓙⓞⓘⓝ↯
🕊|→❁⎨@najvaye_noorr ⃟🖤
۱=ععههههه،آقا زشته یکم آروم تر حرف بزنید 😕خوب براشون سوال بوده!!!
۲=دلم هوای حرم رو کرده 😭😞
#سرباز_مهدی_عج
『حـَلـٓیڣؖ❥』
۱=زیاد نیست 😐؟؟؟ ۲=چشم ۳=چشم😁 #سرباز_مهدی_عج
دوستی که گفت ادمین میشه آیدی اشتباه بود .😊دوباره بفرست
#سرباز_مهدی_عج
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_پنجاه_هشتم
#مصطفی
با بچه ها هماهنگ کرده بودیم که رسول اومد انقدر آزارش بدیم تا خودش از سایت فرار کنه و به خونه پناه ببره .
چند دقیقه بعد رسول در حالی که نفس نفس میزد وارد سایت شد ، داوود رفت نزدیک و گفت
داوود:به به سلطان خدمت به مردم
رسول:سلام آقای با ادب ، خوبی ، چه خبر ، منم خوبم ، ممنونم ازت که انقدر شعور داری :/
داوود:بی جنبه !
رسول هیچی نگفت و بدو بدو رفت اتاق آقا محمد.
ولی نمیدونست که کابوس اصلی یعنی سعید سر راهش در کمینه (مجبورم از این شکلک استفاده کنم👈🏻😈👉🏻)
#رسول
از پله ها بالا رفتم و نزدیک اتاق آقا محمد بودم که سعید جلوم سبز شد: /
سعید:بههههه رسول خان ، کجا با این عجله ؟
رسول: برو اون ور ! میزنم میکشمت ها !
سعید:مرخصی خوش گذشت ؟
رسول:آره از دست تو راحت بودم .
سعید:چشات بهتر نمیبینه؟
رسول:گرفتیم ؟ برو بابا!
سعید:اه اه ، نمیرم بابا؛)
رسول:سعید به قرآن...
همون لحظه بود که نرجس خانوم اومد و گفت
نرجس:سلام آقا رسول، خسته نباشید، اقا محمد منتظر شماست،گفت همین الان برید اتاقش .
رسول:عه، سلام نرجس خانوم ، ممنون ، نگفت چه کاری داره؟
نرجس:فکر کنم میخواهد اطلاعات جدید پرونده رو توضیح بده براتون.
رسول:ممنون.
سعید:خوب خلاص شدی از دستم وگرنه تا فردا روی مخ و روح روانت راه میرفتن .
رسول:وقت دنیا رو گرفتی، برو.
سعید رفت ، نرجس خانوم هم میخواست بره که صداش کردم
رسول:خانوم میرزایی !
نرجس:بله !
رسول:ممنون
نرجس:بابت ؟
رسول:اینا عادت دارن هر روز منو اذیت کنن ، نجاتم دادید واقعا ! وگرنه تا فردا سعید روی مخم راه میرفت !
نرجس خانوم لبخند کم رنگی زد و گفت
نرجس:نوش جان .
بعد خنده ریزی کرد و رفت .
نمیدونم چم بود ! اصلا چرا باید تشکر میکردم ! خوب کاری بوده که آقا محمد بهش گفته که انجام بده!
عجبا !!!!
ول کن بابا
رفتم اتاق آقا محمد ، بعد سلام و احوال پرسی تمام اطلاعات جدید پرونده و اتفاقات اخیر رو برام گفت و قرار بود با مصطفی بریم و یه ردیاب داخل گوشی امیر ارسلان کار بزاریم !
ولی آخه چطور!
محمد:تو مغزت خوب کار میکنه ! برای همین با تو در میان گرفتم !
رسول:تا کی وقت دارم ؟
محمد:۱۰ دقیقه دیگه
رسول:آقاااااااااا ، کمهههههههه، قراره یه عالمه فکر کنم تا بالاخره یه راهکار پیدا کنم !
محمد:توبیخ ...
رسول: باشه ، باشه ، آقا دوستانه هم حل میشه !تا ۱۵ دقیقه دیگه یه نقشه آماده میکنم !
محمد:۱۰ دقیقه فقط
رسول:چشم :/
سریع رفتم از اتاق آقا محمد بیرون و روی میز خودم نشستم ، کلی فکر کردم ، اهااااااا
فهمیدم .
بدو بدو رفتم اتاق آقا محمد.
بدون در زدن رفتم داخل ، دیدم آقا محمد داره با تلفن حرف میزنه
وقتی منو دید که بدون اجازه رفتم داخل بهم اخم کرد ، خواستم برم بیرون که اشاره کرد بشین .
بعد چند دقیقه حرفش تموم شد و تلفن رو قط کرد ، گمانم همسرشون بود چون داشت میگفت عزیز رو ببر بیمارستان منم میام !
ادامه دارد...🖇🌻
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_پنجاه_نهم
#محمد
عطیه زنگ زد و گفت که مریضی عزیز عود کرده و باید ببرتش بیمارستان !
محمد:عزیز رو ببر بیمارستان منم میام.
عطیه:اصلا حالش خوب نیست ! زود خودتو برسون !
محمد:باشه ، باشه ، خدا حافظ.
رسول:سلام آقا
محمد:چرا در نزدی؟
رسول:ببخشید ! آقا یافتم
محمد:بگو
رسول:من و مصطفی میریم دنبال کیس به یکی از بچه ها میگیم تا به گوشی امیر ارسلان زنگ بزنه و بگه اشتباه گرفتم در همین حین یکی از ما از کنارش رد میشیم و میزنیم بهش تا گوشی از دستش بیوفته ! بعد که مثلا خم میشیم تا برش داریم براش ، یه رد یاب نصب میکنیم کنار گوشی !
محمد:خوبه ، هر موقع موقعیت پیش اومد انجام بدید ! به رحمان بگو من کار دارم باید برم یه جایی ! وقتی من نیستم بچه هارو کنترل کنه ! خودتم حواست باشه .
رسول:چشم ، خدا شفا بده آقا!
محمد:تو... باشه ،ممنون .
سریع لباس پوشیدم و زنگ زدم دفتر آقای عبدی و اطلاع دادم که مادرم مریضه و باید برم بیمارستان و نیستم
عبدی:برو محمد جان ، خدا شفا بده
محمد:ممنون اقا ، خدا حافظ
عبدی:یاعلی
رفتم بیمارستان ، یا خدا !
عطیه و کیمیا داشتن گریه میکردن و کمیل هم سرش رو بین دستاش گرفته بود !
همون موقع آجی معصومه و خواهر زاده هام هم اومدن .
معصومه و دخترش مینا بدون توجه به من رفتن و عطیه و کیمیا رو بغل کردن و زدن زیر گریه!
چه خبره اینجا!
پسر معصومه امد و گفت
رضا: تسلیت میگم دایی جان ، غم آخرت باشه!
چی ؟تموم شد؟شوخی میکنن !
نشستم روی نزدیک ترین صندلی .
تمام بدنم سرد بود که رضا رفت طرف کمیل و با هم اومدم سمت من .
کمیل:خوبی بابا !.
محمد:کی تموم شد ؟
کمیل:چند دقیقه پیش !
محمد:چطور ؟
یهو کمیل زد زیر گریه و خودش رو انداخت بغلم !
پ.ن:یزید خودتونید 😌
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
نمیگم تا بمونید توی خماری 😂😂
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م