eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
gan.novel.do یک او! پارت ۸۳ (ده روز بعد ) *داوود * مثل تموم این ده روز به سمت بیمارستان رفتم... بیمارستانی که دوتا از عزیزترینام توش داشتن با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم میکردن:) ده روزه بیهوشن... جفتشون:) رسول که سطح هوشیاریش به شدت پایین بود... مهردادم بخاطر خونریزیه زیاد...هنوز بهوش نیومده:) هنوز هضم نکردم بیماریه رسولو..‌. بیماریی که ریشه تو بیماریه بچگیش داشته و با شکنجه ها باعث به وجود اومدنش شده:) دیگه صبرم طاق شده... چی میشد بهوش میومدن؟:)💔 پشت شیشه آی سیو واستادم...کنار همن...خوش بحالتون🥲 خوب داوودو تنها گذاشتینا بی معرفتااا... با اومدن پرستار به سمتم تعجب کردم... +سلام آقا...چشمتون روشن... تعجب کردم...چیشده یعنی؟ 📣سلام خانم چیشده؟! +آقایی که تیر خورده بودن...بهوش اومدن البته بهشون آرامبخش زدیم که خوابن... اون یکی هم خداروشکر سطح هوشیاریش خیلی بالا اومده...انگار بهوش اومدن برادرشو حس کرده🙃دکتر گفت اگه افت هوشیاری نداشته باشه...دو سه روزه بهوش میاد... باور نمیکردممم...یعنی واقعاا مهرداد بهوش اومدهههه؟ خدایاااا شکرتتتتت🥲😍 رسول...رسول...بالاخره بعد ده روز وضعیتش برگشته🥺 خدایااا شکرتتتت...😍 گوشیمو برداشتم که به آقا محمد خبر بدم... 📣سلام آقاااا مژده بدیییین... (پنج روز بعد) *محمد * 📣داوود بجنب دیر شده هااااا +آقا صبر کنین یدقههه اومدمممم... هادی:آقا ماام بیایم دیگه.... نگاهی به چهره مظلوم هادی و سعید و فرشید کردم که آماده شده بودن😅 📣از دست شماها...آدمو تو عمل انجام شده میزارید؟ سعید:خب آقا ماام دلمون تنگ شده بره اون دوتا دیوونههه... حق داشتن... تو این چند روز این سه نفر بهشون خیلی ظلم شده🤦🏻‍♀️ 📣برید سوار ماشین شید تا بریم دنبالشووون...البته که آقا رسول حالا حالا تشریف نمیارن ولی خب! به بیمارستات رسیدیم...هنوز باورم نمیشد رسول بالاخره چشاشو وا کرده... پ.ن:هق:)
gan.novel.do یک او! پارت ۸۴ *رسول * چشمامو آروم باز کردم...هنوز بدنم کوفته بود...به مهردادی که کنارم بود دوباره نگاه کردم...خواب بود انگار...چه بلایی سرش اومده؟ اصلا چه اتفاقی افتاده؟ +اهممم آقا رسول ماروام ببین برادر... با لبخند به داوود نگاه کردم...آخ که چقدر دلم تنگش بودااا🥺 📣سلااام...به داوود خل و چل خودم‌‌‌‌... +به به به رسول حناییه خودم😂این قیافه چیه بره خودت درست کردی؟! شبیه قناری شدی😂 📣عوض رفع دلتنگیه داوود جان؟ مثلا هفت ماهه ندیدی منو...یه محبتی...یه بوسی...ماچی😂 +بزار قناریمو یه نگاه کنم ببینم...فرفریه من... اومد جلو و دست کرد تو موهام😑 خواستم اعتراض کنم که دستاش و آغوش گونه دورم حلقه کرد و صدای گریه اش بلند شد... دست به پشتش کشیدم‌‌... 📣دیوونه ببین کنارتممم🥺گریه نکنن داوود... +رسووول...نمیدونی چی کشیدم این مدت😭 الهی بمیرم براش... 📣منم خیلی دلم تنگ بود داوود...خیلی تنها بودم داداش🥺راستی بقیه کجان؟ +به بقیه گفتم بزارن من رفع دلتنگی کنم بعد بیان😑 📣دیوونه ای تو پسرررر... +دیوونه ام که توی دیوونه رو دوست دارم دیگه😅 محکمتر بغلش کردم...خدایا شکرت بهم فرصت دیدن دوبارشونو دادی... -به به...داداش کوچیکه... سرمو به سمت مهرداد چرخوندمو داوود از بغلم بیرون اومد... 📣مهرداد داداش🥺 -قربونت برم بهتری؟ +رسول هی به من میگفتی دهقان فدارکار مهرداد از من بدتره😂 پس مهرداد بخاطر من اینجوری شده:) -اخماتو واکن ببینم...الان باید بخندی رسول جانم🙃 📣بچه ها خیلی دوستون دارم🙂 مهرداد دستشو دراز کردو دستمو گرفت و داوودم دست جفتمونو گرفت🙃 حالا شدیم سه تا داداش🙂❤️ حلقه ی اشک تو چشمای جفتمون مشخص بود.‌‌... دلتنگی بالاخره تموم شد:) پ.ن:بالاخره😍
gan.novel.do یک او! پارت ۸۵ مشغول رفع دلتنگی بودیم که...در یهوو با شدت باز شد... داوود پرید مهردادم با تعجب نگاه کرد🤭 فقط منی که دیدم کی بود و چی بود خندم گرفته بود اون وسط😂 سعید با قیافه مثلا عصبانی رو به روی داوود واستاد... +آقا داوود...گذاشتی چیزی بره من بمونه؟ داوود که هنو تو شوک بود یدونه زد پس کله سعید😂 -اممم بزار فک کنممم...نه تمومشون کردم! متاسفم سعید جان...انشاالله رسول و مهرداد بعدی🤭 +کم مزههه بریز بی نمککک...مامورم انقد لوس؟ چقد دلم بره این کاراشون تنگ شده بود🙃 سعید همونطور که داشت غر میزد سر داوود به طرف من اومد:) میون چهره خندونش مگه میشد بغضشو نبینم؟ +به به آقا رسووول...چه عجب تشریف اوردی! دیوونه خوش گذشت بهت انقد موندی؟ به نظرت هفت ماه یکم زیادی نیست؟!🤭یکم فکر دل مارو میکردی بی معرفت💔 خون شد از بس غصه خورد! همه ام که ب فکر داوود و مهرداد خان بودن...کسی به فکر دل ما نبود ک🤭 آخ که بمیرم بره دلشون:) 📣سلام داداش سعید😁 +این همه حرف زدم این شد جوابش؟ دست شما درد نکنه دیگه! آخه من به تو چی بگم بعد هفت ماه اومد گرفت یه عالمه خواابیدد...انتظارای قبل انتظار تو سو تفاهم بود برادر من... 📣سعید کم غر بزن...حداقل انقد دلت پره یه بغل کن مارو😁 نگاهم کرد و حلقه اشک تو چشاش مشخص شد:) آروم از پیشونیم بوسیدو همونطور که بااحتیاط بغلم میکرد لب زد.. +خوش اومدی داداش دلم برات ی ذره شده بود🙃 دست به پشتش کشیدم که یهو فرشید و هادی بدو اومدن تو اتاق🤭 ×سعید فقط دستم بهتتت برسههه...حالا منو میکاری میای اینجا؟ +فرشید جان نظرت درباره صلح چیه؟😂 ×هیچ نظری ندارم الان فقط جنگگگ! +پس برادرانم! منو حلال کنین که خونم حلاله😂😑 هادی خنده ای کرد و بی توجه به بحث پت و مت اداره ی ما یعنی سعید و فرشید اومد کنارم‌‌.. هادی:بهتری رسول؟ 📣آره خوبم! هادیم بوسه ای به پیشونیم زدو رفت کنار مهرداد.. سعید حالا داشت سر به سر مهرداد میزاشت و آخ که چقد دلم برای بغل مهرداد تنگ شده:) فرشید کلافه از دست غر زدنای سعید اومد کنارم.. همیشه ساکت تر از همس💔 و مطمئنن پر درد تر:) ×چطوری دردونه سازمان؟ 📣آقا فرشید نفرمایید...خجالت میدینااا.. ×مگه غیر اینه چنتا استاد رسول داریم ما؟ 📣فقط یدونه! اصلا من تکم همیشه☺ با خنده نگاهم کرد.. ×خیلی دیوونه ای رسول😂 📣به داداش فرشیدم کشیدم😁 لبخند قشنگی زدو اونم آروم و کوتاه بغلم کرد... با لبخند به خانواده ی قشنگم نگاه میکردم:) چقدر خوبه که دوباره شاهد این مزه پرونیا و غر زدنا و برادرونه هاشونم😁 خدایا شکرت:) جای خالیه یه نفر حس میشد! تو همین فکر بودم که اومد تو...
gan.novel.do یک او! پارت ۸۶ *رسول* آقا محمد...با قدم های محکم همیشگیش...اومد داخل:) چقدر دلم تنگه براش🙃 محمد:سلاممم...آقا رسول..چشممون روشن که چشاتو وا کردی استاد😍 📣سلام آقا...چشم من روشن که شمارو دوباره میبینم🙃 لبخند برادرونه ی همیشگیشو بهم زدو اومد جلو و خیلی خالص و برادرونه بغلم کرد🥺 محمد:دیگه هیچ وقت اینجوری مارو نترسونا باشه؟ خجالت زده سرمو انداختم پایین... 📣شرمنده آقا:) محمد:دشمنت شرمنده پسر...تو که تقصیری نداشتی☺ 📣نباید لو میرفتم😓 محمد: همینکه سالمیو و اطلاعات قبل از هر چیزی برامون فرستادی یعنی تو معرکه ای! کار هر کسی نیست دووم اوردن تو اون شرایط:) تو قوی ترین پسری هستی که میشناسم رسول! چقدر همیشه دوست داشتم آقا محمد ازم تعریف کنه:) لبخندی زدم که جوابش لبخندی بود که به لبای فرماندم نشست🥰 محمد:آقا مهرداد آماده شو که شما مرخصی😇 مهرداد:وای مرسیی آقااا...زخم بستر گرفتمم... با قهر به آقا محمد نگاه کردم:( 📣پس من چی آقا؟ محمد:شما حالا حالا مهمونی... 📣آقا توروخدااا! محمد:پسر تازه چن ساعته چشاتو وا کردیا حواست هس؟ با لبای آویزون نگاه آقا محمد کردم که... مهرداد از رو تختش بلند شد اومد سمتم...همونطور که داشت دکمه های لباسشو مرتب میکرد...جلو اومد و سرمو بوسید:) نگاهم کرد و فهمید که چقدر تشنه ی آغوششم و منو آروم تو بغلش جا داد🙃 مهرداد:آقا اگه اجازه بدین من پیشش میمونم...نمیشه که تنها بمونه! محمد:ولی تو مهرداد... مهرداد:آقا من خوبم نگران نباشید... به من نگاه کرد و ادامه داد مهرداد:مگه میتونم تنهات بزارم؟!🙃 اخ که چقدر همیشه داداش کوچولوشو لوس کرده این مهرداد... داوود: آقا مهردادم که وضعش بهتر از رسول نیس... میشه منم بمونم بیمارستان؟! آقا محمد با لبخند نگاهش کرد... محمد: باشه آقا داوود! ولی مرخصیه بی حقوقه هااا😄 داوود پنچر نگاهش کرد... محمد:شوخی کردم 😁 داوود نفس راحتی کشید و به سمت ما اومد... و من برای هزارمین بار خدارو شکر کردم که کنارشونم:) پ.ن:هقق🥺🥺 پ.ن:لایک و کامنت فراموش نشه نزارید یزید شم😎
gan.novel.do پست به صورت کلیپه❤ یک او! پارت آخر یک ماه بعد *رسول * پشت میز و سیستم محبوبم نشستم ....بعد از ۸ ماه و ده روز! بیماریم خیلی بهتر شده و دردا و سرگیجه هام تقریبا خوبه! آقا محمد بالاخره بعد از یک ماه بیمارستان و خونه نشینی اجازه داد برگردم... برگردم به سازمانی که برام مثل خونه امنه:) پیش رفیقایی که همیشه برام از برادر عزیزترن کنار مهردادی که جونم به جونش بستس... خدا خیلی حواس و نگاهش به من بود که الان اینجام:) تو تموم اون روزای سخت...دستش رو شونه هام حس میکردم🙃 چقد خوبه خدا دوست داشته باشه ها☺ محمد:رسول برو تو! دوباره اون دلشوره به جونم افتاد...اما پسش زدم... 📣چشم آقا... پرونده رو برداشتم و به سمت اتاق باز جویی رفتم😑 با دیدن شارلوت پشت اون میز تموم شیش ماهی که تو زندان ام آی سیکس بودم جلوی چشمام رژه رفت:) هرکس جای من بود چند ماه فقط باید اون تنهایی و شکنجه هارو فرموش میکرد ...اما من رفیقایی داشتم که با دیدنشون کمتر از یه ماه سر پا شدم😄 به چهره شکست خورده ی شارلوت که با انزجار نگاهم میکرد زل زدم... حالا اینجا ایرانه و من ی ایرانی! یادته رسول گفتم تو خاک خودم هیچ غلطی نمیتونن کنن؟😊 📣چیشد شارلوت؟!
gan.novel.doیک او 📣چیشد شارلوت؟! جامون عوض شده نه؟؟ با خشم نگاهم کرد و چیزی نگفت😀 📣فقط میدونی...فرق ما با شما اینه که قد شما حیوون نیستیم... همچنان ساکت بود و گوش میکرد...خودشم میدونست ته خطه! 📣من اگه اینجام...برای اینه که فرماندم ...آقا محمدم...میخواس ببینم که تموم شد هر چی کشیدم...خواست هم ب تو و هم به من یاداوری کنه همه چی موقته! زمین گرده! میدونی یه سری حرفا هست که دوس دارم بشنوی!اینجا ایرانه...و من سرباز ایرانی! یادته بهم گفتی قهرمان ایرانی؟‌؟ آره...شاید من و امثال من قهرمان باشیم! اما ن قهرمانی مثل تو و امثال تو! ما برامون مهم نیست بهمون بگن قهرمان...مهم نیست کسی ازمون تشکر کنه...مهم نیست حتی بهمون مزد بدن!🙃 میشنوی؟! مزدم بدن ندن مهم نیست میدونی چرا؟؟ چون ما مزد حقیقیمونو گرفتیم‌.‌... مزد ما میدونی چیه؟؟ اینه که مردمم امنیت دارن! اینه که لبخند به لبشون هست! اینه ک شما و امثال شما تا وقتی که ما هستیم نمیتونین هیچ کاری کنین! اینه که نگاه خدا به ماست! آره ما گمنامیم! کسی به ما مدال افتخار نمیده! مدال افتخار ما اینه که مردمم صبح که میرن بیرون ترس برنگشتنو ندارن! اینه که ایران تو حساس ترین موقعیت جغرافیایی و سیاسی هنوز ایرانه! شارلوت! نمیدونم ته داستان تو چی میشه! ولی اینو خوب یادت باشه...ماها همه چیزمون فدای این خاک و مردمه...
پایان یک او❤️
https://abzarek.ir/service-p/msg/67370 درباره رمان ،خودم ،کانال همچی خلاصه بگید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『حـَلـٓیڣؖ❥』
واااااای مزار حاج قاسمه !!!!!😍 دعامون کن آبجی 😄🖇💕 از حاجی بابت گناه هایی که کردیم حلالیت بخواه !😔💔😭
『حـَلـٓیڣؖ❥』
ببخشید... خیلی شلوغ بود😅🖤🖤 نتونستم زیاد با کیفیت و خوب بگیرم😁🖤✨
1😐❤️؟! وات د فاز😁😂 2 😂🌹 نگران نباش.. چیزیش نمیشه.. فقط ممکنه یه بلائی سرش بیاد😂😜 3 😂هدف همینه خواهر من 4 😂پاک دیوونم کردین رفت..
1 فعلا دعا کن... زنده باشن😂.. بعدش ببینیم چی میشه😂 2 ایییییی بااااااباااااااا😂🖤 3 😐😐😐😐😐😐 4 😂چون تو اینو گفتی دیگه مطمئن باشید یه بلائی سرشون میاد😂❤️ 5 😂با منشی هماهنگ کن چشم😁 6😂 اتفاقا من به کمتر از شهادت قانع نیستم..😂 7 😂🌹من خودمم هنوز خبر ندارم... به نظرتون اونو شهید کنم یا شما رو؟!🤨.. واقعا موندیم😀😂
😂✨ برخی دوستان نقشه های شومی برای من کشیدن😂!! تیم عملیات حفاظت کانال در حالت آماده باش باشه😂🌹
『حـَلـٓیڣؖ❥』
https://abzarek.ir/service-p/msg/67370 درباره رمان ،خودم ،کانال همچی خلاصه بگید #خادم_الزهرا
بچه واقعا تعداد پیام ها زیاد هست ولی واقعا ممنونم از نظراتتون و اون هاییم که فوش دادن نشان شخصیت و ادب خودشون هست من رمان رو تایپ نمیکردم که بتونم ادامه دارش کنم . اون کسایی هم که این رمان یک او رو خوندن و در ناشناس به من فوش دادن واقعا متاسفم اگر که مشکلی هست بیان کنید نه فوش بدین و اینکه اون هایی که فقط برای فوش دادن اومدن لف بدن آقا من لینک ناشناس میزارم هی توش فوش پیدا میشه واقعا بابت این رفتارتون متاسفم و این نشناس شخصیت و ادب یه فرد رد می رسونه
『حـَلـٓیڣؖ❥』
بچه واقعا تعداد پیام ها زیاد هست ولی واقعا ممنونم از نظراتتون و اون هاییم که فوش دادن نشان شخصیت و
زیاد اهمیت نده.. همیشه اینجور اشخاص هستن🙂.. کیفیت بهترین تبلیغه😃 ما اگه فعالیت نداریم.. کپی هم نمیکنیم.. برای ما کسایی که میمونن مهمن.. نه دوستانی که به هر دلیل لفت میدن😄.. اهمیت ندید😇
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_هفت #داوود رسول هماهنگ کرد برای فردا شب😁 فردا تولد ره
به نام خدا😅🖤 جلسه دیگه داشت خیلی طولانی میشد.. فقط اعضای تیم پرونده ما نبودن‌.. کل سایت.. البته به غیر از بچه های حفاظت.. داشتم از نگرانی میمردم... وسط صحبت مصطفی زدم بیرون.. & ببخشید... چند بار شماره رسول رو گرفتم... جواب نمیداد.. گوشی رها هم.. خاموش بود.. یعنی چی شده خدا... € چی شد داوود.. & آقا هر مشکلی داشتن تا الان دیگه باید یه خبری ازشون میشد.. € ساعت چنده؟؟ & ۷ شبه.. خیلی دیره... € آخرین بار کی رها رو دیدی؟؟ & دیروز صبح.. € رسول چی؟؟ & دیشب.. قبل از اینکه بره خونه.. € خیلی خوب.. بزار من ببینم فرشید یا.. کس دیگه ای سرش خلوت باهم بریم خونه رسول.. & چشم.. فقط تورو خدا زودتر.. میترسم چیزی شده باشه.. € به امید خدا... ایشالا که مثل قضیه شما باشه.. & هان؟؟!😰 € برو سوار ماشین شو الان میام... سوار ماشین شدم... دل تو دلم نبود.. چی شده .. آخه چرا خبری ازشون نیست.. نکنه... نکنه... هی... بهتره فکر بد نکنم... محمد .. سعید.. فرشید.. بالاخره اومدن... دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد.. د موبایل ستیز اف... & یا حسین... فرشید دستشو گذاشت ردو شونم.. ÷ نگران نباش.. &‌چجوری نباشم.. دارم دیوونه میشم.. € فقط دعا کنید.. چیزی نشده باشه... ₩ امیدوارم😓 ............................................ زنگ در رو زدم... کسی باز نمیکرد... € چه خبرته داوود ؟؟ یواششش زنگ سوخت.. & ه.. هووووو .. دارم دیونه میشم.. آقا.. دارم دیوونه میشم... با لگد میزدم به در... چرا باز نمیکنههه😫.. ها... بازکنننننننننن.. اهه.. & باز کن در رو ... رسول... رسوووولللل.. رها😰😱😫 € صبر کن... یه دقیقه شاید من کلید داشته باشم... قبلا یه کلید به من داده بودن.. نمیدونم مال این خونه است.. یا خونه قبلی... محمد کلید رو در آورد....😮 مال خودش بود🙂!! در باز شد ... لگد زدم تا ته باز شد.. & رهااااا... رهااااااا... گوشی رها یه طرف افتاده بود... چادرش یه طرف... ساعتش🙂... خونه به هم ریخته بود.. در اتاقش رو باز کردم.. کسی نبود... آشپزخونه... هیج کس😔... هال... کسی نبود... حیاط خلوت.. هیچی... اتاق... اتاق رسول خواستم در رو باز کنم... & قفلهه.. آقا.. قفله... € فرشید .. بدو ... بدو جعبه ابزار رو از تو ماشین بیار... بدو ÷ چشمم & بدبخت شدیم... رهااا..😞😩😭 ₩ آروم باش... فرشید .. وسایل رو آورد... محمد مشغول باز کردن در شد.. در باز شد.. آنقدر استرس داشتم که حواسم به محمد نبود... در باز شد... خدای من... & رسول... یا حسین... رسول .... € یا ابولفضل... رسول..🙂!! با سر و صورت کبود.. غرق خون.. روی زمین... € بدو.... سعید.. ماشین رو روشن کن... فرشید بیا کمک... داوود.. داوود.. & رسووووولللل🙂😫... رسوووولل پاشووو😫😭😓 € داوود.. هیسس.. داوود... محمد از پس آروم کردن من برنمیومد.... سرم منفجر شد.. با دوتا دست میزدم تو سرم🙂🥀.. رها... کجایی؟؟؟ آخرین حرف هاش تو گوشم تکرار میشد... شما سرداری..🙂🥀 شما سرداررری... شما سردارییی.. اطاعت قربانننن... اطاعت قرباان.. .............................................. × ایشون مورد ضرب و جرح شدید قرار گرفتن.. استخون های بدن کاملا کوفته شده... سرشون خون ریزی کرده.. اگه ۱ ساعت دیر تر میوردینشون.. شاید امیدی به زنده موندنشون نبود.. خیلی خدا بهشون رحم کرده.. ما اینجور مورد ها رو باید به آگاهی گزارش بدیم.. € نیازی نیست.. کارتش رو نشون داد... یعنی... رها.. الان .. کجاس🙂.. رسول بیهوش و اش و لاش رو تخت افتاده بود.. خدا قوت پهلوون .. تو به خاطر رها .. جنگیدی🙂!! اما من چی؟؟ هان.... هیچی.. منه.... بی... هع.. خیره شده بودم به شیشه... هیچ صدایی نمیشنیدم.. سعید با یه پلاستیک آبمیوه اومد... یکی رو باز کرد... ₩ داوود.. ₩ داوود جان.. ÷ داوود... داوود ... ÷ ت.. داوود .. داوود.. ₩ داوود.. یکم از این بخور.. ₩ داوود.. کاش هیچ کس.. دیگه این اسم رو صدا نزنه... صدا زدن رها تو گوشم بود🙂... داوود... داوود... داوووودد😞😔😢😭 جلوی خودمو گرفته بودم.. نمیشد..‌ لعنت به این‌چشم ها... قطره اشکی آروم مهمون چشمام شد.. خدایا... چرا رها... کاش.. کاش من .. کاش میمردم و این روز و نمیدیدم... ₩ داوود.. نکن اینجوری با خودت... بخور... ایشالا پیدا میشن.... & آنقدر نگو داووودد😫😭.. نگوووووو.. دیگه به من نگو داووود ÷ باشه.. آروم باش.. تو باید قوی باشی.. ما همه کنارتیم.. کنار تو ... کنار رسول... ایشالا رها خانم هم پیداش میشه... ام.. بخور یکم.. ₩ بیا دیگه.. جون سعید.. یه ذره.. & من از گلوم پایین میره؟؟😒🙂 معلوم نیس الان .. رها کجاست.. رسول اینجا رو تخت بیمارستان بیهوش افتاده... من بخورم.. کوفت بخورم🙂 محمد حال بهتری از من نداشت... خدایااا.. حالا .. جواب خونوادش.. جواب دریا که مناظر قافل گیر کردنشه.. خدایا🙂💛!! چرا دقیقا روز تولدش
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا😅🖤 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_هشت #داوود جلسه دیگه داشت خیلی طولانی میشد.. فقط
به نام خدا🙂🖤 خوابیده بودم.... مشغول خوندن یه کتاب بودم... چراغ روشن بود... تازه داشتم به جاهای جذابش میرسیدم.. که برق رفت... یعنی چی صدای جیغ داد اومد... صدای رها بود... داد زدم.. $ رها... چیشده؟؟ شاید فیوز پریده .. نترس... صدای بلند جیغ و داد و فریاد.. صدای دویدن... پاشدم برم بیرون.. که ببینم چه خبره... در.. در چرا قفل شد.. $ رها... رهاااا.... در باز نمیشد... چیشدههه.. $ رهاااااا.. کی اونجاست.. باز کنید این درو.. رهااااا... صدای بلند جیغ رها میومد... یا ابولفضل... $ رهااااا... ولش کنین آشغالا... تمام زورمو جمع کردم... با مشت و لگد میکوبیدم به در... باید زنگ بزنم به محمد... آخ... گوشی.. لعنتی.. روی میز توی هال... ای وای من... $ رهاااااااا.. ولش کنین لعنتیا... ولش کنین ... رهااااااااا ٪ رسووووووللللل ... عاه.. رسووول صدای جیغ بلندش🙂🖤 خدایا.. به خودت سپردمش... داشتم لگد میزدم به در... که یهو باز شد.... دوتا گندبک لات... با چماق و یه پتو اومدن به طرفم... ٪ رسووووللل.. رفتم به طرفشون.. $ عوضیااااااا.. پتو رو انداخت روم... اه... اااه .. با تمام قدرت میزدن... تمام بدنم درد میکرد.. سرم شکست... خون ریزی میکرد... بعد از چند دقیقه پتو از روم کشیده شد.. دیگه حتی نا نداشتم چشم هامو باز نگه دارم... رها رو بیهوش بردن بیرون🙂🖤🕊🖤 در بسته شد... صدای قفل شدنش.. تو گوشم پیچید.. رو زمین غلط میخوردم.... بالاخره اون روزی که نباید رسید... از درد چیزی تا مردن نداشتم.... رسول.. تو تموم شدی... رسول.. تو مردی... خودم رو روی زمین به سمت میز توی اتاق کشیدم... فایده ای نداشت.... چشمام بسته شد... از هوش رفتم.... پ.ن 🙂🌙بح.. بح... درد و رنج.. اومم🙂🖤🕊 ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ کاش مرده بودم..... برای یه مرد.. خیلی سخته... جلوی خودم بردنش🙂😫.... داوود خیره به من بود.... سرش افتاد پایین
✨🖤✨🖤✨🕊✨🖤