eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
297 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
واکنش دوستان با خوندن پارت بعدی رمان... یعنی پارت ۶۱😁🌱 دیگه ببخشید... یسری پارتی‌بازی هست😐😂 نگران نباشید الان برا شما هم میفرستم💔😭
هدایت شده از 💠 تحلیل سیاسی 💠
|✨🥀| رفقـٰا❗️. . . وللـھ ؛ وللـھ ، باللـھ گنـاه کـھ برات عادۍ بشہ خـراب میشۍ . . . نرو سمـتش! نرو ؛ لطـفا :) 🚫 ❥|•@yaa_hosayn•|
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ صدای انفجار... صدایی که نفس را از مهدی گرفت.. دیگر زانوانش توان راه رفتن نداشت... بر زمین خورد... مانند یعقوبی که بعد از فراقی چند ساله.. حالا به یوسف گم گشته خود رسیده باشد.. _ بشری .. نه .... چقدر تنفس برایت سخت است... وقتی قرار است برای همیشه .. دل بکنی.. از معشوقه ای که به شوق زنده بودنت .. جان را فدای راهی میکند... که باهم در آن قدم گذاشته اید و حالا... وقت جدایی است... جدایی برای.... وصالی شیرین .. از نوع وصال حضرت دوست ... با هر جان کندنی بود آن مسیر را طی کرد ... بر زمین افتاد... مهدی میزبان همراه زندگی اش بود... این بار با بدنی آغشته به خون ! اشک میهمان چشم هایش شد ... قلبش از تب و تاب افتاد .. بشری دست بی جانش رو بالا آورد... اشک از گونه مهدی پاک کرد... _ من..آ..خرین..نفر..یم..که..که..این..اش..اشکا..رو..میبین..میبینم.. نمیخوام...کسی..ضعف..تو...ب..بینه.. _ بشری چیکار کردی... تو چیکار کردی با من.. _ از.. امیر..المؤ...منـ...ین الگـ...و بگـ..یر.. صبـ...ور باش.. به سختی نفسی کشید و ادامه داد.. -بـزار..آ..خـ..ریـ..ن.بـار...از..م..راضـ..ی...بـاشی.. راضـ..ـی..هـ..سـتـ..ـی..؟! _ من راضی ام .. ولی بشری .. این برام با مرگ هیچ فرقی نداره ... _ مهدی .. قولت رو یادت نره ... _ تو ام باید قول بدی .. سلام منو به آقا برسونی... بشری لبخندی سرد زد.. لبخندی که سر آغاز جدایی بود... - میـ..شـه..مـنو..رو..به..کربلا...کنی..؟! مـ..یـخوا‌‌م...آخـ..رین..بار..حرم..آقا..رو..ببینم... مهدی اما توان این کار را ندارد... دستانش رمق ندارد... پیکر نیمه جان بشری را به سوی حرم اباعبدالله کرد... از دور گنبد آشکار بود... به اندازه یک نقطه نور... نورمطلق... - السلام..علیڪ..یا..اباعبدالله... دستانش افتاد... و آرام چشمانش بسته شد... _ بشری .. بشری .. اشک هایش روی پیکر بی جان بشری می ریزد... این نقطه پایان است.. پایان نه..! آغاز است... آغازحیات ابدی... آری... شهادت پایان نیست... شهادت آغاز است... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
هدایت شده از  گاندو
📲💭 افغانستانی‌ها هم این لاشخور رو شناختند! ✍🏻 ایشی‌خاکی 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
هدایت شده از  گاندو
📲💭 ‏‎ جاسوس کد دار MI6 انگلیس که توانسته بود در دولت انحراف کند، از دنیا رفت. 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ رفتم پشت میزم ... بعد چند دقیقه تلفنم زنگ خورد . شماره مال زهرا بود !دلم براش پر کشیده بود . جواب دادم نرجس: سلااام رفیق بی مرام زهرا: ن.نرجس ! نرجس:چی شده چرا صدات گرفته زهرا! زهرا: نرجس ... میتونی بیای خونه ما؟! نرجس: مگه چی شده زهرا نصف جون شدم ! زهرا: بیا اینجا بت میگم.....ببین....خونه قبلی نیستم! بیا به این آدرس....... نرجس:زهرا خوبی ؟ این ادرس دیگه کجاس !؟ زهرا:میای... یانه ! نرجس: اره زهرا: فقط.... خودت بیا ! مواظب باش ..کسی..دنبالت نیاد .. نرجس:باشه ! قط کردم رفتم سمت در خروجی که معصومه جلوم سبز شد . معصومه :سلام نرجس:ببین به اقا محمد بگو من کار داشتم رفت باشه !؟ به رسول هم بگو نگران نشه! معصومه:باش😐 بعد اومدم بیرون و تاکسی گرفتم و رفتم یه اون ادرس . یه خونه قدیمی بود . زنگ زدم که بعد چند ثانیه باز شد . وارد شدم و در اصلی رو باز کردم که با صحنه رو به روم جیغی زدم و به طرف زهرا دویدم ...🥀 پنه لوپز بهم جواب مثبت داده بود و قرار بود با هم برای چهلم پدر و مادر رسول بریم ایران . اخه رسول به من چه ؟ اگه زور مامان نبود نمیرفتم ! از ایست بازرسی فرودگاه گذشتیم و بعد چند دقیقه سوار هواپیما شدیم . حدودا ۳،۴ ساعت طول کشید . توی این مدت پنه لوپز خواب بود و منم کتاب میخوندم . بعد رسیدن هواپیما ... ادامه دارد...🖇🌻 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م