پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد 107) #فصل_نهم (کاخ سفید 12) #یادداشتهای_ناتمام در این زندان، نوشتن یادداشت
#کتاب1(خون دلی که لعل شد 108)
#فصل_دهم (فرش پوسیده 1)
#صدای_فلسطین
سال 1349 در پی گزارشهای متعددی که علیه من به ساواک داده شده بود، بازداشت شدم.
در یکی از شبهای تابستان آن سال نشسته بودم و به رادیو «فلسطین» گوش میدادم.
آن ایام مقارن با «سپتامبر سیاه» بود، که فلسطینی ها در اردن به شکل فجیعی قتل عام شدند. آن حادثه، حادثه ای بزرگ و فاجعه ای عظیم بود.
در قبال آن جریان، جز این کاری از دست ما بر نمی آمد که با دلی خونین به «صدای فلسطین» بچسبیم و آخرین اخبار قتل عام را از آن رادیو بشنویم.
به خاطر دارم که آن شب، رادیو، تلگرام یاسر عرفات را که از اردن به کنفرانس سران عرب در قاهره فرستاده بود، پخش میکرد.
من متن تلگرام را که گوینده رادیو تکرار میکرد، مینوشتم. هنوز برخی جملات این تلگرام را -بخاطر تاثیر شدیدی که در من گذاشت- به یاد دارم؛ و هنگامی که در سال1359 یاسر عرفات به تهران آمد، برخی عبارات آن را برایش بازخواندم؛ از جمله، این عبارت را:« دریایی از خون... و 20 هزار کشته و زخمی...». که یاسر عرفات گفت:«بلکه 25 هزار کشته و زخمی!».
همانطور که سرگرم نوشتن و گوش دادن بودم، یک باره برادرم سید هادی وحشت زده و هراسان سر رسید و گفت: شما اینجا نشسته اید؟! گفتم:
پس کجا باید باشم؟! گفت: شما را دستگیر نکرده اند؟! گفتم: میبینی که روبه روی شما نشسته ام!
نشست و نفسی تازه کرد و گفت: در مسجد گوهرشاد بودم که شنیدم یکی از آنها(نام را برد؛ کسی که با نهضت اسلامی دشمنی داشت و طرف دار خط مشی رژیم ظالم بود) میگفت: سید علی خامنه ای را دستگیر شده. لذا من فورا برخاستم و به سوی خانه ی شما آمدم.
پس از آنکه برادرم از بودن من در خانه اطمینان پیدا کرد، رفت؛ اما این قضیه باعث شد قدری ذهن من مشوش شود. خیلی به موضوع اهمیت ندادم.
پیش از ظهر روز بعد، بنا به عادت خودم، به خانه پدرم رفتم؛ چون هر روزه به دیدن ایشان میرفتم، ساعتی را با ایشان می گذراندم، و پیرامون مسائل فقهی و علمی بحث میکردم. من نزد پدرم نشسته بودم که در زدند.
مادرم برای باز کردن در رفت و اندکی بعد هراسان آمد و گفت:
-دو مامور ساواک آمده اند و سراغ تو را میگیرند.
-شما چه پاسخ دادید؟
-گفتم اینجا نیست.
-مادر! چرا دروغ گفتید؟
-اینها گرگند. باید شرشان را دفع کرد.
و با لعن و نفرین ساواک و ساواکی ها، خشم خود را بر سر آنها فروبارید.
پدر متاثر شد و آثار اندوه و تاثر در چهره اش نمودار گردید. با لحن گلایه آمیز به من گفت: چه اتفاقی افتاده؟ چرا دوباره خود را در معرض بازداشت و محاکمه قرار میدهی؟!
سعی کردم پدر و مادرم را تسلی دهم و رنجش خاطرشان را برطرف کنم.
گفتم: لابد آنها اشتباهی به خانه آمده اند، هیچ مسئله ای نیست!
سپس به ذهنم گذشت که دو مامور ساواک به خانه ام خواهند رفت؛ پیش ازآنها به برسم و همسرم را مطلع کنم تا غافلگیر نشود. با پدر و مادر خداحافظی کردم و به سرعت خارج شدم. وقتی به خانه رسیدم، دیدم اوضاع عادی است و هیچ کس به آنجا نیامده است. همسرم را از آنچه گذشته آگاه کردم.
📚 کانال پژوهش های اصولی
https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945