eitaa logo
پژوهش های اصولی
282 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
701 ویدیو
118 فایل
﷽ 📌نکات اخلاقی واعتقادی 📌تحلیل های سیاسی وبصیرت افزا در راستای آشنایی با مقتضیات زمان 📌آرشیوی از اهم علوم مقدماتی اجتهاد 📌آموزش اصول وفنون پژوهش از طریق ارائه سلسله مباحث علمی از اینکه بدلیل مشغله، توفیق پاسخگویی ندارم، عذر خواهم @HosseinMehrali
مشاهده در ایتا
دانلود
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد 107) #فصل_نهم (کاخ سفید 12) #یادداشتهای_ناتمام در این زندان، نوشتن یادداشت
(خون دلی که لعل شد 108) (فرش پوسیده 1) سال 1349 در پی گزارشهای متعددی که علیه من به ساواک داده شده بود، بازداشت شدم. در یکی از شبهای تابستان آن سال نشسته بودم و به رادیو «فلسطین» گوش میدادم. آن ایام مقارن با «سپتامبر سیاه» بود، که فلسطینی ها در اردن به شکل فجیعی قتل عام شدند. آن حادثه، حادثه ای بزرگ و فاجعه ای عظیم بود. در قبال آن جریان، جز این کاری از دست ما بر نمی آمد که با دلی خونین به «صدای فلسطین» بچسبیم و آخرین اخبار قتل عام را از آن رادیو بشنویم. به خاطر دارم که آن شب، رادیو، تلگرام یاسر عرفات را که از اردن به کنفرانس سران عرب در قاهره فرستاده بود، پخش میکرد. من متن تلگرام را که گوینده رادیو تکرار میکرد، مینوشتم. هنوز برخی جملات این تلگرام را -بخاطر تاثیر شدیدی که در من گذاشت- به یاد دارم؛ و هنگامی که در سال1359 یاسر عرفات به تهران آمد، برخی عبارات آن را برایش بازخواندم؛ از جمله، این عبارت را:« دریایی از خون... و 20 هزار کشته و زخمی...». که یاسر عرفات گفت:«بلکه 25 هزار کشته و زخمی!». همانطور که سرگرم نوشتن و گوش دادن بودم، یک باره برادرم سید هادی وحشت زده و هراسان سر رسید و گفت: شما اینجا نشسته اید؟! گفتم: پس کجا باید باشم؟! گفت: شما را دستگیر نکرده اند؟! گفتم: میبینی که روبه روی شما نشسته ام! نشست و نفسی تازه کرد و گفت: در مسجد گوهرشاد بودم که شنیدم یکی از آنها(نام را برد؛ کسی که با نهضت اسلامی دشمنی داشت و طرف دار خط مشی رژیم ظالم بود) میگفت: سید علی خامنه ای را دستگیر شده. لذا من فورا برخاستم و به سوی خانه ی شما آمدم. پس از آنکه برادرم از بودن من در خانه اطمینان پیدا کرد، رفت؛ اما این قضیه باعث شد قدری ذهن من مشوش شود. خیلی به موضوع اهمیت ندادم. پیش از ظهر روز بعد، بنا به عادت خودم، به خانه پدرم رفتم؛ چون هر روزه به دیدن ایشان میرفتم، ساعتی را با ایشان می گذراندم، و پیرامون مسائل فقهی و علمی بحث میکردم. من نزد پدرم نشسته بودم که در زدند. مادرم برای باز کردن در رفت و اندکی بعد هراسان آمد و گفت: -دو مامور ساواک آمده اند و سراغ تو را میگیرند. -شما چه پاسخ دادید؟ -گفتم اینجا نیست. -مادر! چرا دروغ گفتید؟ -اینها گرگند. باید شرشان را دفع کرد. و با لعن و نفرین ساواک و ساواکی ها، خشم خود را بر سر آنها فروبارید. پدر متاثر شد و آثار اندوه و تاثر در چهره اش نمودار گردید. با لحن گلایه آمیز به من گفت: چه اتفاقی افتاده؟ چرا دوباره خود را در معرض بازداشت و محاکمه قرار میدهی؟! سعی کردم پدر و مادرم را تسلی دهم و رنجش خاطرشان را برطرف کنم. گفتم: لابد آنها اشتباهی به خانه آمده اند، هیچ مسئله ای نیست! سپس به ذهنم گذشت که دو مامور ساواک به خانه ام خواهند رفت؛ پیش ازآنها به برسم و همسرم را مطلع کنم تا غافلگیر نشود. با پدر و مادر خداحافظی کردم و به سرعت خارج شدم. وقتی به خانه رسیدم، دیدم اوضاع عادی است و هیچ کس به آنجا نیامده است. همسرم را از آنچه گذشته آگاه کردم. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد 108) #فصل_دهم (فرش پوسیده 1) #صدای_فلسطین سال 1349 در پی گزارشهای متعددی ک
(خون دلی که لعل شد 109) (فرش پوسیده 2) (بخش اول) از باب حق گزاری، باید کمی هم شده، به نقشی که همسرم در زندگی من داشته، اشاره کنم. ایشان -قبل از هرچیز- از یک طمانینه و آرامش و روحیه ی قوی برخوردار است؛ لذا با آنکه خانه ما بارها مورد یورش دژخیمان واقع شد، و با آنکه من بارها در برابر او بازداشت شدم، و حتی در نیمه شب که برای دستگیری من به خانه ما ریختند، مورد ضرب و جرح واقع شدم -که شرح آن را بعدا خواهم گفت- علی رغم همه اینها، هیچگاه ترسی یا ضعفی یا افسردگی و ملالتی در او مشاهده نکردم. با روحیه ای عالی و قوی در زندان به ملاقات من می آمد. در این ملاقاتها، به من اطمینان و اعتماد میداد. هرگز نشد وقتی من در زندان بودم، به من خبر ناراحت کننده ای بدهد. به یاد ندارم که مثلا خبر بیماری یکی از فرزندان را به من داده باشد؛ یا مطلبی را که برایم ناخوشایند باشد، درباره ی خانواده و بستگان و والدین گفته باشد. همچنین باید به صبرو و شکیبایی فراوان او در تحمل سختی و مشقت زندگی در دوران پیش از انقلاب، و اصرار او بر ساده زیستی در دوران پس از انقلاب، اشاره کنم. بحمدلله خانه ما همواره تا کنون، از زوائد زندگی و رزق و برق های دنیوی -که حتی در خانه های معمولی مردم یافت میشود- به دور مانده است و و همسرم در این امر، بالا ترین سهم و مهم ترین نقش را داشته است. در است که من زندگی ام را به همین شکل آغاز کردم و همسرم را نیز در این مسیر هدایت کردم و این روحیه را در او زنده کردم، اما صادقانه میگویم که او در این زمینه، بسیار از من پیشی گرفته است. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد 109) #فصل_دهم (فرش پوسیده 2) #قدرشناسی_از_همسر_مقاوم (بخش اول) از باب حق گ
(خون دلی که لعل شد 110) (فرش پوسیده 3) (بخش دوم) من درباره ی زهد و پارسایی این بانوی صالحه، تصویرهای بسیاری در ذهن خود دارم که بیان برخی از آنها خوب نیست. از جمله ی مواردی که میتوانم بگویم، این است که هرگز از من درخواست خرید لباس نکرده است، بلکه نیاز خیلی ضروری خانواده به لباس را به من یادآور میشد و خود میرفت و میخرید. هیچ وقت برای خود زیور آلات نخرید. مقداری زیورآلات داشت که از خانه پدری آورده بود و یا هدیه ی برخی بستگان بود. همه آنها را فروخت و پول آنها را در راه خدا صرف کرد. او اینک حتی یک قطعه زرو زیور و حتی یک انگشتر معمولی هم ندارد. به یاد دارم از جمله مواردی که زیورآلات خود را فروخت، زمانی بود که سالی در مشهد زمستان نزدیک شد و سرما شدت یافت و مردم برای گرم کردن خانه های خود، به خرید مواد سوختی –که در آن زمان زغال بود- روی آوردند. در چنین مواقعی، تعدادی از مومنین به من مراجعه میکردند و پولی در اختیار من میگذاشتند تا با آن زغال بخرم و بین نیازمندان توزیع کنم. معمولا زغال را از زغال فروشی میخریدم، بعد به کسانی که نیاز داشتند، حواله میدادم تا زغال را از زغال فروشی بگیرند. در آن سال پولدار ها به من مراجعه نکردند، بلکه فقرایی مراجعه کردند که معمولا در چنین ایامی، برای گرفتن زغال، در خانه علمارا میزنند. اما آن سال این افراد از خانه من نا امید بازمیگشتند، و این امر مرا بسیار اندوهگین میساخت. همسرم که این حال را دید، به من پیشنهاد کرد دستبندی را که برادرش به مناسبت تولد یکی از فرزندان به او هدیه کرده بود، بفروشم. من مخالفت کردم، ولی او اصرار ورزید. دستبند را گرفتم و خواستم آن را به قیمت هرچه بیشتر بفروشم. معمولا زرگر ها طلا را براساس وزن میخرند و دستمزد ساخت آن را حساب نمیکنند. اتفاقا یکی از همسایگان و دوستان به خانه ما آمد. من جریان را برایش تعریف کردم تا تشویق شود که دستبند را به قیمت هرچه بیشتر بفروشد. او رفت و آن را به هزار و چند صد تومان فروخت و گفت: من هم به اندازه ی همین پول روی آن میگذارم. لذا مبلغ خوبی فراهم شد و با آن زغال خریدم و نگرانی همسرم هم برطرف گردید. به قول حطیئه: و بات ابوهم من بشاشته اباً / لضیفهم والام من بشرها امّا 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد 110) #فصل_دهم (فرش پوسیده 3) #قدرشناسی_از_همسر_مقاوم (بخش دوم) من درباره ی
(خون دلی که لعل شد 111) (فرش پوسیده 4) این رهایی از قید و بند زوائد زندگی، بیشترین تاثیر را در زندگی من داشته. همین زوائد بیرون از حد ضرورت است که انسان را به بردگی میکشاند. شاعر به حق گفته است که: وقد دقّت و رقّت و استرقّت / فضول العیش اعناق الرجال بدنیست برایتان بگویم که آقای ربانی املشی -که با من دوستی صمیمی داشت و دو سال هم مباحثه ی من در دروس در حوزه ی علمیه ی قم بود- در تابستان یکی از سالها به مشهد آمد. من در آن هنگام ساکن مشهد بودم و خانه داشتم، اما در آن تابستان خانه را چند هفته ترک کردم و در یک نقطه ییلاقی نزدیک شهر اقامت گزیدم. زندگی در ییلاقات مشهد ساده و کم خرج بود و طلاب علوم دینی میتوانستند در تعطیلات تابستانی خود معمولا در خانه ها یا در اتاقهای آن ییلاقات با هزینه ای پایین -که شاید از هزینه ی زندگی در مشهد کمتر بود- اقامت کنند. به آقای ربانی گفتم شما میتوانید در خانه من اقامت کنید که در طی هفته -بجز دو روز- خالی است. این دو روز را به جلساتی برای جوانانی که از نقاط مختلف ایران می آمدند، اختصاص داده بودم؛ که از صبح تا ظهر، خانه از آنها پر میشد. کلید خانه را به او سپردم و رفتم. چند روز بعد که مرا دید، پس از تشکر گفت: گمان کردم خانه ی شما با اثاثیه است؛ نمیدانستم اثاث خانه را تخلیه کرده اید و به ییلاق برده اید. اگر این را میدانستم، به هتل میرفتم! او با لحنی حاکی از رابطه ی صمیمی میان من و او، مفصلا از نواقص و کمبودهای اثاثیه ی خانه گلایه کرد. مطلب را دریافتم و به او گفتم: من از داخل خانه، جز چند پتو، تعداد کمی بشقاب و یک کاسه و چند قاشق، چیزی برنداشتم. با شگفتی و حیرت به من نگاه کرد و گفت: چه میگویید؟! گفتم: بله، اینها چیزهایی است که من دارم، و اثاثیه ی ما همه همین است که اکنون در خانه می بینید. من بیش از این، اثاثیه ای ندارم. چهره ایشان درهم رفت. سری تکان داد و با یک شگفتی آمیخته به تاسف از گلایه ی خویش، کلمه ی دلسوزانه ای گفت که همواره آن را به یاد می آورم. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد 111) #فصل_دهم (فرش پوسیده 4) #خیال_میکردم_خانه_با_اثاث_است این رهایی از قی
(خون دلی که لعل شد 112) (فرش پوسیده 5) (بخش اول) یک نمونه دیگر از زندگی و معیشتمان را در رابطه با فرش خانه نقل میکنم. خانه ما طبق معمول اغلب خانه های ایرانی، با قالی مفروش بود؛ اما دیدم این قالی ها هم جز زوائد است و لذا آنها را فروختم. تنها دو قالی در اتاق مهمانهای همسرم باقی گذاشتم. به خود گفتم: این دو قالی به جای قالی هایی باشد که در جهیزیه همسرم بوده است. وقتی تصمیم به فروش قالی ها گرفتم، موضوع را از خانواده همسرم پنهان کردم. برادرها و دایی های او تاجر فرش بودند و میدانستم آنها نمیگذارند من اینکار را بکنم. یکی از برادران را که اکنون هم در مشهد است -حاجی صفاریان- دعوت کردم و به او گفتم: این تعداد قالی را ببر وبفروش و برای ما بجای آنها چند زیر انداز بخر. زیرانداز در ایران ارزان قیمت و کم حجم است. او گفت: به چشم. رفت و زیراندازها را آورد، سه اتاق را فرش کرد و تعداد زیادی از آنها هم اضافی ماند. شاید زیراندازهایی که در سه اتاق پهن کردیم، از نه قطعه تجاوز نمیکرد؛ تعداد چهارده پانزده قطعه آن باقی ماند. به یکی از شاگردانم -شهید کامیاب- گفتم: در اتوموبیل حاجی صفاریان بنشین و این زیر اندازها را بین طلبه هایمان تقسیم کن. به هر طلبه به حسب نیازش، یکی دو زیرانداز بده. او این کار را کرد، و شاید هنوز هم این زیراندازها در خانه برخی از آن برادران موجود باشد./ همسرم که دید این کار را کرده ام، تنها حرفی که زد، این بود: چرا دو قطعه قالی را در اتاق من باقی گذاشتی؟ گفتم: این دو قالی به جای آن قالی هایی است که جزو جهیزیه خود آورده اید. گفتم: نه، آنها را هم بفروش. به حاجی صفاریان گفتم، آمد و این دوقالی را هم فروخت. بعد اتاق مهمانهای همسرم را با دو قطعه موکت فرش کردیم، که آن زمان در نظر ما بهتر از زیرانداز بود. سرانجام همسرم دو قطعه موکت را هم فروخت و تا به امروز در منزل ما فقط همان نه قطعه زیرانداز یاد شده، باقی است و به جز یک استثنا -که چون جالب است، شرح آن را خواهم گفت- در خانه ما دیگر مطلقا هیچ قالی وجود ندارد. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد 112) #فصل_دهم (فرش پوسیده 5) #فرشی_ارزان_تر_از_گلیم(بخش اول) یک نمونه دیگر
(خون دلی که لعل شد 113) (فرش پوسیده 6) (بخش دوم) وقتی قالی ها را فروختیم، دایی ها و برادر های همسرم آمدند و دیدند ما چه کردیم. متعجب شدند و مرا بابت آن سرزنش کردند. گفتند: قالی ماندنی است و زیر انداز میپوسد و فرسوده میشود. این کار، نه زهد، بلکه عینا اسراف کاری است! به آنها گفتم: اولا گمان نمیکنم که صرفه جویی، در خریدن قالی و نخریدن زیرانداز خلاصه شود. بعد هم، من این کار را از آن جهت کردم که کسانی مرا الگوی خود میپندارند؛ لذا ترجیح میدهم روی زیرانداز یا موکت زندگی کنم. یکی از آنها گفت: قالی هایی هست که از زیرانداز ارزان تر است؛ چرا از این نوع قالی ها نخریدید؟ گفتم: چنین قالی هایی پیدا میشود؟ گفت: بله، قالی هایی هست که فرش فروشها آن را «قالی کل » مینامند. اینها قالی هاییست که «پود» برخی از های آن رفته و فقط «تار» آن مانده. اگر قصد قناعت دارید، چنین قالی هایی بخرید. رفتم و دو قطعه قالی کل خریدم، که تا به امروز هست. و همین استثنایی است که گفتم! این دو قالی در دفتر من است. خانه ای که اکنون در آن سکونت دارم، دو طبقه است؛ یک طبقه آن برای خانواده است، و من در طبقه بالا یک اتاق کار دارم، یک اتاق دیگر برای استراحت، و یک اتاق بزرگ هم به عنوان کتابخانه. آن دو قالی تاریخی«!» هم کف کتابخانه افتاده است. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد 113) #فصل_دهم (فرش پوسیده 6) #فرشی_ارزان_تر_از_گلیم(بخش دوم) وقتی قالی ها
(خون دلی که لعل شد 114) (فرش پوسیده 7) (بخش سوم) جالب اینکه من در دوران تصدی ریاست جمهوری، در منزل کوچکی پشت مجلس شورای اسلامی سکونت دارم و آن دو قالی در آن خانه بود. یکی از دوستان که آمد و آنها را دید، از بچه ها پرسید: چرا قالی را پشت و رو انداخته اید؟! بچه ها خندیدند و گفتند: این پشت قالی نیست روی آن است! آنقدر پشم پود قالی رفته بود و نخ آن بیرون مانده بود که او روی قالی را پشت قالی تصور کرده بود! چنانکه گفتم، چیزهایی مربوط به خانه ماست که من دوست ندارم بیان کنم. و تکرار میکنم که اینها به برکت لطف خدای تعالی به ما و نیز به برکت وجود این همسر صالحه است. نوع نگاه ایشان به زخارف دنیوی و زوائد زندگی، مستلزم یک روح بزرگ است، و خدای متعال چنین روحی به این زن عنایت فرموده؛ و البته ما هم مشمول این عنایت هستیم. در تمام شرایط دشواری که با آن روبرو شدم -اعم از زندان و شکنجه و تبعید و ترور- در چهره همسرم نشان اندوه و در هم شکستگی ندیدم بلکه از عزم و اراده او، برای ادامه راه، مایه و الهام میگرفتم. حتی مادرم(رحمه الله علیها) با همه شکیبایی و بصیرت و صلابت خود، تا این درجه طاقت و استقامت نداشت. مادرم شجاع و با شهامت بود و مرا به ادامه مبارزه تشویق میکرد؛ حتی پس از آنکه از نخستین زندان خود بیرون آمدم، به من گفت: پسرم! من به تو افتخار میکنم و توفیق تو را در این راه از خدا خواهانم. اما با مکرر شدن زندان و بازداشت، دلش سوخت و از اینکه من دوران جوانی را در زندانها و بازداتشگاه ها میگذرانم، با لحن گلایه آمیز با من سخن میگفت. لیکن هیچگاه از همسرم ضعف و بی تابی و ملامت مشاهده نشد. 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد 114) #فصل_دهم (فرش پوسیده 7) #فرشی_ارزان_تر_از_گلیم(بخش سوم) جالب اینکه من
(خون دلی که لعل شد 115) (فرش پوسیده 8) (علیه السلام) (بخش اول) برمیگردم به شرح بازگشتم از خانه پدر به خانه ی خود. همسرم فورا شروع کرد به کمک کردن به من، تا برای رفتن به زندان آماده شوم. وقتی احتمال بازداشتم قوت میگرفت، با فراهم ساختن برخی لوازم ضروری، خود را برای رفتن به زندان آماده میکردم. لباسهایم را عوض میکردم، ناخنهایم را میگرفتم، موهای بلند صورت را کوتاه تر میکردم. لذا همه ی این کارهارا کردم. چیزی که در آن هنگام خاطرم را مشغول میداشت، کامل نشدن ترجمه کتاب صلح الحسن بود. من سرگرم ترجمه این کتاب بودم. ناشر هم بسیار علاقه داشت که زود تر به چاپ برسد. مقداری از کتاب را که ترجمه کرده بودم، از من گرفت و به چاپخانه داد و نمونه های چاپی را برای تصحیح برایم فرستاد. لذا قسمتی از کتاب به چاپ رسیده بود، قسمتی ترجمه شده بود و نیاز به بازنگری بود، و قسمتی نیز هنوز ترجمه نشده بود. سرگرم تنظیم، تفکیک و مرتب کردن جزوه ها شدم، تا وقتی به زندان رفتم، بتوانم هرقسمت مورد نظر آن را طلب کنم؛ چون گفتم شاید به من اجازه ی تکمیل کارم را در زندان بدهند. بعد ناهار خوردیم، نماز ظهر و عصر را هم خواندیم و به انتظار آمدن ماموران ساواک نشستیم. خواب بر همسرم غالب شد و به خوابی عمیق رفت. وارد کتابخانه شدم تا برخی کتابها را که ممکن بود در زندان اجازه ی مطالعه ی آنها را بدهند، جدا کنم. در آنجا فکری به ذهنم خطور کرد: چرا از انظار مخفی نشوم و در جای امنی خود را پنهان نسازم تا کتاب را تکمیل کنم؟ بعد هم هرچه میشود، بشود. چند بار با قرآن کریم استخاره کردم، همه ی آیات کریمه مشوق مخفی شدن بود؛ از جمله این آیه کریمه:«فَقالَ إِنِّي أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَيْرِ عَنْ ذِکْرِ رَبِّي حَتَّي تَوارَتْ بِالْحِجابِ» 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945
پژوهش های اصولی
#کتاب1(خون دلی که لعل شد 115) #فصل_دهم (فرش پوسیده 8) #کتاب_صلح_امام_حسن(علیه السلام) (بخش اول) برم
(خون دلی که لعل شد 116) (فرش پوسیده 9) (علیه السلام) (بخش دوم) به بسته بندی جزوه ها پرداختم. همسرم را بیدار کردم و او را از تصمیم خود آگاه ساختم. خوشحال شد و گفت: کجا پنهان میشوی؟ گفتم: نمیدانم. اما میخواهم کتاب را تمام کنم. برای سلامتی ام دعا کرد. با او خداحافظی کردم. با احتمال اینکه منزل تحت نظر است، از خانه خارج شدم، اما کسی را ندیدم. راهی خانه دوست شاعرم مرحوم غلامرضا قدسی شدم. وقتی دید در این گرمای ظهر در خانه اش را میزنم، متعجب شد. ماجرا را برایش تعریف کردم. خوشامد گفت و از دیدن من بسیار خوشحال شد؛ زیرا او نیز همچو من غم اسلام را میخورد. به من اصرار کرد در خانه ی او بمانم و کارم را در آنجا به انجام برسانم، ولی قبول نکردم و گفتم: من تحمل ماندن در میان چهار دیواری را ندارم و میخواهم به جایی بروم که بتوانم تحرک داشته باشم. از او خواستم دوستم «آقا جعفر قمی » را دعوت کند که بیاید تا باهم در مورد تعیین جایی برای اقامت مخفیانه من مشورت کنیم. این دوست هم از کسانی بود که دغدغه ی نهضت اسلامی را داشت و سالها در به دری کشیده بود. آقا جعفر به خانه قدسی آمد. بعد از مشورت و همفکری، رای ما بر اقامت در روستای اخلمد -که از ییلاقات نزدیک مشهد است- قرار گرفت. برای خروج از مشهد، استخاره کردم. برای رفتن به آن ناحیه نیز استخاره کردم. نتیجه هردو استخاره، خوب و دلگرم کننده بود. گفتم یکی از نزدیکانم که ماشین داشت، آمد. آقا جعفر اصرار کرد با من همراه شود تا تنها نباشم. در آنجا یک ماه یا بیشتر ماندم، کتاب را به اتمام رساندم و به تهران فرستادم تا «حسن آقا نیری تهرانی» آن را چاپ کند. از اخلمد به مشهد بازگشتم و زندگی عادی خود را شروع کردم.اینجا و آنجا میرفتم و در مجالس حضور میافتم. ندیدم کسی مرا تعقیب کند. به خود گفتم شاید از بازداشت منصرف شده اند و موضوعی که آنها را تحریک کرده بود، مهم نبوده است. چون از این قضیه اطمینان خاطر یافتم، پنهان کردنی ها را به سرجای خود برگرداندم. البته این گمان من درست نبود، چون با ساواک در ماه«مهر«! آمد و مرا بازداشت کرد. این یکی از سه باری است که من در همین ماه بازداشت شده ام؛ لذا این ماه را ماه «کین» نامیدم! 📚 کانال پژوهش های اصولی https://eitaa.com/joinchat/1772093454C44c5b95945