دفترچه خاطرات گمشده :)
هنوز وقت دارید تا فرار کنید بیاین تریتونا ؛)
جایی در اعماق جنگل
دفترچه خاطرات گمشده :)
اول از طبقه ی اول شروع میکنم . یه سری اطلاعات در رابطه با زمین بود که اونارو خودمم میدونستم! یه ماک
بعد دقایقی یادم میوفته که خیلی دیر شده تقریبا از صبح خونه نرفتم سریع به الیس میگم -کاش میتونستم همیشه اینجا بمونم ولی الان خیلی دیر شده باید سریع برم !
الیس سرشو به معنی فهمیدم تکون میده و به بچه ها میگه -بچه ها لورا میخواد بره. زود باشینن
باهمدیگه سریع میریم بیرون و از مامورا و نگهبان ها هم تشکر میکنیم .
بعد سوار دوچرخه هامون میشیمو سریع به سمت چاه میریم .
وقتی میخوام از چاه رد شم بازم اون ترس همیشگی دارم ولی کمتر شده . ترس از دست دادن خاطراتم و اینجا
از مد خیلی تشکر میکنم برای معرفی اینجا و بد به بقیه میگم که چقدر دوستشون دارم و چه روز عجیبیو برام ساختن!
بر میگردم زمین و از اونجا هم سریع میرم خونه . دیگه وقت ندارم به هاول سر بزنم صبح هم که رفتم .
وقتی میرسم خونه مامان مشغول خوندن همون کتابیه که بهش هدیه دادم .
-سلام مامان سرشو بالا میاره از بالای عینک مطالعش نگاهی بهم میکنه و بعد میگه -سلام غذا خوردی ؟
-اره مامان با هاول. دیگه چیزی نمیگه منم میرم تو اتاقم
دفترایی که از بخش ۳۰ ام اوردم رو نگاه میکنم با اون عکسا ، خوشحالم که الان دوباره همه چیو میدونم .
وقتی کلاسا تموم بشه من حتما میرم دنبال اون دفترچه ام .
لباسای راحتی میپوشم یکم دیگه کتابارو مرور میکنم و کم کم به خواب میرم .
یکم استرس دارم ولی اونقدر زیاد نیست چون به خودم اعتماد دارم .
وسط کلاس یکی از بچه های کلاسای دیگه میاد و میگه -بچه هایی که میخوان تو ازمون ستاره شناسی شرکت کنن بیان
از کلاس ما فقط ۳نفر به جز من میان که البته فکر کنم علاقه ی چندانی ندارن و برای فرار از درس اومدن .
ما میریم تو یه کلاس که چند نفر دیگه هم هستن .
بعد خانم اندرسون میاد تو کلاس و میگه -کل مدرسه همینقدر داوطلب هست ؟ فاجعست! میره بیرون از کلاس و با ناظمامون یکم حرف میزنه . دقیق نمیتونم بفهمم چی میگن ولی دارن در رابطه با ازمون حرف میزنن . بعد چند دقیقه وارد کلاس میشه .
و میگه -خب از اونجایی که تعداد کمه یه ازمون بین همه ی شما ها میگیریم .
یکی از بچه ها هیلی* از کلاس ما سوال میپرسه -جایزه داره ؟:
-اوه مگه معلماتون نگفتن!بله هرکی قبول بشه بهش یک تلسکوپ میدیم *میدونستم خانم اسمیت کامل توضیح نداده اخه نمیخواست وقتش گرفته شه!
همه بچه ها اوف بلندی رو سر میکشن و یکی از اخرای سالن میگه -تلسکوپ اخه ؟ یه چیز بهتر بدین .
اونا واقعت عجیبن چه چیزی بهتر از تلسکوپ ؟ من واقعا میخوام برنده شم .
خانم اندرسون با حرکت دست هاش کلاسو ساکت میکنه و میگه -بچه ها این یه مسابقه ی نجومه ها! ولی اگه واقعا از تلسکوپ خوشتون نمیاد میتونید وقتی هدیه گرفتید بفروشیدش باشه ؟
کلاس رو دوباره همهمه فرا میگیره
همه دارن فکر میکنن که خب چیز بدیم نیستا!
تقریبا ۳۰ نفر هستیم . حرف یک دخترو با دوستاش میشنوم-میتونم تلسکوپ رو بفروشم و به جاش اون پالتو صورتیرو بخرم . کلی ذوق میکنن ولی برای من چیزی بهتر از تلسکوپ نبود .
خانم اندرسون از یکی بچه ها که میز اول نشسته میخواد تا برگه هارو پخش کنه .
برگه بهم میرسه کلا ۴ صفحست انتظار بیشتری داشتم ولی بر خلاف من انگار بقیه بچه ها خیلی جا خوردن اونا احتمالا انتظار کمتری داشتن .
سوالارو جواب میدم عین اب خوردنه!
بعد زودتر از همه برگمو میدم خانم اندرسون یکم تعجب میکنه و میگه -جوابشو بهت میگم لورا .
#Raz_Daftarcheh part : 40
و آسمانی سرمه ای که انگار نقاش؛ چند قطره رنگ بنفش رو اشتباهی روی بومش چکیده و همین باعث زیبایی خاص این نقاشی شده اشتباهی زیبا فقط از برخی شب ها پیش میاد شبتون خوش :)
دفترچه خاطرات گمشده :)
هرسیلیا رفت اتاقش و بعد این همه هل شدن بالخره یه نفس راحت کشید ؛ با خودش فکر کرد شاید دریکو با همه ا
همش با خودش فکر میکنه ، یعنی جدی دراکو اینجوریه ؟ مرگ خوارِ ؟ یعنی انقدر ادم بدیه ؟ یا بزور اینجوری شده ؟ هرسیلیا باید اینو بفهمه! دلش میخواد با دراکو صحبت کنه . کاش دراکو خودش به هرسیلیا همچیو بگه.
هرسیلیا میخواد بلند شه بره ولی با خودش فکر میکنه اگه دراکو واقعا اینجوری بشه ایا بهش میگه ؟ میگه که بزور یا با خواست خودش اینجوری شده ؟ نه . پس هرسیلیا باید خودش این رو بفهمه .
پس سعی میکنه که دراکو رو تعقیب کنه . باید همه چیو بفهمه.
سریع میره بیرون میخواد بره سمت خوابگاه پسر و گوش وایسه!
میره پشت در اتاق دراکو و سعی میکنه گوش بده .
صدای شکستن وسایل و گریه میاد .
فک کنم دراکو واقعا حالش بده ، اخه کی از چیزی که واقعا هست ناراحت میشه . احتمالا خیلی ناراحت شده همه اینجوری دربارش فکر میکنن . ولی تا موقعی که اینجوری درباره ی مرگ خوار شدنش حرف میزدن فقط عصبی بود ولی بعد از اینکه گفتن بمیره ناراحت شد! شاید واقعا مرگ خوارِ و از اون حرف ناراحت شده . هرسیلیا واقعا گیج شده نمیدونه چیکار کنه ولی قطعا هم نمیتونه وایسه تا دراکو هم وسایلو بشکونه هم گریه کنه و به خودش اسیب بزنه پس ..
-دراکو داخل اتاقه خیلی عصبانی فعلا کسی نیست پس تا میتونه وسایلو میشکونه و گریه میکنه . با مشت ضربه ی محکمی به اینه میزنه ، دلش نمیخواد انعکاس خودشه ببینه از این ورژن خودش متنفره . چرا باید اینجوری میشد ؟ اگه فقط تو یه خانواده ی بهتر به دنیا میومد ایا سرنوشت دراکو بازم به این شکل بود ؟ قطعا نه . چون اون ذات خوبی داره فقط در شرایط بدی قرار داره . صدای اهنگی از پشت در اتاق میاد ..
دراکو گیج میشه و بعد میفهمه اون اهنگ با ویالون زده میشه.
دراکو در باز میکنه و هرسیلیارو میبینه که داره ویالون میزنه
سریع اشکاشو پاک میکنه .-
هرسیلیا خوشحال میشه که تونسته دراکو رو بیرون بیاره ، خیلی با ارامش داره ویالون میزنه چون احساس میکنه اگه خودش اروم باشه این حسو به دراکو هم متنقل میکنه و واقعا اینجور میشه ، دراکو واقعا اروم میشه و لبخندی میزنه .
دراکو یهو یادش میاد که موقعی که از پیش هری بر میگشت هرسیلیا اونجا بوده . پس میفهمه که هرسیلیا نگرانش شده بوده و اومده اینجا تا خوش حال کنه ، بیشتر عاشق اون دختر میشه . با خودش میگه یعنی فرقی براش نمیکنه که من مرگخوار باشم ؟ با اینکه فهمیده ولی بزام برای خوشحال کردن من اومده اینجا، اخه یه دختر چقدر میتونه مهربون باشه ؟ اون کسیه میتونه ته دل دراکو و ذات واقعی اون رو ببینه و بشناسه .
دراکو میخواد شروع کنه به حرف زدن اما دوستاش از راه میرسن و اتاق رو میبینن . -عو دراکو چیکار کردی ؟
رو به هرسیلیا که تا اونارو دید ویالون زدن رو تموم کرد میشن و میگن -این دختره اینجا چی کار میکنه؟
دراکو از لحن صحبت کردنش با هرسیلیا خوشش نمیاد پس میگه . -هی چرا فقط نمیری توی اتاق و یادبگیری چجوری باید حرف بزنی ؟
دوستاش میخوان جوابشو بدن ولی خب به هر حال اون قدریم اجازه حرف زدن ندارن یجورایی دوست دراکو نیستن نوچشن!
اون دوتا میرن داخل دراکو هم به هرسیلیا لبخندی میزنه و میگه ازت ممنونم! این خرفی نیست ته دراکو به ادمای معمولی بگه....
#deracos_violen part :6