💠⚜💠
✨یک دم وصال آن مه خوبانم آرزوست . . .
💠 #اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهالله 🌤
💠 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
╔═⚜⚜════╗
@In_heaventime
╚════⚜⚜═╝
به وقت بهشت 🌱
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ14 کتابهای به امانت گرفته ر
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ15
گره ابرها کورتر میشوند و اخمشان به قدری غلیظ که هر لحظه انتظار میرود، دل پر آسمان بی محابا خالی شود روی سر شهر.
هوا هم ترسیده، وگرنه شاخهها را آنقدر شدید تکان نمیداد تا آخرین برگهای قهوهای مانده سر درختها را یک به یک تا رسیدن به زمین تاب بدهد!
نمیتواند فضای ماشین را تحمل کند. حس میکند سقف ماشین به سرش فشار میآورد. باید از این فضا فرار کند. به زور لبخند را روی لبهایش میگنجاند.
-بریم یه چیزی بخوریم.
چنارهای دوطرف خیابان گردن به آسمان کشیدهاند. تک و توک ماشینی رد میشود و سکوت بعدازظهر زمستان را بهم میریزد.
هوا هنوز رو به سردتر شدن میرود. پیاده میشوند، بشری به سمت پیادهروی سنگفرش گام برمیدارد. از آسفالت متنفر است، دوست دارد تمام خیابانهای شهر سنگفرش باشد.
کنار بوستانی که با دیواری کوتاه از پیادهرو جدا میشود، قدم میزنند.
-گفتم پیاده شیم یه چیزی بخوریم.
بشری انگار صدای امیر را نشنیده، نگاهش را به آسمان میپاشد. ابرهای سفید در هم پیچیدهاند.
-حیف نیست این هوا رو ول کنیم. بشینیم تو کافه!؟
از لحن پرشور بشری، نظر امیر هم عوض میشود.
بشراست دیگر. دختری که با سادگی تاماش، با بقیه متفاوت است. حداقل برای امیر با بقیهی دخترها تفاوت دارد! لباسهای بشری را سبک میبیند.
-هوا سرده. سرما نخوری یه وقت!
بشری چشمانش را لوچ میکند.
-یکم پیادهروی کنیم! قول میدم سرما نخورم.
سرش را مایل میگیرد و پرسشی نگاهش میکند. امیر تا به حال این روی بشری را ندیده،
خوب درک میکند که این دختر اهل ادا و اطوار نیست. خودش است، خود بشرای صاف و صادق!
لبخند تمام صورتش را پر میکند. مگر میشود پسر حاج سعادت باشی و با بودن کنار دختر سیدرضا خوشحال نباشی؟!
دختری بیریا و پاک و ساده! با حرفهایی از خودش سادهتر که از دل کوچکش برمیخیزند و مگر میشود این حرفها و حرکات به دل امیر ننشیند!
به نقطهی نامعلومی در روبهرو چشم میدوزد و صدایش را زمخت میکند.
-چون قول دادی... باشه قبول.
به ژست پدرانهی امیر نگاه میکند و به شیطنت چشمهایش. دلش را میبرد این تناقضهای همزمان. امیر کنار گوشش میگوید:
-پشه نره!
سرش را به طرف امیر برمیگرداند. گیج میپرسد:
-ها؟!
امیر بلند میخندد و تعجب بشری بیشتر میشود. نمیخواهد بشری را با سوءتفاهم ناراحت کند. دست پهنش را جلوی صورتش میگیرد.
-دهنت رو ببند خب!
بشری دهانش را کیپ میبندد. قیافهاش خندهدارتر از قبل میشود. تازه فهمیده منظور امیر از پشه چه بوده. امیر دست به سینه با چهرهای آرام نگاهش میکند. پلکی طولانی میزند.
-راحت بخند.
و بشری راحت میخندد.
خندههاشم فرق داره! مثل بچهها، پاک! آدم شارژ میشه خندهاش رو ببینه.
-خوشم میاد قهرو نیستی!
-واسه چی قهر کنم؟!
دستهایش را به دو طرف باز میکند.
-سربهسرت گذاشتم.
-این که قهر نداره.
واسه تو نداره. واسه تویی که دیدت با بقیه فرق داره. چه خبر داری من چقدر ناز کشیدم واسه همین قهرهای مسخره!
کنار هم راه میافتند. هوا لحظه به لحظه سردتر میشود اما بشرای همیشه سرمایی، پا به پای امیر راه میرود و لذت میبرد. هم از هوا و هم از با امیر بودن.
-خسته نشدی؟
-اووم! خب من دارم همراه شما راه میام دیگه.
چشمهایش را به شکل بامزهای تاب میدهد.
-دارم از این هوا...
مکث میکند و زل میزند به چشمهای امیر. و چه شیرینیای میچشد، از این که این چشمها حلالش هستند و برای خودش.
-دارم از این هوا لذت میبرم. فکر میکردم شما هم همین حس رو داری!
به امیر خوش میگذشت؟! بله. ولی فکر نمیکرد همین قدم زدن ساده بتواند رضایت بشری یا هر دختری را جلب کند. میشود به همین سادگی خوش بود و خوش گذراند؟! مگر خوشگذرانی در پول خرج کردن نیست!؟
-ولی هوا خیلی سرده! ببین دیگه بارون هم شروع شد.
بشری به دنبال حرف امیر آسمان را نگاه میکند. قطرههای ریز باران، تند، باریدن میگیرند. دستش را سمت آسمان میگیرد و چشمهایش دانههای سفید و یخزدهای که روی آستین چادرش افتادهاند را شکار میکند. ذوق زده میگوید:
-برفه! داره برف میباره.
به چهرهی امیر که کنج لبش به خنده مزین است نگاه میکند و دوباره به آسمان سخت و سفید.
-وای خدا جونم داره برف میباره!
میخندد و میگوید.
امیر یادش به سال قبل میافتد. یک روز نهچندان سرد که با آیناز بیرون آمده بودند و باران نمنم میبارید، آیناز چقدر غر زده بود که "تو این بارون موقع بیرون اومدنه!؟" و تمام خوشیهای کاذب آن روز را به دهان امیر زهر کرده بود.
-آقا امیر!
امیر از فکر آیناز بیرون میآید.
-جانم!
همین جواب، برای به باد دادن حرفهایی که بشری میخواهد بزند، کافی است. سرش را پایین میاندازد. زیر پوستش، احساس خوشایندی میدود.
-سردت شد آره؟
-مگه شما سردته؟!
-جمع بستنای تو تموم نمیشه؟ حالا که دیگه محرمیم!
انگشت به دندان میگیرد.
-هنوز عادت نکردم.
-لطفاً تمومش کن.
کمی بدجنسی چاشنی لحنش میکند.
-فکر میکنم با خالهخانباجیا حرف میزنم.
با اخم روی برمیگرداند اما امیر دستبردار نیست.
-بیبی جون! چی شد؟ ناراحت شدی؟!
ناراحت شده، آنقدر که به امیر نگاه نکند. امیر حالت مظلومی به صورتش میدهد که بیشتر مضحک به نظر میآید تا مظلوم. صورتش را جلو میبرد. آرام و کشیده صدایش میزند.
-بشری!
خندهاش میگیرد ولی باز هم تحویلش نمیگیرد. امیر صاف میایستد، دستهایش را پشت سرش قلاب میکند.
-بستنی بگیرم، آشتی میکنی؟
امیر را نگاه نمیکند. چینی به بینیاش میدهد و نچ میگوید.
-تو این سرما؟ نمیچسبه.
-تو که تا الآن سرما رو حس نمیکردی. من رو دیده بودی، گرمت شده بود! حالا ناز میکنی میگی بستنی نمیخوام.
بشری حرص میخورد:
-خیلی بدجنسی. خیلی!
امیر میخندد. بشری فکر میکند تا چه اندازه میتواند این خندهها را دوست داشته باشد! و اندازهای برایش نمییابد.
-آشتی کردی؟
-قهر نبودم.
-قهر بودی دیگه.
-نه.
-تو شهر ما به این کارا قهر میگند ولی تو دهات شما رو نمیدونم.
انگشت اشارهاش را به طرف امیر میگیرد.
-تو دهات ما به این کارا قهر نمیگن.
-پس چی؟
-چه میدونم! فکر کن ادا و اطوار.
-قهرت چه جوریه پس؟!
-فکر میکنم قهر باید خیلی سنگین باشه. من تا حالا با کسی قهر نکردم.
-چه خوب!
-آدم باید یه بهونه واسه قهر داشته باشه. یه بهونه که بیارزه.
-که اساسی قهر کنه واسش. آره؟
-نه. من اساساً دوست ندارم قهر کنم. هیچوقت، با هیچکس.
کمی فکر میکند.
-خدا کنه هیچ وقت لازم نشه با کسی قهر کنم.
چه دغدغههایی داره این بشر! اینم از آخر عاقبت با بچهها پریدن.
-بریم یه چیز گرم بخوریم؟
-من کیک دوست دارم با قهوه.
-هر چی تو بگی.
بشری دوباره میگوید:
-کیکش هم ترجیحاً شکلاتی باشه.
امیر میخندد.
-تو هم فهمیدی؟
بشری جوری که مثلاً خبر ندارد امیر از چه حرف میزند میگوید:
-چی رو؟!
-اینکه من کیک شکلاتی دوست دارم.
-خب آره. وقتی تعارفت میکنن چندتا چندتا با هم برمیداری.
امیر، ابروهایش را بالا میاندازد.
-نوش جونم.
-البته. نوش جان!
چشمهایش را ریز میکند.
-بلدی بپزی؟
-کیکایی که تا حالا خونمون خوردی رو من پخته بودم.
ابروهایش بالاتر میروند.
-فکر نمیکردم آشپزی و این چیزا بلد باشی!
-چرا؟
-سنی نداری. بعدم دخترا این روزا...
حرفش را میخورد. دوباره داشت خراب میکرد.
حالا یه بار کوتاه اومد و به روم نیاورد. این دفعه نمیگه تو چه خوب دخترا رو میشناسی؟!
حرفش را برمیگرداند.
-ببین خانم کدبانو! منبعد کیک پختی، مغز گردو رو فراموش نکن.
بشری بر خلاف ظاهر آرامش، دلش آشوب میشود ولی باز هم به روی امیر نمیآورد.
-حتماً.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
❌ #کپی_به_هر_شکل_حرام_است ❌
╔═⚜⚜════╗
@In_heaventime
╚════⚜⚜═╝
عکسنوشته✨
#سپیده
خوش به حالت دل جان!
داری با امیر میری بیرون...
✍🏻مٻــممـہاجـر
#بـُشــرے
#بهوقتبهشت
╔═⚜⚜════╗
@In_heaventime
╚════⚜⚜═╝
خیر مقدم به اعضای جدید 🌹
شما برای خواندن رمان بشری به قلم خانم مهاجر به این کانال دعوت شدید.
لطفا بیو کانال رو مطالعه کنید.
در صورتی که وارد رواق (گروه تحلیل) شدید حتما پیام سنجاق شده رو بخونید.
رمان ساعت ۲۳ روزهای زوج بارگزاری میشه.
و فعلا برگ ۱۵ رمان هستیم.
امیدوارم بهرهی کافی رو از این رمان ببرید.
⚜🌸⚜🌸⚜🌸⚜
سوئد که مذاهبِ جهان را دیده
از نورِ کتابِ حق، به خود لرزیده
با آن که فرانسه، ادکلن داشت ولی
از عطرِ گُلِ محمّدی ترسیده...
#حسینعلی_زارعی
💠میلاد پیامبر مبارک💠
╔═⚜⚜════╗
@In_heaventime
╚════⚜⚜═╝
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسین ابن علی میچسبد؛
💠السلام علی الحسین
💠و علی علی ابن الحسین
💠و علی اولاد الحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╔═⚜⚜════╗
@In_heaventime
╚════⚜⚜═╝
#برداشت_آزاد_مخاطب
افسون:
از زبان امیر...
اعتراف به اینکه دلم به دلت گره کور خورده است، چقدر شیرین است اما دلم وحشیانه به هر دری می زند تا از تو فرار کند.
نمی دانم این حس را چه صدا بزنم؛
اجبار، اختیار، عشق!؟
اجبارِ عشق، اختیارِ دل از دست عقل بیرون کشید.
عجب از روزگاری که زور عشق، دست عقل بُرید.
تو همان مهمان سرزده ای هستی که ناخوانده صدایش می زنند و چه خوب به دل نشسته ای و افسونگری می کنی!
خودم هم گیج شده ام که چرا با دیدنت این همه عاشقانه به سمت دلم هجوم اورده اند و قصد دارند دلم را به شوق کوچ اجباری، به پرواز دراورند.
شاید می خواهند مرا بشارت دهند به بهاری که قرار است با خودت به سرزمین سرد دلم بیاوری؟!
مشتاقانه منتظر رسیدن و دیدن بهاری هستم که در راه است.
مهاجر تشکر میکنه☺️🌷🌷🌷
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسین ابن علی میچسبد؛
💠السلام علی الحسین
💠و علی علی ابن الحسین
💠و علی اولاد الحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╔═⚜⚜════╗
@In_heaventime
╚════⚜⚜═╝