eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.8هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
1 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ گره ابرها کورتر می‌شوند و اخم‌شان به قدری غلیظ که هر لحظه انتظار می‌رود، دل پر آسمان بی محابا خالی شود روی سر شهر. هوا هم ترسیده، وگرنه شاخه‌ها را آنقدر شدید تکان نمی‌داد تا آخرین برگ‌های قهوه‌ای مانده سر درخت‌ها را یک به یک تا رسیدن به زمین تاب بدهد! نمی‌تواند فضای ماشین را تحمل کند. حس می‌کند سقف ماشین به سرش فشار می‌آورد. باید از این فضا فرار کند. به زور لبخند را روی لب‌هایش می‌گنجاند. -بریم یه چیزی بخوریم. چنارهای دوطرف خیابان گردن به آسمان کشیده‌اند. تک و توک ماشینی رد می‌شود و سکوت بعدازظهر زمستان را بهم می‌ریزد. هوا هنوز رو به سردتر شدن می‌رود. پیاده می‌شوند، بشری به سمت پیاده‌روی سنگ‌فرش گام برمی‌دارد. از آسفالت متنفر است‌، دوست دارد تمام خیابان‌های شهر سنگ‌فرش باشد. کنار بوستانی که با دیواری کوتاه از پیاده‌رو جدا می‌شود، قدم می‌زنند. -گفتم پیاده شیم یه چیزی بخوریم. بشری انگار صدای امیر را نشنیده، نگاهش را به آسمان می‌پاشد. ابرهای سفید در هم پیچیده‌اند. -حیف نیست این هوا رو ول کنیم. بشینیم تو کافه!؟ از لحن پرشور بشری، نظر امیر هم عوض می‌شود. بشراست دیگر. دختری که با سادگی تام‌اش، با بقیه متفاوت است. حداقل برای امیر با بقیه‌ی دخترها تفاوت دارد! لباس‌های بشری را سبک می‌بیند. -هوا سرده. سرما نخوری یه وقت! بشری چشمانش را لوچ می‌کند. -یکم پیاده‌روی کنیم! قول میدم سرما نخورم. سرش را مایل می‌گیرد و پرسشی نگاهش می‌کند. امیر تا به حال این روی بشری را ندیده، خوب درک می‌کند که این دختر اهل ادا و اطوار نیست. خودش است، خود بشرای صاف و صادق! لبخند تمام صورتش را پر می‌کند. مگر می‌شود پسر حاج سعادت باشی و با بودن کنار دختر سیدرضا خوش‌حال نباشی؟! دختری بی‌ریا و پاک و ساده! با حرف‌هایی از خودش ساده‌تر که از دل کوچکش برمی‌خیزند و مگر می‌شود این حرف‌ها و حرکات به دل امیر ننشیند! به نقطه‌ی نامعلومی در روبه‌رو چشم می‌دوزد و صدایش را زمخت می‌کند. -چون قول دادی... باشه قبول. به ژست پدرانه‌ی امیر نگاه می‌کند و به شیطنت چشم‌هایش. دلش را می‌برد این تناقض‌های همزمان. امیر کنار گوشش می‌گوید: -پشه نره! سرش را به طرف امیر برمی‌گرداند. گیج می‌پرسد: -ها؟! امیر بلند می‌خندد و تعجب بشری بیشتر می‌شود. نمی‌خواهد بشری را با سوءتفاهم ناراحت کند. دست پهنش را جلوی صورتش می‌گیرد. -دهنت رو ببند خب! بشری دهانش را کیپ می‌بندد. قیافه‌اش خنده‌دارتر از قبل می‌شود. تازه فهمیده منظور امیر از پشه چه بوده. امیر دست به سینه با چهره‌ای آرام نگاهش می‌کند. پلکی طولانی می‌زند. -راحت بخند. و بشری راحت می‌خندد. خنده‌هاشم فرق داره! مثل بچه‌ها، پاک! آدم شارژ می‌شه خنده‌اش رو ببینه. -خوشم میاد قهرو نیستی! -واسه چی قهر کنم؟! دست‌هایش را به دو طرف باز می‌کند. -سربه‌سرت گذاشتم. -این که قهر نداره. واسه تو نداره. واسه تویی که دیدت با بقیه‌ فرق داره. چه خبر داری من چقدر ناز کشیدم واسه همین قهرهای مسخره! کنار هم راه می‌افتند. هوا لحظه به لحظه سردتر می‌شود اما بشرای همیشه سرمایی، پا به پای امیر راه می‌رود و لذت می‌برد. هم از هوا و هم از با امیر بودن. -خسته نشدی؟ -اووم! خب من دارم همراه شما راه میام دیگه. چشم‌هایش را به شکل بامزه‌ای تاب می‌دهد. -دارم از این هوا... مکث می‌کند و زل می‌زند به چشم‌های امیر. و چه شیرینی‌ای می‌چشد، از این که این چشم‌ها حلالش هستند و برای خودش. -دارم از این هوا لذت می‌برم. فکر می‌کردم شما هم همین حس رو داری! به امیر خوش می‌گذشت؟! بله. ولی فکر نمی‌کرد همین قدم زدن ساده بتواند رضایت بشری یا هر دختری را جلب کند. می‌شود به همین سادگی خوش بود و خوش گذراند؟! مگر خوش‌گذرانی در پول خرج کردن نیست!؟ -ولی هوا خیلی سرده! ببین دیگه بارون هم شروع شد. بشری به دنبال حرف امیر آسمان را نگاه می‌کند. قطره‌های ریز باران، تند، باریدن می‌گیرند. دستش را سمت آسمان می‌گیرد و چشم‌هایش دانه‌های سفید و یخ‌زده‌ای که روی آستین چادرش افتاده‌اند را شکار می‌کند. ذوق زده می‌گوید: -برفه! داره برف می‌باره. به چهره‌ی امیر که کنج لبش به خنده مزین است نگاه می‌کند و دوباره به آسمان سخت و سفید. -وای خدا جونم داره برف می‌باره! می‌خندد و می‌گوید. امیر یادش به سال قبل می‌افتد. یک روز نه‌چندان سرد که با آیناز بیرون آمده بودند و باران نم‌نم می‌بارید، آیناز چقدر غر زده بود که "تو این بارون موقع بیرون اومدنه!؟" و تمام خوشی‌های کاذب آن روز را به دهان امیر زهر کرده بود. -آقا امیر! امیر از فکر آیناز بیرون می‌آید. -جانم!