نازنین با دهانی باز میگوید:
-چی کار کِردی!! راضی به زحمت نبودم.
به طرف گلدونها میرود.
-چه نازن اینا!
-باید یه روز با سلیقهی خودت براشون گلدون سفالی بخریم. تو این گلدونای کوچیک و پلاستیکی جاشون تنگه.
-ته باغ گلدون خالیه. بیاستفاده موندن. شاید به کار بیان.
به پیشانیاش میکوبد.
-انقدر از دیدنتون خوشحال شدم یادم رفت تعارف کنم بیاید تو. این گلا هم که همه چی رو از یادم برد. ببخشید تو رو خدا!
امیر ممنونی میگوید.
-من که باید برم. داره دیرم میشه.
دستهای گلی شدهاش را نشان میدهد.
-کجا میتونم دستام رو بشورم؟
-باید بیاین تو. بده اینجوری.
-بشری اگر بخواد بمونه. بعد میام دنبالش.
-ببخش امیرجان! معطلت کردم.
-چی میگی خانمگل. فقط بگو دستم رو کجا بشورم؟
استخر نه چندان بزرگ سمت راستشان، را میبیند. میتواند از شیر آب کنارش، دستش را بشوید.
میخواهد از جیب پیراهنش دستمال بردارد که چون دستهایش خیس است، چندشش میشود.
بشری بینی کز شدهی امیر را میبیند، سریع از کیفش یک حوله سبک و نازک درمیآورد و جلوی امیر میگیرد.
-این رو تو کیفت میذاری؟!
-لازمم میشه.
امیر جفت دستهایش را روی حوله که بشری کف دستهای خودش پهن کرده، میگذارد و بشری، دستش را از پشت حوله روی دستهای امیر میگیرد.امیر با تعجب حوله را سمت خودش میکشد.
-خودم خشک میکنم.
ولی بشری همچنان خودش دستهای امیر را برایش خشک و امیر با لبخند به کارهایش نگاه میکند. وقتی کارش تمام میشود، حوله را از دست بشری میگیرد و صورتش را در آن فرو میبرد.
تار و پود لطیف و عطر ملایمش نمیگذارد امیر صورتش را عقب بکشد. سرش را پایین میآورد:
-داری من رو بدعادت میکنی!
بشری سوالی نگاهش میکند. امیر دوباره حوله را جلوی صورتش میگیرد و میبوید.
-حوله گرفتنت رو میگم فینگیلی.
چشمهای پاکش را به امیر میدوزد. صدایش وارفته است.
-کاری نکردم.
برایش عجیب است که این محبتهای کوچک که در خانهشان به عادت تبدیل شده بود انقدر به چشم امیر بیاید.
-حولهات هم مثل خودت آرامبخشه.
میگوید و حوله را کف دست بشری میگذارد. نازنین هنوز دارد پروانهوار دور گلدانها میچرخد. به طرفش میروند و امیر از نازنین خداحافظی میکند.
قبل از اینکه از در بیرون برود از بشری میمرسد:
-گلدونت رو چیکار کنم؟
-باشه تو ماشین. فقط صبر کن شاخه گلم رو بردارم خودم با تاکسی برمیگردم.
گلش را برمیدارد و برگی از قهر و آشتی را ناز میکند و به واکنش برگها لبخند میزند.
عطر امیر زودتر از خودش به بشری میرسد. همین کنار بشری ایستادنش، سر تا پای بشری را دچار هیجانی دوست داشتنی میکند.
-تو مثل این قهر قهرو نباشی!
میخندد و دل امیر برای لبهای کش آمدهاش ضعف میرود.
-من و قهر؟! قهر چیزیه که تو بشری پیداش نمیکنی.
کمی گلدان را جا به جا میکند.
-نکنه کج بشه، ماشین کثیف شه!
کیفش را از زیر چادرش بیرون میآورد و دستش را به دنبال چیزی در کیف میگرداند. امیر پشت فرمان نشسته و با کمی بیحوصلگی که در لحنش نمایان است صدایش میزند.
-جانم امیر.
-چیکار میکنی! میذاری برم یا نه؟
-صبر کن یه کاغذ پیدا کنم بذارم زیرش. یهو تکون میخوره و میافته، ماشینت کثیف میشه.
و تمام اینها را در حالی میگوید که سرش در کیفش است.
-خب میخوای بذارمش تو صندوق؟
نه، نه! یه دونه گلدونه. قل میخوره کف صندوق. گلم خراب میشه.
-بشری!
بشرایش را به حدی کشدار میگوید که بشری با عجله یک برگ آچهار از کیفش بیرون میآورد. دو طرفش را نگاه میکند که پر است از فرمولهایی سیاه.
-نمیشه که کاغذ سفید گذاشت. اسرافه.
انگشت سبابهی امیر در راستای لبش قرار گرفته.
-واسه یه کاغذ انقدر من رو معطل کردی.
لبخندش زودتر از زبانش دست به کار میشود. سرش را کج میگیرد.
-اسراف حرومه دیگه. ببخش آقایی!
میایستد و چادرش را مرتب میکند: خداحافظت باشه.
امیر سری تکان میدهد و بشری در را میبندد. میداند که امیر عصبانی شده و حتی اندازهی یک کلمه گنجایش صحبتی اضافه را ندارد.
امیر شیشه را پایین میفرستد.
-نمیخواد با تاکسی برگردی. میآم دنبالت.
میداند اجازهی تعارف ندارد. فقط سرش را به نشانهی باشه تکان میدهد.
-ساعت چند تمومی؟
-فکر کنم پنج.
امیر میرود و بشری فکر میکند برای اولین بار میرفت که دعوایشان بشود.
در را میبندد و تازه یادش میافتد گلدان پیرومیا هم صندوق ماشین جا مانده است. با امیر تماس میگیرد. نازنین میپرسد که طوری شده و بشری جوابش را با حرکت سر میدهد.
-چیه بشری.
-سلام پیرونیام جا موند.
-چی؟!
-میگم گلدون پیرومیام تو صندوق جا مونده. میترسم کج بشه، برگاش خراب شن.
-آها. اون تو صندوق موند. باشه الآن میارمش جلو.
-ممنون امیر.
ماشین را به کنار خیابان هدایت میکند و "خواهش خانمگل" میگوید.
با نازنین به انتهای باغ میروند. گلدانها به صورت واژگون روی هم سوار شدهاند. چندتاییشان هم با خاک و گیاه خشکیدهای کنار دیوار چیده شدهاند.
-چرا اینا رو اینجور جمع کردین اینجا؟!
نازنین شانه بالا میاندازد.
-نظر مامانخانومه دیگه. گفت اینا رِ جم کنین تو دست پان. او چندتام وقتی رفته بودیم اصفهون خشک شد.
-تو چرا اصلاً مثل مامانت نیستی؟ فریده خانم خیلی شسته رفتهاس.
-چون تا دوران دبیرستان پیش مامانبزرگم بودم.
-و این لهجه شیرینت...
-یادگاری همزیستی با مامانجونمه. مامانمم خوشش نمیاد ولی از عمدم که شده، با لهجه حرف میزنم. او موقع که بری کارش منو گذاشت اونجا میخواست به فکر ای روزو ام باشه.
بشری دوباره به گلدانها نگاه کرد. در این موضوع سر و کله زدن با نازنین فایدهای ندارد. میداند نازنین از موضع خود کوتاه نمیآید.
-با همین گلدونا میشه درستشون کرد. فقط یه بیلچه و آبپاشم بیار.
-چه هولکی!؟
بشری همانطور که چند تا از گلدانها را روی هم میگذارد، میگوید:
-تا اینا رو درست میکنیم تو هم تعریف کن چت شده بود تو دانشگاه؟ دمغ بودی!
با هم لب باغچه مینشینند. بشری دستهای خاکیاش را بهم میزند تا خاکشان را بتکاند. ته گلدانها را خاک میریزد و از نازنین میخواهد که بوتههای تر و شکننده را با احتیاط از گلدان پلاسیتیکی جدا کند.
-یکم از خاک گلدون اول باید دور ریشهها باشه وگرنه تا بخواد به خاک جدید عادت کنه، ریشه خشک میشه.
نازنین بوتهها را صاف نگه میدارد و بشری بسمالله میگوید و با بیلچه گلدان را از خاک پر میکند.
آبپاش رو برمیدارد که بهشان آب بدهد اما نازنین از دستش میگیرد.
-هر بار میای اینجا یه کاری واسه خودت پیدا کن!
بشری روی نیمکت بغل باغچه مینشیند. واقعاً خسته است. درس و دانشگاه و امتحان، بعد گلفروشی و حالا هم همراه نازنین دارد گلدانها را درست میکند.
-آبپاش دستته، یه آب هم رو گلدونا و برگاشون بگیر تا شسته بشند.
-چشم خاله باغبون.
بشری میخندد و نازنین همان طور که باوسواس گلدانها را میشوید تا بشری ایرادی نگیرد، میگوید:
-از هر انگشتت یه هنر میریزهها. حیف شدی دادیمت به امیر. کوفتش بشی الهی!
بشری خیره نگاهش میکند و نازنین ببینیاش را چین میدهد:
-عینهو ندید بدیدا. شوهر ندیدهی مردذلیل!
بشری همانجور که نگاه میکند ببیند نازنین درست کارش را انجام میدهد، میگوید:
تو از پنچری صبحت بگو. دلم هزار راه رفت که چت شده.
-ساسان رو دیدم. محل نذوشت.
آبپاش را زمین میگذارد، اخم روی صورت زیبایش مینشیند.
-به درک.
از گوشهی چشم به بشری نگاه میکند.
-تو از کجو دیدی؟
-از همونجایی که تو حواست رو داده بودی فقط به دیدن ساسان و مثل کشتی غرق شدهها از دانشگا بیرون زدی.
همان دو سه جملهای که با ساسان رد و بدل کرده، مثل فیلم در ذهن نازنین میآید. بشری خب میگوید. نازنین سرش را بالا میگیرد. نمیتواند حرفی بزند، شاید هم نمیخواهد.
از ذهنش میگذرد هر چند که اون من رو نخواد ولی بهتره حرفامون بین خودمون بمونه.
-اگه دوست نداری مجبور چیزی به من بگی.
نازنین لبخند میزند و بشری ادامه میدهد.
-ولی هر وقت میخواستی با من حرف بزنی، من هستم. با شونههایی که اگه قابل بدونی سرت رو بذاری و آروم بشی.
شیطنت نازنین با این حرف بشری، گل میکند:
-شونهی تو به چه دردوم میخوره؟!
چشمهایش را درشت میکند. با لبهای خندان میگوید:
-من یه شونهی مردونه میخوام.
بشری میخندد. همین اخلاق نازنین را دوست دارد. که هر اتفاق سختی هم پیش بیاید، با خنده از کنارش رد میشود و سخت نمیگیرد.
..
..
گلدانها را با سلیقهی بشری توی تراس میچینند. سر ظهر میشود و برای خوردن ناهار راهی طبقهی پایین میشوند.
-اگه تو نیومده بودی، هنوز خواب بودم.
-به مامانت زنگ زدم. ببینم هستی یا نه. گفت خونه هست اما احتمالا خوابه.
نازنین چند پلهی آخر را تقریباً میدود و کشدار "بَه" میگوید.
-آخجون زرشک پلو!
میایستد رو به روی بشری.
-تو که بدت نمیاد.
-خیلیم دوست دارم. دوست نداشتمم میخوردم. چشام نمیبینه از گشنگی.
خدمتکار خانه کیفش را در دست گرفته و به نظر میآید آمادهی رفتن باشد.
-نازنین خانم غذا آمادس. فردا نمیام به خانم صبوری هم گفتم.
-زیبا خانم!
خدمتکار دستش را از روی دستگیرهی در برمیدارد و به نازنین نگاه میکند.
-بله جانم.
-خودتون خوردین؟
-امروز دخترم میاد، میرم با او ناهار بخورم.
-خب به سلامت.
و با کمی مکث در حالی که صدایش افت میکند میگوید:
-خوش بگذره.
در که توسط زیباخانم بسته میشود، نازنین کفگیر برمیدارد و سراغ قابلهی غذا میرود. بشری کنارش میایستد.
-بذار کمکت کنم.
آهی میکشد و بیتعارف و در واقع از خداخواسته کفگیر را به دست بشری میسپارد.
-زیبا خانم دیپلمم نداره ولی میفهمه که دخترش به ناهار خوردن با مادرش احتیاج داره. مامان منم دکتره ولی فقط بلده اُرد بده. اینو بوپوش! اونو درآر از تنت؟ مهمتر از همه جیغ گوشخراش بکشه که ای طوری حرف نزن.
سالاد را از یخچال بیرون میآورد و روی میز میگذارد.
-حرف میزنم، دلم میخواد. لهجهی مادرجونمه.
بشری میخندد و تزیین دیس را با نقطههای نازنین که با زرشک نوشته کامل میکند.
-ولی مادره! احترامشم واجب....
-امروز حوصلهی نصیحت ندارم. ولُم کن.
بشری باز هم میخندد.
-من که عاشق حرف زدنتم.
نازنین چشمهای چهارتا شدهاش را از دیس به صورت بشری تاب میدهد.
-چی کار کِردی؟!
و مگر بشری دلش میآید بگوید مادرم روی دیس پلو اسم ما را تزیین میکند؟
برای امتحان پسفردا اشکالات نازنین را رفع میکند. خودکار را زمین میگذارد و پلکهایش را میمالد. صبر میکند خمیازهی بلند نازنین تمام بشود. با لبخند میپرسد:
-سوال دیگهای نداری؟
-نه. دسّت درد نکنه.
-خواهش گلی فقط حواست به گلدونا باشه.
در شیشهای تراسش را چک میکند.
-این نباید باز بشهها وگرنه گلات داغون میشه. هوا که گرم شد خبری نیست. دوست داشتی بازش کن.
خیالت تختی که نازنین میگوید در خمیازهی دیگری گم میشود و دوباره قرص خندان روی ماه بشری طلوع میکند.
-خستهای. برم تو راحت برو بخوابی.
دست در کیفش میبرد.
-فقط یه زنگ به امیر بزنم.
موبایلش را بیرون نیاورده، در دستش میلرزد و زنگ خاص تماس باخبرش میکند که امیر در حال تماس است.
به تراس برمیگردد. هر چه محبت به امیر دارد به علاوه نازی که برای حرف زدن با امیر خرج میکند را در صدایش سرازیر میکند.
_ سلام امیر دلم!
و خستگی امیر با این سلام دلنشین عزم رفتن میکند.
-سلام به روی ماهت. دارم میام دنبالت.
-کجایی عزیز؟
-سر گلخون.
-تا برسی دم درم.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
❌ #کپی_و_انتشار_به_هر_طریق_حرام ❌
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠 ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ20 امیر میانهی خیا
💠
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ21
با نازنین کنار در ایستادهاند که امیر از راه میرسد.
از سر و روی امیر خستگی میبارد و این یعنی روز پرکاری داشته است.
از نازنین خداحافظی میکند و زود سوار میشود.
-خسته نباشی امیرخان!
-خستگیم که با دیدن تو پر کشید.
کوبشهای قلبش از ذوق نامنظم میشوند و وقتی دست امیر روی دستش مینشیند، چیزی نمانده که نفسش برود.
نمیفهمم چه حالی دارم. اسم این حال چیه؟ دوستش دارم؟ عاشقشم یا نه، خیلی بیجنبهام؟!
-نمیدونی دستات چه معجزهای دارن!
چشمهایش یک دنیا سوال از امیر میپرسند و با پلک زدنی، روی تمام حرفهای قبلیاش مهر تایید میزند.
هر دو سکوت کردهاند. دستهایشان از این همآغوشی سیر نمیشوند. چر چند لحظه یک بار با فشاری که امیر به دست بشری میآورد، دل بشری در جای خود سقوط میکند.
هجدهسالگی است و انباری باروت هیجان و شیطنت. دختر کوچک سیدرضا بیشتر از این نمیتواند آرام باشد. با شیطنت مختص خودش، یک چشمش را نیمبند و لبهایش را غنچه میکند.
-دیگه آروم شدی جناب. لطف کن به جای دستای من، فرمون رو بچسب که ممکنه از این آرامش رد بشیم و به آرامش ابدی برسیم.
امیر فشار محکمتری به دست بشری میآورد و آی که بشری میگوید را نادیده میگیرد.
-شیطون!
بشری لبهایش را کج و معوج میکند.
-استعداد شیطنتم ندارم آخه!
چشمهای امیر گرد میشود و بشری دلش میخواهد بگوید "نکن! آدم رو بیچاره میکنی". صدای امیر جملهی در سرش را ناگفته میگذارد.
-اگه استعداد داشتی چی میشد؟!
منتظر جواب بشری نمیماند. میگوید:
-شام رو با هم بخوریم.
-الآن سوال کردی؟
از مچ بشری دست میکشد و همانطور که به جلویش خیره شده دستهای در هم قفل شدهاش را روی فرمان میگذارد. با صدای بمش جواب میدهد.
-نه.
-پس چی؟
امیر با بدجنسی گوشهی چشمش را چروک میکند و لبش از خنده چین میافتد.
-فکر کن دستور!
جواب سکوت چشمهای بشری را میدهد.
-یه وقتایی دلت هوای با کسی بودن رو میکنه، بهش دستور میدی که باهات باشه.
بشری کیفش را مثل کوسن زیر دستهایش میگذارد.
-اوم... اطاعت امر.
به سمت پیادهرو میچرخد. به طرف مردمی که سرمای شدید غروب زمستان عجولشان کرده تا اگر شده، هرچند یک ساعت زودتر به سقف گرمشان برسند. حرف دلش را گرم و صمیمی به زبان میآورد.
-منم دوست دارم با امیرم شام بخورم!
جوری که به امیر نگاه میکند، دلش را میلرزاند و دلهرهی کوچکی از ازدستدادن بشری به جانش میافتد. قلاب دستهایش را از روی فرمان برمیدارد. نم نم باران شروع میشود و بشری فکر میکند، تا قبل از ورود امیر به زندگیاش هم باران انقدر زیبا بود؟!
-بشری!
-جان!
چشم امیر به رد خیس باران روی شیشه میماند و گوش بشری هنوز به امیر مانده که بداند چه حرفی میخواست بزند. سکوت امیر که طولانی میشود، به گوشهایش شک میکند.
شاید اصلاً صدایم نزده!
با وجود علاقهای که به باران دارد، بیخیالش میشود و به نیمرخ امیر زل میزند.
از تو جذابتر واسه من نیست!
فقط اگه ته ریشت بلندتر بشه، دیگه حرف نداره.
سنگینی نگاه بشری، چشم امیر را به سوی خودش تاب میدهد.
-چرا حرفت رو نمیزنی امیر؟
برای اولین مرتبه پیشقدم میشود و دست امیر را میگیرد. گویی با گرفتن انگشتهای امیر در حصار کوچک دستش، فاتح جهان شده باشد، شوقی شورانگیز تا نوک زبانش را از طعم همنشینی دلنشین پر میکند.
امیر نفسش را بیرون میفرستد و بشری متوجه میشود که چفت زبان امیر میخواهد باز شود.
-نگات یه حالت خاص داره. یه حالت که تا حالا تو چشم هیچکس ندیدم. یه جور خاص! جذب میشی و بعد یهو ته دلم رو خالی میکنه.
فقط گوش میکند و اخمی ناشی از بهت هر لحظه، گرهی ابروهایش را کورتر میکند، از اینکه به قول خودش، امیرش، دارد تعریف چشمهایش را میگوید؛
میشه اسم این رفتارش رو دوست داشتن بذارم؟!
دوستم داره دیگه، اگه نداشت که این حرفا رو نمیزد؛
-بریم اینجا؟
بشری به ساختمانی که امیر بهش اشاره دارد، نگاه میکند. با اینکه برایش فرقی نمیکند و مهم برایش با امیر بودن است، شاطرعباس را که میبیند، لبخند میزند.
-بریم.
پیاده میشود. کیف دستیاش را از کیفش بیرون میآورد. امیر سر تا پایش را ورانداز میکند.
-تموم؟!
شانههایش را بالا میاندازد.
-آره فقط گوشیم لازمم میشه. صبر کن یه پیام به مامان بدم که شام نمیام.
سریع مینویسد و ارسال میکند. سرش را بالا میآورد و نگاهش مات میشود روی امیر وقتی که میپرسد:
-همیشه چادر میپوشی! آره؟
-آره.
-اذیت نمیشی؟
لبخندی میزند. از همانهایی که دندانهایش نمایان نمیشوند.
-بدون چادر اذیتم امیر جان.
-با این مانتوهای آزاد و روسری و مقنعههای بلندت هم حجابت کامله. به نظر من چادرت اضافیه.
چادر همیشه برایش عزیز و ارزشمند بوده، دلش میخواهد مقابل امیر جبهه بگیرد و از عقیدهاش دفاع کند ولی عقلش او را به صبر و آرامش دعوت میکند. دعوت عقلش را قبول میکند و امیر در حالی که در را برایش نگه داشته تا وارد شود میگوید:
-تو که چادر سرته دیگه چرا مانتو و روسریای بلند میپوشی؟ اونم با این رنگهای مات!
روی صندلی جای میگیرند. بشری کیف دستیاش را روی میز میگذارد و با لبخند به امیر که سرش را به کف دستش تکیه داده نگاه میکند.
-حق با توئه. با مانتو و روسری مناسب هم میتونم حجاب داشته باشم ولی وقتی رنگهای جیغ با مانتوهای تنگ و کوتاه تنم باشه، قطعاً چادر نمیتونه حجاب باشه برام. این اسمش حتی بدحجابی هم نیست. این عین بیحجابیه. در واقع یه بیحجابم که چادر رو مضحکه علائق خودش کرده. یه بیحجاب که دلش بین حجاب و بیحجابی در گردشه!
نگاه از تابلوفرش ایوان و گلدانهای شمعدانی میگیرد.
-به عنوان اشرف مخلوقات خودم رو لایق کاملترین حجاب میدونم. همون طور که تن سالم، تحصیلات عالی، موقعیت شغلی و زندگی آروم و عالی و در کل از هر چیز بهترینش رو میخوام، دلم میخواد بهترین حجاب که در شان اشرف مخلوقات باشه رو هم داشته باشم.
دست پیش میبرد و روی حلقهی رینگ امیر میکشد. چشمهای سیاه امیر از پشت پرچین مژههای رو به بالایش به بشری زل زدهاند. این چشمهای گیرا شایستگی عاشق شدن دارند، آن هم وقتی از بین تمامی چشمهای آرایش شدهی دور و برش، فقط به عسلیهای بیآلایش بشری زل میزند.
آنقدر این طرز نگاه امیر را دوست دارد که زبانش، به قربانصدقهی امیر میچرخد.
-فدای چشات بشم!
یک آن فکر میکند حرفی که زد، درست است یا غلط؟ ولی جملهاش را که نمیتواند پس بگیرد. یکه خوردن امیر را میبیند و اسلوب چشمهایش که سوالی شده و اخم شیرینی که روی صورتش نشسته و در دل بشری قند آب میکند!
از کی انقدر پر رو شدم من؟!
دستش را روی لبهایش میگذارد. نگاه امیر مات او نیست، کیش و مات شده! ولی در عین حال که اخمش پابرجاست، لبش میخندد.
اینبار جوششی که از اخم و لبخند همزمان امیر، در دلش به پا شده را کتمان و با انگشت اخم امیر را باز میکند. حیرتی دوباره به امیر چیره میشود و ناخواسته صورتش را عقب میکشد. خندهی ریزی گوشهی لبش را درگیر میکند ولی خونسردانه میگوید:
-خستهات نکنم امیرم! من با حجابم حد و حدود نامحرم رو تعیین میکنم، که چی رو ببینه و چی رو اجازه نداره ببینه.
امیر دست به سینه میشود. چنین تعریفی را هیچوقت از حجاب نشنیده. همیشه دیدش نسبت به حجاب، محدودیت و دست و پاگیر بودن بوده است. بشری برای او یک حس خوب و زیبا و تعبیری نو در رابطه با حجاب ایجاد کرده است.
-تعریف جالبی از حجاب داری!
بشری در دل الحمدالله میگوید. ممنونتم خداجان که حرفای حق رو به ذهنم میاندازی.
و امیر، همچنان دست به سینه نشسته است و به دختری نگاه میکند که نه سال از خودش کوچکتر است، با دیدی کاملاً متفاوت با خودش، با عقایدی که صد پله با عقاید خودش فاصله دارد و با پوششی که خودش مشخص میکند که چه کسی چه چیزی را ببیند؛
تلنگر خورده است.
میشه با یه دختر چادری هم زندگی کرد!
چرا من همیشه از این قشر فراری بودم با این وجود که مامانم همیشه چادر میپوشید؟
چرا حجاب برای من جا نیفتاد تا الآن؟!
تا شامشان را بیاورند به اینها فکر میکند ولی باز هم این خوره به سرش میافتد که نهایتاً دو سال باهاش میمونم.
من نباید پابست به چیزی یا کسی بشم!
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
❌ #کپی_و_انتشار_به_هر_طریق_حرام ❌
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠 ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ21 با نازنین
💠
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ22
دستکش میپوشد و شالگردنی که خودش بافته را دور گردنش میپیچید. میخواهد شالگردنی، ست همین شالی که برای خودش بافته را برای امیر هم ببافد. از ماشین پیاده میشود و چادرش را جمع میکند تا آب باران راه افتاده کف خیابان خیس و کثیفش نکند.
چه سرد شده امروز!
مغازههای بازار انقلاب را پشت سر میگذارد. مقابل ویترینی که دنیای هزار رنگ کامواها را به تماشا گذاشته است، میایستد. حس خوشایندی از دیدن کلافهای رنگارنگ به او دست میدهد. انگار در آن هوای سرد، از دیدن آنها گرمش بشود.
با چشم، طبقه طبقهی کلافها را پلکانی بالا میرود تا بالآخره پیداش میکند، یک کاموای خاکستری. فکر میکند کاش کلاهشم ببافم. شال و کلاه خاکستری باید به امیر بیاد.
در ذهن امیر را با آن شال و کلاه هنوز بافته نشده تصور میکند و لبخند رضایت میزند.
چشمت نزنم من! عزیزِ دل...
پاک از دست رفتی بشری!
یادت نره هنوز تو دوران شناختی، صبر کن. صبر کن، هنوز زوده که اینقدر درگیرش بشی.
مگه درگیر نشدم؟!
امیر، خودش هم که نباشد، یادش ذهن بشری را همانقدر درگیر میکند که حضورش. خریدش را انجام میدهد و به سمت ماشین برمیگردد. کلافها را مثل کالایی نفیس به سینهاش چسابنده تا از دستش به زمین نیفتند. مثل این که آن کامواها سالهای سال متعلق به امیر بودهاند. عشق که در دلت جوانه بزند، یک کاموای هنوز بافته نشده که قرار است شال و کلاهی بشود برای معشوق، ارزشمند میشود. مثل یادگاری گرانقیمتی از دوستی قدیمی؛
قبل از اینکه راه بیفتد با مادرش تماس میگیرد.
هنوز به زنگ دوم نرسیده، صدای دلواپس مادرش را میشنود.
-بشری عزیزم! چرا دیر کردی؟ کجا موندی تو این بارون؟
از بیفکری خودش سر تکان میدهد.
چرا زودتر زنگ نزدم که خرید دارم و دیر میام.؟
-سلام مامان بانوی عزیز. یه خرید کوچیک داشتم. شرمنده. یادم رفت بهت بگم دیر میام خونه.
-خرید چی؟ تو این هوای سرد و بارونی، وقت خریدن کردن بود؟!
انگشت اشارهاش را افقی روی پیشانیاش میکشد.
-باید میخریدم مامانجان. شما چیزی لازم نداری تو مسیر بخرم؟
-نه. فقط زود بیا خونه.
-چشم. الهی قربونت برم.
تماس را قطع میکند. کیسهی نایلونی کاموا را توی دستش محکم فشار میدهد.
-عزیزم.
و میم را به حدی مشدّد میگوید که گویی دست امیر را گرفته و به امیر عزیزم گفته است؛
کیسه را در کیفش میگذارد و راه میافتد. دلش طاقت نمیآورد و بین راه، چند قلم وسیلهای که میداند مادرش لازم داشته و به ملاحظهی به زحمت نیفتادن بشری، حرفی ازشان نزده است را هم میخرد.
..
..
سراپا خیس باران، از در سالن داخل میشود. گرمای مطبوع هوای خانه پوست صورتش را نوازش میدهد.
-سلام مامان گلم!
زهراخانم به طرفش میآید. میشود گفت به طرف بشری پرواز میکند.
-سلام. چتر نداشتی ببری که انقدر خیسی!؟ ببین چقدر خرید کرده؟ مگه من نگفتم هیچی لازم نداریم؟!
نایلونهای خرید را از دست بشری میگیرد. پشت سر مادرش وارد آشپزخانه میشود. چادر خیسش را در ماشین لباسشویی میاندازد. میخواهد مایع لباسشویی بریزد که زهرا سادات دستش را میگیرد و مانع میشود.
-برو لباسات رو عوض کن. همه رو بیار یکجا بشور.
دستهای مادر او را به بیرون از آشپزخانه هل میدهد.
-نمیتونستی چتر ببری؟ صبح ندیدی تو آسمون چه خبر بود از ابر؟
به غرولندهای زهراسادات که نگرانیاش را نشان میدهد، میخندد. برمیگردد و دست میاندازد دور گردن مادرش.
-الهی قربونت برم!
صورت مادرش را میبوسد. زهراسادات، دخترش را از خودش جدا میکند.
-بیا برو لباسات رو عوض کن. خدانکنه قربون من بری.
نایلونهای خرید را روی میز باز میکند.
از کی انقدر بیحواس شدی تو!
بشری زمزمه میکند:
دقیقاً از همون وقتی که صاحب اون چشمها، محرمم شد.
با صدای زهراسادات به خودش میآید، جلویش ایستاده و حرصی صدایش میزند.
-جانم مامان!
-واستادی اینجا لبخند ژکوند میزنی؟!
به نایلون کاموا در دستهای دخترش اشاره میکند و بشری میگوید:
-میخوام واسه امیر شال و کلاه ببافم.
و راه پلهها را در پیش میگیرد. زهراسادات دمنوش پرطرفدار خانهشان، چای به و سیب را در فنجان بزرگ و گود بشری که به قول یاسین و طاها، فنجان نبود و تغار بود، میریزد.
بشری با لباسهای عوض شده میآید و روبهروی مادرش مینشیند. فنجانش را بین دو دستش میگیرد
-امون بده. داغه!
-نمیخوام بخورم فقط یکم دستام گرم بشن.
دستهای گرم شدهاش را از دور فنجان باز میکند. من من کنان میگوید:
-میگم بابا نیست، غرغرو شدین!
زهراسادات خیره نگاهش میکند:
-چه ربطی به بابات داره!؟
-خب بیربط نیست دیگه. دلتنگش شدین!
-من بابات رو به خدا و بعدم حضرت زینب سپردم. به این دوریم راضیم.
-میدونم مامان ولی حق دارین دلتنگ بشید.
زهراسادات با خودش میگوید آره ولی نمیتونم هر روز بروز بدم که شماها هم بیتاب بشین. توی خودم میریزم که بتونم بایستم، که یه وقت دل باباتون و شماها از این دوری و دلتنگی نلرزه.
-تو بچه نیستی که برای چتر نبردنت من رو حرص بدی. دانشجویی مثلاً! بعد نشستی جلو من میگی دلت تنگ شده. خب مگه قراره دلتنگ نشم؟ اونی که جلوی توپ و تانک میایسته، سایهی سرمه، بابای شماست، دوستش دارم؛ ولی نه به اندازهی مقدساتم.
..
..
تا روز شنبه امتحانی ندارد. میخواهد هر چه زودتر کلاه امیرش را ببافد. به سراغ لباسهای پدرش میرود و کلاهبافتی که خودش برای پدرش بافته بود را از بین لباسهای زمستانی پدرش بیرون میآورد.
با متر از روی کلاه دور سر را اندازه میگیرد و به همون اندازه برای کلاه امیر تی میاندازد. بسماللهالرحمنالرحیم میگوید و با عشق و علاقه شروع به بافتن و مدام امیر را با کلاه توسی در ذهنش تصور میکند.
اگه کلاه رو تا روی ابروهاش بیاره پایین، با اون مژههای سیاه رو به بالا...
چشمهایش برق میزنند از این افکار شیرین. مطمئنم بهت میاد امیر؛
غروب میشود و حدود یک سوم کلاه را بافته، با انگشتهای ظریفی که ماهرانه میلها را به بالا و پایین حرکت میدهند. بافت فرانسوی را که وقتگیر است اما کار زیبایی از آب درمیآید را به راحتی اما دقیق میبافد.
-بذار کمکت کنم خاتون! یه استراحت به دستات بده.
خمیازهای میکشد.
-نه مامانجان. خودم میبافم.
گوشیاش را برمیدارد و چرخی در پیامهایش میزند. صفحهی چت با امیر را باز میکند. آخرین پیام را امیر ارسال کرده بود.
"مواظب باش سرما نخوری فینگیلی".
انگشت روی پروفایلش میگذارد، روی عکس امیر. عکس همان روز کافیشاپ، که حلقه دست امیر کرده بود. صورت امیر را لمس میکند. دلش برایش لک زده. پروفایل را میبوسد.
لب میزند:
-دوستت دارم عزیزم؛ خیلی دوستت دارم؛
پیام جدیدی به دستش میرسد، از طرف فاطمه.
-سلام بشریجان! خوبی عزیزم؟ خونه هستی؟ اگه خونهای میخوام بیام پیشت. دلم خیلی هواتون رو کرده.
جوابش را سریع مینویسد.
-سلام به روی ماهت. خوبی قربونت برم. من و مامانم دلمون تنگ شده. آماده باش میام دنبالت. جیگر حالش چطوره؟
فاطمه لبخند میزند. صداقت حرفهای بشری را به خوبی درک میکند.
-لطف داری عمه کوچیکه ولی با آژانس میام.
بشری خیلی زود مینویسد:
-بمون خودم میام دنبالت.
فاطمه میداند که حریف بشری نمیشود.
جواب میدهد:
-چشم خواهرشوهر گلم. دیکتاتورجان!
بشری بلند میخندد و در جواب نگاه پرسشی و متعجب مادرش میگوید:
-فاطمهاس.
و برای فاطمه مینویسد.
-خداحافظت فدات بشم من.
به امیر زنگ میزند، میخواهد اجازه بگیرد. تا تماس وصل میشود، سلام میکند. از جواب امیر احساس میکند مشغول انجام کاری است، مثلاً زیر و رو کردن کاغذهای روی میزش. حتی تصور میکند گوشی را با کمک سرشانهاش به گوشش چسبانده.
-سلام خانمگل! شما اجازه بده من جواب بدم بعد سلام کن.
صدای خندهاش توی گوش امیر میپیچد و حسی خوشایند به امیر دست میدهد.
-خوبی بشری؟
متوجه نمیشود که مادرش کی از کنارش بلند شده. با این وجود دستش را حفاظ میکند و آرام میگوید:
-الحمدلله. شما خوبی امیرم؟
-الحمدلله. امیرتم خوبه.
بشری باز هم میخندد و امیر میپرسد:
-خنده داره؟
-اینکه این کلمهی جلاله رو از زبون تو بشنوم خوشحالی داره. نداره؟
-داره... نداره... داره... نداره....
حرصی صدایش میزند:
-امیــــــر!
خونسردانه جواب میگیرد:
-جانم!
-اون "امیرت" که گفتی عالی بود.
امیر دست از کاغذها میکشد و گوشی را با دستش نگه میدارد.
-جان؟
اینبار بشری لحنش را آرام میکند.
_ جانت بیبلا. انقدر مُلّانقطهای نباش همسر جان!
بشری نیست که کلافکی امیر را ببیند. وقتی لب پایینیاش را زیر دندان میگیرد و همزمان پوست شقیقهاش را با فشار انگشت به بالا چین میدهد.
همسرجان!
فکر این جاش رو نکرده بودم...
باز هم افکار ضد و نقیضی که مزاحم اوقات خوشش بود به سمتش هجوم میآورد و هیمنهی خوشبختیاش را درهم میشکند.
و باز هم سردرگمی و کلافگی؛
-امیرم!
دلش نمیآید به جز "جانم" جواب بدهد، وقتی به قول خودش، با این لحن پدردرآور صدایش میزند.
-میخوام برم خونه یاسین فاطمه رو بیارم.
-به سلامتی.
-میخواستم اجازه بگیرم.
-مگه تو بچهای هی زنگ میزنی برم اینور، برم اونور؟ برو هر جا دوست داری.
-باشه. ممنون. ببخش مزاحمت شدم!
-هر جا دوست داری برو. مزاحمم هم نیستی دختر خوب!
نمیداند چرا ولی وقتی صدای امیر خش برمیدارد، دلش در هم مچاله می شود. خداحافظی میکند و بوسهای کوچکی از آن همه فاصله برای امیر میفرستد. بوسهای که امیر نه میبیندش و نه گرمایش را احساس میکند.
تقریباً به خانهی یاسین نزدیک شده که فاطمه تماس میگیرد.
-سلام جانم.
-سلام بشریجان. میخوام یکم قدم بزنم. فکر کنم نزدیکیهای پارک سر خیابون بهم برسیم.
-باشه عزیز. منتظرت میمونم.
از راه رسیدن فاطمه با برخاستن صدای اذان همزمان یکی میشود.
-بریم همین مسجد کنار پارک نماز.
فاطمه چشمهایش را مظلوم میکند.
-مگه من میتونم تو رو از نماز اولوقتت باز کنم؟
-بَده مگه؟ توفیق اجباری نصیب تو هم میشه.
فاطمه با احتیاط از روی جوی کمعرض رد میشود.
-نماز که جای خود داره با تو جهنمم واسه من توفیقه!
-وای وای چه زبونی هم میریزه این عروس ما!
-درس پس میدم!
بشری میایستد و لبهایش را به جلو جمع میکند. فاطمه میخندد و بشری میگوید:
-حیف که حالا نمیتونم حسابت رو برسم ولی بالآخره که این فسقل رو زمین میذاری!
فاطمه انگشت درازشدهی بشری را میگیرد و پایین میآورد و از در مسجد داخل میروند.
..
..
شام را میخورند و بشری سریع ظرفها را میشوید. دستهایش را خشک میکند و پیش مادرش و فاطمه که سریال میدیدند، میرود. میل و کلاه نیمه بافته را برمیدارد و کنار آنها مینشیند.
فاطمه نگاهی به بافتنی میکند.
-برا کی میبافی؟ امیر؟
-آره.
-مگه امتحاناتت نیس؟ وقت میکنی؟
دست میش میبرد تا بافتنی را از دستش بگیرد. -بذار من میبافم تو برو سراغ درسات.
-نه. خودم باید ببافمش.
زهراسادات خندهی کوتاهی میکند.
-نذاشت منم کمکش کنم.
نگاهی به دستهای بشری که تند تند میبافتند میکند.
-زرنگه. از پسش بر میاد.
خودم باید ببافم. رج به رجش رو.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
❌ #کپی_و_انتشار_به_هر_طریق_حرام ❌
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠 ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ22 دستکش میپو
💠
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ23
پلکهایش باز نمیشوند. از صدای باد و باران که دست به یکی کردهاند، سرش را بلند میکند. گردنش درد میگیرد، کف دستش را روی گرفتگی گردنش میکشد. حس و حال خوبی بهش دست میدهد از باد و بورانی که یکدفعه برپا شده است. زمستان واقعی. باد، بارون، رعد و برق و سرمایی که حسابی میچسبد؛
شال تمام شده را روی میزش کنار کلاه میگذارد، میل بافتنی و اضافه کامواها را هم. خمیازهای میکشد و دستهایش را بالای سرش میکشد و صدای ترق و تروق کتف و شانهاش را خودش هم میشنود.
به خود در آیینهاش لبخند میزند، لبخندی که با خمیازهای دیگر در هم میپیچد. چشمهایش از بیخوابی رو به خماری میروند.
دیشب تا دیروقت رج به رج بافته و با هر دانه بافت صلوات فرستاده بود. مثل وقتهایی که
در کارهای روزمرهاش، که زبانش از صلوات جا نمیماند.
دراز میکشد و پتو را تا زیر ببینیاش بالا آورد.
خسته و خوابآلود، آخرین آیهی سورهی کهف را از برمیخواند و نیت میکند چهار عصر بیدار شود.
خواب و بیداری را نمیفهمد و در حالی که به امیر فکر میکند، در هیاهوی باد و بورانی که شهر را دربرگرفته، پلکهای سنگینش، او را به چرتی عمیق پرت میکنند.
در خواب و بیداری به این فکر میکند که یک روز برفی با امیر بیرون بروند و امیر، کلاه طوسی که بشری برایش بافته را تا روی ابروهایش کشیده.
آنقدر هوا سرد است که بخار دهانشان توی هوا میپیچد.
با هم روی برفها قدم میزنند. شالی را از کیفش بیرون میآورد و به گردن امیر میاندازد.
-سرت رو بیار پایین. قدم نمیرسه!
امیر با صدای بمی که در عین حال خنده هم درش موج میزند، گردنش را خم میکند.
-اینم گردن من. ببینم میخوای چیکارش کنی. ساتورش نکنی فقط.
-اِ. امیر؟
-جون دل امیر!
تمام یاختههایش دچار غلیان میشوند. صورت گداختهاش به قرمزی میزند و در حالی که سر تا پایش داغ شدهاند، طپشهای قلبش را به وضوح میشنود.
دستهایش را بالا میبرد و با حوصله شال را دور گردن امیر میپیچاند. دستهایش را دو طرف صورت امیر میگذارد. چشمهایش میخندند.
-طوسی عجیب بهت میاد!
امیر دستهای سرد بشری را میگیرد و به سینهاش میچساند.
-دستت درد نکنه خانمگل!
دستهای بشری را محکم میفشارد.
-یخ کردی فینگیلی.
دست میاندازد گردن بشری و فاصلهی کمشان را کمتر میکند. سرش را روی سر بشری میکشد. و طپشهای نامنظم قلب بشری در مردانه طپیدنهای دل امیر، حل میشود. دیگر سرما را احساس نمیکند. امیر قامت صاف میکند ولی دستهای بشری همچنان در دستهایش نشستهاند. سرش را بالا میگیرد و از بالا نگاه کردن امیر، کاخ دلش را کوخ میکند. لبهای امیر به لبخندی محو تاب برمیدارند و بشری در حالی که نفسهایش بالا نمیآیند، لب میزد:
-هیشکی خوشبختتر از من نیست امیر! هیشکی!
گوشهی لب امیر به خنده کش میآید و در یک حرکت، جفت دستهای بشری را در دست چپش میگیرد و با دست راستش، شال بشری را مرتب میکند.
-هیشکی مثل تو رو نداره. من خوشبختترین زن دنیام!!!
صدای تق آرامی به گوشش میخورد. اهمّیت نمیدهد. دل از نگاه کردن به امیر نمیکند، انگار در خلسه فرو رفته باشد. عطر امیر زیر بینیاش با تلخی شیرینی رد میشود. نفسهای عمیقی میکشد و سرش را در سینهی امیر فرومیبرد.
یک لحظه احساس سرما میکند، گویی از سینهی امیر کنده شده باشد. دستش را حرکت میدهد و با لمس لطافت پتو، روی دستش میچرخد. دوباره خواب و بیدار میشود. لبخندش جم از جای نخورده است. چشمهایش را بسته نگه میدارد تا ادامهی رویای شیرینش را ببیند. دستش روی گونهاش مینشیند و عطر امیر عمیقتر میشود. صدایی، گوشش را نوازش میدهد.
-نمیخوای پاشی فینگیلی خوابالو؟!
به آنی چشمهایش را باز میکند. امیر را نشسته کنارش میبیند. نیم خیز میشود.
-امیر! سلام!
-سلام به روی ماه خستت.
چشمش به بالای سر امیر میافتد. پنج دقیقه مانده به ساعت چهار. اگر امیر بیدارش نمیکرد قطعاً همان ساعت چهار بیدار میشد.
توی تختش مینشیند و کش و قوسی به تن هنوز خستهاش میدهد.
-آخیش چقدر چسبید.
-معلومه که بهت چسبیده؛
صدای بشری هنوز دست از خواب نکشیده است.
-چطور؟!
-لبخند میزدی.
میخندد، چشمک میزند و میپرسد:
-خواب منو میدیدی؟
بشری با چشمهای گرد نگاهش میکند.
-تو از کجا میدونی؟
لبهایش بسته است اما شانههایش از خنده میلرزند.
-تعریف کن چه خوابی دیدی؟!
پاهایش را از تخت آویزان میکند و کنار امیر مینشیند. دست امیر که روی پهلویش مینشیند، پشتش میلرزد و تا نوک پایش را در تنور میگذارند. آب دهانش را قورت میدهد و نگاهش را به دیدن هنر دستش که روی میز مشغول خودنمایی است میدوزد. نفسش بند میآید وقتی امیر دستش را میگیرد. همدست شدن، بار اولشان نیست ولی این کنار هم نشستن بدون فاصله، نمیگذارد قرار داشته باشد. فشار دست امیر، مجبورش میکند که به او تکیه بزند.
-بگو خوابت رو.
به حال و هوای خوابش برمیگردد و در حالی که حال شیرینی از یادآوری خواب بهش دست میدهد، تعریف میکند.
-داشتیم روی برف قدم میزدیم. خیلی سرد بود. من یه شال و کلاه واسهات بافته بودم که تو کلاهش رو پوشیده بودی و من داشتم شالش رو برات مرتب میکردم دور گردن و شونهات.
امیر برای اینکه سربهسر بشری بگذارد، آهی میکشد:
-اگه تو خواب برای من شال و کلاه ببافی.
بلند میشود و آرام دستش را از دست امیر بیرون میکشد.
-یه آب به سر و صورتم بزنم.
از اتاق بیرون میرود، زود وضو میگیرد و برمیگردد تا با نشان دادن شال و کلاه، امیر را غافلگیر کند. بگوید چشمهایت را ببند و بعد کلاه را سرش کند. اما همینکه از در اتاق داخل میشود، امیر را میبیند که کلاه را پوشیده و مقابل آینه اتاق ایستاده.
لبش به خنده باز میشود. کلاه به همان اندازه که تصور میکرد به صورت امیر میآید. دلش میخواهد بتواند خجالت را کنار بگذارد و امیر را در آغوش بکشد ولی هر اندازه هم که بخواهد در برابر امیر پا روی حجب و حیایش بگذارد، از دست گرفتن و قربان صدقه رفتن فراتر نمیرود.
به امیر نزدیک میشود.
-مبارکت باشه امیرم!
-واسه من که نیست؟!
پهن میخندد و ردیف دندانهایش در صورت زیبایش طنازی میکنند. کلاه را روی سر امیر مرتب میکند.
-واسه شماست حضرت همسر!
امیر از لفظ حضرت همسر زیر خنده میزند. از همان خندههای بمی که دل بشرای دیوانه را زیر و رو میکند.
-فدای خندت بشم.
امیر دستش را روی لب بشری میگذارد.
-خدا نکنه.
دستهایش را باز میکند و بشری را در آغوشش جای میدهد. آروزی نهفته در دل بشری برآورده میشود، وقتی دستهایش را دور امیر بهم میرساند. پیشانیاش توسط لبهای امیر فتح میشود و بشری همان اندازه که به حالت پرواز درمیآید، همان اندازه دلش میخواهد جایی دور از چشم امیر پنهان بشود.
صدای امیر گوشش را مینوازد:
-ممنون خانمگل کوچولو!
..
..
زهراسادات صدایش میزند، امیر دستش را رها میکند و بشری با نگاهی ممنون از کنارش بلند میشود. در اتاق را باز میکند و مادرش را ایستاده در نیمهی پلهها میبیند.
-جانم مامان!
-باید با فاطمه برم بیرون، از اون طرف هم میریم مسجد. از آقاامیر پذیرایی کن.
-چشم.
راستش را بگوید، از تنها بودن با امیر احساس راحتی به او دست نمیدهد. ناراحت هم نیست، فقط یک حس تازه را دارد تجربه میکند که کمی دلهرهآور است!
زهراسادات که تاخیر میکند، بشری به فکر شام میافتد. ظرف باقلوا را کنار چایی امیر میگذارد تا پذیرایی را به قول مادرش تکمیل کرده باشد.
-شام چی بذارم امیرجان!
نگاه امیر از شیرینی به صورت بشری کشیده میشود و از چال روی صورت بشری، کام دلش هزاربار شیرینتر از باقلوای روی زبانش میشود. -امیر؟!
-خودتون چی میخورید؟
-شما بگو چی دوست داری من درست میکنم.
-نمیخواد. من نمیمونم.
-یعنی چی نمیمونی؟!
ابروهایش را جمع کرده و صورت بانمکش دوباره لبخند امیر را روی صحنه میآورد.
-اومده بودم ببینمت.
-ولی من دوست دارم شام بمونی.
امیر مثل اینکه از شیرینزبانی یک دختربچه لذت میبرد به او نگاه میکند و این حرکتی است که بشری از آن تنفر دارد! نمیخواهد برای امیر دختربچه باشد.
-خب میمونم ولی نمیخوام تو زحمت بیفتی.
لبهای بشری میخندند. به سمت آشپزخانه میرود.
-زحمتی نیست. زود آماده میشه.
-بشری!
برمیگردد و با امیر سینه به سینه میشود. دلش میریزد، دست روی گریبانش میگذارد و کمی عقب میرود. نمیخواهد امیر از دلهرهاش باخبر شود و سوءتفاهم ایجاد کند، مثل همهی وقتهایی که لازم است، استادانه وانمود میکند.
امیر دستش را میگیرد و دل فروریختهی بشری دوباره به زمین میافتد.
-میمونم ولی همون چیزی رو درست کن که قرار بود خودتون بخورید.
نمیگوید چه جوابی به مادرم بدهم، نمیگوید شما مهمانی، فقط میگوید:
-کتلت.
-خب همون رو درست کن.
-آخه!
-من کتلت دوست دارم. حالام میخوام کتلتی که تو بپزی رو بخورم.
مایهی کتلت را آماده میکند و به طرف امیر که پشت میز نیمدایرهای آشپزخانه نشسته میچرخد. دست زیر چانه زده و نگاهش میکند. از آشپزی کردن مقابل امیر خجالت میکشد، شاید هم اینطور که امیر به او زل زده باعث خجالتش میشود. دستهایش رو میشوید و کنار امیر مینشیند. امیر تکیهاش را به صندلی میدهد.
-مامانت گفت خستهای ولی من بیشتر از نیم ساعت نتونستم این پایین دووم بیارم.
-دیگه باید بیدار میشدم. خستگیم هم با دیدن شما در رفت.
-جداً؟
-آره دقیقاً.
امیر زبان رو روی لبش میکشد.
-اومدم در مورد مراسم عقد باهات حرف بزنم.
بهت و سوال در صورت بشری همدستی میکنند. تمام حواسش را به امیر میدهد.
-گوشم با شماست.
امیر ولی سرش رو پایین میاندازد و بعد از چند لحظه مکث که انگار دارد سنگهایش را با خودش وامیکند.
با نگاهی که سعی دارد تماما مهربان به نظر بیاید، میگوید:
-بعد از امتحانا عقد کنیم؟
بشری اسلایس حلقهای سیب راجلویش میگذارد.
- باید فکر کنم. بهم مهلت میدی؟ فعلاً که بابا و یاسین نیستن. من دوست دارم طاها و طهورا هم حتما باشن.
امیر تکه سیبش را در دهان نگه میدارد.
-خیلی خب. یه برنامهای میریزم که وقتی همه بودن وقت بگیریم و عقد کنیم.
-باشه ولی مهلت رو هم بهم بده.
-به چی میخوای فکر کنی؟
-به همه چیز امیر.
..
..
باد سرمای آخر شب را روی سر امیر و بشری میریزد ولی بشری تا دم در امیر را همراهی میکند.
لحظاتی طولانی، جلوی در به حرف زدن میایستند. بشری صورتش را بالا میگیرد و نم باران روی گونهاش مینشیند. میخندد و آن قطرهی کوچک توسط انگشت امیر ربوده میشود. انگشت امیر دوباره سر جایش برمیگردد و گونهی بشری را میگیرد.
-یخ زدی دختر!
بشری دوباره به آسمان نگاه میکند و چشمهایش زیباتر از هر ستارهای میشود در بلبشوی آسمان.
-من میرم زودتر. چتر همرام نیست.
-صبر کن برات چتر بیارم.
امیر نمیگذارد برود. دستش را میگیرد و فاصلهی بینشان را از بین میبرد.
-چند دقیقه راه که بیشتر نیست.
-کاش ماشین آورده بودی!
لبخند میزند به لحن نگران بشری و بشری روی نوک پا میایستد تا شال را دور گردن امیر بپیچد. پهلویش در دست امیر محصور میشود و قالب تهی میکند. برق نگاهش را از صورت امیر میگیرد و دستهایش دور شال سست میشوند.
-فینگیلی خجالتی!
چیزی نمانده چانهاش در گودی گردنش فرو برود که امیر چانهی بیزبان را نجات میدهد.
-خودت ببند شالم رو.
به چشم های امیر نگاه نمیکند، نمیتواند که نگاه کند ولی تا میتواند طرح لبخندش را به ذهن میسپارد. کار شال تمام میشود ولی قبل از اینکه دستهایش پایین بیایند، امیر میگیردشان.
-برو تو خونه سرما میخوری!
-شبت به خیر عزیزم.
امیر دستش را رها نمیکند. آرام میفشارد، انگشت حلقهاش را.
-شبت به خیر. برو تو خونه.
-بذار باشم تا تو میری!
حرف دیگری نمیزند، فقط پلکهایش را به نشانهی موافقت روی هم میگذارد. بشری دست دور بازوهای خودش میپیچد و رفتنش را نگاه میکند. سر پیچ کوچه، امیر برمیگردد و برایش دست تکان میدهد و خودش را سرزنش میکند از اینکه تب بوسیدن بشری را در خود خاموش کرده است، وقتی چرخش مردمکهایش یا لحن متفاوت از همِ هر جملهاش، دلش را به تب و تاب بوسیدنش میانداخت.
بشری در را میبندد. نم نم باران، تندتر و درشتتر میشوند. به در تکیه میزند و کف دستهایش را به سردی در میچسباند. یادش به عصر میافتد. به خوابی که دیده بود. به عطر امیر. به رویایی که با واقعیت تلفیق شده بود. به خوشحالی امیر از دیدن کلاه.
بعد انگار یادش به چیز دیگری میافتد. وای کشداری میگوید و دست روی لبش میگذارد.
خدا میدونه وقتی بیدار شدم موهام چه وضعی داشته!
تقریباً گریهاش میگیرد.
امیر من رو با اون موهای شلختم دید!
به جای آن لحظه که حواسش به موهایش نبوده و تماماً به امیر جلب شده بود خجالت میکشد.
خیلی خوبی امیر که چیزی به روم نیاوردی!
رعد و برق بلندی گوش فلک را پر میکند، توی آسمان و زمین میپیچد و نورش لحظهای حیاط را روشن میکند. بشری از ترس آب دهانش را قورت میدهد و از در کنده میشود.
زیر ریتم منظم بارش باران تا در ساختمان میدود و وقتی قدم در سالن میگذارد، گرمای خانه به میزبانیاش برمیخیزد. لامپ کمنور خانه خبر از خواب بودن مادر و فاطمه میدهد. به اتاقش میرود تا نماز آیات بخواند، از ترسی که از صدای رعد و برق در دل کوچکش رخنه کرده است.
..
..
امیر سلام میکند و نسرینخانم و حاجسعادت سرشان را از روی جدول در دست حاجسعادت بلند میکنند. باهاشان دست میدهد، شال و کلاهش را برمیدارد و روی شوفاز میگذارد. بوی کاموای نو خیس خورده روی دستهایش میماند.
-کلات مبارک امیر!
و نسرین خانم میگوید:
-چه رنگش بهت میاد!
-بشری بافته.
نسرین خانم خودش را به سمت شوفاژ میکشاند.
-اصلاً مشخص نیس کار دسته. چه تمیز بافته!
حاجسعید عینکش را برمیدارد.
-بهت نمیاومد از زن شانس بیاری ولی نه، خدا رو شکر. خوب شانس آوردی.
نسرینخانم دنبالهی حرف همسرش را با ذوق میگیرد:
-بشری همونقدر که عفیفه، هنرمندم هست.
به امیر رو میکند.
-بهش گفتی واسه عقد؟
امیر پا روی پا میاندازد.
-نگم که بیام خونه و شما باز بحث راه بندازی؟!
نسرینخانم با لحن مادرانهای میگوید:
-نمیشه که اسم بذاری روی دختر مردم و دیگه بیخیال بشینی.
بلند میشود، چشمهای مادرش هم.
-اگه اصرار شما نبود، هیچی در مورد عقد به بشری نمیگفتم. حالا خیلی زوده واسه عقد، این رو بشری هم میدونه وگرنه ازم مهلت نمیخواست.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
❌ #کپی_و_انتشار_به_هر_طریق_حرام ❌
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯