27.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷✨🌷✨🌷✨
💠دعای هفتم صحیفه سجادیه
💠توصیه مقام معظم رهبری
💠به امید رسیدن به روز بدون کرونا
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسینابنعلی میچسبد؛
💠السلامعلیالحسین
💠وعلیعلیابنالحسین
💠وعلیاولادالحسین
💠وعلیاصحابالحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
4_5773965251749873629.mp3
11.64M
#آوای_مادرانه
قسمت آخر
با حال خوب گوش کنید.
رادیو آوای مادرانه با روایت های جدید ادامه خواهد داشت ...
💠⚜💠
✨ ای یوسف کنعان من، مهدی! کجایی؟
💠 #اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهالله 🌤
💠 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
برگ۳۰: دستانِ شیدا
دستانت، آرام بخش است درست مثل حضورت. خواب بالا آمده تا پشت دیوار پلکم را پایین انداختم و مشغول تماشای همنشین و همراه تازه ام شدم.
امیرم! می خواهم قصه زندگی مان را اینگونه بنویسم: من بودم، تو آمدی
من بودم، ما شدیم
من بودم، ما می مانیم
دلم می خواهد تمام عاشقانه هایم را برایت خرج کنم و نمی دانی چقدر شیرین است این اسرافِ در راه عشق! امیر سعادت! هم امیر وجودم هستی و هم سعادت زندگی ام. امیر و سعادت بودنت همیشگی باشد جانانم!
#ارسالی_افسون
برگ۳۰: دستبندِ عشق
سالی که نکوست، از امیرش پیداست
سال تحویل، فصل بهار، گلزار شهدا، رفیق شهیده، سفره هفت سین، اولین حضور یار چقدر شیرین است و وصف ناشدنی.
یار سیه چشمی که دلم را لرزاندی، خوش آمدی به تقدیرم، بلا به دورت باد امیرم!
زبان عشق من، در دستان پر مهرت نوشته می شود و در برق چشمانت خوانده می شود.
در راه عشق با تو هم قدم شده ام، با هم و برای هم، تا همیشه و در کنار هم.
تو همان حول حالنای من هستی که حالم را به احسن الحال تغییر دادی.
#ارسالی_افسون
افسون:
برگ ۳۰: تفریح دونفره
باز هم اولین های دلچسب، اولین نماز، اولین کوهنوردی، اولین مسافرت؛ و چه شیرین و خاطره انگیز می مانند این اولین دوتایی های عاشقانه.
امیرم! چه خوب خودت را در دلم جا کرده ای، شاید هم من تو را در دلم جا دادم، نمی دانم ولی مِهرت روز به روز عمیق تر می شود. خوشحالم که فاصله هایمان به کمترین رسیده است و به زودی ما می شویم.
جانانِ بشری! خوشحالم که ثابت کردی می توانم به وجودت تکیه کنم و هراسِ افتادن نداشته باشم.
سیه چشمانم! خاطرات با تو بودن را قاب گرفته ام و به دیوار دلم آویزان کرده ام.خیالت راحت، جایشان امن است و با هر تپش قلبم، برایم تداعی می شوند که امیری چون تو دارم.
#ارسالی_افسون
باز هم دلنوشتههای افسون 🌷🌷🌷
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سلام و روز به خیر
مشکلی در شماره برگهای ارسال شده وجود داشت. از برگ ۲۰ به بعد رو موقتا از کانال برداشتیم.
انشاءالله تا قبل از پارت شب، پارتهای قبل را دوباره ارسال خواهیم کرد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
به وقت بهشت 🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 سلام و روز به خیر مشکلی در شماره برگهای ارسال شده وجود داشت. از برگ ۲۰ به بعد رو مو
پارتهای زیر حذف شدهی قبل هستند
ممنون از صبوری شما🌹🌹🌹🌹
به وقت بهشت 🌱
💠 ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ19 نیم ساعت قبل
💠
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ20
امیر میانهی خیابان قصرالدشت نگه میدارد.
-از اینجا میخواستی خرید کنی؟
-همینه. لطف کردی.
-انقدر تعارف نکن خانمگل.
وارد گلفروشی که نه در واقع وارد باغ میشوند.
از کنار گل و گیاههای زینتی رد میشوند. ذوق بشری از دیدن گلها از چشم امیر دور نمیماند. دارد فکر میکند کدامشان برای تراس اتاق نازنین مناسب است. از امیر هم نظر میپرسد و بالآخره با سلیقهی مشترک، چند گلدان سفارش میدهند.
فروشنده خریدشان را داخل سه سبد جای میدهد.
-چیز دیگهای نمیخوای؟
نگاه بشری را روی سطلهای پر از رز میبیند.
-رز دوست داری؟
-خیلی خوشگلن امیر!
دو رز صورتی برای نازنین برمیدارد و تا فروشنده آنها را دسته کند، امیر رز قرمزی را مقابلش میگیرد و کنار گوشش پچ میزند.
-هر چند خودت گلی!
بشری گرم نگاهش میکند و امیر طعم جدیدی از این چشمهای پاک را میچشد.
خمرههای عسلی که انگار زیرشان تنور آتش روشن است.
-نازه! دستت درد نکنه.
-یه گلدون هم واسه خودت بردار.
و بشری بدون تعارف یک پیرومیای چروک را انتخاب میکند.
دوباره به گلدانها نگاه میکند. دلش همهشان را میخواهد.
-همشون خوشگل هستن.
-خب بردار هر کدوم رو میخوای.
-نه دیگه بسه.
خجالت میکشد. فکر میکند به قدر کافی خرج روی دست امیر گذاشته است.
گلدان بنفشی که گیاه قهر و آشتی را در آغوش سفالی خود، گرم جای داده است را در دستهای امیر میبیند.
-مثل تو ظریفه. به نظرم باید اسمش رو عوض کنن بذارن بشری!
زبون نریز امیر. تا دیوونگی فاصلهای ندارم. حواست به دل بیجنبهی من باشه.
..
..
گل نازنین را روی داشبورد میگذار، رز قرمز را ولی توی دستش میگیرد. به سرخی گلبرگهایش نگاه میکند و برای چندهزارمین بار، خدا را عاشق میشود.
چه قشنگ آفریدی! چقدر ظریف! چقدر ناز!
صورتش را جلو میبرد و عطرش را نفس میکشد.
امیر گلدان اختصاصی بشری را در بغلش میبیند.
-بده اینم بذارم صندوق؟
-نه. دوست دارم خودم بگیرمش.
-اذیت میشی!
گلدان را محکم میچسبد.
-نه امیرجان میترسم خراب بشه.
امیر دلش نمیآید عاقل اندر سفیه نگاهش کند ولی با تعجب به دلواپسی بشری و برگهای ظریف لمیده در آغوشش مینگرد.
-پس آدرس دوستت رو بده. بهش گفتی داری میری اونجا؟
-به مامانش زنگ زدم. میخوام سورپرایزش کنم.
از گوشهی چشم نگاهش میکند.
این دختر با آنی که امیر فکر میکرد خیلی فرق داشت. دلخوشیهایش، دغدغههایش، ناراحتیهایش؛
اسمش را زمزمه میکند و بشری نگاه از گلهای یاسیرنگ گلدان میگیرد. به نیمرخ امیر که ته ریشش به شکل خاصی روی صورتش خودنمایی میکرد، نگاه میکند.
-جان بشری!
-وقتی با توام حالم خیلی خوب میشه.
بشری با لبخند نگاهش میکند و امیر میگوید:
-انگار این لبخند جزء لاینفک صورتته!
ابروهای بشری بالا میرود.
-چرا این نعمت رو از خودم و اطرافیانم دریغ کنم؟
-به لبخندت عادت کردم. لبخند نزنی انگار یه چیزی سر جاش نیست.
همانطور که آدرس را به امیر میدهد، به حرفهایش هم فکر میکند.
وقتی همیشه لبخند بزنم، وقتی تو عادت کنی به صورت بشاشم، قطعاً نمیتونی ناراحتیام رو ببینی؛
نرسیده به خانهی نازنین، به او زنگ میزند.
صدای خواب آلود نازنین توی گوشش میپیچد.
-جونم!
-سلام خانوم. خوابی آره!؟
خمیازهی نازنین را تحمل میکند تا اینکه بالآخره حرفی میزند.
-نه دیگه.
بشری به راحتی متوجه میشود که نازنین این چند کلمه را در حالی که دست به دست میشده گفته. خندهی کوچکی میکند و میگوید:
-در رو باز کن که خراب شدم سرت.
نازنین صاف مینشیند و بشری موهای ریخته در صورتش را تصور میکند و باز میخندد.
-جون من؟ راس میگی
نازنین گوشی به دست به سمت گوشی افاف کنار در اتاقش میرود و از مانیتور نگاه میکند.
بشری و امیر را در حال پیاده شدن میبیند.
_ای جونم! با آقاتون اومدی؟
بشری به دوربین اف اف نگاه میکند.
-اگه راهمون بدی آره! خب این در رو باز کن.
-بیا اینم در. خوش اومدی.
-خودت هم بیا کمک.
نازنین گوشی را میگذارد.
-کمک چی؟!
شال و مانتویش رو میپوشد و پلهها را پایین میرود. صدا میزند:
مامان! بشری با نامزدش اومده.
و جز سکوت جوابی از خانهی خاموششان نمیشنود.
اوه! حتماً مامان نیست؛
تا نازنین به حیاط برسد، امیر به کمک بشری گلدانها را داخل گذاشته است. نازنین با دیدن سبدها پا تند میکند.
-سلام. خوش اومدین.
کنار بشری میایستد.
-اینا چیه!؟
بشری رزهای صورتی را جلویش میگیرد.
-بفرما خانم.
-دسّت درد نکنه. چرو زحمت کشیدی. ای گلدونا چیه؟
بشری کنار گوشش میگوید.
-داری میگی گلدون. خب گلدون واسه چیه؟
نازنین اما هاج و واج نگاهش میکند. بشری با سر به تراس اتاق نازنین اشاره میکند.
-واسه تراس اتاقت.