eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨           ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم قسمت۳ اولین سال تحویلی است که کنار امیر است و کنار خانواده‌اش نیست. یک ساعتی تا تحویل سال فرصت دارند. هر کدام یک سمت قبر شهیده کمایی می‌نشینند. گرد و خاک از سنگ قبر پاک می‌کنند، امیر گلاب روی سنگ می‌ریزد و بشری، دستمال می‌کشد. سنبل، سبزه و شمع‌ها را روی قبر می‌چینند. بشری گوشی‌اش را بیرون می‌آورد و پیام مادرش را می‌بیند. "سلام دخترکم. زنگ نزدم تا مزاحم اوقات خوشتون نشم ولی در اولین فرصت باهام تماس بگیر. دلم برات تنگ شده خاتون. پیشاپیش عیدت مبارک" لبخندی به مراعات مادرش می‌زند و با این پیام، مثل پیام‌های قبلی مادرش، حساب کار هم دستش می‌آید. این پیام را هشدار یا تلنگری به حساب می‌آورد تا حواسش را جمع نگه دارد. هر لحظه گلزار شهدا شلوغ‌تر می‌شود. امیر را می‌بیند که زانوهایش را بغل گرفته و خیره به عکس شهیده، توی فکر است. قرآنش را از کیفش بیرون می‌آورد و از صدای زیپ کیفش، نگاه امیر به او جلب می‌شود. -اجازه میدی قرآن بخونم؟ سرش را تکان می‌دهد. -منم گوش می‌کنم. بشری بلند می‌شود و کنار امیر می‌نشیند. امیر سرش را به طرف صفحه‌ی باز شده متمایل می‌کند. -بیار از اول بخون. بشری برگ‌ها را ورق می‌زند و با صدای آرام شروع به خواندن حمد می‌کند. انگشتش را زیر کلمات می‌گذارد و در حالی که امیر همراهش زمزمه می‌کند، یک حزب را تمام می‌کنند. زمستان آخرین نفس‌هایش را می‌کشد که امیر دست‌ بشری را در مرداد دست‌هایش گرفتار می‌کند و بشری گویی حرارت تمام جهان را به دستش تزریق کرده‌اند با نازی معصومانه، حلاوت لبخندش را به نگاه امیر تقدیم می‌کند. انقلاب درونی‌شان سر به فلک می‌گذارد و حالشان به عاشقانه‌ترین حلال‌ها مزین می‌شود. در حالی که چشم‌هایشان در نگاه‌های پاکشان به هم روشن شده، هم‌صدا می‌شوند در ترنم آهسته‌ی یا مقلب‌القلوب و الابصار، یا مدبراللیل والانهار و یا محول‌الحول‌والاحوال. بهترین روز دنیایشان تا به آن زمان را از سر می‌گذرانند. بشری چشم‌هایش را می‌بندد و "اللهم‌ الرزقنی شهادت فی سبیلک" را می‌خواند. صدای توپ و بعد هم ساز پخش می‌شود و امیر و بشری در حالی که ماهی طلایی چشم‌های بشری در امواج شب‌گونه‌ی چشم امیر، دلبرانه به رقص درآمده، نوبرانه‌ترین شکوفه‌های لطیف از لب‌هایشان باریدن می‌گیرد. -چقدر با این ساز خاطره داریم! -آره امیر. همیشه این ساز رو دوست داشتم. امیر فاصله‌ی کم بینشان را فتح می‌کند. نگاهش به اطراف می‌چرخد و از شلوغی گلزار، به بوسه‌ای از گوشه‌ی چادر روی سرش اکتفا می‌کند‌. قرص صورت ماهش، مه‌آلود عطر امیر می‌شود و بشری برای بلعیدن شیرینی این شمیم تلخ، حریصانه نفس می‌کشد. دعای فرج تمام گلزار را زیر لوای خودش می‌گیرد. هنوز دست‌هایشان در هم است، دعا را می‌خوانند و الطاف اولین مرتبه‌ای که با هم برای فرج دعا کرده‌اند، شامل حالشان می‌شود. دعا که تمام می‌شود، برای تبریک سال نو با خانواده‌هایشان تماس می‌گیرند. تماس امیر طولانی‌تر می‌شود. بشری فرصتی می‌یابد تا با دوستش، خصوصی حرف بزند. پیشانی‌اش را به سنگ می‌گذارد و دم عمیقی از اکسیژن‌های معطر روی سنگ را به جان ریه‌هایش می‌بخشد. دوست جانم! این آقا خوشتیپه، عشق منه! دلش پاکه، دلمو برده. عاشق رفتارای مردونه‌اشم. هوامونو داشته باش دورت بگردم. سرش را بلند می‌کند. امیر تماسش تمام شده، نگاهش می‌کند. -اون دعائه رو نکرده باشی! بشری ابرویی بالا می‌اندازد و با خنده "نه" کشیده‌ای می‌گوید. نگاهش با دست‌های امیر تا جیب کت امیر می‌رود و همراه جعبه‌ی جواهری کوچکی برمی‌گردد. -آخ‌جون عیدی! امیر می‌خندد و بشری هزار بار بیشتر از دیدن هدیه، از خنده‌ی امیر بال درمی‌آورد. -خیلی خوشگل می‌خندی امیر! از لبخند امیر، چیزی کاسته نمی‌شود. دست بشری را می‌گیرد و جعبه را کف دستش می‌گذارد. -عیدت مبارک! سلول به سلول صورت بشری شیفته‌ی نگاه امیر می‌شوند و بشری برای دومین بار در دل اعتراف می‌کند که امیر دیوانه کردن یک زن را به بهترین نحو بلد است! نگاهش را از بنفش مات جعبه‌ی دایره‌ای می‌گیرد و دوباره به صورت امیر می‌دهد. -از کجا می‌دونستی بنفش دوست دارم؟! -دوست داری؟ بشری به نشانه‌ی آری، تند تند پلک می‌زند. امیر لب از لبخند برمی‌دارد و "خدا رو شکر" می‌گوید. -بازش کن بشری. بازش می‌کند و دستبند ظریف آرمیده روی مخمل جعبه، دلش را می‌برد. نگین‌های سفید دستبند را با نوک سبابه‌اش نوازش می‌کند. -فوق‌العاده‌اس! -مبارکت باشه. مچش را جلوی امیر می‌گیرد. -خودت بنداز دستم. آنقدر عاشق است که تلاش دست‌های امیر برای بستن قفل دستبند را هم با علاقه به تماشا بنشیند و این می‌شود اولین تحویل سال بشری کنار امیر؛   ✍🏻 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠✨            ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ29 همه‌ی
💠✨            ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم حوالی عصر، از راه نرسیده، راهی کوه صفه می‌شوند. وقتی امیر می‌گوید "نیومدیم که بشینیم تو هتل"، بشری خستگی‌اش را در پستو پنهان می‌کند و با وضویی جهت رفع خواب‌آلودگی‌اش، با او همراه می‌شود. کوه خلوت و خلوت‌تر می‌شود و شب نزدیک و نزدیک‌تر. هوای سرد صفه، میزبان خوبی نیست و بشری و امیر از سمج‌ترین میهمانانی هستند که آن‌قدر گرم صحبت می‌شوند تا وقتی که جز خودشان هیچ کس در کوه نمانده است. وقت نماز می‌شود و تاریکی درخت‌های تازه جوانه زده را محصور می‌کند. بشری در حالی که از پیاده‌روی نفس‌هایش به شماره افتاده‌اند، دنبال تابلوی نمازخانه می‌گردد. -بریم نماز امیر! امیر چرخی دور خودش می‌زند و پرسشی می‌گوید: نمازخانه؟! راضی می‌شوند در آلاچیق کوچک موکت شده که اسم نمازخانه را رویش گذاشته‌اند، نماز بخوانند. امیر با بطری کوچک آب داخل کیف بشری وضو می‌گیرد و در سکوت و سرمای سرشب آخر زمستان، به نماز می‌ایستند. سلام نماز را که می‌دهد به چپ و راستش نگاه می کند، دروغ چرا؟ آسمان قیر و درخت‌های عور، وهم به دلش می‌اندازد، ولی وقتی امیر دستش را به طرفش می‌گیرد تا همراهش بلند شود، نیرویی او را وادار به همراهی می‌کند. یکی دو پیچ را که رد می‌کنند، یکباره نگاهش به شهر زیرپایش می‌افتد. خستگی‌ پاهایش دلیل خوبی می‌شود برای به تماشا نشستن هیاهوی چراغ‌های ریز زیر پایشان. امیر کنارش می‌نشیند. -به نظر زرنگ‌تر می‌اومدی! بشری نگاه از شهر می‌گیرد و چراغ چشم‌هایی که برابرش درخشش گرفته‌اند را می‌نگرد. -نفسم دیگه بالا نمیاد! -خدانکنه. بشری دم عمیقی از هوا می‌گیرد. -تو خسته نشدی؟! -من زود به زود میام کوه. دوباره دست بشری را می‌گیرد و بلندش می‌کند. این‌بار تا بالای کوه دستش را رها نمی‌کند اما قدم‌هایش را با طمأنینه برمی‌دارد. خودشانند و شهر زیر پایشان. زیر نور مصنوعی چراغ‌ها می‌نشینند و مروارید چراغ‌ها، مثل گردن‌بندی ظریف، گردن شهر را به نمایش می‌گذارد. دست امیر حائلی می‌شود بین سوز هوا و کمر بشری و بشری این‌بار با رضایت تکیه‌اش را به گرمای سینه‌ی امیر می‌سپارد. به ترس‌هایی که با همراهی به گوشه‌ای پرت، پرت کرده و به دلگرمیی که در شب سرد از با امیر بودن سر پا نگهش داشته فکر می‌کند. فشار دست امیر روی بازویش او را راغب می‌کند که بیشتر در آغوش امیر فرو برود. دستش را روی دست امیر می‌گذارد و چشمش به ماه طلایی که از سر کوه، سرک می‌کشد می‌افتد. به صورت امیر که گرمایش را در فاصله‌ی میلیمری حس می‌کند می‌افتد و از اتفاق نظرشان در نگاه کردن به ماه می‌خندند. و صدای خنده‌شان خدشه‌ای ظریف می‌شود به جان کوه در خواب رفته. احساسش را نسبت به بشری در حال عوض شدن می‌بیند و حالا انگار به رسم چرخش ماه‌های سال به زیباترین احساس ممکن رسیده و مثل زمین سرد آخر اسفند، هوای دلش بهاری شده! نمی‌داند اسم احساسش را عادت بگذارد، علاقه یا عشق! فقط می‌داند حال خوب یعنی وقتی که کنار بشری باشد؛ امیر که عادت داشت با قدم‌های سریع از کوه بالا برود، این‌بار آهسته بالا رفته بود و آهسته‌تر پایین می‌آمد. برنامه‌ی فردایشان را توی ماشین می‌‌چینند تا چند جای اصفهان را ببینند و به خاطر امیر اول صبح را هشت‌بهشت انتخاب می‌کنند و امیر تحویل سال را به عهده‌ی بشری می‌گذارد. -دوست داری کجا باشیم؟ بشری کمی فکر می‌کند، یادش به شهیده کمایی می‌افتد. چشم‌هایش برق می‌زنند. -سر خاک دوستم؟ امیر اماتوی ذوقش می‌خورد. سال تحویلی بریم قبرستون! دوستت کیه که اصفهان خاکه!؟ پکر می‌شود و صدایش تحلیل می‌رود. -دوست اصفهانی داشتی؟! -دوست شهیدم. زینب کمایی. امیر ابرویی بالا می‌اندازد. -پس گلزار شهداست فکر کردم باید برم قبرستون. همونی که عکسش سر کلیدات بود دیگه؟ -می‌بریم امیر؟! -آدرسش رو پیدا کن. .. .. از شدت درد پا خوابش نمی‌برد. پیاده‌روی امشب بعد از آن هم کار و خرید چند روز قبل، حسابی خسته‌اش کرده. می‌خواهد دست به دست شود ولی می‌ترسد امیر را بیدار کند. مچ دستش در دست امیر گرفتار شده. به چهره‌ی امیر که گویی خواب هفت پادشاه را می‌بیند، نگاه می‌کند. خطوط چهره‌‌ی امیر زیر نور تابلوی بک لایت، از او دلبری می‌کند. کاش می‌تونستم دزدکی به صورتت دست بزنم. یادش به حرکات امیر قبل از خوابشان می‌افتد. -اشکال نداره بلوزم رو درآرم؟ بشری خندید و امیر دست به کمر جلوی تخت خواب ایستاد و چانه‌اش را خاراند. -حد و مرز رو مشخص کنیم تا دست و پامون نره تو هم. به منم انگ بدقولی نچسبه! بشری از یادآوری که امیر نسبت به رفتار صبحش می‌کند معترض صدایش می‌زند‌. امیر ولی کوسن‌ها را عمودی وسط تخت می‌چیند. -اینم سنگر. هر کی تو سرزمین خودش.
⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜ میانبر رمان بشری لینک https://eitaa.com/In_heaventime/6 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3585 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3590 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3592 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3595 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3599 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3602 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3606 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3608 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3612 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3614 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3618 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3647 لینک برگ ۳۵ https://eitaa.com/In_heaventime/4962 لینک برگ۴۰ https://eitaa.com/In_heaventime/5623 لینک برگ۴۵ https://eitaa.com/In_heaventime/6433 لینک برگ۵۰ https://eitaa.com/In_heaventime/7310 لینک برگ۵۵ https://eitaa.com/In_heaventime/8442 لینک برگ۶۰ https://eitaa.com/In_heaventime/8606 لینک برگ۸۰ https://eitaa.com/In_heaventime/9566 لینک برگ۱۰۰ https://eitaa.com/In_heaventime/10543 لینک برگ۱۲۰ https://eitaa.com/In_heaventime/11745 لینک برگ۱۴۰ https://eitaa.com/In_heaventime/12902 لینک برگ۱۶۰ https://eitaa.com/In_heaventime/14262 لینک برگ۱۸۰ https://eitaa.com/In_heaventime/15406 لینک برگ ۲۰۰ https://eitaa.com/In_heaventime/16928 لینک برگ ۲۲۰ https://eitaa.com/In_heaventime/18038 لینک برگ ۲۴۰ https://eitaa.com/In_heaventime/20759 لینک برگ ۲۶۰ https://eitaa.com/In_heaventime/21953 لینک برگ ۲۸۰ https://eitaa.com/In_heaventime/22597 لینک برگ ۳۰۰ https://eitaa.com/In_heaventime/24481
⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜ میانبر رمان بشری لینک https://eitaa.com/In_heaventime/6 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3585 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3590 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3592 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3595 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3599 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3602 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3606 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3608 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3612 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3614 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3618 لینک https://eitaa.com/In_heaventime/3647 لینک برگ ۳۵ https://eitaa.com/In_heaventime/4962 لینک برگ۴۰ https://eitaa.com/In_heaventime/5623 لینک برگ۴۵ https://eitaa.com/In_heaventime/6433 لینک برگ۵۰ https://eitaa.com/In_heaventime/7310 لینک برگ۵۵ https://eitaa.com/In_heaventime/8442 لینک برگ۶۰ https://eitaa.com/In_heaventime/8606 لینک برگ۸۰ https://eitaa.com/In_heaventime/9566 لینک برگ۱۰۰ https://eitaa.com/In_heaventime/10543 لینک برگ۱۲۰ https://eitaa.com/In_heaventime/11745 لینک برگ۱۴۰ https://eitaa.com/In_heaventime/12902 لینک برگ۱۶۰ https://eitaa.com/In_heaventime/14262 لینک برگ۱۸۰ https://eitaa.com/In_heaventime/15406 لینک برگ ۲۰۰ https://eitaa.com/In_heaventime/16928 لینک برگ ۲۲۰ https://eitaa.com/In_heaventime/18038 لینک برگ ۲۴۰ https://eitaa.com/In_heaventime/20759 لینک برگ ۲۶۰ https://eitaa.com/In_heaventime/21953 لینک برگ ۲۸۰ https://eitaa.com/In_heaventime/22597 لینک برگ ۳۰۰ https://eitaa.com/In_heaventime/24481