eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.8هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
1 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ چادری با زمینه‌ی کرم و گل‌های ریز صورتی می‌پوشد و داخل آشپزخانه می‌نشیند. چند دقیقه‌‌‌ای از آمدن خانواده‌ی سعادت می‌گذرد. برای استقبال نمی‌رود. منتظر می‌ماند که مادر صدایش بزند تا چایی ببرد. از سالن صدایشان می‌آید ولی از صحبت‌هایشان چیزی متوجه نمی‌شود. دچار استرس می‌شود. دلیلش را در ترسی می‌بیند که از نگاه امیر دارد. یک جور ترس همراه با کشش که او را مجذوب و ذوب در چشمانش می‌کند. از جایش بلند می‌شود. پرده‌ی توری پنجره‌ی آشپزخانه را کنار می‌زند. دستانش کمی می‌لرزند. نفس‌هایش از عمق سینه‌ بالا و پایین می‌شوند. انگار آشپزخانه با کابینت‌ و میز و صندلی‌هایش دور سرش می‌چرخند! چشمانش را می‌بندد تا به خودش مسلط بشود. ضعف توانش را گرفته، دستش را با سختی به دستگیره‌ی پنجره می‌گیرد، همه‌ی توانش را در دستانش می‌ریزد و به دنبال هوای تازه‌، چفت محکم پنجره را باز می‌کند تا دگرگونی حالش را التیام بخشد. صورتش را جلوی دریچه‌ی می‌گیرد. هوای خنک و مطبوعی پوست صورتش را نوازش می‌دهد. چند نفس عمیق می‌کشد تا این‌که حالش رفته رفته بهتر می‌شود. نباید جلوش خودم رو ببازم، نباید بفهمه استرس دارم، نباید؛ برمی‌گردد سر جایش روی صندلی گردویی می‌نشیند. دستانش را در هم قفل می‌کند و روی میز می‌گذارد. مثل همیشه این‌جور وقت‌ها با یاد خدا خودش را آرام می‌کند. زبان می‌گیرد: الا بذکر الله‌ تطمئن‌ القلوب. آنقدر تکرار می‌کند تا آرام شود. مادر که صدایش می‌زند، بلند می‌شود و استکان‌ها را از چای پر می‌کند. یک ظرف کیک شکلاتی‌ که دستپخت خودش است را کنار استکان‌ها می‌گذارد. چادرش را مرتب و بسم‌ الله‌ الرحمن‌ الرحیم را زمزمه می‌کند. خانم و آقای سعادت با دیدنش از جای بلند می‌شوند. امیر هم بالاجبار و برخلاف میلش بلند می‌شود. بشری توقع ندارد جلویش بلند بشوند، خجالت می‌کشد، با صدای خیلی آرامی سلام می‌کند و جواب سلام خیلی گرمی می‌شنود. -شرمنده‌ام نکنین. بفرمایین بشینین. سینی را جلویشان می‌گیرد. همه با تشکر برمی‌دارند تا به امیر می‌رسد. -بفرمایین. امیر چایی‌‌ را با یک تکه کیک شکلاتی برمی‌دارد و بدون تشکر روی برمی‌گرداند. بشری خیلی خونسرد سینی را جلوی پدر و مادرش می‌گیرد. سیدرضا با تشکر چایی‌ برمی‌دارد. -دست گلت درد نکنه عزیز دلم! و برای بشری همین کافی است. پشتش به محبت‌های خانواده گرم است. من نیاز به تشکر امیر سعادت ندارم. این هم که یک خواستگاری فرمالیته است. اهمیتی نداره که سطح ادبت رو نشونم بدی! سیدرضا برایش جا باز می‌کند و بشری کنارش می‌نشیند. حاج‌سعادت از همسایه‌هایی که مسجد می‌رفتند شنیده که سیدرضا مدافع حرم است. در مورد وضعیت سوریه سوال می‌کند و با حسرت به حرف‌های سیدرضا گوش می‌دهد. سیدرضا ولی سعی دارد سربسته و خلاصه از کارش تعریف کند. مشخص است از این‌که همسایه‌ها از سوریه رفتنش باخبر شده‌اند راضی نیست. بالآخره نسرین‌خانم، سیدرضا را نجات می‌دهد. -خوش‌حالم که پسرم می‌خواد داماد همچین مردی بشه. با حرف نسرین‌خانم آقای سعادت به خودش می‌آید که برای خواستگاری آمده‌‌اند. امیر در سکوتی بی‌قرار فرو رفته و از وجناتش پیداست که فقط تحمل می‌کند! حاج سعادت دنباله‌ی حرف همسرش را می‌گیرد. -والا ما هر چی در توانمون بوده تا الآن برا امیر انجام دادیم. خودم مشاور املاکم. یه شعبه هم واسه امیر راه انداختم. دستش تو جیب خودشه و به قدر معمول هم پس‌انداز داره خدا رو شکر. حالام که وقت زن گرفتنش رسیده و ما هم بهتر از دختر شما سراغ نداشتیم. به سیدرضا و زهراسادات رو می‌کند. -چه خونواده‌ای بهتر از شما؟! نسرین‌خانم از پدر و مادر بشری اجازه می‌خواهد تا امیر و بشری بتواند با هم صحبت کنند. سیدرضا می‌گوید "مشکلی نیست" و بشری به اشاره‌ی مادرش از جا بلند می‌شود و برای اینکه که به امیر ثابت کند فقط خودت به اجبار نیامده‌ای بلکه من هم موافق نیستم، به سمت ال شکل سالن می‌رود تا امیر را متوجه کند که این خواستگاری برایش جدی نیست. هنوز ننشسته‌اند که زهراسادات صدایش می‌زند: خاتون! برید اتاق خودت. لب امیر به خنده‌ی تمسخرآمیزی که برای بشری کاملاً ملموس بود کج می‌شود و طوری که فقط بشری بشنود می‌گوید: -خاتون! بشری با این‌که از امیر عصبانی است "چشم" می‌گوید ولی بدون این که به امیر تعارف کند به طرف پله راه کج می‌کند. امیر با همان پوزخند روی لبش، پشت سرش می‌رود. از بودن در آن مراسم عصبانی است و عصبانیتش را با حرص سر بشری خالی می‌کند. -می‌خواستی اتاق شلخته‌ات رو نبینم؟ خاتون! بشری با چشم‌های گرد به طرفش برمی‌گردد. تحقیر و تنفری را که از چشم امیر می‌بارید با چشم‌های کور هم می‌توانست ببیند. سعی می‌کند با نفس عمیقی آرامشش را حفظ کند، موفق هم می‌شود. "ببخشیدی" می‌گوید و زودتر وارد اتاق می‌شود.