امیر کف دو دستش را به هم میزند و چانهاش را روی نوک انگشتهایش میگذارد. سر و گردنش بالاتر میرود و از همان زاویه هنوز به بشری نگاه میکند.
-به من شک داری آره؟ خب شاید حق داری! چیکار کنم که یه دل بشی؟
-تو نظرت چیه امیر؟
-من که تو رو دوستت دارم.
نگاهش میپرسد: واقعا؟
امیر دست از زیر چانهاش میکشد.
-مطمئن باش! فکر میکنم تو هم بیعلاقه نباشی.
شانههایش را بالا میاندازد.
-رفتارت که این رو میگه.
دست میکشد روی شال گردنی که روی شانهاش شل افتاده.
-مثلاً وقتی این رو میبافی.
دستهایش را روی میز روی هم میگذارد تا بشری با خیال راحت به حرفهایش گوش کند.
-حتی اگه این شال و کلاه رو هم حساب نکنم بقیه رفتارات میگه که بی میل نیستی. همونطور که من بیمیل نیستم.
تیرامیسوی مقابل بشری زیر چنگال پودر و خمیر شده و دل امیر خرد و خاکشیر میشود از این کلنجاری که بشری با خودش دارد.
-مطمئنم الآن اگه خونه بودیم، یا تو ماشین خودمون، رفتارت یه چیز دیگه بود. بشری! تو بیرون از خونه یه آدم دیگهای میشی. اگه الآن تو اتاقت بودیم، مینشستی جفت من، دستت رو بهم میدادی.
هر دو دستش را باز و به بشری اشاره میکند.
-ولی حالا خودت رو جوری پیچوندی که من جرات نکنم دست بهت بزنم.
خراب کردم. دستم رو خونده! مامان من چیکار کنم با این مرد؟!
-ما با هم مشکلی داشتیم بشری؟ به من نگاه کن.
بشری سرش را به چپ و راست تکان میدهد:
-نه.
-تا اسم عروسی اومد ریختی بهم!
-خب آره!
-یعنی من و تو باید با هم گل و بلبل باشیم تا وقتی که قرار نباشه این رابطه ثبت بشه! آره؟
باید خوشحال باشم از اینکه انقدر خوب من رو میفهمی یا ناراحت؟ امیر فقط با تو میشه خوشبخت باشم. مامان میگه با عقل تصمیم بگیرم با دل پات وایسم. شاید مامان شورش کرده که من بهتر تصمیم بگیرم.
بازی دستهای امیر هنوز ادامه دارد. حالا در هم قلابشان کرده و به بشرایی نگاه و فکر میکند که فکرش درگیر است.
تو نمیدونی که من با اصرار مامانم اینجا نشستم و دارم تو رو آماده میکنم برای شروع یه زندگی که خودم نمیخوام شروع بشه.
به صورت فرشتهی زمینی کنار دستش نشسته عمیق نگاه میکند. به زبان اوردن حرفهایی که میخواهد، سخت است ولی مجبور به گفتن است. دلش رنجش بشری را نمیخواهد ولی باید دل کوچک این به قول خودش فینگیلی را آرام کند.
-تو از من میترسی بشری! نگاهت از وقتی گفتن عروسی بگیریم عوض شده. من میفهمم که تو آمادگی نداری.
مکث کوتاهی میکند و قبل از اینکه پشیمان شود، ادامه میدهد:
- میشه زیر یک سقف رفت ولی عجلهای برای انجام رسم و رسومات نداشته باشیم.
لبهای بشری توی دهانش جمع میشود و صورتش را پشت دستش پناه میدهد. آب دهانش را به سختی قورت میدهد و امیر از دیدن خجالت بشری دست میکشد روی صورتش. نفسش را رها میکند، مثل کسی که باری سنگین از روی دوشش برداشتهاند.
-الآن دیگه مشکلی نیس؟
از تیرامیسویی که دیگر چیزی ازش به جا نمانده دست برمیدارد. خیلی به خودش قوت قلب داده که بتواند با امیر حرف بزند آن هم وقتی هنوز از خجالت حرفهای سربستهی امیر سر به زیر است.
-فقط اینا نیست...
و امیر مطمئن میشود که خب، این هم بخشی از دلایلت برای این موضعت بود.
-چیزی که خیلی مهمه اینه که من و تو واقعاً بهم میخوریم یا نه؟ من با امیری که تا الآن شناختم میتونم زندگی کنم. تو با این بشری میتونی؟
-بهترین تایم روز من اون دقیقههاییه که پیش همیم.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
❌ #کپی_و_انتشار_به_هر_طریق_حرام ❌
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ25 دلهره دارد
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ26
سلام ساکتی میکند، تا سیدرضا بیدار نشود. زهراسادات از آشپزخانه گردن میکشد، میخواهد صدایش بزند که بشری خودش جلوی آشپزخانه میایستد. برای زهراسادات زحمتی ندارد که از چشمهای دخترش بخواند که چه بین او و امیر گذشته. پیراهنی را که در دست دارد در ماشین لباسشویی میگذارد و میایستد. سلام دوبارهی بشری را جواب میدهد.
-سلام. خاتون.
چیزی نمیگوید، سوالی نمیپرسد و بشری در حالی که چادرش را از روی شانههایش میکشد راهی اتاقش میشود. زهراسادات نفس عمیقی میکشد و به کارهایش مشغول میشود.
تیم ساعتی میگذرد، شعلهی زیر هویجپلو را کم میکند و سری به همسرش میزند. پتو را کمی بالاتر، تا روی سینهاش میکشد.
حالا وقت آن رسیده که با بشری حرف بزند. راهی دوبلکس خانه میشود. تقهای به در میزند.
-بله. جان!
در را باز میکند. بشری سرش را بالا میگیرد و گوشیاش را زمین میگذارد. زهراسادات تکیهاش را به قاب در میدهد.
-خب! نتیجه؟
-هنوز گیجم مامان! باور میکنی؟
کنار دخترش مینشیند. کرپ دامنش لخت روی صندلش پهن میشود و بشری میبلند وقتی خودش آرام است همه چیز را آرام میبیند، حتی چینهای دامن مادرش مثل موجهای ریز دریایی آرام حرکت میکنند. برخلاف صبح، وقتی که مضطرب بود.
-وقتی قبل از شناخت دل ببندی همین میشه. باید اون زمان مواظب میبودی که نبودی.
نمیتواند اسم سرزنش روی لحن مادرش بگذارد. او فقط دارد حقیقتی را میشنود که قابل کتمان نیست و خودش هم به آن معتقد است. دوباره مادرش حرف میزند.
-من بهت گفتم یاسین میگه امیر خیلی معمولیه. نگفتم؟ خودت گفتی با یه آدم معمولی میتونم زندگی کنم ولی با کسی که دوستش ندارم نه.
-هنوزم میگم مامان.
زهراسادات دست خستهاش را به موهایش میکشد تا روی صورتش نیایند. این روزها تختنشینی سیدرضا و رفت و آمد عیادتکنندگان حسابی رمقش را میگرفت.
-ببخش مامان! منم جای اینکه کمکحالتون باشم شدم یه فکر.
لبخند میزند به روی دخترش.
-زن خونه اگه کار خونه رو نکنه که مریضه.
زل میزند به چشمهای دخترش.
-از دیشب تا حالا بهت فشار آوردم که فقط خوب فکر کنی و بهترین تصمیم رو بگیری. دغدغهی حاجآقا و حاجخانوم رو درک میکنم. میخوان پسرشون بچسبه به زندگیاش. خیرش رو میخوان. کمکم دو ماه میشه که نامزدین، بیشتر از شش ماه هم نمیشه کشش بدید. اول و آخر باید برید زیر یه سقف. نمیگم نگرانت نیستم ولی طرفت پدر مادرداره. خیالم تا حدی راحته.
-امیر خوبه! مهربونه. فقط دنیایی که قبلا توش بوده با الآن فرق داره. مامان! مهم الآنشه. مگه نه؟
-آره اما اگه بتونی همینجوری نگهش داری. برنگرده عقب!
صدای گوشی بشری کلامشان را پاره میکند. بشری گوشیاش را برمیدارد.
-امیره!
تماس را وصل میکند و زیر نگاه مادرش با او حرف میزند. سلام و احوالپرسی امیر این بار رسمیتر از همیشه هست. شاید او هم حس کرده که موقعیت فعلی بشری در خانه مثل همیشه نیست و حتما بحث این روزهای خانهی سیدرضا حول این عروسی یکدفعهای میچرخد.
بشری گوشی را از کنار گوشش سر میدهد.
-میگه میخواد بیاد با شما و بابا حرف بزنه.
-جای امیدواریه. چون خودمون هم تصمیم داشتیم دعوتش کنیم.
روبهروی پدرش مینشیند. لبخند خجولی میزند و حاشیهی هویهکاری رومیزی را به دست میگیرد.
-امیر داره میاد اینجا.
-مهمون حبیب خداس. تو دیگه آرومی؟
سرش را بالا میگیرد و صورت مهتابیاش از سیدرضا دل میبرد.
-سخته بابا. همین که از شما جدا بشم، همین که یه دفعه برم تو زندگی؟
-مگه الآن تو زندگی نیستی؟
-ولی زندگی مشترک! من هیچی بلد نیستم.
زهراسادات به جمعشان اضافه میشود.
-هیچی هم که بلد نباشی، خدا و پیغمبر که سرت میشه؟
بشری زبان روی لبش میکشد. میخواهد با دندان به جان لبهایش بیفتد که مادرش نهیبش میزند.
-نکن!
لبش را رها و به پدر و مادرش نگاه میکند.
-به همین راحتی؟
سیدرضا لبخند میزند و زهراسادات جواب بشری را میدهد.
-تو طبق اون چیزی که دین ازت خواسته رفتار کن. این عین خوشبختیه.
-همین؟
زهراسادات دستهایش را باز میکند.
-همین. تو زن خوبی میشی چون هیچ وقت ندیدم با کسی نامهربونی کنی. مهربونی زن هم برای مرد یه گزینهی پررنگه. جوری که من تو رو میشناسم، زندگی خوبی برای امیر میسازی.
-دعام کنید.
چشمهای ملتمسش صورت پدر و مادرش را برای گفتن جواب میکاود.
-همیشه دعات کردم تهتغاری!
تشکرآمیز به پدرش نگاه میکند. زهراسادات چانهی بشری را میگیرد.
-از وقتی که یاسین رو حامله شدم، سر هر نماز دعاش کردم. بعد هم طاها و طهورا و بعد هم که تو. تا الآن که باسین داره بابا میشه و تو داری میری خونه بخت، هنوز سر هر نماز دعاتون میکنم.
لبخندی زیبا به صورت بشری مینشیند ولی چشمهایش متحیراند.
زهراسادات بغلش میکند. گونهی دخترش را میبوسد.
-تو هم انشاءالله همین کار رو کن.
صورتش گر میگیرد، مخصوصاً مقابل پدرش. فکر میکند عاشق شدن به این همه خجالت کشیدن و رنگ به رنگ شدن میارزد؟!
..
..
امیر راست میگفت. توی خانه، بشرای دیگری میشد؛ حالا که نردههای تراس باصفایشان را در دست گرفته و با تمام دلش به پیشواز او ایستاده، فقط امیر باورش میشود که این بشری همان بشرایی است که قبل از ظهر نگاه و دستهایش را از امیر دریغ میکرد تا بتواند بدون غلیان احساسات، حرفهایش را بزند.
تا امیر به پلهها برسد، بشری خودش را به او میرساند و تا کنار هممیایستند، آغوشش پر میشود از مریمهایی که امیر برایش آورده.
-ممنون.
پهنای صورتش ممنونوار میخندد و امیر فکر میکند که دیوانهام مگر؟ که این لبخندهای صمیمانه را عاشق نشوم!
دلش میخواهد ببوسدش، گونههای سرخ شدهاش به طرز وسوسهانگیزی بوسه میطلبند ولی پا روی دلش میگذارد و روی طپشهای قرص دلش؛ نمیتواند لبخندی که از دیدن صورت بشری در میان سپیدی مریمها روی لبش نشسته را جمع کند.
دستش میرود که دست بشری را بگیرد ولی باز هم امتناع میکند. میخواهد تمام آن بهم ریختگی که برای بشری پیش آمده را فروبنشاند. مگر نه اینکه تا اسم عروسی آمد، رفتار بشری از این رو به آن رو شد!
بشری عقب میایستد تا راه پلهها برای امیر باز شود. کنار هم از پلهها بالا میروند و از همین همقدم شدن هم دل کوچک بشری رو به ایوان آفتابی خدا باز میشود.
امیر کنار سیدرضا مینشیند و بشری مریمهای تازه از راه رسیده را در گلدان بغدادی فیروزهای میگذارد. وقتی کنار امیر مینشیند که زهراسادات پیالههای چای را روی میز گذاشته.
-ممنون مامان! زحمت نکشید.
از تشکر امیر خندهاش میگیرد و از خدا میخواهد که نکند امیر این خنده را ببیند! گویا که امیر حساب کار اساسی دستش آمده باشد. این "مامان" که برای اولین مرتبه به کار میبرد یعنی که میخواهد هر طور شده نسبتش را با این خانواده حفظ کند.
-راستی تا یادم نرفته بگم مامان برای شام دعوتتون کردند.
به مادرش نگاه میکند. برخلاف خودش خندهاش نگرفته اما دارد به چشم پسرش به امیر نگاه و پذیرایی میکند.
-به روی چشم امیر جان.
این جمع را دوست دارد، حضور در این جمع را هم به همان اندازه؛ یک جمع چهار نفره که خاطر همهشان را بیشتر از خودش میخواهد. به صورت امیر خیره میشود و به خود میگوید: نمیتونم نخوامت! نمیتونم دوستت نداشته باشم. فقط قول بده سر حرفت بمونی و عجلهای برای انجام رسم و رسومات نداشته باشی!
پلک امیر به صورت بشری تاب میخورد. مثل اینکه سنگینی خمرههای عسل را احساس کرده باشد! لبخندی عمیق و اطمینانبخش میزند، مثل اینکه حرف دل بشری را شنیده باشد؛
بشری از همین حس که امیر حرف دلش را شنیده، دوباره سرخ میشود و تمام تنش تب میکند. عرق شرم از پشت سرش میریزد و خیس شدن موهایش را احساس میکند.
سیدرضا لب تر میکند و با رافت صدای محکمش، رشتهی کلام نگاههای امیر و بشری پاره میشود.
-حاجی فرمودن که عقد و عروسی یکباره باشه و شما برید سر زندگیتون. ما هم حرفی نداریم ولی میبینی که نه مهریه سنگین گذاشتیم نه شروطی که چشم فامیل رو چهارتا کنه. ولی این بین ما باشه، مهریه دختر من حتی اون چند تا سکه نیست. مهریهاش مردونگی و جوونمردی توئه. تویی که من به حساب پسر حاجسعادت قبولت دارم.
امیر نیم نگاهی به بشری میاندازد. میخواهد بسنجد بودن با او ارزش دارد که از سیدرضا این حرفها را بشنود، که به او بگویند به حساب پدرت قبولت کردهایم؟!
و این جواب را میگیرد که مگر میشود این دختر را بدون نگرانی به خانهی بخت فرستاد؟!
کسی که متوجه نمیشود، برای لحظهای بشری را دختر خودش تصور میکند و از خودش میپرسد اگر برایش خواستگار میآمد چکار میکردی؟
اصلاً شوهرش نمیدادم؛
دست سیدرضا روی شانهاش مینشیند. سر برمیگرداند به سمت پدری که مهربانی و جدیتش در هم آمیخته است.
-بشری دستت امانته. دخترم پرتوقع نیست. نبینم دلش بشکنه.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
❌ #کپی_و_انتشار_به_هر_طریق_حرام ❌
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ26 سلام ساکت
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ27
شانه به شانهی هم راه میروند. فکر میکند این درهای قدیمی آهنی همیشه برایش آشنا، این شاخههای یاس که از سر دیوار چند خانه به کوچه سرک کشیدهاند، این چنارهای پیر سر کوچه و بالآخره این خیابان قدیمی دلباز، همه و همه بیشتر به چشمش زیبا میآیند. اینبار راه رفتن در خیابان نارون مزهای دیگر دارد و بشری عاشق چنچنهی خاطراتش است وقتی با امیر میدان چنچنه را گام برمیدارد. آفتاب کمجان شده و امیر زیپ اورکتش را بالا میکشد.
-دلم میخواد بریم خونه. تو دوست داری بیرون باشیم؟
نگاه از سبزههای ریز پای صنوبرها میگیرد. دیدن سرسبزی چهرهی امیر برایش دلنشینتر است و مگر میشود که لبخند نزند؟!
-باشه بریم خونتون، تا مامان اینام برسن به مادر کمک میکنم.
هنوز نمیداند تا به آشپزخانه رفت، امیر چه وردی در گدش پدر و مادرش خواند که تا برگشت سیدرضا گفت: "دخترم. آماده شو با امیر برو. ما هم شب میایم".
از حرکت ایستاد و مردمان چشمهایش خیز نامحسوسی به صورت زهراسادات برداشت. تاییدیهی مادرش را هم با پلک عمیقی که زد متوجه شد. در واقع منتظر تاییدیه نبود، سابقه نداشت که زهراسادات مخالفتش با تصمیم سیدرضا را در جمع بروز بدهد، بشری بیشتر جا خورده بود که نگاهش به سمت مادرش کشیده شد؛
خم کوچهی بعد را رد میکنند. نگاه همسایههایی که تک و توک از کنارشان رد میشوند رنگ شوق میگیرد، وقتی دختر سیدرضا را کنار پسر حاجسعادت میبینند.
از در حیاط داخل میروند و ساختمانی بزرگتر از خانهی خودشان جلوی رویش سبز میشود با نمای سنگ که مشخص است به تازگی روی دیوار نشسته و حیاطی که هیچ چیزش شبیه حیاط دنج و باصفای خانهی خودشان نیست. یک قسمت پارکینگ، یک سمت چند درخت محصور شده در باغچههای کوچک و باغچهای باریک که چند بوته رز به سختی ازشان سر بیرون آورده.
مقایسهی این خانه با خانهی خودشان، حس و حال خوبی برایش به ارمغان نمیآورد. فکر میکند دارد کم میآورد. این خانهی نازنین نیست که صرف یک رابطهی دوستانه گذرش به اینجا بیفتد، خانهی پدری همسرش هست. من بعد باید با این خانواده رفت و آمد داشته باشد و این خانه و خانواده انگار بویی از سادگی نبردهاند! و این نقطهی مقابل خانوادهی سیدرضاست.
نسرینخانم در ساختمان را باز میکند و بشری قدمهایش را تند.
-سلام مادر!
-سلام به روی ماهت.
دست دراز شدهی بشری را میگیرد و دیدهبوسی میکنند.
-بیاین تو تا خونم روشن شه از قدمتون.
برق خرسندی را در نگاه مادرشوهرش میبیند و دلش گرم میشود. کنار میایستد تا اول امیر وارد شود ولی امیر دست او را میگیرد و او را با خود همراه میکند.
بشری چادرش را تا میزند و به چوب لباسی آویز میکند، با حوصله. و امیر باحوصلهتر از او نگاهش میکند. لبخندی به صورت امیر میزند و قبل از اینکه بنشیند، سینی را از دست نسرینخانم میگیرد.
-ممنون مادر. زحمت کشیدین.
-تو رحمتی عزیزم.
حوصله هنوز هم دست از سر نگاه امیر برنداشته. این بار رفتار راحت و صمیمی بشری با مادرش را زیر ذرهبین گرفته.
استکانهای خالی را توی سینی میگذارد و به آشپزخانه میبرد. نسرینخانم دارد خورش را میچشد. بشری کنار سینک میایستد.
-کاری دارین من کمکتون کنم؟
نسرین به طرف سینک میرود تا قاشقش را بشوید.
-نه عزیزم. برو پیش امیر. منم الآن میام.
-نمیشه که همه زحمتا رو شما بکشین!
آشپزخانه را از نظر میگذراند. چند قابلمه و ماهیتابهی سرامیکی روی اجاقگاز یعنی شام آمده است. کاهو و کلمهای خرد نشده روی کابینت را میبیند.
-پس من سالاد درست میکنم.
دستهایش را میشوید و مشغول خرد کردن کاهو میشود. تا سالاد آماده شود، آفتاب هم دامنش را جمع میکند.
یک ساعتی به اذان مغرب مانده. میخواهد کنار امیر بنشیند که امیر بلند میشود.
-بریم اتاقم؟
کنجکاویاش لحنش را کودکانه میکند.
-کدومش اتاق توئه؟
امیر خندهی کوتاهی که در به نمایش گذاشتن دندانهایش خساست دارد میکند. ابروهایش را بالا میاندازد.
-بالاست.
ماشینفلزیهایی با برندهای قدیمی معروف که امیر طبقهی بالای کتابخانهاش چیده، اولین چیزی است از اتاق امیر که نظر بشری را جلب میکند. میخندد.
-ماشینهاشـــو!
به سمت امیر که پشت سرش ایستاده برمیگردد.
-دوستشون داری؟
امیر نگاهش را به بشری میدهد. ستارههای خنده از چشمهایش میریزند.
-یه زمانی دوستشون داشتم.
لبخند امیر را زیر نگاه میگیرد. کم پیش میآید بخندد، آن هم دنداننما. اکثر اوقات خندههایش را پشت لبهایش سد میکند، همیشه لبخند میزند یا چشمهایش میخندند.
بشری چرخی در اتاق میزند. شاسیهای عکس امیر در ابعاد مختلف، روی دیوار اتاق عرض اندام میکنند.
با دیدن هر عکس، لبخند بشری عمیق و عمیقتر میشود تا اینکه نگاهش روی یک عکس قفل میشود. عکسی که در آن، امیر لبخند میزند، کراوات سفیدی بسته و مچ آستین پیراهن مدادی رنگش را با دست دیگرش گرفته. لبخند روی لبهای بشری میماسد. با چشمهای گشاد به امیر که کنارش ایستاده نگاه میکند. امیر میگوید:
-جان! چی شده؟
-تو کراوات میزنی؟!
-یه وقتایی آره.
و به سمت درایور لباسهایش میرود. اولین کشویش را میکشد.
-بیا!
بشری، قدمهای مرددش را به سمت امیر برمیدارد. توی کشو را نگاه میکند. با یک کشوی پارتیشن بندی پر از اکسسوریهای تزئینی مردانه روبهرو میشود. چیدمان مرتب کشو از نظر بشری ستودنی است اما دیدن کراواتهای لوله شدهی رنگ به رنگ، شعفش را کور میکند. ناراحت و کشیده اسمش را صدا میزند. امیر متعجب نگاهش میکند.
-جان؟!
-مگه تو نمیدونی کراوات لباس مشهور اروپاییاس؟ اشکال شرعی داره که ما لباس اونا رو بپوشیم.
اخم ابروان امیر به تعجب چشمهایش اضافه میشود و بشری با لحنی که شبیه حرف زدن دختربچهای قهر کرده است، میگوید:
-من دوست ندارم شوهرم کراواتی باشه.
امیر چشمهایش را میبندد و نفسش را با صدا آزاد میکند. چشم که باز میکند با دیدن نگاه مصرّ بشری، از حرفی که میخواست بزند صرف نظر میکند. شست و سبابهاش را دو طرف لبها و بعد چانهاش میکشد و "باشد"ی میگوید.
-امیر! اگه گناه نداشت...
امیر نمیگذارد حرف بشری تمام بشود. موهایش را بالا میزند و میگوید:
-کروات زدن یا نزدن چیز مهمی هم نیست.
بشری متشکر نگاهش میکند و امیر میگوید:
-خوشتیپی باید تو خون آدم باشه!
بشری از شیطنت امیر میخندد. نگاهی دوباره به درایور مقابلش میاندازد.
-ولی پاپیون نداری.
-پاپیون سوسول بازیه.
یک ابرویش را بالا میفرستد و در حالی که سر تکان میدهد "اوهوم" میگوید. نگاهش روی درایور طویل مانده، دقیقاً دو برابر درایور لباسهای خودش و طهورا است! با چشم به کشوها از بالا به پایین اشاره میکند.
-اینا همه لباسن؟!
-لباس راحتیه. میخوای ببینی؟
بشری قدمی به عقب برمیدارد.
-نه! نه. چی رو میخوام ببینم. لباسه دیگه.
امیر اینبار بلند میخندد و بشری ثانیه به ثانیه، نه! زپتوثانیههای این خندههای به چشم و دلش نایاب را در خاطرش مینشاند. بازوی ظریفش در دست امیر گیر میافتد. امیر فشاری به صید در دستش میدهد.
-خجالتی!
بشری ولی دلش نمیخواهد سر این بحث بمانند. چشمهای درشتش را به صورت هنوز خندان امیر میاندازد.
-من اینهمه لباس ندارما!
امیر، شانه بالا میاندازد.
-خب حتما لازم نداری.
اگر تمام تشریفات خانه را کناری بگذارد، با تجملات اتاق مدرن امیر برابری میکند. پردهی شید که آن هم عکس امیر رویش چاپ شده توجهش را جلب میکند. منظرهای برفی زمینهی سرد عکس را به رخش میکشد و امیر که هودی خاکستری پوشیده و موهایش را مدل کوییف زده.
آنقدر امیر را دوست دارد که دلش نمیآید بگوید خودشیفتهای! اما چیزی که بیشتر ذهنش را مشغول کرده این است که این عکس در نظرش خیلی آشنا میآید. گویی مدتی پیش این عکس را دیده، این منظرهی برفی و این مرد گوشهای از ذهنش را به خود اختصاص داده اما الآن تازه میفهمد که مرد در تصویر همین امیر است.
در دوجدارهی باریک و هفتاد سانتی انتهای اتاق حواسش را از عکس پرت میکند.
-اون در به کجا باز میشه؟
امیر به طرف در میرود و بازش میکند.
-تراسه.
پشت سر امیر میرود. تراسی که سرد و خالی افتاده را مقابل خودش میبیند. هوا تاریک شده اما هنوز خبری از گلبانگ مسجد امام حسن نیست. جلوتر میرود و دستهایش را به نردههای سنگی تکیه میدهد. اگر تراس خانهی روبهرویی که شاید ده دوازده متر تا جایی که ایستاده فاصله دارد را فاکتور بگیرد، مکان محصوری به نظر میرسد.
-جای دنجیه!
جوری که سعی دارد چشمش به تراس و حیاط همسایه نیفتد، به حیاط پشتی کم عرض و طویل زیر پایش نگاه میکند. گرمای حضور امیر را پشت سرش احساس میکند و برای اولین بار از حضور امیر لرز به تنش نمیافتد.
سعی میکند خوددار باشد وقتی دستهای امیر کنار دستهای خودش روی سنگ لبهی نردهها مینشینند.
-تراس خونه روبهرویی خیلی سرسبز و دلبازه!
بشری به طرف امیر برمیگردد. سرش را بالا میگیرد تا بتواند صورت امیر را بهتر ببیند.
-چیکار به خونه همسایه دارم؟
چشمهای امیر دوباره بازیگوش میشوند.
-همسایه خودش اینجا ایستاده.
بشری اخم ریزی میکند.
-منظورت منم!؟
امیر با همان لبخندهای خسیسش سر تکان میدهد و بشری به آن خانه اشاره میکند.
-یعنی اون خونه ماست؟
اخم ناشی از دقتش، رنگ غلیظتری به خود میگیرد. نگاهش را به آن خانه سر میدهد و از پس تیرگیهای دم مغرب، خانهشان را تشخیص میدهد.
-خونمون!
-و اونم تراس اتاقت.
-تو میدونستی اون طرف خونه ماست!؟
امیر دستش را میگیرد و به اتاق برش میگرداند.
-شب خواستگاری که رفتیم تو اتاقت فهمیدم.
بشری هیجانزده میگوید:
-پس چرا هیچی بهم نگفتی؟
امیر کیف بشری را از روی تختش برمیدارد و خودش مینشیند.
-یادم رفت دیگه.
بعد کمی فکر میکند.
-شاید چون هیچوقت پرده رو جمع نمیکنم. توی تراس هم که کاری ندارم. شاید اگه چشمم به تراس اتاق تو میخورد یادم میافتاد که اون اتاق روبهرویی، اتاق توئه.
بشری کنار امیر مینشیند. دستش را حلوی دهانش میگیرد تا از دست خمیازهی دنبالهدرازش راحت شود. امیر مهربانانه نگاهش میکند.
-میخوای بخوابی؟
-نه امیرم. الان دیگه وقت خواب نیست.
-هر وقت خونوادت اومدن، من بیدارت میکنم.
-نه امیرجان. من عادت ندارم بین غروب خورشید تا اذان مغرب بخوابم. کراهت داره!
امیر میایستد و کیف بشری را دوباره برمیدارد.
-حرام که نیست! خود دانی.
بشری دست جلوی دهانش میگیرد ولی اینبار از ذوق کشف کردن دلیل آشنا بودن عکس روی شید.
-حالا فهمیدم چرا این عکس برام آشناس.
امیر رد نگاه بشری را دنبال میکند و به عکس خودش روی پرده میرسد. سوالی به بشری نگاه میکند.
-شبا وقتی که لامپ این اتاق روشن باشه، عکست از اون سمت پیداس. من چند وقت بود عکست رو میدیدم.
امیر موضوع دستگیرش میشود. کنار بشری مینشیند و سرزیپ کیف را در دست میگیرد.
-نظرت چیه من کیف تو رو بهم بریزم ببینم چیه هست داخلش؟
چهار زانو روی تخت مینشیند و زیپ کیف بشری را به قصد باز کردن میگیرد.
-اشکالی که نداره؟
بشری پا روی پای دیگرش میاندازد و به دستهایش تکیه میدهد.
-چه اشکالی؟
امیر جیب کوچک کناری کیف را باز میکند. چشمش به دو کلید میافتد که به یک سرکلیدی وصل هستند، عکس دختری نوجوان و محجبه که زیرش اسمش را نوشته: شهیده زینب کمایی.
با تعجب میگوید: کیه؟
-شهیده کمایی.
امیر سرش را بالا میگیرد.
-اینو که همین جا هم نوشته. منظورم اینه که کیه؟ اصلاً مگه زنها هم شهید میشن؟
-چرا شهید نشن! ایشون یه دخترخانم پونزده ساله انقلابی فعال بوده که منافقا ترورش کردن.
عضلات صورت امیر از اخم منقبض میشود.
-چه جوری!
-یه شب که از مسجد برمیگشته خونشون، تو شاهینشهر با چادرش خفهاش کرده بودن.
-لعنتیا! اون فقط پونزده سالش بوده!
-راستش من خیلی ازش خجالت میکشم. با اون سنش انقدر خوب بوده که شهید شده. اون وقت من...
امیر زل میزند به صورت معصومش که چیزی از معصومیت شهید کم ندارد.
-تو به این خوبی! خودتم که سنی نداری!
بشری مثل امیر چهار زانو مینشیند.
-میدونی امیر. شهید زیاد داریما ولی من با شهیده کمایی خیلی جورم. دوستِ شهیدمه. خیلی هوامو داشته تا حالا. از وقتی کتابش رو خوندم، باهاش دوست شدم.
امیر گنگ نگاهش میکند و از روی سردرگمی ابروهایش را به هم نزدیک میشوند.
-چطور میشه با کسی که تو این دنیا نیست دوست شد؟!
بشری لبخند میزند.
-خیلی راحت. میشه با یه شهید دوست شد. رفیق شد. باهاش درد دل کرد. اونوقت میبینی تو زندگیت چه قشنگ ازت دستگیری میکنه. دقیقا سر بزنگاه میاد و دست آدم رو میگیره!
-من نمیفهمم تو چی میگی!
سرکلیدی را مقابل بشری میگیرد.
-دیگه چرا عکسشو زدی به کلیدات؟
-میخوام زیاد ببینمش و به یادش بیفتم. یادم نره که آرزوم چیه. هر بار ازش بخوام کمکم کنه و منو به آرزوم برسونه.
-آرزوت؟ چیه؟
-میشه نگم؟
امیر با اشتیاق نگاهش میکند.
-میخوام بدونم چه آرزویی داری که از یه شهید کمک میخوای!
دستهای بشری را میگیرد و با چشم به دستهایشان اشاره میکند.
-اشکال که نداره؟
جواب بشری به خنده آغشته میشود.
-نه.
و انگشتهایش را لابهلای انگشتهای درشت امیر کیپ میکند. امیر صورتش را جلو میبرد و پیشانیشان به هم میچسبد. چشمهای امیر هنوز خواهش میکنند و زبان بشری باز میشود.
-بهت میگم ولی باید برام دعا کنی که به آرزوم برسم.
امیرلب میزند.
-بگو حالا.
به چشمهای امیر خیره میشود. دوستش دارد، خیلی زیاد. ختی فکر میکند میتواند عاشقش باشد. دلش میلرزد ولی اعوذباللهاش در پیچ و خم دهلیزهای دلش، طنین میاندازد. دارم عاشقت میشم ولی شهادت رو بیشتر میخوام.
-دعام کن شهید بشم!
دستهای امیر میلرزند و بشری دستهای امیر را محکمتر میگیرد. با لبخند در چشمهایش غرق میشود. باز هم آن برق نگاه در چشمهایش میافتد. امیر پلک میزند ولی تاب نمیآورد و چشمهایش را میبندد.
-تو از من چی میخوای؟ مگه چند سالته که از مردن حرف میزنی؟!
-ولی شهادت با مردن فرق داره امیر. اگه میخوای من جاودانه باشم، برام دعا کن. دعا کن تا شهید بشم.
-هیچوقت... من نمیتونم همچین دعایی کنم.
دستش را رها نمیکند. ببین حرفامون به کجا کشید! آخه من دلش رو دارم دعا کنم تو از دنیا بری؟
-خب دیگه از مرگ نگیم. ببینم خانمگل چی داره تو این کیفش!
زیپ بزرگ کیف را میکشد. دفترچه یادداشت و خودنویس. دستمال مرطوب و کاغذی. در جیب جلویی کیف هم یک سجادهی جیبی، حولهی سفید کوچک و قرآن. امیر حوله را بیرون میآورد.
-همونیه که خونه دوستت دستم رو خشک کردم. میذاری کیفت واسه چی؟!
-لازمم میشه.
امیر جوری نگاهش میکند که انگار دارد میگوید مشکوک میزنی بشری!
بشری خندههاش میگیرد. خندهاش همانقدر که به دل خودش خنکا میبخشد، شراره میشود روی دل امیر و نفسش را بند میآورد. باید انقلاب درونیاش را چاره کند. حوله را جلوی صورتش میگیرد و عطر بشری مرهم میشود روی دل تفتیدهاش.
-بوی تو رو میده. عطر خاصیه!
لبهایش را در دهانش جمع میکند و چشمهای باریک میشوند. جوری که بشری فکر میکند، امیر سعی دارد خودش اسم عطر را حدس بزند. بالآخره صورتش را بالا میگیرد و در حالی که هنوز لبهای بیچارهاش را از اسارت، رها نکرده سرش را کج میگیرد.
-چه عطریه؟
-کنزو آمور. همیشه بعد از اتو به لباسام میزنم. تا وقتی بخوام برم بیرون، ملایم میشه و کسی عطرم رو حس نمیکنه.
-چه قدر سخت میگیری خانم بزرگ! قرآن رو چرا تو کیفت میذاری؟!
-لازمم میشه.
چشم تا دهان امیر لبریز لبخند میشوند.
-عجب! هی میگه لازمم میشه.
بشری خجول سرش را زیر میاندازد. امیر از کنار چشم تا پایین چانهی بشری را نرم نوازش میکند.
-بیرون از خونه هم قرآن میخونی؟!
-اگه وقتم آزاد باشه، چرا که نه؟!
دست از چانهی بشری برمیدارد و زیپ کیفش را میکشد.
-من زیاد قرآن نخوندم. به خصوص این اواخر که طرفشم نرفتم.
چهطور ممکنه؟ اینهمه قرآن به من آرامش میده.
پس چرا تو...
بعد یادش به چیز دیگری میافتد.
"به خصوص این اواخر"!
پس قرارمون! مهریهام؟
-امیـــــر!
-جون دلم!
خیلی دل میخواهد که بتواند در برابر این طرز جواب امیر سست نشود، ولی نشدنی نیست. با جدیت به چهرهی امیر زل میزند.
-مگه به من قول ندادی یه ختم قرآن داشته باشی؟
امیر چانهاش را میخاراند.
-فراموش کردم!
نچی میکند.
-این چه جور مهریهایه دیگه؟! مهریه باید سکهای، پولی، چیزی باشه نه قرآن خوندن.
بشری دلخور نگاهش میکند و امیر همچنان حق به جانب حرف میزند.
-راست میگم خب.
بشری نگاه از صورت امیر میگیرد. خوب یا بد، به هر کجای اتاق چشم میدوزد، عکسهای امیر مقابلش قد علم میکنند.
من اشتباه کردم. امیر با من فرق داره. عقایدش، باورش. اشتباه کردم!
بغض غلیظی روی بلور گلویش چتر میشود.
-قرآن خوندنت واسه من ارزش داشت نه پول و سکهات.
هنوز هم نگاهش را به امیر برنمیگرداند. لبهای چفتشدهاش را به هم میفشارد و روی در و دیوار چشم میچرخاند.
امیر این وضع را نمیخواهد. اولین مرتبهای است که بشری از دستش ناراحت شده. در کمال خودخواهی، توقع دارد بشری همیشه هواخواهش باشد. کلافه میگوید:
-بیخود داری خودت رو ناراحت میکنی!
بشری هنوز هم نگاهش را به امیر نمیدهد.
-تو قبول کرده بودی. قول داده بودی. الآن میگی فراموش کردی! نخوندی چون برات ارزش نداشت. امیر! بدقولی اصلاً بهت نمیاد.
امیر جابهجا میشود و کنار بشری مینشیند. دوباره بازی دستهایش با دست بشری را از سر میگیرد.
-تو حق داری، من باید میخوندم. قول میدم شروع کنم و یه دور قرآن رو بخونم. از دستم ناراحت نباش. خب؟
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
❌ #کپی_و_انتشار_به_هر_طریق_حرام ❌
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ27 شانه به شا
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ28
ساسان تا حد زیادی در کنار زدن رویاهایی که با بشری ساخته بود موفق میشود، آنهم به لطف استغفارهایی که با هر بار به یاد بشری افتادن، زبان میگرفت.
گاهگداری هم نازنین را میبیند اما متوجهی حس نازنین به خودش نمیشود. قبلتر که علاقهاش به بشری اجازه نمیداد نازنین را ببیند و حالا هم که درگیر فراموش کردن بشری است؛
حتی به ذهنش خطور نمیکند که نازنین با آن تیپ متفاوتش به اویی که سادهپوش است، علاقهمند شده باشد. فقط با خودش میگوید چرا صبوری دست از سرم برنمیداره!
چرا انقدر دور و بر من میپلکه؟
چند بار اومده و پرسیده: مشکلی پیش اومده جناب میر؟ خیلی تو خودتونید!
من باید با تو از مشکلم بگم؟
آخه چه ربطی به تو داره!
اومدی اینجا درس بخونی یا...
و کسی نیست بگوید آقا ساسان! مگه شما نیومده بودی اینجا درس بخونی پس چرا دل به بشری یا به قول خودت خانم علیان بستی؟!
ساسان اما به تنها چیزی که فکر نمیکند این است بود که نازنین به او علاقهمند شده باشد؛
نازنین آهی میکشد و باز به فضای سبز دانشگاه زل میزند. از آن بالا حتی نمیتواند صورت ساسان را واضح ببینه اما فقط دلخوش است به این سایهی نیمهماتی که از ساسان میبیند.
نمیدونم چرا با امیر سرسنگین شده!
اون قدر با هم ایاق بودن.
لحظهای نگاه ساسان به پنجرهی کلاس میافتد. نازنین دستپاچه میشود و خودش را کنار میکشد. ساسان فقط یک لحظه دختری را با مقنعهی سبز روشن میبیند.
داشت دید میزد؟
شانههای را بالا میاندازد. برایش اهمیتی ندارد. ده دقیقهای تا شروع کلاس نمانده و باید خودش را به کلاس برساند.
از در کلاس وارد میشود و صبوری را با مقنعهی سبز میبیند که کنار پنجره نشسته. خودکاری دستش گرفته و ساسان میداند که نازنین دارد گوشهی جزوهاش را خط خطی میکند. حتی میبیند که با حضورش، دستان نازنین دچار لرزش نامحسوسی میشوند.
ولی نمیشنود که نازنین در دل او را مخاطب قرار میدهد.
روز به روز علاقهام به تو بیشتر میشه.
ببین کارم به جایی رسیده که از بوی عطرت بهم میریزم و تمرکزم رو از دست میدم"
لب پایینش را مثل همهی وقتهایی که دستپاچه میشود به دندان میگیرد. خودکار را روی میز میگذارد تا لرزش خفیف دستهایش را پنهان کند.
خدا کنه بشری زودتر بیاد. من باید حتماً با یکی حرف بزنم.
ساسان لحظهای میایستد. به کار نازنین فکر میکند.
به دید زدنش از پشت پنجره.
اخم میکند و نفس سنگینش را رها.
همه رفتاراش بچهگانهاس!
دیگه خسته شدم از دستش.
کاش میشد کلاسم رو عوض کنم!
امیر و بشری با هم از در کلاس تو میآیند و نازنین با دیدنشان از جای بلند میشود. ساسان ولی کلافه میشود و حتی سرش را بالا نمیآورد.
..
..
بشری با امیر خداحافظی میکند و با نازنین همراه میشود.
-امیر ناراحت نشه؟
-بهش گفته بودم دیشب. میره به کاراش میرسه بعد میاد دنبالم. میخوایم بریم جهیزیه ببینیم.
-عروسی نزدیکه!؟
-آره. عقد و عروسی با هم.
روبهروی نازنین میایستد.
-بگو ببینم کجا دوست داری بریم؟
-تو که خیلی شلوغی پس! بریم کافه باباموقر.
-بگیر همین بیرون بخوریم.
نازنین با لیوانهای کاغذی بیرون میآید و کنار نیمکت میایستد. این بار او هم مثل بشری موکا سفارش داده.
-میبینم که مزاجت عوض شده!
لیوان بشری را به دستش میدهد.
-خودمم عوض شدم.
لحن سردش، توجه بشری را به خودش جلب میکند. از گوشهی چشم نگاهش میکند. نازنین مثل اینکه بخواهد مچش را بگیرد، میگوید:
-میخوای بگی متوجه نشدی؟! اونم تو که مو رو از ماست بیرون میکشی!
بشری لبخند دلنشینی به پهنای صورتش میزند.
-وقتی لهجهی شیرینت رو کنار میذاری یعنی اوقاتت تلخه.
نازنین پوزخند خندهداری میزند و بشری میداند چیزی نمانده تا نازنین از این پوستهی نازک دور خودش پیچیده خارج شود. سر انگشتانش را به شانهی دوستش میزند.
-تغییرت رو دوست داری؟
نازنین با سری پایین شروع میکند. میخواهد اعتراف کند. میخواهد سبک شود.
-حس میکنم لازمه پوست بندازم. احساس خوبی دارم. مثل یه پر تو دست باد. ترس و هیجان رو با هم دارم تجربه میکنم.
یه باد که وزش آرومش منو تو مسیر آرامش جلو میبره. کاش از بچگی باهات دوست شده بودم. لااقل کاش زودتر باهات آشنا شده بودم.
-همچین میگی انگار من چی کار کردم واست. تو همیشه خوب بودی فقط کودک درونت زیادی فعال مونده بود. الآنم کودکت رو بذار یه جاهایی فعالیت کنه. یه جاهایی که تو دید نامحرم نیستی، همون نازنین شیطون باش.
نازنین پاهایش را از تاب دادن نگه میدارد و کف آلاستارش را به زمین میچسباند.
-کودک درون نبود. دید اشتباه من به زندگی بود. اینکه دوست داشتم جلب توجه کنم. همه من رو ببینن...
بشری نمیگذارد ادامه دهد.
-صبح چرا دپرس بودی؟
از اینکه بشری نمیگذارد اعتراف کند لبخند تلخی میزند.
بلند میشود و گونهی بشری را محکم میبوسد.
-قربونت برم که نمیذاری حرفشم بزنم.
نازنین از گونهی بشری نیشگون میگیرد و بشری از درد اخمی میکند و دستش را روی گونهاش میگذارد.
-چیکار میکنی نازنین؟!
-دلم خنک شد. چش ندارم ای چال لپتو ببینم.
بشری دستش را روی صورتش فشار میدهد، شاید دردش آرام شود.
-چی شده؟ دیشب هم پشت گوشی متوجه شدم حالت خوب نیست. فکر کردم دوباره از دست پدر و مادرت ناراحتی ولی خدا رو شکر انگار دیگه با اونا مشکلی نداری.
نازنین خندهاش را جمع کرد.
-دیگه با مامان و بابام درگیر نمیشم. نه اینکه رابطمون عالی باشهها، نه. ولی خیلی بهتر شدیم. ذهنم درگیره ساسانه. چند وقته کلافهاس. چند باری سر صحبت رو باهاش باز کردم. ازش پرسیدم مشکلی پیش اومده. جواب نمیده. تحویلم نمیگیره. من فقط نگرانش شده بودم. میدونی بشری دست خودم نیست! ازش دلگیر میشم چون محلم نمیذاره ولی دوستش دارم. ناراحت میشم وقتی ناراحتیش رو میبینم.
تو به من بگو چیکار کنم؟ یه راهی پیش پام بذار. خودم دیگه ذهنم به چیزی قد نمیده.
بشری لیوانش را سر میکشد. لبش را جمع میکند و چشمهایش میگویند که دارد فکر میکند.
-دوست داشتن یا علاقهمند شدن به کسی اشکال نداره. ولی نباید بذاری علاقهات تو رو به گناه بکشونه. یه جوری رفتار کن که چند وقته دیگه چه به ساسان برسی چه نرسی، پشیمون نشی از رفتارایی که نشون دادی. خودت میدونی که ساسان یه پسر مومن و مقیده. توقع نداشته باش به نگرانیای تو یا اینکه دور و برش بگردی واکنش مثبتی نشون بده. این کارهات هر چند از روی محبتی که بهش داری هست اما بدتر اون رو از تو دور میکنه. یه بار دیگه خماینا رو بهت گفتم.
با تکان دادن سر از نازنین جواب میخواهد و نازنین با پلک طولانیاش تایید میکند.
-خدا رو شکر میر مرد متدینیه. بیا و به خاطر خدا و بعد هم به خاطر عشق پاکی که تو دلت داری کارایی رو بکن که تو رو به ساسان نزدیک کنه.
نازنین نمنم حرفهای بشری را با جان و دل گوش میکند.
-بیچاره ساسان تا منو میبینه فرار میکنه. شدیم جن و بسمالله.
-خودمونی میگم. از دستم ناراحت نشو. الآن پوششت خیلی بهتر از قبل شده. باز هم بیشتر و بهتر حجابت رو رعایت کن. دلت رو بسپار به خدا و تقدیری که برات رقم زده. مطمئن باش خدا بهترینا رو برا بندههاش میخواد. تو فقط دعا کن. از خدا بخواه که اگه مصلحت هست تو رو به ساسان برسونه و اصرار نکن. اگه مصلحتت نباشه و با زور و اصرار ساسان رو از خدا بخوای...
به این حرفها که میرسد، شمرده و محکم حرف میزند.
-زبونم لال، خدای نکرده، شاید یه روز پشیمون بشی از این همه علاقه که به پای میر ریختی و اون همه دعا و التماسی که به خدا کردی تا خدا میر رو بهت بده. انشاءالله بعد از تعطیلات نوروز که اومدی، دیگه کاری بهش نداشته باش. اصلاً انگار اون رو نمیبینی یا هیچ حسی بهش نداری. دلت رو بده به خدا و همه سعیات رو بکن که خدا ازت راضی باشه. انشاءالله که صلاحت باشه و به میر هم برسی.
امیر که تماس میگیرد، بشری از نازنین خداحافظی میکند.
-برات دعا میکنم سال خوبی پیش روت باشه. به مامانت هم سلام برسون.
نازنین محکم بشری را بغل میکند.
-چه خوبه که تو رو دارم.
بشری با مهربانی به روی دوستش لبخند میزند و نازنین با اطمینان میگوید:
-اگه واسه جهیزیه و چیدمانش کمک خواستی، حتماً خبرم کن.
بشری چند قدم بیشتر نرفته است که نازنین باز میگوید:
_عروسیتم که پیشاپیش دعوتم.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
❌ #کپی_و_انتشار_به_هر_طریق_حرام ❌
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ28 ساسان تا حد
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ29
همهی کارهای خانه و عروسی را انجام داده و برای روز دهم نوروز، تولد حضرت زینب(سلاماللهعلیه) تالار سادهای را رزرو کردهاند. غروب هنگام، امیر و بشری در همان پارکی که بار اول با هم رفته بودند، قدم میزنند. بعد از انجام آن همه کار، آن هم با عجله، نیاز دارند کمی خستگیشان را بگیرند.
هوا کمی سوز دارد ولی دیگه مثل قبل سردیاش را به رخشان نمیکشد. روی یه نیمکت کیپ هم مینشینند و به بچههایی که توی سرسرهها، مشغول بازی هستند نگاه میکنند.
-ای جانم! آدم دلش میخواد همشون مال خودش باشه.
امیر میخندد.
-خودت هنوز بچهای.
چرخی میزنند و هوای مطبوع قبل از عید را در ریههایشان انباشته میکنند. هوای گلزار شهدا به سر بشری زده است. نمیداند امیر دوست دارد یا نه ولی حرفش را میزند.
-امیــــر!
-جان.
-جان شما بیبلا. میشه با هم تا یه جایی بریم؟
امیر نگاهی به ساعتش میاندازد.
-کجا مثلاً؟
-گلزار.
-ها؟!
از چهرهی بامزهی امیر خندهاش میگیرد.
-گلزار شهدا.
نگاه امیر در آسمان دوَران میکند.
-دیگه داره شب میشه!
-یه مرد همرامه. خیلی وقتا با طهورا، با طاها و یاسین شب میریم گلزار.
لبهایش را جلو میدهد. تن صدایش عوض میشود، حسرتگونه.
-اگه دوست نداری بریم اصراری ندارم.
امیر قاعدتاً ترس ندارد از اینکه بخواهد شب به گلزار برود ولی خب به نظر خودش این موقع از روز را که تا شب قدمی بیش نمانده را وقت مناسبی برای گلزار رفتن نمیبیند لیکن وقتی بشری میگوید یه مرد همراهمه، غرور به او دست میدهد. مثل این که این دختر در هر موقعیتی که باشد، حاضر است با تکیه به من تا هر جای دنیا بیاید. میایستد و به صورت بشری که در پی صورت امیر بالا آمده لبخند میزند.
-میبرمت.
..
..
از در گلزار شهدا چند سبزه میخرند. به سمت
قطعهی شهدای گمنام که راه میافتند، تکبیرهای اذان روی قبور شهدا، منور میزنند. جبروت خاکی قبرستان، تنشی آهسته وجودشان را درگیر میکند.
بشری سبزهها را از دست امی می گیرد و روی قبرهایی که گویی امروز میهمانی نداشتهاند میگذارد. "حی علی الصّلاه" که در گوش گلزار میپیچد، امان از کفش میرود.
-امیر جان! بریم حسینیه نماز بخونیم؟
به طرف حسینیه میروند. بعد از نماز، بشری سر روی مهر میگذارد. از خدا و شهدا میخواهد که زندگیشان ساده و شهدایی باشد. یک زندگی که یاد خدا و آخرت درش فراموش نشود. یک زندگی ساده ولی باصفا.
خدایا لطف بزرگی کردی و منو از سادات قرار دادی. خودتم کمکم کن فردا جلوی مادرم، امام زمانم، شهدا و رهبرم شرمنده نباشم.
تصویر امیر روی صفحهی گوشیاش میافتد.
-سلام امیرم.
-از تو هم قبول باشه. چشم اومدم.
نیم ساعتی در گلزار بین قبور مطهر قدم میزنند تا اینکه امیر به ساعتش نگاه میکند.
-نریم به نظرت؟
-کار داری؟
-یه قرار دارم. باید برم دفترم.
کمی این پا و آن پا میکند و با رودربایستی میگوید:
-ببخش خانمگل. دیر شده. حتی نمیتونم شام دعوتت کنم!
-همین زیارتی که منو آوردی ارزش زیادی برام داره.
بشری را تا خانهشان میرساند و باز معذرتخواهی میکند. دم رفتن شیشهاش را پایین میفرستد و صدایش میزند. بانوی کوچک به طرفش برمیگردد.
-جانم عزیزم!
-ببین میشه یه سفر با هم بریم؟ خونوادت اجازه میدن؟
-بذار صحبت کنم. کجا میخوای بریم؟
-اصفهان. دوست داری؟
-از خدامه!
..
..
مثل دختربچههایی که ازشان خطایی سر زده گوشهی مبل کز میکند. زهراسادات هنوز کتاب کلبهی احزان را تمام نکرده. از پشت عینک به صورت دخترش نگاه میکند و بشری مجبور میشود زبان باز کند.
-امیر پیشنهاد یه مسافرت داده.
زهرا سادات عینکش را برمیدارد و نگاهش دقیق میشود. بشری کف دستهایش را به هم میچسباند. خیس عرق شدهاند.
-گفتیم اول به شما و بابا بگیم.
زهراسادات کتاب را میبندد و با عینک روی میز میگذاردشان. بشری به خودش میگوید: قبل از این که مامان چیزی بگه باید حرفمو بزنم.
-روم نمیشه به بابا بگم. میشه شما زحمتشو بکشی؟
-کجا میخواید برید؟!
نگاهش را از انگشتهای کشیدهاش بالا نمیبرد.
-اصفهان.
-خاتون!
دل بشری با این لقب، آرام میشود. سرش را بالا میگیرد. زهراسادات طوری نگاهش نمیکند که احساس غریبگی به سراغ دخترش بیاید.
-دلتون میخواد باهم باشین، بهتون خوش بگذره، خاطره بسازین ولی تو بگو من چطور خیالم راحت باشه وقتی گل پنبهی تازه شکفته و لطیفم رو با یه گولهی تند و تیز آتیش راهی سفر میکنم؟!
بشری به معنای واقعی هنگ میشود. با دندانهای پایینیاش به جان لبهای ریزش میافتد. میخواهد دزدکی به مادرش نگاه کند که نگاه خیرهی مادرش، مچش را میگیرد. دست روی صورتش میکشد.
-مامان!
-انقدر خوددار هستین که خیال من رو راحت کنی که بری و برگردی و هیچ اتفاقی بینتون نیفته؟
ترسیده به مادرش نگاه میکند.
-فکر میکنم بیخیال بشیم بهتره. به امیر زنگ میزنم میگم کنسل.
زهراسادات ولی جدی میپرسد: چرا؟
-خب... خب.
آهی میکشد و از زبان الکنش به تنگ میآید. زهراسادات از نگاه پرسشیاش کوتاه نیامده.
-چرا انقدر رنگ به رنگ میشی؟!
لبخند نیمه جان بشری روی لبهایش، مثل رژی بدرنگ مینشیند، مثل کالباسی مات که صورتش را رنگپریدهتر کرده باشد.
صدای مادرش نگران نیست، فقط انگار مچ بشری را باز کرده و از این بابت خیلی خونسرد است و میخواهد افکار و عکسالعملهای گره خوردهی بشری را باز کند.
-تو میترسی!
بشری از این رودستی که خورده، دستش را مشت میکند و عقب مینشیند. تکیهاش را به مبل میدهد و خودش را برای گفتگوی پندگونه و مهربانانهی مادرش آماده میکند. همیشه قسر در رفتن از دست خوانده شده توسط زهراسادات، برایش کاری ناممکن بوده.
-این یه نیازه که خدا تو وجود زن و مرد با هم قرار داده. اول و آخر باید برای این کار آماده باشی. یه لذت حلال که اگه عاشقانه باشه عالی میشه. ولی...
این "ولی" را جوری میگوید که بشری چهارگوش بشود و حواسش را تماماً به صحبتهای مادرش بدهد.
-ولی به وقتش. نه تو بچهای نه امیر، که من بخوام دست و پاتون رو ببندم و محصورتون کنم ولی اجازه نده بی هوا و بیبرنامه زفاف اتفاق بیفته. خب؟
بشری اینبار جفت دستهایش را جلوی صورتش میگیرد.
-وای مامان!
چند لحظه صورتش را پنهان میکند تا اینکه دستهایش کمکم پایین میآیند. زهراسادات با لبخند هنوز نشسته است.
-برو وسیلههات رو جمع کن.
..
..
چمدان کوچکی از طبقهی بالای کمددیواری پایین میآورد. همیشه وقتهایی که برای خادمالشهدایی راهیان نور میرفت، لوازمش را در همین چمدان میگذاشت.
اولین مسافرت با امیرش است و از این همراهی سر از پا نمیشناسد، از اینکه با مرد زندگیاش همسفر میشود. در گیرودار انتخاب لباس مانده است که گوشیاش آهنگ تماس امیر را نواختن میکند.
-جونم عزیزم! سلام.
-ســــــلام. باز که نفسنفس میزنی!
-چمدون رو کشیدم پایین.
-فینگیلی! میگفتی یکی کمکت کنه.
بشری لباسهایش را زیر و رو میکند. بین آستین حلقهای اناری و آستین سهربع سفید دودل شده.
-بشری!
-جونم امیر. هیشکی نبود بالا.
-چیکار میکنی الآن؟
-لباس میچینم. راستی امیر تو چه رنگی دوست داری؟
-فرقی نمیکنه.
-بگو حالا.
-اووم. به نظرم یه زن باید از تموم رنگا استفاده کنه.
بشری، سبابهاش را روی چانهاش میکشد و بین اناری و سفید، آستین سهربع را انتخاب میکند.
-بشری بابات شیرازه؟
بشری گوشی را با سرشانهاش نگه میدارد و شلوار دامنی پستهای را تا میزند.
-آره.
-ببین میاد بریم محضر.
از عجول بودن امیر به ستوه میآید. زبانش میپرد که اعتراض کند ولی برای لحظهای زبان به دندان میگیرد.
-محضر؟!
-آره خب. عقد نیستیم. نمیتونیم هتل بگیریم. حداقل صیغه رو رسمی کنیم.
-آها. خب خودت به بابا بگو.
..
..
بشری پنج دقیقهای دستش را گردن سیدرضا میاندازد. چند بار دست و صورت پدرش را میبوسد.
-بیا برو پدرآمرزیده. شوهرت منتظرته.
بشری باز هم صورت پدرش را میبوسد و به همین منوال از مادرش هم خداحافظی میکند. امیر با چمدان بشری در قاب در سالن ایستاده، میخندد.
-تو که انقدر بابایی بودی چرا شوهر کردی؟
طاها زود جوابش را میدهد:
-هم خدا رو میخواد هم خرما رو.
بشری چشمهایش را گرد و طاها را نگاه میکند.
-طاها!
-مگه دروغ میگم. تو شوهر میخواستی چیکار جوجه؟ بنده خدا امیر سرش رو کج گرفته نیم ساعته منتظرته.
-کدوم نیم ساعت؟!
امیر هم خندهاش گرفته و هم نمیخواهد دیر برسند. صدایش میزند.
-جانم امیر!
-بحث نکن. دیر میشهها. میخوام قبلش جای دیگه هم بریم.
بالآخره بشری از طاها و طهورا هم خداحافظی میکند. در ماشین را میبندد و به امیر رو میکند.
-کجا میخوایم بریم مگه؟
-خونمون رو ببینیم.
خونمون؟!
لبخند میزند.
-خونمون؟ قشنگترین جای این دنیا.
امیر مثل همهی وقتهایی که پشت فرمان است، از گوشهی چشم به بشری نگاه میکند.
چرا من با وجود داشتن همچین فرشتهای هنوز هم دل دل میکنم؟!
با بشری میشه خوشبختترین مرد دنیا بود. چیه که نمیذاره من طعم این خوشبختی رو به جان و دلم حس کنم؟
چرا حرف از سفر زدم؟!
چرا دوست دارم با این دختر مسافرت برم؟!
چرا منی که هیچ علاقهای به گل و گیاه نداشتم، اون همه گلدون خریدم و روی در و دیوار خونه آویزون کردم؟
خب برای دل بشری دیگه. خوشحالیش رو دوست دارم، ذوق کردنش رو بیشتر! ذوق و شوقش خیلی شیرینه؛
من الآن چی کم دارم؟ هیچی. هیچی!
دست بشری را میگیرد و از ماشین پیادهاش میکند. بشری اما انگشتهای درشت امیر را نمیتواند در دست خودش جای بدهد.
-دسّات خیلی بزرگه امیر!
باز لبخند پشت لبهای امیر قامت میبندد. بشری انگشت اشارهی امیر را محکم میگیرد.
-خب بخند! دلت نمیاد بخندی؟