eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.4هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ19
💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 بشری چه می‌شنید؟ ایمان از که حرف می‌زد؟ مغز بشری سریع به کار افتاد. دیروز که با حال بدم از دانشگاه می‌زدم بیرون، حامدو دیدم. اون لحظه شک کردم که خودش باشه. حالم بد بود، اهمیت ندادم. سریع سوار ماشین شدم. پس... خودش بوده! دو پله‌ی آخر را رفت پایین. _سلام. جواب سلام بشری را ایمان و نسرین‌خانم دادند. نسرین‌خانم گفت: صبحت به خیر! بیا صبحونه. بشری جلو نرفت. پرسید: کار حامد بوده؟! ایمان با بهت به بشری نگاه کرد. لقمه‌اش را قورت داد. _حرفامون‌و شنیدی؟ بشری خودش را سر میز رساند. _دیروز در دانشگاه دیدمش ولی اهمیّت ندادم. دانشگاه رو برام خبر کرده! ایمان قاشق مرباخوری را توی کاسه‌ی مربّای گل زد و روی لقمه‌ی کره‌ مالید. _مسجدو هم. نمی‌دونم به چی میرسه که همه‌جا چو انداخته! بشری پوست لبش را با دندان کشید. این که دیگه چو انداختن نیست. دروغ‌و که شایعه نکرده. یه حقیقت‌و همه‌جا برملا کرده. ولی ای کاش این کار رو نمی‌کرد! _یعنی هدفش چی بوده؟! ایمان دست‌هایش را به هم تکاند. چای‌اش را هم زد. _چیزی که من از کارش برداشت کردم، ریختن آبروی باباس. بعد ایمان مکث کرد و اخم. _دیگه چرا اومده دانشگاه!؟ بشری چیزی نگفت. نسرین‌خانم با ناراحتی سرش را تکان داد. _آبروی بشری رو هم ببره. بشری دل‌دل می‌کرد که حرف بزند یا نه. بالآخره دست از دل‌دل کردن برداشت. _تا وقتی امیرو نبینم و خودش بهم نگه، باور نمی‌کنم. چشم‌های نسرین‌خانم برق زد. شاید بشری نباید این حرف را می‌زد. آن زن بیچاره با حرف بشری امیدوار می‌شد. بشری ولی حرف دلش را زده بود. -بیا بشین مادر. صبحونه‌ات رو بخور. بشری لقمه‌‌ای نان و پنیر گرفت‌. صورت نسرین خانم را بوسید. _دیرم می‌شه. نسرین‌خانم بلند شد و پشت سر بشری رفت بیرون. بشری داشت کفش‌ می‌پوشید. _برو تو مادر. هوا سرده. نسرین‌خانم کمی دست‌دست کرد. بشری فکر کرد شاید او حرفی دارد. _چیزی می‌خواین بگین؟ نسرین‌خانم‌ نگاهش کرد. انگار این خبر خیلی زود اثرش را گذاشته بود، کمی شکسته شده بود. _تو خیلی خوبی دخترم. تو و خونوادت اشتباه امیر رو پای ما ننوشتی. دیروز تا حالا مراقبمی. بشری نتوانست بگوید من از شما ممنونم، که اجازه می‌دید بیام تو این خونه. جایی که بوی امیرم‌و میده. _خواهش می‌کنم. وظیفمه که بیام. شما با مامان هیچ فرقی برام ندارید. بشری می‌خواست برود که نسرین‌خانم صدایش کرد. _جانم! _جانت سلامت. می‌دونم کار داری... _برا من هیچ کاری مهم‌تر از صحبت شما نیس. نسرین‌خانم لبخند زد. _جلوی ایمان نخواستم بگم. این... حامد، همونیه که یه بار امیر ازش حرف زد؟ بشری به نسرین‌خانم نزدیک‌تر شد. _چه حرفی؟! _وقتی... تو زمین خورده بودی، یه بار امیر عصبانی بود‌. اومد این‌جا و سر و صدا کرد. به من گفت که من مقصرم. گفت تقصیر منه که به تو اصرار کردم بیای مشهد. من نمی‌فهمیدم چی می‌گه. امیر می‌گفت حامد از همون موقع که من تنها بودم، جای خودش رو باز کرد. بشری با تعجب به نسرین‌خانم نگاه کرد. نسرین با تاسف گفت: -قضیه چیه مادر؟ من مقصر چی هستم که خودم خبر ندارم؟ _شما که تقصیر نداری. شاید منظور امیر این بوده که اون چند روز تنها بوده و دوباره با حامد رفیق شده. در هر حال امیر مختار بود و کسی مجبورش نکرده بود که بره جذب بشه. یادآوری اتفاقات تلخ گذشته دردآور بود ولی بشری لبخند زد. باز هم صورت نسرین‌خانم را بوسید. _بسپرید به خدا. همه چی درست می‌شه. دلم روشنه! نسرین‌خانم با گوشه‌ی روسری نم چشم‌هایش را گرفت. _هر روز بیش‌تر از قبل مطمئن میشم تو انتخابم اشتباه نکردم. تو بهترین مورد ازدواج برای هر پسری ولی امیر لیاقت نداشت. بشری به فکر فرورفت. پس... امیر راست گفته بود! من انتخاب مامانش بودم. نمی‌دانست نسرین‌خانم حواسش نبود که این حرف‌ها را زد؟! خداحافظی کرد. از کنار ماشین امیر رد شد. چرا ماشینش‌و این‌جا گذاشته؟! نفسی تازه کرد. فکر کنم مادر خیلی حرف برام داشته باشه. با استاد صالحی کلاس داشت. صالحی از قبل با پیامک از بشری خواسته بود که پیش او برود. بشری توی دانشگاه اولین کاری کرد پیش استاد صالحی رفت. استاد از بشری دلخور بود. _دیگه صدات می‌زنم جواب نمیدی؟! _کِی استاد؟ هر وقت کارم داشتین خدمت رسیدم. _اون روز که کله‌ات داغ کرده بود. بشری گنگ به استاد نگاه کرد. _می‌خواستم بعدِ کلاس راجب چرت و پرتای اون دختر باهات حرف بزنم ولی تو نه چیزی رو می‌دیدی نه می‌شنیدی. گذاشتی و رفتی. صدات زدم جوابم ندادی. بشری یادش آمد. همان روز که توی کلاس به خاطر امیر سرزنش شده بود. کسی او را صدا زد"علیان". بشری امّا فقط می‌خواستم دور شود. _ببخشید استاد. قصد جسارت نداشتم. خودتون که گفتید نه چیزی می‌دیدم، نه می‌شنیدم. _چرا؟ استاد صالحی طلبکار بود و حق به جانب.
سلام و شب به خیر🌷 صبح فردا برگ شگفتانه خواهیم داشت🌿😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعای‌عهد قرار صبحگاهی به وقت بهشتی‌ها🦋 فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀 ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿 ✨رو به شش‌گوشه‌ترین قبله‌ی عالم، هر روز . . .بردن نام حسین‌ابن‌علی می‌چسبد؛ 💠السلام‌علی‌الحسین 💠و‌علی‌علی‌ابن‌الحسین 💠وعلی‌اولادالحسین 💠وعلی‌اصحاب‌الحسین ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🐚🍂🌤🌾 🍹 شهریور، نام شهری‌است که خورشید در آن دیرتر طلوع می‌کند. تو زودتر بیا! پاییز در راه است . . . صبح شهریورتان دلپذیر🍃🍂 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از  به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 سر کلاس، حرف‌های استاد صالحی دست از سر بشری برنمی‌داشت. "تو باید محکم باشی. به هیچ حرفی کار نداشته باش. قبل از تدریست بدخواه داشتی حالا بیش‌تر شده. نباید ضعف نشون بدی. نهایت فکر کن تو تو گور خودت می‌خوابی، امیر هم تو گور خودش". ابروهای بشری بالا پرید. استاد انگشت اشاره‌اش را گرفت طرف او. "می‌دونم چی می‌خوای بگی. دلت با امیر بوده جدای از اون وظیفه شرعی خودت می‌دونی نذاری همسرت به کج‌راه بره. ولی حالا رفته. دستت بهش می‌رسه؟ نه. پس بچسب به زندگیت. علیان! نبینم یه بار دیگه اون حال و روز رو داشته باشی. صاف وایسا. قد خم نکن. من رو تو حساب کردم." بشری چه‌قدر دلش می‌خواست کلاس تمام شود. چی می‌شد منم یه بار کلاس‌و بپیچونم؟ تا سه جلسه حق غیبت دارم ولی نمی‌تونم. نمی‌خوام چیزی از درس‌ از قلم بیفته برام. کلاس تمام نمی‌شد. برعکس دقیقه‌ها انگار کش آمده بودند آن روز. کلاس بعدی بشری توی همان طبقه برگزار می‌شد. بلند شد و رفتم توی کلاس. خداروشکر کرد که خالی بود. یک ساعت دیگر شروع می‌‌شد. یک کنج نشست. خلوت کرده بود با خودش. سخته ایستادن! کم آوردم و نیاوردم. خسته هستم و نیستم. احساسات بشری ضد و نقیض بودند. چقدر یهو زندگی سخت شد! پارسال همین روزا بود به خدا گفتم چه زود صدای من‌و شنیدی. کجای عشق دردسر داره! من که آسون به امیر رسیدم... حالا کمرم شکسته ولی نمی‌تونم قد خم کنم. نه به خاطر خودم، به خاطر خونوادم، استادام. به خاطر یاسین که واقعاً بهم ریخته به خاطر من. بشری با آمدن یک‌دفعه‌‌ای نازنین یکه خورد. _کجایی تو؟ چرا گوشیت‌و جواب نمیدی؟ کل دانشگاه رو گشتم تا پیدات کردم. مطمئنا از حال خراب بشری فهمید چه خبر است. _چت شده؟ بابا امیر رفته خب به... بشری نگاهش کرد. نازنین آرام‌تر ادامه داد. _به سلامت. گویا دل نازنین برای بشری سوخت که نگفت "به درک". بشری با خود گفت: پس نازنینم فهمیده. زمزمه کرد: آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش بی‌اختیار اشک ریخت. زیادی گریه می‌کرد این روزها ولی دست خودش نبود. امیر را می‌خواست در حالی که اسم خائن روی او بود. دل بشری امیر را می‌طلبید. عقل او چاره‌ی دلش نمی‌شد. تا دیوانگی فاصله‌ای نداشت. هم می‌خواست امیر را، هم نه! تو فصل خوشی نازنین زندگی من جهنم شده. اون تو یه عالم دیگه هست و من تو یه عالم دیگه. بشری هیچ‌وقت از دلتنگی و عشقش نسبت به امیر با کسی حرف نمی‌زد ولی آن روز نیاز داشت که حرف بزند. _دلم براش تنگ شده. دوست دارم فقط صداش‌و بشنوم. دلم می‌خواد یه لحظه کنارم باشه و دستش‌و بگیرم. نازنین، همراه بشری اشک ریخت. _دوسش دارم. نباشه می‌میرم. هنوزم دوسش دارم. هق‌هق بشری سکوت کلاس را بهم ریخت. به در کلاس نگاه کرد. حتماً نازنین آن را بسته بود. نفس بشری دیگر بالا نمی‌آمد. نازنین شانه‌های بشری را ماساژ داد. گریه کرد. _بشری! از دست میری! بس کن. بشری دست روی گونه‌ی خود گذاشت. _نمی‌تونم. دارم دق می‌کنم! هق زد. _دلم براش تنگ شده و ازش دلگیرم. من نباید دیگه عاشقش باشم. مگه نه؟ ابر نشسته در چشم‌های بشری این‌بتر بیش‌تر بارید. _نمی‌تونم دوسش نداشته باشم. امیر همه‌ی زندگیم شده بود. آرام نمی‌شد بشری. تازه سر دل حرف‌های او باز شده بود. دیگر سرریز شده بود. تمام احساسات بشری نسبت به امیر یک‌باره مثل آتشفشان فوران کرده بود. بشری با دستمال اشک‌هایش را خشک کرد. نازنین گفت: باید بری سرویس. یه آب بزن به صورتت تا کسی ندیدتت. بشری دست‌هایش را زیر شیر آب گرفت. چند بار صورتش را با آب سرد شست. نباید کم بیارم. هیشکی نباید من‌و با چشمای گریون ببینه. از سرمای آب به لرز افتاده بود. نازنین خواهرانه او را همراهی کرد. برای بشری سخت بود اینکه نازنین می‌دانست توی زندگی او چه خبر است. وای امیر! من تا کی باید خجالت بکشم. حالا اولشه... بشری برای آن کلاس نماند. به نازنین گفت: _می‌خوام برم خونه. _همرات میام. _تو به کلاست برس. _حرفشم نزن! نمی‌ذارم تنها بری. رنگ و روی بشری بهتر شد. از سرویس رفتند بیرون. نازنین پا تند کرد. قدم به قدم همراه بشری می‌رفت. به ماشین رسیدند. بشری تمرکز و توانی برای رانندگی در خودش نمی‌دید. سوئیچ را طرف نازنین گرفت. نازنین سوئیچ را از دست بشری گرفت. _بده من قربونت برم. در را برای بشری باز کرد و خودش ماشین را دور زد. از پارکینگ بیرون نرفته بودند که موبایل نازنین زنگ خورد. بشری از کیف نازنین موبایل را درآورد. بشری داشت می‌مرد ولی با دیدن اسم میر که نازنین به "جناب میر" ذخیره‌اش کرده بود تلخ خندید. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
49.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ زیبای بشری♥️ کاری از سپیده‌بانو تقدیم به همراهان لحظات تلخ و شیرین رمان بشری🌹🍃 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ20
               ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 نازنین سرعتش را کم کرد. بشری موبایل را داد دست نازنین. نازنین برای حرف زدن با نامزدش معذب بود. بشری صورتش را سمت شیشه گرفت تا نازنین راحت باشد. از حرف‌های نازنین متوجه شد میر با نازنین کار دارد و نازنین به خاطر او نمی‌خواهد الآن پیش میر برود. بشری چند بار روی فرمان زد. نازنین نگاه نامفهومی به بشری کرد و نگه داشت. _برگرد. نازنین اخم کرد و بشری گفت: دور بزن. برو به نامزدت برس. من باید یاد بگیرم رو پاهای خودم وایسم. نازنین وارفته گفت: ناراحت شدی بشری؟! بشری لبخند زد، یا به قول شاعرها تلخند. _ناراحتِ چی عزیزم؟ دوست دارم محکم باشم. دور بزن پیاده شو. از اولین دوربرگردان، نازنین برگشت. جلوی دانشگاه پیاده شد. بشری نشست پشت فرمان. چند خیابان را رد کرد. حواسش پرت نبود اما یک کامیون از فرعی وارد خیابان شد. لاین سمت چپ بشری پر بود. ناچار سریع ترمز گرفت اما تا شیشه توی دل کامیون رفت. بشری کمربند نبسته بود. سرش محکم با فرمون برخورد کرد. تیر کشید. همزمان درد توی ستون فقرات بشری پیچید. دست و پای بشری می‌لرزید. تا چند لحظه جرینگ‌جرینگ شیشه‌های خرد شده توی گوشش بود. راننده‌ی کامیون پیاده شد. طلبکار به طرف بشری رفت. تنها بودن توی چنین وضعیتی سخت بود. حال بشری خوب نبود. این تصادف هم شد قوز بالا قوز! بشری پشت سر هم آب دهانش را قورت دادم. از چهره‌ی راننده خواند اگر کوتاه بیاید، فاتحه‌اش خوانده‌است. صلوات فرستاد. دستگیره در را کشید. در باز نمی‌شد. با فشاری که بشری به در آورد با صدای قژ گوش‌خراشی باز شد. بشری کلافه نفس آزاد کرد. در ضربه خورده، خدا به داد کاپوت و جلوبندی برسه! پیاده نشده بود، صدای راننده را شنید. مثل خیلی از مردها حرف کلیشه‌ای اعصاب‌خردکن را زد. _بشین پشت ماشین لباس‌شویی ضعیفه! بشری چه حرفی می‌توانست با چنین آدمی بزند؟ کسی که خودش خلاف آمده بود ولی تقصیر را گردن بشری می‌انداخت. خیابان تقریباً بند آمد. بشری موبایلش را برداشت. به یاسین خبر داد. ماشین‌ها را کنار کشیدند تا پلیس برسد. حرف‌های راننده‌ی کامیون روی اعصاب بشری بود. زن و مردهایی که جمع شده بودند به او گوشزد می‌کردند که خودت مقصری اما انگار نه انگار. راننده چرخی دور ماشین بشری زد. به بشری نزدیک شد. بشری ابرو در هم کشید. _شما صبر کن پلیس بیاد. خودتونم می‌دونید مقصرید. _چی شده بشری؟ بشری به پشت سر نگاه کرد. همین جرخیدن درد تازه شده‌ی کمرش را شدیدتر کرد. یاسین دوان دوان خود را به او رساند. _خوبی؟ بشری پلک‌هایش را بست و باز کرد. توی نگاه یاسین دلسوزی می‌دید. نه از آن مدلی که ناراحتش کند. دلسوزی یک هم‌خون که دلش ریش می‌شود وقتی می‌بیند زندگی به خواهرش سخت گرفته. وقتی می‌بیند خواهرش ذره ذره دارد آب می‌شود. _طوریت نیست؟ آرام گفت: درد نداری؟ کمرت؟! بشری سرش را بالا انداخت. به راننده‌ی کامیون اشاره کرد. _مشکلم فقط ایشونه! واقعاً به وجود یک حامی نیاز داشت. آخر سر و کله زدن با یک مرد بی‌منطق که رعایت محرم و نامحرم هم نمی‌کرد برای بشری خیلی سخت بود. طولی نکشید که سیدرضا هم آمد. خیال بشری راحت‌تر هم شد. نمی‌توانست راست بایستد. به درخت زبان‌گنجشک کنار خیابان تکیه داد. همه چیِ زندگیم تو هم پیچ خورده! بشری دیگر نفهمید چه شد. هر چه بود مردها با آمدن پلیس راهنمایی حل و فصلش کردند. بشری حتی به بلبشوی راه افتاده نگاه هم نمی‌کرد. یاسین دست روی شانه‌ی بشری گذاشت. _چیزی اگه لازم داری از ماشین بردار بیا سوار ماشین من شو. _بابا کجاست؟ یاسین با رست ماشین را نشان داد. سیدرضا به ماشین تکیه داده بود. بشری می‌خواست کیفش را بردارد. _ببخشید بابا! یهویی اومد جلوم. سیدرضا سر دخترش را بوسید. _خداروشکر که خودت سالمی. لحن سیدرضا غمگین شد. _کاش همیشه ضرر به اموال باشه. به صورت دخترش نگاه کرد. _چی به سر دسته گل بابا اومده! بشری سخت خودش را کنترل کرد تا اشکش درنیاید. سیدرضا اما اشک توی چشم‌هایش حلقه زده بود. _با یاسین برو خونه. من ماشین‌و می‌برم تعمیر. بشری کیفش را برداشت. کنار یاسین نشست. -دختر شجاع چطوره؟ _الحمدلله. _با داداش بی‌معرفتت چطوری؟ یاسین خودش را می‌گفت. بشری به بردارش اخم کرد. _داداش به این ماهی! دلت بخواد. _فاطمه که خیلی دلش من‌و می‌خواد. _بی‌نمک! یاسین خندید ولی زود جدی شد. _ببخش زیاد نمی‌تونم پیشت باشم. از شانس تو هست یا نه رو نمی‌دونم ولی این‌ روزا شدید درگیر کارمم. کاش سفر رو قبول کرده بودی زودتر مرخصی گرفته بودم.
بشری ابرو بالا انداخت. _که تو دل سفر فراخوان بزنن، تو مجبور شی برگردی؟ سفرو زهرم کنی؟! _کارِ دیگه؟ یه وقتایی وضعیت حساس میشه. _من راحتم یاسین. دوست دارم قوی باشم. بایستم. _تا الآن که خوب ایستادی دختر سیدرضا! یاسین با خنده‌ای که توی چشم‌هایش هم پیدا بود گفت: _خداوکیلی عجب چریکی می‌شدی اگه می‌اومدی تو دست و بال خودم! 🌿در صورت امکان برای عزیزان آسمانی نویسنده فاتحه یا صلوات بفرستید.📿🌷 ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯