eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼 نمد آرا 🌼🌼🌼 تولید و فروش انواع کارهای نمدی انواع رومیزی🍃 پادری های خوشکل 🍃انواع کاور آیفون 🍃 تزیین پریز🍃 کوسن 🍃 تزئینات آشپز خانه🍃 عروسک های نمدی 🍃 آویز تخت🍃 آویز کودک🍃 ست آشپز خانه🍃 انواع استیکر تزیین دیوار🍃انواع گل های نمدی و کلی کارهای شیک نمدی 😍😍😍 ارسال به تمام نقاط کشور 🛫 لینک کانال وات ساپ 👇👇👇 https://chat.whatsapp.com/IMauBXxObvZ3Pjea8iJXQ5 لینک کانال ایتا 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1572208711C0cbcdc9929
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨            ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ54 ک
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨            ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم دم غروب به خانه می‌رسد. سوئیچ و گوشی‌اش را روی میز می‌اندازد. روی مبل ولو می‌شود. چشم‌هایش را می‌بندد. حرف‌های حامد هنوز توی گوش‌هایش مانده. وعده‌ و وعیدهای او دلش را برای رفتن هوایی کرده. می‌ماند راضی کردن بشری که به نظر خودش کار سختی نیست. وقتی بشری پا به پای دل امیر راه می‌آید، می‌تواند برای تحصیل در انگلیس راضی‌اش کند. آرنجش را روی چشم‌هایش می‌گذارد. قید درس رو می‌زنم. فیزیک هسته‌ای به چه درد من می‌خوره! اگه ساسان سیریش نشده بود خودم‌و علاف دانشگاه نمی‌کردم. با صدای گوشی‌اش هوشیار می‌شود. چشم‌هایش را باز نمی‌کند. دست به دست می‌شود. صدای زنگ قطع می‌شود. با دوباره‌ شنیدن صدای تلفنش، می‌نشیند. به چشم‌هایش دست می‌کشد. خانه‌ی در تاریکی فرو رفته، چنگی به دلش نمی‌زند. نور ضعیفی از بیرون به داخل می‌تابد. سایه‌ای از لوازم خانه به چشمش می‌خورد. دست دراز می‌کند. قبل از قطع شدن دوباره‌ی تماس جواب می‌دهد. طبق معمول سلام بشری زودتر می‌رسد. _ســــلام امیرجان! کجایی ان‌قدر زنگ زدم؟! _خواب بودم. _چه وقته خوابه حالا! _خسته بودم. _خسته نباشی همسرجان! امروز بازار بودم. واسه‌ات سوغات خریدم. _دستت درد نکنه. حالا بیا من هم یه سورپرایز دارم برات. _میتونم حدس بزنم؟ _باید بیای این‌جا ببینی. _تا اون موقع که دل دلم‌و خورده! امیر با صدایی که از خواب‌آلودگی هنوز خش دارد می‌گوید: _پس زودتر بیا که دلتنگی من تموم شه. _خودم حالم بد هست. توام با این حرفات بدترم می‌کنی! _دور از جون. امیر گوشی را به دست دیگرش می‌دهد. _فکر می‌کردم داره بهت خوش می‌گذره. _باور کن این آخرین سفریه که بدون تو اومدم. خود تو هم مجبورم کنی، من بدون تو سفر برو نیستم. از تنهایی پکر شدم. رفتم نشستم لب باغچه گفتم پیشی بیا من‌و بخور. یک‌ریز حرف می‌زند. قهقهه‌ی امیر سکوت خانه را بهم می‌زند. بشری لبخند می‌زند. _عاشق خنده‌هاتم. امیر صدایش را صاف می‌کند. _دفعه‌ی بعدی در کار نیس. دیگه محاله بذارم از کنارم جم بخوری. _جان دلم! همین خوبه! من‌و محصور کن تو چاردیواری بغلت که امن‌ترین نقطه‌ی جهانه واسم. امیر آب دهانش را قورت می‌دهد. با حس غرور، لبخند می‌زند. بشری، آن سوی خط، توی دلش می‌گوید: من اگه تو رو دیوونه نکنم که بشری نیستم!     ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل  🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠 💠 إِلٰهِى إِنْ أَدْخَلْتَنِى النَّارَ أَعْلَمْتُ أَهْلَها أَنِّى أُحِبُّكَ✨ اگر آتشم زنی؛ با‌خبر می‌کنم اهل آتش را که من باز دوست‌تر می‌دارمتــــــــــــ♥️. 💠مناجات‌شعبانیه ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🍹 عاشقم؛ اهل همین کوچه‌ی بن‌بست کـناری، که تو از پنجره‌اش پای به قلب من دیوانه نهادی تو کجا...؟ کوچه کجا...؟ پنجره باز کجا...؟ من کجا...؟ عشق کجا...؟ طاقت آغاز کجا...؟ تو به لبخند و نگاهی منِ دلداده به آهی بنشستیم تو در قلب و... منِ خسته به چاهی... گنه از کیست...؟ از آن پنجره ی باز؟ از آن لحظه ی آغاز؟ از آن چشم گنه کار؟ از آن لحظه دیدار؟ کاش می شد گنهِ پنجره و لحظه و چشمت، همه بر دوش بگیرم، جای آن یک شب مهتاب تو را تنگ در آغوش بگیرم. ✍🏻 رحمان‌ نصراصفهانی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
عکس‌نوشته✨ ✍🏻مٻــم‌مـہاجـر ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨            ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ55 دم
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨           ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم سرفه‌ی زهراسادات نگاه بشری را به سمت او می‌کشاند. بلند می‌شود. بالای سر مادرش می‌رود. لحنش نگران است. _کاش موهات‌و سشوار کشیده بودی مامان. زهرا‌سادات چشم‌های قرمزش را باز می‌کند. _باد کولر سرما بهم داده. طهورا از دستشویی بیرون می‌آید. مسح پایش را می‌کشد. سرش را بلند می‌کند. _مگه نمی‌خوای بری بشری!؟ زهراسادات با چشم‌های باریک به ساعت نگاه می‌کند. _دیرت شده دختر؟ بشری لبه‌ی تخت مادرش می‌نشیند. _شما رو با این حال بذارم برم!؟ _برو مادر. قول دادی به دوستات. _لیلا و نازنین بدون من هم می‌تونند برن حرم. طهورا دست‌هایش را خشک می‌کند. پشت دستش را به پیشانی مادرش می‌گذارد. گرمای نه چندان شدیدی به پوست دستش سرایت می‌کند. با لبخند به بشری می‌گوید: _تب مامان اومده پایین. زهراسادات برای این‌که بشری از بهتر شدن حالش مطمئن شود، در جای خود می‌نشیند‌. _اون کتاب دعای من‌و بده طهورا. بشری زودتر کتاب مادرش را برمی‌دارد و به دستش می‌دهد. _برو دیگه دختر. این‌جا بشینی که چی؟ من حالم بهتره. بشری فقط با لبخند نگاهش می‌کند. زهراسادات کتابچه‌اش را باز می‌کند. _یه زیارتم به نیابت از بابات برو. بشری می‌خواهد صورت مادرش را ببوسد. زهراسادات اجازه نمی‌دهد. می‌گوید: _حالم بهتره ولی هنوز ویروسش‌و دارم. بشری دست مادرش را می‌بوسد. _قربونت برم. ببخشید. به طهورا می‌گوید: _تو حرم جایی می‌شینم که آنتن باشه. اگه خدای نکرده حال مامان موقع بد شد، حتما بهم زنگ بزن. _طوری نمیشه ان‌شاءالله. تو زیادی نگرانی! _مواظبش باش. _خیالت راحت باشه. من‌و هم ویژه دعا کن. بشری گردن کج می‌کند. _چشم. البته بعد از امیر. _بترکی تو. تا حالا دعاش نکردی مگه؟! زهراسادات آرام می‌خندد. _همون خوبه که به فکر شوهرش باشه. .. .. روی مبل جلوی آسانسور منتظر دوستانش می‌نشیند. با باز شدن در سوئیت دوستانش، سر بلند می‌کند. آن‌ها را در هاله‌ی چادر مشکی، مثل مرواریدی روشن می‌بیند. نازنین جلوتر راه می‌افتد. بشری می‌گوید: _ سلام دوست خوشگل خودم. چه ماهی شدی با این چادر! نازنین لبخند می‌زند. _سلام به روی ماه دوست چرب‌زبونم. _حقیقت‌و گفتم بانو. نازنین برای بشری پشت چشم نازک می‌کند. _در ماه بودن من که شکی نیست؛ بشری انگشت اشاره و شستش را به هم می‌چسباند. _صد البته! بعد لبخندش را میزبان لیلا می‌کند. _چادرت مبارک عزیزم! _مرسی. چیز خوبیه. فکر نمی‌کردم تو چادر راحت باشم! توی تاکسی می‌نشینند. خیابان امام رضا را طی می‌کنند. روبه‌روی‌شان گنبد طلا در سیاهی و سکوت شب، چشم‌نوازی و دل‌نوازی می‌کند. هنوز سلامی که بشری به امام می‌دهد تمام نشده، لرزش موبایلش را احساس می‌کند. پیام دریافتی از امیر لبخند به لبش می‌آورد. "عادت کردم به لالاییات. نخونی خوابم نمی‌بره." بشری بلافاصله می‌نویسد. "سلام جان و دل". و دوباره عاشقانه‌ای پاک، دورادور دور برمی‌دارد. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿 ✨رو به شش‌گوشه‌ترین قبله‌ی عالم، هر روز . . .بردن نام حسین‌ابن‌علی می‌چسبد؛ 💠السلام‌علی‌الحسین 💠و‌علی‌علی‌ابن‌الحسین 💠وعلی‌اولادالحسین 💠وعلی‌اصحاب‌الحسین ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعای‌عهد قرار صبحگاهی به وقت بهشتی‌ها🦋 فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀 ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
27.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷✨🌷✨🌷✨ 💠دعای هفتم صحیفه سجادیه 💠توصیه مقام معظم رهبری 💠به امید رسیدن به روز بدون کرونا ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
⚜ 🌷 ⚜ 💠روزهای آخر شعبان، شبیه روزهای قبل از سفر است؛ سفری سی روزه؛ که فقط او باشد و تو و دیگر هیچ! 💠این روزهای آخر؛ پُر است از دلشوره. که واپسین نفس‌های شعبان، با سِلم و سلام، تمام دلواپسی‌هایت را پاک می‌کند و . . . بدرقه‌ات می‌کند؛ برای سفــــری به مقصد بهشتــــــــــــ🌷 💠سفر بخیر! ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨           ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ56 سرفه
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨           ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم آن چند روز مثل چشم بهم زدن می‌گذرد. وداعیه را می‌خوانند. از حرم بیرون می‌زنند. بشری، کنار مریم و علی راه می‌رود. لحظه‌ی آخر به طرف گنبد برمی‌گردد. از دلی که مثل کبوتر گوشه‌ی گنبد و بارگاه حضرت آشیانه ساخته با هشتمین امام علیه‌السلام صحبت می‌کند. لب می‌زند: آقاجان! دفعه‌ی دیگه من‌و با امیرم دعوت کن! وقت برگشت، طهورا کنار مادرش می‌‌نشیند و بشری کنار نسرین‌خانم. تا ساعتی همه پکر هستند. نارنین از همان اول، کتاب "من زنده‌ام" را از بشری می‌گیرد و به خواندنش مشغول می‌شود. وارد جریان داستان شده. این را بشری از حالت‌های صورت نازنین متوجه می‌شود. هر بار چند صفحه از کتاب را می‌خواند، تا چند دقیقه دمغ می‌شود. از رنجی که دختران اسیر تحمل کرده بودند، بهم می‌ریزد. چند صفحه از کتاب را که می‌خواند، احساس می‌کند دیگر نمی‌تواند ادامه بدهد. حجم فشاری که روی دختران اسیر بوده را خوانده. حالش اساسی گرفته شده. کتاب را می‌بندد. چادرش را پناه صورتش می‌کند تا کسی اشک‌هایش را نبیند. چادرش را محکم توی مشتش می‌گیرد. چرا من ان‌قدر دیر فهمیدم تو چقدر با ارزشی؟ چرا قدر خودم رو نمی‌دونستم! اون دخترا تو اون شرایط سخت، دست از تو نکشیدن ولی من این سال‌ها چه بی‌خیال بدون چادر هر جا که خواستم رفتم. .. .. اتوبوس نگه می‌دارد. چشم بشری فقط دنبال امیر می‌گردد. تا موقعی که می‌خواهد پیاده شود، از پنجره به بیرون نگاه می‌کند اما نمی‌تواند ببیندش. نکنه نیومده دنبالم! چیزی نمانده گریه‌اش بگیرد. آخه بی‌انصاف من این همه دلتنگتم! نفر آخری است که از اتوبوس پیاده می‌شود. بی‌حوصله کناری می‌ایستد. صدای گرم امیر، گوشش را نه، همه‌ی وجودش را پر می‌کند. مرتّب و اتو کشیده جلویش ایستاده. گویا او هم می‌داند که با سفید می‌تواند دل بشری را بیشتر ببرد. بشری آهسته می‌گوید: سلام. نمی‌تواند حرف دیگری بزند. بغض خوشحالی مثل توپ پینگ پونگ توی گلویش بالا و پایین می‌شود. امیر دستش را می‌گیرد. _سلام خوشــــــگلم. توپ گیر افتاده توی گلوی بشری، باقلوایی شیرین می‌شود. این شیرینی را قورت می‌دهد. امیر می‌گوید: خسته نباشی. _خستگی‌و کجا بود؟ دلم یه ذرّه شده برات. لب‌هایش را غنچه می‌کند. _فکر کردم نیومدی دنبالم! _بی‌خود فکر کردی. دستت‌و می‌گیرم می‌برم. می‌شینی ور دل خودم. جم نمی‌خوری. چشم‌های بشری برق می‌زنند. _کیه که بدش بیاد؟! به سمت چپشان نگاه می‌کند. طاها و سیدرضا را کنار طهورا و مادرش می‌بیند. فشاری به دست امیر می‌دهد. به طرف پدرش می‌رود. دستش را می‌بوسد و می‌شود همان دختر ته‌تغاریه بابایی. از نسرین‌خانم می‌خواهد که با آن‌ها بیاید ولی او قبول نمی‌کند. توی ماشین ایمان می‌نشیند. _ دو تا مرغ عشق تازه به هم رسیدن، من مزاحمتون نمی‌شم. بشری از این تعبیر لبخند می‌زند. _مراحمید. از بقیه خداحافظی می‌کنند. به طرف ماشینشان راه که نمی‌افتند، پر می‌کشند؛ ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل حرام است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠 💠 🥀 یکشنبه‌های‌فاطمی♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠 ⚜ 💠 🌴 یکشنبه‌های‌علوی♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠 سـلام‌حضرٺِ‌بارانـــــ🌦🌲 💠 🌤 💠 ♥️ 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟! ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 💠خسته از سیاهیِ یک‌سال، چشم‌انتظارم تا در آغوشت، آرام بگیرم . . . رمضان‌در‌پیش‌استــــــــــــ♥️. ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
📣پارتگذاری به صورت ظهر و شب 🌷⚜🌷⚜🌷⚜🌷 ⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨           ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ57 آن چ
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨            ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کوچه‌ی مسجد هنوز از مسافرانی که تازه از راه رسیده‌اند خالی نشده. امیر در ماشین را برای بشری باز می‌کند. بشری تشکر می‌کند و می‌نشیند. تا می‌خواهد چادرش را جمع کند، امیر خم می‌شود و پیشانی‌اش را می‌بوسد. _دلم برات یه ذره شده بود فینگیلیم! در را می‌بندد. بشری از خجالت لب می‌گزد. دستش را روی چشم‌هایش می‌گذارد. مثل لبو سرخ می‌شود. امیر پشت فرمان می‌نشیند. آرامش نابی همه‌ی وجود بشری را پر کرده. عطر تلخش روح بشری را نوازش می‌دهد. _چشات‌و چرا گرفتی؟ دست می‌برد و دست بشری را از روی چشمش کنار می‌زند. _‌این چه کاری بود امیـــر؟! جلوی چشم این همه آدم، آب شدم از خجالت! امیر با لبخندی خونسرد ماشین را روشن می‌کند. _کدوم کار؟ برخلاف پشت تلفن که حسابی زبان می‌ریخت، حالا رودرروی امیر می‌خواهد طور دیگری دلبری کند. با حیایی حقیقی صورتش را به سمت بیرون می‌چرخاند. _همون... دوباره انگار خجالت می‌کشد حرف بزند. مکث می‌کند. بالآخره طاقت امیر را طاق می‌کند تا این‌که می‌گوید: بوسه‌ات! بشری لبخندی که چهره‌ی امیر را جذاب کرده نمی‌بیند. امیر چشم‌هایش را ریز می‌کند. به بشری زل می‌زند. ان‌قدر که بشری حوصله‌اش از دیدن بیرون سر می‌رود. باز هم به امیر نگاه نمی‌کند. به دست‌هایش زل می‌زند. سنگینی نگاه امیر را به خوبی احساس می‌کند. امیر آرنجش را روی فرمان می‌گذارد. سرش را تکیه می‌دهد به کف دستش. هنوز با همان حالت نگاهش می‌کند؛ بشری دیگر طاقت نمی‌آورد. سرش را بالا می‌گیرد. _چرا این‌‌جوری نگام می‌کنی؟! امیر سرش را تکان می‌دهد. _چه جوری؟ _هیچ‌جوری، بریم دیگه اومدی دنبالم که تو ماشین نگه‌ام داری؟ کم تو ماشین ننشسته‌ام تا این‌جا!؟ امیر زیر چانه‌اش دست می‌گذارد. _لب و لوچه‌اش‌و نگاه! بشری سرش را بالا می‌آورد. _چی بهت می‌رسه من‌و اذیت می‌کنی؟! _من کی خواستم تو رو اذیت کنم؟ _همین یه دیقه پیش. امیر باز هم می‌خندد، بم و مردانه. دل بشری زیر و زبر می‌شود با شنیدن صدای خنده‌ی او؛ زل می‌زند به چشم‌های امیر. _فدای خنده‌هات بشم. امیر دست بشری را می‌گیرد. _خدا نکنه. صورت امیر پر از خنده است اما خیلی جدی از بشری می‌پرسد: خجالتی شدی؟ _نشدم! لحن امیر عوض می‌شود. مهربان می‌گوید: _خجالتی نباش خب؟ آرام پلک می‌زند. _چشم. با بوقی که طاها برایشان می‌زند، متوجه می‌شوند هیچ کس توی کوچه نمانده. .. .. امیر ماشین را توی پارکینگ می‌برد. بشری می‌خواهد پیاده شود. امیر از روی صندلی عقب، یک دسته گل برمی‌دارد. جلوی بشری می‌گیرد. _زیارتت قبول. _دستت درد نکنه. چه خوشگلن اینا! دقیقاً شبیه کسی که اولین بار است گل هدیه گرفته، گل‌‌ها را می‌بوید. _ممنون امیرم. امیر خوشحال از رضایت بشری می‌گوید: قابل نداره خانم‌گل. چانه‌اش را می‌خاراند. _یادم رفت پای ماشین بهت بدم. لبخند خاصی می‌زند. _تو رو که دیدم همه‌چی فراموشم شد. بشری با عشق می‌‌گوید: فدای سرت. پشت سر امیر از در سالن داخل می‌رود. امیر چمدان بشری را گوشه‌ی سالن می‌گذارد. _الآن باید اون جمله‌ی معروف‌و بگم. امیر سر تکان می‌دهد. یک‌صدا می‌گویند: "هیچ جا خونه‌ی خود آدم نمی‌شه" و خانه از صدای خنده‌شان پر می‌شود. بشری به آشپزخانه می‌رود. چادرش را توی ماشین لباس‌شویی می‌گذارد. حواسش جمع ماشین ظرفشویی می‌شود. دقیقاً ست لوازم برقی جهیزه‌ی خودش است. _امیر! چیکار کردی؟ امیر روی اپن خم می‌شود. _نمی‌خوام با دست ظرف بشوری. _دو تا تیکه ظرف که این حرفا رو نداره. نگاه از ماشین ظرف‌شویی می‌گیرد. کاری که امیر کرده را زیاد دوست ندارد. مخصوصاً که یک ستون از کشوهای آشپزخانه را برداشته‌اند. با این حال با لبخند می‌گوید: _خیلی ممنونم که به فکرمی. امیر صاف می‌ایستد. _کاری نکردم. بشری از آشپزخانه بیرون می‌آید. کیفش را برمی‌دارد. روی مبل کنار پای امیر می‌نشیند. _خب جناب نوبت سورپرایز منه. ابرو بالا می‌اندازد. _پشت تلفن که اشتیاق نداشتی! ولی امیدوارم دوستش داشته باشی. امیر کنارش می‌نشیند. _مگه میشه کادوی تو رو دوست نداشته باشم! بشری زیپ کیفش را باز می‌کند. جعبه‌ی چوبی کوچکی را مقابل امیر می‌گیرد. _تقدیم عزیزم. می‌تونی حدس بزنی؟ _عطر. بشری گوشه‌ی چشم‌هایش را چروک می‌کند. _بدجنس! امیر جعبه را از دست بشری می‌گیرد. _جعبه‌اش مشخصه دیگه. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل حرام است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿 ✨رو به شش‌گوشه‌ترین قبله‌ی عالم، هر روز . . .بردن نام حسین‌ابن‌علی می‌چسبد؛ 💠السلام‌علی‌الحسین 💠و‌علی‌علی‌ابن‌الحسین 💠وعلی‌اولادالحسین 💠وعلی‌اصحاب‌الحسین ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعای‌عهد قرار صبحگاهی به وقت بهشتی‌ها🦋 فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀 ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به مناسبت سالروز شهادت حاج‌مهدی زارع🌷 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠 فقط خواستم بگویم: با آن‌هایی که دوستت ندارند، هیچ نسبتی ندارم؛ 💠 🌤 💠 ♥️ 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟! ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠 💠 شاید که عمر من به شب قدر، قد نداد پس در همین لیالی شعبان مرا ببخش . . . ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠 همانند زنبور 🐝 ✨امیرالمومنین می‌فرمایند: "به سان زنبور در میان پرندگان باشید. تمامی پرندگان آن را ضعیف می شمارند و اگر می‌دانستند چه برکتی در درون خود دارد، چنین نمی‌کردند. ⚜با مردم با زبان‌ها و بدن‌هایتان معاشرت کنید و با قلوب و اعمالتان دوری گزینید. 💠قسم به کسی که جانم به دست اوست، آنچه را دوست دارید نخواهید دید، مگر پس از آنکه برخی از شما در چهره‌ی برخی دیگر آب دهان بیاندازند و برخی از شما برخی را دروغگو بنامند." 📚غیبت نعمانی، ص ٢٠٩ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨            ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ58
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨            ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم امیر در شیشه‌ی عطر را جلوی بینی‌اش می‌گیرد. رایحه‌ی تند و خنکش را می‌پسندد. نوشته‌ی برجسته‌ی کف جعبه را با اخم ریزی می‌خواند: "اس‌تی دوپوینت" بشری روسری و مانتویش را روی گل‌میز کنار دستش می‌گذارد. امیر دست دور گردن بشری می‌اندازد. گونه‌اش را می‌بوسد. _مرسی. _واقعاً که انتخاب کادو برای تو سخته! _ولی این خیلی خوبه. بشری سرش را روی شانه‌ی امیر می‌گذارد. عطر مانده روی لباس همسرش را نفس می‌کشد. _من عطر بداخلاقت‌و دوست دارم. _بداخلاق؟! امیر حصار دست‌هایش را تنگ‌تر می‌کند. _منظورت تلخه؟ یا می‌خوای بگی مث خودم بداخلاقه؟ _دومیش. چشم‌های امیر بی‌اراده گرد می‌شوند. بشری شانه‌هایش را بالا می‌اندازد. امیر عطر را به جعبه‌اش برمی‌گرداند. در همان حال می‌گوید: ولی من فکر نمی‌کردم بداخلاق باشم. بشری پا روی پایش می‌اندازد. به امیر لم می‌دهد. _برخوردای قبل از بله گرفتنت‌و یادت نیست؟ _اون موقع نسبتی نداشتیم. بعدش که به دلم نشستی، بازم بداخلاق بودم؟ _نه. وگرنه ردت می‌کردم. امیر جدی نگاهش می‌کند. _ردم می‌کردی؟! _نگو که یادت رفته؟ امیر نگاه از بشری می‌گیرد. بشری فکر نمی‌کرد با حرف زدن راجع به رد کردن خواستگاری، به امیر بربخورد. سرش را کج می‌کند. _امیـــر! توقع نداشتی که با حرفایی که تو کتابخونه زده بوی، یا رفتارت وقتی بار اول تو اتاقم حرف زدیم، زود قبولت کنم! امیر به چشم‌های بشری مستقیم نگاه می‌کند. بشری به زبان نیاورده اما امیر متوجه شده که بشری جمله‌ی "قبولت کنم" را جایگزین "باورت کنم" کرده‌. حق را به بشری می‌دهد. حالت چهره‌اش را طبیعی می‌کند. می‌گوید: نوبت سورپرایز منه. _مگه ظرف‌شویی نبود؟! _اون که وسیله‌ی خونه‌اس. باید می‌خریدم. _خب... پس... چی؟ _یه خبر خوب! شوق توی صورت امیر، بشری را ذوق‌زده می‌کند. مشتاق‌ می‌پرسد: _چی؟ _یه زندگی توپ منتظرمونه. یه پیشنهاد عالی کاری و... چشم‌های بشری رنگ تعجب می‌گیرد. امیر ادامه می‌دهد: و درسی. _چی می‌خوای بگی امیر؟! _می‌خوام بریم خارج. درس بخونیم. همون‌جا هم کار کنیم. _مگه همین‌جا نمی‌تونیم درس بخونیم؟ _هنوز سال تحصیلی جدید شروع نشده. یه کنکور می‌دیم. مطمئناً تو بورسیه می‌شی. نشدی هم خودم خرج می‌کنم. مهم اینه که بتونیم کار کنیم. خیلی زود خودمون‌و جمع می‌کنیم. بشری انتظار این‌ حرف‌ها را ندارد. وارفته به مبل تکیه می‌زند. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠⚜⚜💠 امام علی علیه‌السلام می‌فرمایند: اللِّسَانُ سَبُعٌ،إِنْ خُلِّيَ عَنْهُ عَقَرَ. زبان تربيت نشده، درنده اى است که اگـر رهایش کنى می‌گزد. 📚نهج‌البلاغه، حکمت۶۰ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯