به وقت بهشت 🌱
💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ30 حوالی عصر،
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ31
قسمت۱
تا به هتل برسند، گرگ و میش اولین روز سال، به صبح میرسد. خورشید از سر بام عمارت عباسی با رویی گرم پذیرایشان میشود.
-صبحونه رو بگم برامون بیارن؟
-بگو.
-بشری!
بدون این که نگاهش کند "جانم امیر" میگوید. امیر دست روی شانهاش میگذارد ولی با دیدن ابری که در چشمهای بشری نشسته، دستش سست میشود.
-چی شده قربونت برم؟
دستش را دور شانهی بشری میاندازد و سرش را به صورت خودش نزدیک میکند.
-حرف نمیزنی؟
بشری دستهایش را روی صورتش میکشد.
-یهو دلم گرفت!
امیر در سوئیت را باز میکند و بشری چادرش را از سرش برمیدارد و همین که میخواهد بنشیند، امیر مقابلش سبز میشود.
-چی شده اول سالی؟!
-دلم تنگ شده.
امیر کتش را درمیآورد.
-میخوای برگردیم؟
-آره. دلم مامان و بابام رو میخواد.
امیر خندهاش میگیرد. تن ظریف بشری را بین بازوانش محصور میکند.
-از گلزار دلم میخواست بغلت کنم.
-امیر!؟
-خیلی خب. گفتم که میبرمت.
-میدونی؟ عادت ندارم ازشون دور باشم.
امیر پلک میزند و حصار ستبرش را فشردهتر میکند.
-میدونم.
پیشانیاش را میبوسد و بشری در تلی از عشق غوطهور میشود. بوسهی پیشانی را فقط به عشق تعبیر میکند و پا از آن فراتر نگذاشتن امیر را دلیل خوش قولیاش.
چشمهای امیر از حسی جدید سرشار میشوند و بشری نمیتواند حرفش را بخواند. امیر سرش را به چپ متمایل میکند و دل بشری برای حالت نگاهش غنج میرود. دستش را روی شانهی امیر میگذارد و شقیقهاش را میبوسد.
-خیلی دوستت دارم امیر!
امیر دوباره پیشانیاش را میبوسد.
-منم دوستت دارم.
دستش را جای بوسهی بشری میگذارد.
-میدونی چند وقته منتظرم؟!
بشری دست روی لبهایش میگذارد و چشمهایش معصومانه، حیا میکنند، وقتی نگاهش از صورت امیر به سرشانهی او تاب میخورد.
-بشری! تو با این حجب و حیات من رو دیوونه میکنی!
گوشهی لب بشری از لبخندی ریز، مثل خالی زیبا، آرایش میشود.
خبر نداری حال و روز خودم از تو بدتره!
..
..
از بیابانهای آباده عبور میکنند. مخمل سبز بهار روی زمین، دل بشری را به وجد میآورد.
-امیر!
بدون آن که نگاه از جاده بردارد، "جان" میگوید.
-میشه یه سوال بپرسم، بدون این که ناراحت بشی جوابمو بدی؟
-بپرس.
-تو قبلا با دختری دوست بودی؟
مکث امیر طولانی میشود. فک منقبضش بشری را میترساند ولی بشری برای گرفتن جوابش پا سست نمیکند.
-فقط یکی.
نگاه بشری روی صورت امیر مات میشود. انگار که بخواهد حرفهای امیر را بی کم و کاست به همراه حالات صورتش ضبط کند.
-یه نفر؟!
-آره.
امیر نگاهش نمیکند و بشری این نگاه نکردنش را سپاسگزار است.
-اما من فکر میکردم تو... تو... .
دستی به پیشانیاش میکشد.
-من شنیده بودم دخترای زیادی دنبالت بودن.
-بشری. این چه طرز حرف زدنه؟
-خب چی بگم؟ بگم تو نخت بودن؟
امیر سر تکان میدهد.
-کی این حرفا رو بهت زده؟
-تو دانشگاه شنیدم.
نگاه امیر از این بحث دلخور است، این دلخوری را بشری از نفسی که امیر شبیه آه رها میکند هم میتواند پی ببرد.
-خیلی خب. اگه دختری به قول تو دنبال من بوده، من مقصرم؟
-ولی تا حدودی...
امیر از گوشهی چشم میپایدش و بشری حرفش را میخورد.
-حرف بزن بشری! تقصیر منه که چهار تا دختر بیعقل هی در گوش من ور ور کنن؟
-من میگم اگر تو محکم باشی کسی دورت نمیپلکه.
این بار امیر سرش را به طرفش میچرخاند.
-تا حالا دختر پررو ندیدی؟ من دیدم. هم دختر هم پسر! جفتش پرروش هست.
-خب اون یکی چی شد؟
امیر کلافه میشود. دوباره از گوشهی چشم نگاهش میکند.
-خیلی وقته تموم شده.
-خوشگل بود؟!
امیر چنگی به موهایش میزند و پشت گردنش را میگیرد.
-هیچ کدوم از خوشگلیاش مال خودش نبود.
-چی شد که دیگه...
امیر میان حرفش میآید.
-به دردم نمیخورد.
-من چی؟
نگاه امیر برزخی میشود و بشری فکر میکند فاصلهای تا خوردن یک سیلی نمانده. کمی خودش را جمع میکند.
-دیوونه! خودت رو با کی مقایسه میکنی؟!
دوباره چشمغرهای حوالهاش میکند. بشری هم اخم میکند و میگوید:
-میخواستم بدونم.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
❌ #کپی_و_انتشار_به_هر_طریق_حرام ❌
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
افسون:
برگ۲۹: اعتراف صادقانه، قول مردانه
اعتراف به اینکه دوستت دارم، لذت بخش ترین جمله دنیاست. همسفر نورسیده ام، لبخندهایت برایم تکرار نشدنی هستند و برق نگاهت ستودنی.
بشرای امیر! چقدر خوشحالم که در فصل بهارم و عاشقانه های بهار سهم من شده است، نغمه کلام تو، مستم می کند و دنیایم را رویایی می کند.
یارِ شیرین سخنم، قطار سرنوشت ما به جاده زندگی رسیده است و قرار است روی ریل های خوشبختی به ایستگاه سعادت برسد؛ قول می دهم تا رسیدن به مقصد همراهت باشم و نگذارم قطار، از روی ریل منحرف شود به شرط همراهی کردن تو.
#دلنوشتهیاعضا
ممنون افسون عزیز🌷
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسینابنعلی میچسبد؛
💠السلامعلیالحسین
💠وعلیعلیابنالحسین
💠وعلیاولادالحسین
💠وعلیاصحابالحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
27.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷✨🌷✨🌷✨
💠دعای هفتم صحیفه سجادیه
💠توصیه مقام معظم رهبری
💠به امید رسیدن به روز بدون کرونا
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠
✨وصل، شیرین نشود گر نبود درد فراق
🥀نمک عشق، بجز رنج و غم هجران نیست . . .
💠 #اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهالله 🌤
💠 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠💠
کودکیهای من و خاطرههای حرمت . . .
چهارشنبههایرضوی♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠⚜💠💠
💠از فرش تا به عرش معلی شنیده اند
💠آوازهی کرامت شمسالشموس را . . .
#یاایهاالرئوف
چهارشنبههایرضوی♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ31
قسمت۲
به شیراز نرسیده، سیدرضا زنگ میزند.
-سلام باباجون. نیم ساعت دیگه پیشتونم.
-کی؟!
توجه امیر به لحن ناراحت و متعجب بشری جلب میشود.
-صبر میکردین با هم میرفتیم. خداحافظ. باشه میگم.
امیر به صورت گرفتهی بشری نگاه میکند.
-کجا رفتن؟!
-خونه بیبی.
آفتابگیر را پایین می زند.
-بابا میگه به امیر بگو بیاردت.
-خب میبرمت.
-تا سیاخ دارنگون؟!
-مامان بابامو ببینیم میبرمت.
بینی بشری را میکشد.
-غصه نخور.
و به جیغ بشری میخندد.
-امیر درد میگیره!
-ولی قیافت بامزه میشه!
اخمش را برای امیر رو میکند، امیر بیشتر میخندد و بشری با این تصور که با واکنشهایش امیر کیف میکند، آرام نشستن را پیش میگیرد.
..
..
یک کوچهی خاکی بنبست به باغ، تقریباً آخر روستا، مقابل درب چوبی نگه میدارند. خانهی ویلایی قدیمی دو طبقهی سنگی! که از سهمالارث به آقاجان رسیده و آقاجان هم به سر و وضعش حسابی رسیدگی کرده و جوی آبی که حیاط بزرگ را مصفا کرده و وجه تمایزی است بین آن خانه و خانههای همسایه.
بشری با دیدن خانوادهاش هر کدام را تکتک بغل میگیرد. دلش برای نوازش پدرانه، بوسههای مادرانه، همدلیهای طهورایش و شیطنت طاها تنگ شده. لبخندهای دوستداشتنی آقاجان و تشرهای محبتآمیز و دغدغههای مادرانهی بیبی هم که جای خود دارد. آن هم وقتی دور از چشم امیر اخمش را به رخ بشری میکشد.
-اگه این بابا و مامانت تو رو به باد ندادند. زشته! فامیل میگن یه دردی داشتن انقدر زود شوهرش دادن.
پشت دست بیبی را میبوسد و با لبخند به دلجوییاش برمیآید.
-فداتون بشم حرص نخورید. زمونه عوض شده.
-پاشدی رفتی دورتو زدی حالا روت میشه تور کنی تنت؟!
بشری سعی میکند صدایش همچنان آهسته بماند.
-وا بیبی! مگه چیکار کردیم؟ امیر میشنوه یه وقت.
بیبی هم از تاثیر صدای کوتاه بشری، صدایش را پایینتر میآورد.
-کاری هم مونده؟ بابات میگه همه آدما مث هم نیستن. اینم شد حرف؟
بشری کوتاه میآید و بدون حرف کنار امیر مینشیند ولی با رفت و آمد میهمانها، از شلوغی خانه به فضای باز حیاط پناه میبرند. امیر کش و قوسی به بدنش میدهد.
-چه هوایی داره اینجا! کاش زمستون اومده بودیم.
-یخ میزدیم"
امیر بم میخندد.
-شدیدا سرمایی هستی!
و بشری برای چندمین بار به عشقش به این خندهها اعتراف میکند.
قدمزنان تا آخر حیاط میروند. پشت سرشان هم نمای خانه قدیمی سنگی که لابهلای شکوفههای درختها به چشم میخورد و رو به رویشان، زمینهای کشاورزی و در انتها دشت سبز. لاجوردی کوه بارانخورده هم که دل هر بینندهای را قرص میکرد. بشری دست امیر را میگیرد و به گوشهای از حیاط که با فنس زرد جدا شده میبرد. امیر با دیدن مرغ و خروسها، دست به شکمش میکشد.
-دلم ضعف رفت واسه تخم مرغ.
-شکمو!
نگاهش از خانه تا کوه شسته شده؟ آمد و شد میکند.
-زمستوناش خیلی سرد میشه ولی بقیهی سال عالیه. من از خدامه که همچین جایی زندگی کنم.
کنار جوی آب روی سبزهها مینشینند.. امیر جوراب و کفشش را درآورد و پاهایش را در آب میگذارد.
-ووی یخ میزنی امیر!
-تو هم پاهات رو بذار. دلچسبه!
-نه. دوباره پادرد میگیرم.
-سرد نیست. ببین...
دستش را در آب میبرد و بعد از چند لحظه مشت پرش را توی صورت بشری میریزد.
-اصلاً سرد نیست.
بشری چشمهایش را میبندد و خودش را عقب کشید. امیر اما مشت مشت آب پر میکند و به صورت بشری میزند.
بشری نفس کم میآورد، بلند میشود تا فرار کند ولی پایش روی سبزهها لیز میخورد و تا مچ پا در آب میافتد.
امیر قاه قاه میخندد. دلش را میگیرد و روی سبزهها میافتد. بشری با دیدن خندهی بامزهی امیر، خندهاش میگیرد. همان جا با فاصله مینشیند. کفش و جورابش را میگذارد که خشک بشود. امیر اما دستبردار نیست. دست بشری را میکشد و به خودش نزدیک میکند.
-بشین همینجا.
بشری پایین شلوارش را تا میزند بالا و پاهایش را کنار پاهای امیر در آب میگذارد. امیر سرش را به به سر بشری میزند.
-خدا بلایی سرت آورد که حرف شوهرت رو گوش کنی.
بشری شانههایش را میلرزاند.
-خب سردم میشه.
-فینگیلی ســــرمــایـــی!
بشری به پاهایشان زل میزند، با لبخند. امیر پاهای بشری را با شست خودش قلقلک میدهد.
-با تو خیلی آرومم بشری. خیلی!
پشت چشم بشری با ناز، نازک میشود.
-الآن میخوای بگی دوستم داری؟!
امیر فشار خفیفی به شانهی بشری میآورد.
-چه خوبه که تو رو دارم!
-امیر تو خیلی خوبی ولی خیـــلی شیطونی!
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
❌ #کپی_و_انتشار_به_هر_طریق_حرام ❌
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯