eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
اخم ناشی از دقتش، رنگ غلیظ‌تری به خود می‌گیرد. نگاهش را به آن خانه سر می‌دهد و از پس تیرگی‌های دم مغرب، خانه‌شان را تشخیص می‌دهد. -خونمون! -و اونم تراس اتاقت. -تو می‌دونستی اون طرف خونه ماست!؟ امیر دستش را می‌گیرد و به اتاق برش می‌گرداند. -شب خواستگاری که رفتیم تو اتاقت فهمیدم. بشری هیجان‌زده می‌گوید: -پس چرا هیچی بهم نگفتی؟ امیر کیف بشری را از روی تختش برمی‌دارد و خودش می‌نشیند. -یادم رفت دیگه. بعد کمی فکر می‌کند. -شاید چون‌ هیچ‌وقت پرده رو جمع نمی‌کنم. توی تراس هم که کاری ندارم. شاید اگه چشمم به تراس اتاق تو می‌خورد یادم می‌افتاد که اون اتاق روبه‌رویی، اتاق توئه‌. بشری کنار امیر می‌نشیند. دستش را حلوی دهانش می‌گیرد تا از دست خمیازه‌ی دنباله‌درازش راحت شود. امیر مهربانانه نگاهش می‌کند‌. -می‌خوای بخوابی؟ -نه امیرم. الان دیگه وقت خواب نیست. -هر وقت خونوادت اومدن، من بیدارت می‌کنم. -نه امیرجان. من عادت ندارم بین غروب خورشید تا اذان مغرب بخوابم. کراهت داره! امیر می‌ایستد و کیف بشری را دوباره برمی‌دارد. -حرام که نیست! خود دانی. بشری دست جلوی دهانش می‌گیرد ولی این‌بار از ذوق کشف کردن دلیل آشنا بودن عکس روی شید. -حالا فهمیدم چرا این عکس برام آشناس. امیر رد نگاه بشری را دنبال می‌کند و به عکس خودش روی پرده می‌رسد. سوالی به بشری نگاه می‌کند. -شبا وقتی که لامپ این اتاق روشن باشه، عکست از اون سمت پیداس. من چند وقت بود عکست رو می‌دیدم. امیر موضوع دستگیرش می‌شود. کنار بشری می‌نشیند و سرزیپ کیف را در دست می‌گیرد. -نظرت چیه من کیف تو رو بهم بریزم ببینم چیه هست داخلش؟ چهار زانو روی تخت می‌نشیند و زیپ کیف بشری را به قصد باز کردن می‌گیرد. -اشکالی که نداره؟ بشری پا روی پای دیگرش می‌اندازد و به دست‌هایش تکیه می‌دهد. -چه اشکالی؟ امیر جیب کوچک کناری کیف را باز می‌کند. چشمش به دو کلید می‌افتد که به یک سرکلیدی وصل هستند، عکس دختری نوجوان و محجبه که زیرش اسمش را نوشته: شهیده زینب کمایی. با تعجب می‌گوید: کیه؟ -شهیده کمایی. امیر سرش را بالا می‌گیرد. -این‌و که همین جا هم نوشته. منظورم اینه که کیه؟ اصلاً مگه زن‌ها هم شهید می‌شن؟ -چرا شهید نشن! ایشون یه دخترخانم پونزده ساله انقلابی فعال بوده که منافقا ترورش کردن. عضلات صورت امیر از اخم منقبض می‌شود. -چه جوری! -یه شب که از مسجد بر‌می‌گشته خونشون، تو شاهین‌شهر با چادرش خفه‌اش کرده بودن. -لعنتیا! اون فقط پونزده سالش بوده! -راستش من خیلی ازش خجالت می‌کشم. با اون سنش ان‌قدر خوب بوده که شهید شده. اون وقت من... امیر زل می‌زند به صورت معصومش که چیزی از معصومیت شهید کم ندارد. -تو به این خوبی! خودتم که سنی نداری! بشری مثل امیر چهار زانو می‌نشیند. -می‌دونی امیر. شهید زیاد داریما ولی من با شهیده کمایی خیلی جورم. دوستِ شهیدمه. خیلی هوامو داشته تا حالا. از وقتی کتابش رو خوندم، باهاش دوست شدم. امیر گنگ نگاهش می‌کند و از روی سردرگمی ابروهایش را به هم نزدیک می‌شوند. -چطور می‌شه با کسی که تو این دنیا نیست دوست شد؟! بشری لبخند می‌زند. -خیلی راحت. میشه با یه شهید دوست شد. رفیق شد. باهاش درد دل کرد. اون‌وقت می‌بینی تو زندگیت چه قشنگ ازت دستگیری می‌کنه. دقیقا سر بزنگاه میاد و دست آدم رو می‌گیره! -من نمی‌فهمم تو چی می‌گی! سرکلیدی را مقابل بشری می‌گیرد. -دیگه چرا عکسشو زدی به کلیدات؟ -می‌خوام زیاد ببینمش و به یادش بیفتم. یادم نره که آرزوم چیه. هر بار ازش بخوام کمکم کنه و منو به آرزوم برسونه. -آرزوت؟ چیه؟ -می‌شه نگم؟ امیر با اشتیاق نگاهش می‌کند. -می‌خوام بدونم چه آرزویی داری که از یه شهید کمک می‌خوای! دست‌های بشری را می‌گیرد و با چشم به دست‌هایشان اشاره می‌کند. -اشکال که نداره؟ جواب بشری به خنده آغشته می‌شود. -نه. و انگشت‌هایش را لا‌به‌لای انگشت‌های درشت امیر کیپ می‌کند. امیر صورتش را جلو می‌برد و پیشانیشان به هم می‌چسبد. چشم‌های امیر هنوز خواهش می‌کنند و زبان بشری باز می‌شود. -بهت می‌گم ولی باید برام دعا کنی که به آرزوم برسم. امیرلب می‌زند. -بگو حالا. به چشم‌های امیر خیره می‌شود. دوستش دارد، خیلی زیاد. ختی فکر می‌کند می‌تواند عاشقش باشد. دلش می‌لرزد ولی اعوذبالله‌اش در پیچ و خم دهلیزهای دلش، طنین می‌اندازد. دارم عاشقت میشم ولی شهادت رو بیشتر می‌خوام. -دعام کن شهید بشم! دست‌های امیر می‌لرزند و بشری دست‌های امیر را محکم‌تر می‌گیرد. با لبخند در چشم‌هایش غرق می‌شود. باز هم آن برق نگاه در چشم‌هایش می‌افتد. امیر پلک می‌زند ولی تاب نمی‌آورد و چشم‌هایش را می‌بندد. -تو از من چی می‌خوای؟ مگه چند سالته که از مردن حرف می‌زنی؟! -ولی شهادت با مردن فرق داره امیر. اگه می‌خوای من جاودانه باشم، برام دعا کن. دعا کن تا شهید بشم. -هیچ‌وقت... من نمی‌تونم همچین دعایی کنم.
دستش را رها نمی‌کند. ببین حرفامون به کجا کشید! آخه من دلش رو دارم دعا کنم تو از دنیا بری؟ -خب دیگه از مرگ نگیم. ببینم خانم‌گل چی داره تو این کیفش! زیپ بزرگ کیف را می‌کشد. دفترچه یادداشت و خودنویس. دستمال مرطوب و کاغذی. در جیب جلویی کیف هم یک سجاده‌ی جیبی، حوله‌ی سفید کوچک و قرآن. امیر حوله را بیرون می‌آورد. -همونیه که خونه دوستت دستم رو خشک کردم. می‌ذاری کیفت واسه چی؟! -لازمم میشه. امیر جوری نگاهش می‌کند که انگار دارد می‌گوید مشکوک می‌زنی بشری! بشری خنده‌ه‌اش می‌گیرد. خنده‌اش همان‌قدر که به دل خودش خنکا می‌بخشد، شراره‌ می‌شود روی دل امیر و نفسش را بند می‌آورد. باید انقلاب درونی‌اش را چاره‌ کند. حوله را جلوی صورتش می‌گیرد و عطر بشری مرهم می‌شود روی دل تفتیده‌اش. -بوی تو رو می‌ده. عطر خاصیه! لب‌هایش را در دهانش جمع می‌کند و چشم‌های باریک می‌شوند. جوری که بشری فکر می‌کند، امیر سعی دارد خودش اسم عطر را حدس بزند. بالآخره صورتش را بالا می‌گیرد و در حالی که هنوز لب‌های بیچاره‌اش را از اسارت، رها نکرده سرش را کج می‌گیرد. -چه عطریه؟ -کنزو آمور. همیشه بعد از اتو به لباسام می‌زنم. تا وقتی بخوام برم بیرون، ملایم میشه و کسی عطرم رو حس نمی‌کنه. -چه قدر سخت می‌گیری خانم بزرگ! قرآن رو چرا تو کیفت میذاری؟! -لازمم می‌شه. چشم تا دهان امیر لبریز لبخند می‌شوند. -عجب! هی میگه لازمم میشه. بشری خجول سرش را زیر می‌اندازد. امیر از کنار چشم تا پایین چانه‌ی بشری را نرم نوازش می‌کند. -بیرون از خونه هم قرآن می‌خونی؟! -اگه وقتم آزاد باشه، چرا که نه؟! دست از چانه‌ی بشری برمی‌دارد و زیپ کیفش را می‌کشد. -من زیاد قرآن نخوندم. به خصوص این اواخر که طرفشم نرفتم. چه‌طور ممکنه؟ این‌همه قرآن به من آرامش می‌ده. پس چرا تو... بعد یادش به چیز دیگری می‌افتد. "به خصوص این اواخر"! پس قرارمون! مهریه‌ام؟ -امیـــــر! -جون دلم! خیلی دل می‌خواهد که بتواند در برابر این طرز جواب امیر سست نشود، ولی نشدنی نیست. با جدیت به چهره‌ی امیر زل می‌زند. -مگه به من قول ندادی یه ختم قرآن داشته باشی؟ امیر چانه‌اش را می‌خاراند. -فراموش کردم! نچی می‌کند. -این چه جور مهریه‌ایه دیگه؟! مهریه باید سکه‌ای، پولی، چیزی باشه نه قرآن خوندن. بشری دلخور نگاهش می‌کند و امیر همچنان حق به جانب حرف می‌زند. -راست می‌گم خب. بشری نگاه از صورت امیر می‌گیرد. خوب یا بد، به هر کجای اتاق چشم می‌دوزد، عکس‌های امیر مقابلش قد علم می‌کنند. من اشتباه کردم. امیر با من فرق داره. عقایدش، باور‌ش. اشتباه کردم! بغض غلیظی روی بلور گلویش چتر می‌شود. -قرآن خوندنت واسه من ارزش داشت نه پول و سکه‌ات. هنوز هم نگاهش را به امیر برنمی‌گرداند. لب‌های چفت‌شده‌اش را به هم می‌فشارد و روی در و دیوار چشم می‌چرخاند. امیر این وضع را نمی‌خواهد. اولین مرتبه‌ای است که بشری از دستش ناراحت شده. در کمال خودخواهی، توقع دارد بشری همیشه هواخواهش باشد. کلافه می‌گوید: -بی‌خود داری خودت رو ناراحت می‌کنی! بشری هنوز هم نگاهش را به امیر نمی‌دهد. -تو قبول کرده بودی. قول داده بودی. الآن میگی فراموش کردی! نخوندی چون برات ارزش نداشت. امیر! بدقولی اصلاً بهت نمیاد. امیر جا‌به‌جا می‌شود و کنار بشری می‌نشیند. دوباره بازی دست‌هایش با دست بشری را از سر می‌گیرد. -تو حق داری، من باید می‌خوندم. قول می‌دم شروع کنم و یه دور قرآن رو بخونم. از دستم ناراحت نباش. خب؟ ✍🏻 ❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠✨            ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ27 شانه به شا
💠✨            ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم ساسان تا حد زیادی در کنار زدن رویاهایی که با بشری ساخته بود موفق می‌شود، آن‌هم به لطف استغفارهایی که با هر بار به یاد بشری افتادن، زبان می‌گرفت. گاه‌گداری هم نازنین را می‌بیند اما متوجه‌ی حس نازنین به خودش نمی‌شود. قبل‌تر که علاقه‌اش به بشری اجازه نمی‌داد نازنین را ببیند و حالا هم که درگیر فراموش کردن بشری است؛ حتی به ذهنش خطور نمی‌کند که نازنین با آن تیپ متفاوتش به اویی که ساده‌پوش است، علاقه‌مند شده باشد. فقط با خودش می‌گوید چرا صبوری دست از سرم برنمی‌داره! چرا ان‌قدر دور و بر من می‌پلکه؟ چند بار اومده و پرسیده: مشکلی پیش اومده جناب میر؟ خیلی تو خودتونید! من باید با تو از مشکلم بگم؟ آخه چه ربطی به تو داره! اومدی این‌جا درس بخونی یا... و کسی نیست بگوید آقا ساسان! مگه شما نیومده بودی این‌جا درس بخونی پس چرا دل به بشری یا به قول خودت خانم علیان بستی؟! ساسان اما به تنها چیزی که فکر نمی‌کند این است بود که نازنین به او علاقه‌مند شده باشد؛ نازنین آهی می‌کشد و باز به فضای سبز دانشگاه زل می‌زند. از آن بالا حتی نمی‌تواند صورت ساسان را واضح ببینه اما فقط دلخوش است به این سایه‌ی نیمه‌‌ماتی که از ساسان می‌بیند. نمی‌دونم چرا با امیر سرسنگین شده! اون قدر با هم ایاق بودن. لحظه‌ای نگاه ساسان به پنجره‌ی کلاس می‌افتد. نازنین دست‌پاچه می‌شود و خودش را کنار می‌کشد. ساسان فقط یک لحظه دختری را با مقنعه‌ی سبز روشن می‌بیند. داشت دید می‌زد؟ شانه‌های را بالا می‌اندازد. برایش اهمیتی ندارد. ده دقیقه‌ای تا شروع کلاس نمانده و باید خودش را به کلاس برساند. از در کلاس وارد می‌شود و صبوری را با مقنعه‌ی سبز می‌بیند که کنار پنجره نشسته. خودکاری دستش گرفته و ساسان می‌داند که نازنین دارد گوشه‌ی جزوه‌اش را خط خطی می‌کند. حتی می‌بیند که با حضورش، دستان نازنین دچار لرزش نامحسوسی می‌شوند. ولی نمی‌شنود که نازنین در دل او را مخاطب قرار می‌دهد. روز به روز علاقه‌ام به تو بیشتر می‌شه. ببین کارم به جایی رسیده که از بوی عطرت بهم می‌ریزم و تمرکزم رو از دست می‌دم" لب پایینش را مثل همه‌ی وقت‌هایی که دست‌پاچه می‌شود به دندان می‌گیرد. خودکار را روی میز می‌گذارد تا لرزش خفیف دست‌هایش را پنهان کند. خدا کنه بشری زودتر بیاد. من باید حتماً با یکی حرف بزنم. ساسان لحظه‌ای می‌ایستد. به کار نازنین فکر می‌کند. به دید زدنش از پشت پنجره. اخم می‌کند و نفس سنگینش را رها. همه رفتاراش بچه‌گانه‌اس! دیگه خسته شدم از دستش. کاش می‌شد کلاسم رو عوض کنم! امیر و بشری با هم از در کلاس تو می‌آیند و نازنین با دیدنشان از جای بلند می‌شود. ساسان ولی کلافه می‌شود و حتی سرش را بالا نمی‌آورد. .. .. بشری با امیر خداحافظی می‌کند و با نازنین همراه می‌شود. -امیر ناراحت نشه؟ -بهش گفته بودم دیشب. میره به کاراش میرسه بعد میاد دنبالم. می‌خوایم بریم جهیزیه ببینیم. -عروسی نزدیکه!؟ -آره. عقد و عروسی با هم. رو‌به‌روی نازنین می‌ایستد. -بگو ببینم کجا دوست داری بریم؟ -تو که خیلی شلوغی پس! بریم کافه باباموقر. -بگیر همین بیرون بخوریم. نازنین با لیوان‌های کاغذی بیرون می‌آید و کنار نیمکت می‌ایستد. این بار او هم مثل بشری موکا سفارش داده. -می‌بینم که مزاجت عوض شده! لیوان بشری را به دستش می‌دهد. -خودمم عوض شدم. لحن سردش، توجه بشری را به خودش جلب می‌کند. از گوشه‌ی چشم نگاهش می‌کند. نازنین مثل این‌که بخواهد مچش را بگیرد، می‌گوید: -می‌خوای بگی متوجه نشدی؟! اونم تو که مو رو از ماست بیرون می‌کشی! بشری لبخند دلنشینی به پهنای صورتش می‌زند. -وقتی لهجه‌ی شیرینت رو کنار میذاری یعنی اوقاتت تلخه. نازنین پوزخند خنده‌داری می‌زند و بشری می‌داند چیزی نمانده تا نازنین از این پوسته‌ی نازک دور خودش پیچیده خارج شود. سر انگشتانش را به شانه‌ی دوستش می‌زند. -تغییرت رو دوست داری؟ نازنین با سری پایین شروع می‌کند. می‌خواهد اعتراف کند. می‌خواهد سبک شود. -حس می‌کنم لازمه پوست بندازم. احساس خوبی دارم. مثل یه پر تو دست باد. ترس و هیجان رو با هم دارم تجربه می‌کنم. یه باد که وزش آرومش من‌و تو مسیر آرامش جلو می‌بره. کاش از بچگی باهات دوست شده بودم. لااقل کاش زودتر باهات آشنا شده بودم. -هم‌چین میگی انگار من چی کار کردم واست. تو همیشه خوب بودی فقط کودک درونت زیادی فعال مونده بود. الآنم کودکت رو بذار یه جاهایی فعالیت کنه. یه جاهایی که تو دید نامحرم نیستی، همون نازنین شیطون باش.
نازنین پاهایش را از تاب دادن نگه می‌دارد و کف آل‌استارش را به زمین می‌چسباند. -کودک درون نبود. دید اشتباه من به زندگی بود. این‌که دوست داشتم جلب توجه کنم. همه من رو ببینن... بشری نمی‌گذارد ادامه دهد. -صبح چرا دپرس بودی؟ از این‌که بشری نمی‌گذارد اعتراف کند لبخند تلخی می‌زند. بلند می‌شود و گونه‌ی بشری را محکم می‌بوسد. -قربونت برم که نمی‌ذاری حرفشم بزنم. نازنین از گونه‌ی بشری نیشگون می‌گیرد و بشری از درد اخمی می‌کند و دستش را روی گونه‌اش می‌گذارد. -چیکار می‌کنی نازنین؟! -دلم خنک شد. چش ندارم ای چال لپت‌و ببینم. بشری دستش را روی صورتش فشار می‌دهد، شاید دردش آرام شود. -چی شده؟ دیشب هم پشت گوشی متوجه شدم حالت خوب نیست. فکر کردم دوباره از دست پدر و مادرت ناراحتی ولی خدا رو شکر انگار دیگه با اونا مشکلی نداری. نازنین خنده‌اش را جمع کرد. -دیگه با مامان و بابام درگیر نمی‌شم. نه این‌که رابطمون عالی باشه‌ها، نه. ولی خیلی بهتر شدیم. ذهنم درگیره ساسانه. چند وقته کلافه‌اس. چند باری سر صحبت رو باهاش باز کردم. ازش پرسیدم مشکلی پیش اومده. جواب نمی‌ده. تحویلم نمی‌گیره. من فقط نگرانش شده بودم. می‌دونی بشری دست خودم نیست! ازش دلگیر می‌شم چون محلم نمی‌ذاره ولی دوستش دارم. ناراحت می‌شم وقتی ناراحتیش رو می‌بینم. تو به من بگو چیکار کنم؟ یه راهی پیش پام بذار. خودم دیگه ذهنم به چیزی قد نمی‌ده. بشری لیوانش را سر می‌کشد. لبش را جمع می‌کند و چشم‌هایش می‌گویند که دارد فکر می‌کند. -دوست داشتن یا علاقه‌مند شدن به کسی اشکال نداره. ولی نباید بذاری علاقه‌ات تو رو به گناه بکشونه. یه جوری رفتار کن که چند وقته دیگه چه به ساسان برسی چه نرسی، پشیمون نشی از رفتارایی که نشون دادی. خودت می‌دونی که ساسان یه پسر مومن و مقیده. توقع نداشته باش به نگرانیای تو یا این‌که دور و برش بگردی واکنش مثبتی نشون بده. این کارهات هر چند از روی محبتی که بهش داری هست اما بدتر اون رو از تو دور می‌کنه. یه بار دیگه خم‌اینا رو بهت گفتم. با تکان دادن سر از نازنین جواب می‌خواهد و نازنین با پلک طولانی‌اش تایید می‌کند. -خدا رو شکر میر مرد متدینیه. بیا و به خاطر خدا و بعد هم به خاطر عشق پاکی که تو دلت داری کارایی رو بکن که تو رو به ساسان نزدیک کنه. نازنین نم‌نم حرف‌های بشری را با جان و دل گوش می‌کند. -بیچاره ساسان تا منو می‌بینه فرار می‌کنه. شدیم جن و بسم‌الله. -خودمونی می‌گم. از دستم ناراحت نشو. الآن پوششت خیلی بهتر از قبل شده. باز هم بیش‌تر و بهتر حجابت رو رعایت کن. دلت رو بسپار به خدا و تقدیری که برات رقم زده. مطمئن باش خدا بهترینا رو برا بنده‌هاش می‌خواد‌. تو فقط دعا کن. از خدا بخواه که اگه مصلحت هست تو رو به ساسان برسونه و اصرار نکن. اگه مصلحتت نباشه و با زور و اصرار ساسان رو از خدا بخوای... به این‌ حرف‌ها که می‌رسد، شمرده و محکم حرف می‌زند. -زبونم لال، خدای نکرده، شاید یه روز پشیمون بشی از این همه علاقه که به پای میر ریختی و اون همه دعا و التماسی که به خدا کردی تا خدا میر رو بهت بده. ان‌شاءالله بعد از تعطیلات نوروز که اومدی، دیگه کاری بهش نداشته باش. اصلاً انگار اون رو نمی‌بینی یا هیچ حسی بهش نداری. دلت رو بده به خدا و همه سعی‌ات رو بکن که خدا ازت راضی باشه. ان‌شاءالله که صلاحت باشه و به میر هم برسی. امیر که تماس می‌گیرد، بشری از نازنین خداحافظی می‌کند. -برات دعا می‌کنم سال خوبی پیش روت باشه. به مامانت هم سلام برسون. نازنین محکم بشری را بغل می‌کند. -چه خوبه که تو رو دارم‌. بشری با مهربانی به روی دوستش لبخند می‌زند و نازنین با اطمینان می‌گوید: -اگه واسه جهیزیه‌ و چیدمانش کمک خواستی، حتماً خبرم کن. بشری چند قدم بیشتر نرفته است که نازنین باز می‌گوید: _عروسیتم که پیشاپیش دعوتم. ✍🏻 ❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠✨            ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ28 ساسان تا حد
💠✨            ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم همه‌ی کارهای خانه و عروسی را انجام داده‌ و برای روز دهم نوروز، تولد حضرت زینب(سلام‌الله‌علیه) تالار ساد‌ه‌ای را رزرو کرده‌اند. غروب هنگام، امیر و بشری در همان پارکی که بار اول با هم رفته بودند، قدم می‌زنند. بعد از انجام آن همه کار، آن هم با عجله، نیاز دارند کمی خستگی‌شان را بگیرند. هوا کمی سوز دارد ولی دیگه مثل قبل سردی‌اش را به رخشان نمی‌کشد. روی یه نیمکت کیپ هم می‌نشینند و به بچه‌هایی که توی سرسره‌ها، مشغول بازی هستند نگاه می‌کنند. -ای جانم! آدم دلش می‌خواد همشون مال خودش باشه. امیر می‌خندد. -خودت هنوز بچه‌ای. چرخی می‌زنند و هوای مطبوع قبل از عید را در ریه‌هایشان انباشته می‌کنند. هوای گلزار شهدا به سر بشری زده است. نمی‌داند امیر دوست دارد یا نه ولی حرفش را می‌زند. -امیــــر! -جان. -جان شما بی‌بلا. می‌شه با هم تا یه جایی بریم؟ امیر نگاهی به ساعتش می‌اندازد. -کجا مثلاً؟ -گلزار. -ها؟! از چهره‌ی بامزه‌ی امیر خنده‌اش می‌گیرد. -گلزار شهدا. نگاه امیر در آسمان دوَران می‌کند. -دیگه داره شب می‌شه! -یه مرد همرامه. خیلی وقتا با طهورا، با طاها و یاسین شب می‌ریم گلزار. لب‌هایش را جلو می‌دهد. تن صدایش عوض می‌شود، حسرت‌گونه. -اگه دوست نداری بریم اصراری ندارم. امیر قاعدتاً ترس ندارد از این‌که بخواهد شب به گلزار برود ولی خب به نظر خودش این موقع از روز را که تا شب قدمی بیش نمانده را وقت مناسبی برای گلزار رفتن نمی‌بیند لیکن وقتی بشری می‌گوید یه مرد همراهمه، غرور به او دست می‌دهد. مثل این که این دختر در هر موقعیتی که باشد، حاضر است با تکیه به من تا هر جای دنیا بیاید. می‌ایستد و به صورت بشری که در پی صورت امیر بالا آمده لبخند می‌زند. -می‌برمت. .. .. از در گلزار شهدا چند سبزه می‌خرند. به سمت قطعه‌ی شهدای گمنام که راه می‌افتند، تکبیرهای اذان روی قبور شهدا، منور می‌زنند. جبروت خاکی قبرستان، تنشی آهسته وجودشان را درگیر می‌کند. بشری سبزه‌ها را از دست امی می گیرد و روی قبرهایی که گویی امروز میهمانی نداشته‌اند می‌گذارد. "حی علی الصّلاه" که در گوش گلزار می‌پیچد، امان از کفش می‌رود. -امیر جان! بریم حسینیه نماز بخونیم؟ به طرف حسینیه می‌روند. بعد از نماز، بشری سر روی مهر می‌گذارد. از خدا و شهدا می‌خواهد که زندگیشان ساده و شهدایی باشد. یک زندگی که یاد خدا و آخرت درش فراموش نشود. یک زندگی ساده ولی باصفا. خدایا لطف بزرگی کردی و من‌و از سادات قرار دادی. خودتم کمکم کن فردا جلوی مادرم، امام زمانم، شهدا و رهبرم شرمنده نباشم. تصویر امیر روی صفحه‌ی گوشی‌اش می‌افتد. -سلام امیرم. -از تو هم قبول باشه. چشم اومدم. نیم ساعتی در گلزار بین قبور مطهر قدم می‌زنند تا این‌که امیر به ساعتش نگاه می‌کند. -نریم به نظرت؟ -کار داری؟ -یه قرار دارم. باید برم دفترم. کمی این پا و آن پا می‌کند و با رودربایستی می‌گوید: -ببخش خانم‌گل. دیر شده. حتی نمی‌تونم شام دعوتت کنم! -همین زیارتی که من‌و آوردی ارزش زیادی برام داره. بشری را تا خانه‌شان می‌رساند و باز معذرت‌خواهی می‌کند. دم رفتن شیشه‌اش را پایین می‌فرستد و صدایش می‌زند. بانوی کوچک به طرفش برمی‌گردد. -جانم عزیزم! -ببین میشه یه سفر با هم بریم؟ خونوادت اجازه می‌دن؟ -بذار صحبت کنم. کجا می‌خوای بریم؟ -اصفهان. دوست داری؟ -از خدامه! .. .. مثل دختربچه‌هایی که ازشان خطایی سر زده گوشه‌ی مبل کز می‌کند. زهراسادات هنوز کتاب کلبه‌ی احزان را تمام نکرده. از پشت عینک به صورت دخترش نگاه می‌کند و بشری مجبور می‌شود زبان باز کند. -امیر پیشنهاد یه مسافرت داده. زهرا سادات عینکش را برمی‌دارد و نگاهش دقیق می‌شود. بشری کف دست‌هایش را به هم می‌چسباند. خیس عرق شده‌اند. -گفتیم اول به شما و بابا بگیم. زهراسادات کتاب را می‌بندد و با عینک روی میز می‌گذاردشان. بشری به خودش می‌گوید: قبل از این که مامان چیزی بگه باید حرفمو بزنم. -روم‌ نمیشه به بابا بگم. میشه شما زحمتشو بکشی؟ -کجا می‌خواید برید؟! نگاهش را از انگشت‌های کشیده‌اش بالا نمی‌برد. -اصفهان. -خاتون! دل بشری با این لقب، آرام می‌شود. سرش را بالا می‌گیرد. زهراسادات طوری نگاهش نمی‌کند که احساس غریبگی به سراغ دخترش بیاید. -دلتون می‌خواد باهم باشین، بهتون خوش بگذره، خاطره بسازین ولی تو بگو من چطور خیالم راحت باشه وقتی گل پنبه‌ی تازه شکفته‌ و لطیفم رو با یه گوله‌ی تند و تیز آتیش راهی سفر می‌کنم؟! بشری به معنای واقعی هنگ می‌شود. با دندان‌های پایینی‌اش به جان لب‌های ریزش می‌افتد. می‌خواهد دزدکی به مادرش نگاه کند که نگاه خیره‌ی مادرش، مچش را می‌گیرد. دست روی صورتش می‌کشد. -مامان! -انقدر خوددار هستین که خیال من رو راحت کنی که بری و برگردی و هیچ اتفاقی بینتون نیفته؟
ترسیده به مادرش نگاه می‌کند. -فکر می‌کنم بی‌خیال بشیم بهتره. به امیر زنگ میزنم میگم کنسل. زهراسادات ولی جدی می‌پرسد: چرا؟ -خب... خب. آهی می‌کشد و از زبان الکنش به تنگ می‌آید. زهراسادات از نگاه پرسشی‌اش کوتاه نیامده. -چرا انقدر رنگ به رنگ میشی؟! لبخند نیمه جان بشری روی لب‌هایش، مثل رژی بدرنگ می‌نشیند، مثل کالباسی مات که صورتش را رنگ‌پریده‌تر کرده باشد. صدای مادرش نگران نیست، فقط انگار مچ بشری را باز کرده و از این بابت خیلی خونسرد است و می‌خواهد افکار و عکس‌العمل‌های گره خورده‌ی بشری را باز کند. -تو می‌ترسی! بشری از این رودستی که خورده، دستش را مشت می‌کند و عقب می‌نشیند. تکیه‌اش را به مبل می‌دهد و خودش را برای گفتگوی پندگونه‌ و مهربانانه‌ی مادرش آماده می‌کند. همیشه قسر در رفتن از دست خوانده شده توسط زهراسادات، برایش کاری ناممکن بوده. -این یه نیازه که خدا تو وجود زن و مرد با هم قرار داده. اول و آخر باید برای این کار آماده باشی. یه لذت حلال که اگه عاشقانه باشه عالی میشه. ولی... این "ولی" را جوری می‌گوید که بشری چهارگوش بشود و حواسش را تماماً به صحبت‌های مادرش بدهد. -ولی به وقتش. نه تو بچه‌ای نه امیر، که من بخوام دست و پاتون رو ببندم و محصورتون کنم ولی اجازه نده بی هوا و بی‌برنامه زفاف اتفاق بیفته. خب؟ بشری این‌بار جفت‌ دست‌هایش را جلوی صورتش می‌گیرد. -وای مامان! چند لحظه صورتش را پنهان می‌کند تا این‌که دست‌هایش کم‌کم پایین می‌آیند. زهراسادات با لبخند هنوز نشسته است. -برو وسیله‌هات رو جمع کن. .. .. چمدان کوچکی از طبقه‌ی بالای کمددیواری پایین می‌آورد. همیشه وقت‌هایی که برای خادم‌الشهدایی راهیان نور می‌رفت، لوازمش را در همین چمدان می‌گذاشت. اولین مسافرت با امیرش است و از این همراهی سر از پا نمی‌شناسد، از این‌که با مرد زندگی‌اش همسفر می‌شود. در گیرودار انتخاب لباس مانده است که گوشی‌اش آهنگ تماس امیر را نواختن می‌کند. -جونم عزیزم! سلام. -ســــــلام. باز که نفس‌نفس می‌زنی! -چمدون رو کشیدم پایین. -فینگیلی! می‌گفتی یکی کمکت کنه. بشری لباس‌هایش را زیر و رو می‌کند. بین آستین حلقه‌ای اناری و آستین سه‌ربع سفید دودل شده. -بشری! -جونم امیر. هیشکی نبود بالا. -چیکار می‌کنی الآن؟ -لباس می‌چینم. راستی امیر تو چه رنگی دوست داری؟ -فرقی نمی‌کنه. -بگو حالا. -اووم. به نظرم یه زن باید از تموم رنگا استفاده کنه. بشری، سبابه‌اش را روی چانه‌اش می‌کشد و بین اناری و سفید، آستین سه‌ربع را انتخاب می‌کند. -بشری بابات شیرازه؟ بشری گوشی را با سرشانه‌اش نگه می‌دارد و شلوار دامنی پسته‌ای را تا می‌زند. -آره. -ببین میاد بریم محضر. از عجول بودن امیر به ستوه می‌آید. زبانش می‌پرد که اعتراض کند ولی برای لحظه‌ای زبان به دندان می‌گیرد. -محضر؟! -آره خب. عقد نیستیم. نمی‌تونیم هتل بگیریم. حداقل صیغه رو رسمی کنیم. -آها. خب خودت به بابا بگو. .. .. بشری پنج دقیقه‌ای دستش را گردن سیدرضا می‌اندازد. چند بار دست و صورت پدرش را می‌بوسد. -بیا برو پدرآمرزیده. شوهرت منتظرته. بشری باز هم صورت پدرش را می‌بوسد و به همین منوال از مادرش هم خداحافظی می‌کند. امیر با چمدان بشری در قاب در سالن ایستاده، می‌خندد. -تو که ان‌قدر بابایی بودی چرا شوهر کردی؟ طاها زود جوابش را می‌دهد: -هم خدا رو می‌خواد هم خرما رو. بشری چشم‌هایش را گرد و طاها را نگاه می‌کند. -طاها! -مگه دروغ می‌گم. تو شوهر می‌خواستی چی‌کار جوجه؟ بنده خدا امیر سرش رو کج گرفته نیم ساعته منتظرته. -کدوم نیم ساعت؟! امیر هم خنده‌اش گرفته و هم نمی‌خواهد دیر برسند. صدایش می‌زند. -جانم امیر! -بحث نکن. دیر می‌شه‌ها. می‌خوام قبلش جای دیگه‌ هم بریم. بالآخره بشری از طاها و طهورا هم خداحافظی می‌کند. در ماشین را می‌بندد و به امیر رو می‌کند. -کجا می‌خوایم بریم مگه؟ -خونمون رو ببینیم. خونمون؟! لبخند می‌زند. -خونمون؟ قشنگ‌ترین جای این دنیا. امیر مثل همه‌ی وقت‌هایی که پشت فرمان است، از گوشه‌ی چشم به بشری نگاه می‌کند. چرا من با وجود داشتن همچین فرشته‌ای هنوز هم دل دل می‌کنم؟! با بشری می‌شه خوشبخت‌ترین مرد دنیا بود. چیه که نمی‌ذاره من طعم این‌ خوشبختی رو به جان و دلم حس کنم؟ چرا حرف از سفر زدم؟! چرا دوست دارم با این دختر مسافرت برم؟! چرا منی که هیچ علاقه‌ای به گل و گیاه نداشتم، اون همه گلدون خریدم و روی در و دیوار خونه آویزون کردم؟ خب برای دل بشری دیگه. خوش‌حالیش رو دوست دارم، ذوق کردنش رو بیشتر! ذوق و شوقش خیلی شیرینه؛ من الآن چی کم دارم؟ هیچی. هیچی! دست بشری را می‌گیرد و از ماشین پیاده‌اش می‌کند. بشری اما انگشت‌های درشت امیر را نمی‌تواند در دست خودش جای بدهد. -دسّات خیلی بزرگه امیر! باز لبخند پشت لب‌های امیر قامت می‌بندد. بشری انگشت اشاره‌ی امیر را محکم می‌گیرد. -خب بخند! دلت نمیاد بخندی؟
بالآخره لب‌های امیر باز می‌شود و دندان‌هایش در روشنای اول صبح می‌درخشند. -آفرین ببین چه قشنگ می‌خندی؟! به طبقه‌ی چهارم پا می‌گذارند. امیر کف دست بشری را قلقلک می‌دهد و خنده‌ی بشری شکوفه‌وار از لب‌هایش باریدن می‌گیرند. امیر سرش را جلو می‌برد و در گوش بشری زمزمه می‌کند: طاها راست میگه‌ خیلی جوجه‌ای! ببین یه انگشت من دست تو رو پر می‌کنه. -مگه فینگیلی نبودم؟ حالا شدم جوجه؟! امیر در قرمزرنگ کنار دیوار شیشه‌ای را باز می‌کند. -جفتش یه معنی داره. در باز می‌شود و چشم‌های بشری میخ خانه‌ی دلنوازی می‌شود که با خانه‌ای که سه روز پیش از آن خارج شده بود به حد چشمگیری تحول یافته. -امیــــر! و امیر به زبان لبخند جانمی می‌گوید. بشری از خوشحالی جفت دست‌هایش را روی گونه‌هایش می‌گذارد. -چیکار کردی تـــــو!؟ سریع کفش‌هایش را درمی‌آورد و داخل می‌رود. -چه گلدونای قشنگی! -قابلتو نداره خانم‌گل. بشری نگاه از پیتوس‌های خرم و برگ‌بیدی‌های پرپشت آویزان می‌گیرد و در اتاق‌ها را باز می‌کند و می‌بیند که امیر حتی توی اتاق‌ها را هم گلدان دیواری نصب کرده. چرخی می‌زند و چادرش دورش تاب می‌خورد. امیر را ایستاده کنار در بالکن می‌بیند. -نگو که تو تراس هم خبرایی هست؟! به طرف در بالکن می‌رود و امیر کنار می‌ایستد. شمعدانی‌، گل‌کاغذی و کالادیوم و هوستا هوش از سرش می‌برند. دندان روی زبانش می‌گذارد تا قربان‌صدقه‌ها خروار خروار روی زبانش سوار شوند. نمی‌تواند بگوید فدایت شوم که اینقدر به فکر دل منی، وقتی هنوز امیر پایش را از چند کلمه‌ی عاشقانه را فرا نگذاشته است. -نمی‌دونی چقدر خوشحالم کردی! امیر دست بشری را می‌گیرد و به طرف آشپزخانه‌ی کوچکشان می‌کشد و بشری دل‌خواهانه با او همراه می‌شود. با فشار دست امیر روی شانه‌اش، روی صندلی ناهارخوری می‌نشیند. -نمی‌خوای یه چایی به شوهرت بدی؟ عجب زن بی‌فکری دارم من! بشری می‌ایستد و اخم بامزه‌ای می‌کند. -دلتم بخواد. چادرش را روی صندلی می‌گذارد و کتری طلایی جهیزیه‌اش را زیر شیر آب می‌گیرد. -از اول می‌گفتی چای می‌خوام. برداشتی آوردی این‌جا بین این همه گلدون بعد توقع داری ذوق نکنم؟ نمی‌شناسی منو که عاشق گل و گیاهم! -نمی‌شناختمت که این‌جا رو پر از گلدون نمی‌کردم. اخمم نکن که زشت میشی! بشری بلند می‌خندد. -زشتم که باشم هنوز جذابم. امیر چشم‌هایش را باریک می‌کند. -بر منکرش لعنت! امیر دست به سینه به تماشای خانما‌نه‌های بشری می‌نشیند. قدم برداشتنش، شال زرشکی‌اش که روی کلیپس نگه داشته شده، انگشت‌‌های ظریفش که در کابینت‌ها را باز و بسته می‌کند و لبخندهای از ته دلش که پیشکش نگاه‌های عمیق امیر می‌شوند. بشری بسم‌الله می‌گوید و آب جوش را داخل فلاسک می‌ریزد. -کتری نوئه، انتظار چایی خوش‌رنگ نداشته باشیا. در فاصله‌ای که باید صبر کند چای دم بکشد، زیر امواج دریای سیاه نگاه امیر، کابینت پارچ‌ و لیوان‌ها را مرتب می‌کند. -آشپزخونه رو من باید از اول بچینم. مامان و طهورا به سلیقه خودشون جا دادن اینا رو. قدمی به سمت امیر برمی‌دارد و دست‌هایش را به پشتی کوتاه صندلی می‌زند. -چرا هیچی نمیگی امیر؟! مردمان چشم‌های امیر یک‌صدا بشری را صدا می‌زنند و میدان دید بشری را روی خودشان تنگ می‌کنند. امیر دل بشری را توی تور لبخندش گیر می‌اندازد وقتی می‌گوید: دارم نگات می‌کنم! بشری لابه‌لای شعله‌هایی که از نگاه امیر روی سرش باریدن گرفته، مثل عود دود می‌شود. می‌خواهد تمام احساسات بکر برانگیخته شده‌اش را همراه قورت دادن آب دهانش، فروبخورد، روی برمی‌گرداند و دسته‌ی استکان را با دست لرزانش می‌گیرد. سراپایش را هیجانی دوست داشتنی فراگرفته اما این حس شیرین دوست داشتنی‌‌اش را نمی‌خواهد، حداقل امروز نمی‌خواهد. استکان دوم را پر نکرده، دست‌های امیر اسیرش می‌کنند. برای بار دوم می‌خواهد هیجاناتش را سرکوب کند اما موفق نمی‌شود. گونه‌هایش می‌سوزند، تصور صورت گداخته‌اش برایش سخت نیست وقتی نفس‌هایش بریده می‌شوند. فلاسک را با صدای بدی روی کابینت می‌گذارد. حرف‌های مادرش آونگی می‌شود و از یک گوش به گوش دیگرش پچ‌گونه عبور می‌کنند. امیر گونه‌اش را می‌بوسد. -دوستت دارم عزیزم. به فرمان دست‌های امیر می‌چرخد ولی نگاهش از سرامیک فندقی زیر پایشان بالاتر نمی‌آید. با حرف امیر آرام می‌شود و لبخندی خجول گوشه‌ی لبانش نگین می‌شود. در حالی که هنوز نگاه از امیر می‌دزدد، تسلطش را بازمی‌یابد. -سالی که نکوست از بهارش پیداست! چانه‌اش توسط امیر بالا گرفته می‌شود و نگاه لحوج بشری همچنان روی زبری سرامیک کف آشپزخانه کز کرده‌اند. -نگام نمی‌کنی؟! -تو قول داده بودی امیر. چیزی نمانده گریه‌اش بگیرد که امیر نفسش را یکباره رها می‌کند. -ترسیدی تو سفر اذیتت کنم؟ جوابش را نمی‌دهد و صورت برمی‌گرداند. -من مریضم که بخوام تو رو ببرم سفر، زهرت کنم؟
صورت بشری را به نرمی به طرف خودش می‌چرخاند. -بار اوله می‌بوسمت؟ بشری سرش را بالا می‌اندازد و امیر صورتش را با دست قاب می‌کند. -خب دوستت دارم، نمی‌تونم نبوسمت. من بهت قول دادم. قولمو یادم نمیره. جوری که خیال بشری را راحت کند، استکان دوم را پر می‌کند. -من حد خودم رو می‌دونم بشری! گفتم بریم سفر که خوش بگذرونیم نه تن و جون تو رو بلرزونم! پیشانی بشری را می‌بوسد و شال افتاده روی شانه‌هایش را می‌کشد و روی کانتر می‌گذارد. -تو نمی‌دونی چقدر شیرینی! با رفتارای بی‌ادات، تو خونه‌ی من داری می‌چرخی، یه بوسه رو حق من نمی‌دونی! با خنده به بشری نگاه می‌کند. بلند می‌خندد. -سالی که‌ نکوست از بهارش پیداست؟! دوباره می‌خندد و "دیوانه‌ای" حواله‌‌اش می‌کند. -گفتم بیایم سورپرایزت کنم، عین پیشی ملوسه ترسیدی چسبیدی به کابینت! انگار من تا حالا نبوسیدمت! بشری در عین حال که خنده‌اش گرفته از پیش‌داوری‌اش خجالت می‌کشد. امیر به خوردن چای دعوتش می‌کند. -بیا چایی بخور بزنیم به جاده. با لبخند از نشستن بشری استقبال می‌کند و نگاه از صورت محجوب دخترانه‌اش با رزهای سرخ نشسته دو طرف صورتش برنمی‌دارد. -صیغه‌نامه رو جا نذاشته باشی؟ نه آهسته‌ای از گلوی بشری، خودش را به گوش امیر می‌رساند و خمره‌ای عسل به دل امیر سرازیر می‌شود، از تماشای حرکات محجوبانه‌ی همسر خجالتی‌اش. ✍🏻 ❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠✨            ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ29 همه‌ی
💠✨            ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم حوالی عصر، از راه نرسیده، راهی کوه صفه می‌شوند. وقتی امیر می‌گوید "نیومدیم که بشینیم تو هتل"، بشری خستگی‌اش را در پستو پنهان می‌کند و با وضویی جهت رفع خواب‌آلودگی‌اش، با او همراه می‌شود. کوه خلوت و خلوت‌تر می‌شود و شب نزدیک و نزدیک‌تر. هوای سرد صفه، میزبان خوبی نیست و بشری و امیر از سمج‌ترین میهمانانی هستند که آن‌قدر گرم صحبت می‌شوند تا وقتی که جز خودشان هیچ کس در کوه نمانده است. وقت نماز می‌شود و تاریکی درخت‌های تازه جوانه زده را محصور می‌کند. بشری در حالی که از پیاده‌روی نفس‌هایش به شماره افتاده‌اند، دنبال تابلوی نمازخانه می‌گردد. -بریم نماز امیر! امیر چرخی دور خودش می‌زند و پرسشی می‌گوید: نمازخانه؟! راضی می‌شوند در آلاچیق کوچک موکت شده که اسم نمازخانه را رویش گذاشته‌اند، نماز بخوانند. امیر با بطری کوچک آب داخل کیف بشری وضو می‌گیرد و در سکوت و سرمای سرشب آخر زمستان، به نماز می‌ایستند. سلام نماز را که می‌دهد به چپ و راستش نگاه می کند، دروغ چرا؟ آسمان قیر و درخت‌های عور، وهم به دلش می‌اندازد، ولی وقتی امیر دستش را به طرفش می‌گیرد تا همراهش بلند شود، نیرویی او را وادار به همراهی می‌کند. یکی دو پیچ را که رد می‌کنند، یکباره نگاهش به شهر زیرپایش می‌افتد. خستگی‌ پاهایش دلیل خوبی می‌شود برای به تماشا نشستن هیاهوی چراغ‌های ریز زیر پایشان. امیر کنارش می‌نشیند. -به نظر زرنگ‌تر می‌اومدی! بشری نگاه از شهر می‌گیرد و چراغ چشم‌هایی که برابرش درخشش گرفته‌اند را می‌نگرد. -نفسم دیگه بالا نمیاد! -خدانکنه. بشری دم عمیقی از هوا می‌گیرد. -تو خسته نشدی؟! -من زود به زود میام کوه. دوباره دست بشری را می‌گیرد و بلندش می‌کند. این‌بار تا بالای کوه دستش را رها نمی‌کند اما قدم‌هایش را با طمأنینه برمی‌دارد. خودشانند و شهر زیر پایشان. زیر نور مصنوعی چراغ‌ها می‌نشینند و مروارید چراغ‌ها، مثل گردن‌بندی ظریف، گردن شهر را به نمایش می‌گذارد. دست امیر حائلی می‌شود بین سوز هوا و کمر بشری و بشری این‌بار با رضایت تکیه‌اش را به گرمای سینه‌ی امیر می‌سپارد. به ترس‌هایی که با همراهی به گوشه‌ای پرت، پرت کرده و به دلگرمیی که در شب سرد از با امیر بودن سر پا نگهش داشته فکر می‌کند. فشار دست امیر روی بازویش او را راغب می‌کند که بیشتر در آغوش امیر فرو برود. دستش را روی دست امیر می‌گذارد و چشمش به ماه طلایی که از سر کوه، سرک می‌کشد می‌افتد. به صورت امیر که گرمایش را در فاصله‌ی میلیمری حس می‌کند می‌افتد و از اتفاق نظرشان در نگاه کردن به ماه می‌خندند. و صدای خنده‌شان خدشه‌ای ظریف می‌شود به جان کوه در خواب رفته. احساسش را نسبت به بشری در حال عوض شدن می‌بیند و حالا انگار به رسم چرخش ماه‌های سال به زیباترین احساس ممکن رسیده و مثل زمین سرد آخر اسفند، هوای دلش بهاری شده! نمی‌داند اسم احساسش را عادت بگذارد، علاقه یا عشق! فقط می‌داند حال خوب یعنی وقتی که کنار بشری باشد؛ امیر که عادت داشت با قدم‌های سریع از کوه بالا برود، این‌بار آهسته بالا رفته بود و آهسته‌تر پایین می‌آمد. برنامه‌ی فردایشان را توی ماشین می‌‌چینند تا چند جای اصفهان را ببینند و به خاطر امیر اول صبح را هشت‌بهشت انتخاب می‌کنند و امیر تحویل سال را به عهده‌ی بشری می‌گذارد. -دوست داری کجا باشیم؟ بشری کمی فکر می‌کند، یادش به شهیده کمایی می‌افتد. چشم‌هایش برق می‌زنند. -سر خاک دوستم؟ امیر اماتوی ذوقش می‌خورد. سال تحویلی بریم قبرستون! دوستت کیه که اصفهان خاکه!؟ پکر می‌شود و صدایش تحلیل می‌رود. -دوست اصفهانی داشتی؟! -دوست شهیدم. زینب کمایی. امیر ابرویی بالا می‌اندازد. -پس گلزار شهداست فکر کردم باید برم قبرستون. همونی که عکسش سر کلیدات بود دیگه؟ -می‌بریم امیر؟! -آدرسش رو پیدا کن. .. .. از شدت درد پا خوابش نمی‌برد. پیاده‌روی امشب بعد از آن هم کار و خرید چند روز قبل، حسابی خسته‌اش کرده. می‌خواهد دست به دست شود ولی می‌ترسد امیر را بیدار کند. مچ دستش در دست امیر گرفتار شده. به چهره‌ی امیر که گویی خواب هفت پادشاه را می‌بیند، نگاه می‌کند. خطوط چهره‌‌ی امیر زیر نور تابلوی بک لایت، از او دلبری می‌کند. کاش می‌تونستم دزدکی به صورتت دست بزنم. یادش به حرکات امیر قبل از خوابشان می‌افتد. -اشکال نداره بلوزم رو درآرم؟ بشری خندید و امیر دست به کمر جلوی تخت خواب ایستاد و چانه‌اش را خاراند. -حد و مرز رو مشخص کنیم تا دست و پامون نره تو هم. به منم انگ بدقولی نچسبه! بشری از یادآوری که امیر نسبت به رفتار صبحش می‌کند معترض صدایش می‌زند‌. امیر ولی کوسن‌ها را عمودی وسط تخت می‌چیند. -اینم سنگر. هر کی تو سرزمین خودش.
بشری به شیطنت چشم‌های امیر نگاه می‌کند و راحت می‌خندد، امیر هم. امیر سرش را به بالش می‌رساند. -دستت رو بده. بشری دستش را در دست امیر می‌گذارد و با دست دیگر کوسن‌ها را برمی‌دارد. -بذار باشن. تو خواب دستم می‌خوره بهت، برق می‌گیردت. لبخند آرامی می‌زند، از این‌که امیر دارد ترس از هم‌اتاق بودنشان را با شوخی و خنده از دلش می‌تکاند. انگشت‌هایشان مثل ماهی‌های به آب رسیده همدیگر را به آغوش می‌کشند. بشری روی دست می‌چرخد. می‌دونستی وقتی زن و مرد دستاشون رو تو هم قفل می‌کنن، خدا تا هرچی که دستاشون تو هم قفله از گناهاشون می‌بخشه؟ -نه. بعد مثل بشری روی دستش می‌چرخد و صورتشان مقابل هم قرار می‌گیرد. -ولی حرف قشنگی زدی! امیر کنارش است ولی بشری دلش برای آن لحظه و آن لحن مهربان امیر تنگ می‌شود. دستش را به صورت امیر می‌رساند و آرام روی ابروهایش می‌کشد، کمی جرات به خودش می‌دهد و شقیقه‌های امیر را هم از لمس گرم دستانش کامیاب می‌کند. وسوسه می‌شود که دستش را به لب خوش‌فرم امیر بکشد ولی خجالت و ترس مانعش می‌شوند. زانوهایش دوباره آلارم درد می‌زنند و این بار درد، ساق پایش را هم درگیر می‌کند. دستش را به آرامی از دست امیر بیرون می‌کشد و زانوهایش را در شکمش جمع می‌کند. -خوابت نمی‌بره؟ بشری به صورت امیر که نیم خیز شده نگاه می‌کند و با صدای گرفته‌ای می‌گوید: -بیدارت کردم؟! -خیلی وول می‌خوری! بشری نگاهش را می‌دزد. لبش را نامحسوس دندان می‌گیرد. یعنی متوجه شدی من چیکار کردم؟! سرتا پایش گر می‌گیرند و نگاهش پایین‌تر می‌رود. امیر می‌نشیند و می‌گوید: -کوه که بودیم چند بار از خستگی و درد پا نشستی. من نباید تا بالا می‌بردمت. -بخوابم خوب می‌شم. _-باید با آب گرم ماساژش بدی که خوب بشه. دست بشری را می‌گیرد و مجبورش می‌کند که بلند شود. بشری متعجب می‌پرسد: چیکار می‌کنی؟! -بذار با آب گرم ماساژش بدم. بدون این‌که فرصت مخالفت به بشری بدهد او را تا در حمام می‌کشد. صندلی می‌گذارد در حمام. -بشین پاهاتو بذار داخل حمام. -خودتو اذیت نکن. _انقدر تعارف نکن دیگه. ماهیچه‌هات بسته، بهش نرسی فردا باید تو هتل بمونیم. پاچه‌های شلوار بشری را تا می‌زند و بشری با شرمندگی نگاهش می‌کند. دوش سیار آب گرم را به دست بشری می‌دهد. -بگیرش روی ساقت. دوش را روی پایش می‌گیرد و امیر یک یک پاهایش را ماساژ می‌دهد. -قلقلک میشه امیر! -فینگیلی این ماساژه ماهرانه است تو می‌خندی؟ مثل همیشه با لبخند به صورت امیر نگاه می‌کند ولی امیر با بدجنسی دوش را توی صورتش می‌گیرد. .. .. اولین سال تحویلی است که کنار امیر است و کنار خانواده‌اش نیست. یک ساعتی تا تحویل سال فرصت دارند. هر کدام یک سمت قبر شهیده کمایی می‌نشینند. گرد و خاک از سنگ قبر پاک می‌کنند، امیر گلاب روی سنگ می‌ریزد و بشری، دستمال می‌کشد. سنبل، سبزه و شمع‌ها را روی قبر می‌چینند. بشری گوشی‌اش را بیرون می‌آورد و پیام مادرش را می‌بیند. "سلام دخترکم. زنگ نزدم تا مزاحم اوقات خوشتون نشم ولی در اولین فرصت باهام تماس بگیر. دلم برات تنگ شده خاتون. پیشاپیش عیدت مبارک" لبخندی به مراعات مادرش می‌زند و با این پیام، مثل پیام‌های قبلی مادرش، حساب کار هم دستش می‌آید. این پیام را هشدار یا تلنگری به حساب می‌آورد تا حواسش را جمع نگه دارد. هر لحظه گلزار شهدا شلوغ‌تر می‌شود. امیر را می‌بیند که زانوهایش را بغل گرفته و خیره به عکس شهیده، توی فکر است. قرآنش را از کیفش بیرون می‌آورد و از صدای زیپ کیفش، نگاه امیر به او جلب می‌شود. -اجازه میدی قرآن بخونم؟ سرش را تکان می‌دهد. -منم گوش می‌کنم. بشری بلند می‌شود و کنار امیر می‌نشیند. امیر سرش را به طرف صفحه‌ی باز شده متمایل می‌کند. -بیار از اول بخون. بشری برگ‌ها را ورق می‌زند و با صدای آرام شروع به خواندن حمد می‌کند. انگشتش را زیر کلمات می‌گذارد و در حالی که امیر همراهش زمزمه می‌کند، یک حزب را تمام می‌کنند. زمستان آخرین نفس‌هایش را می‌کشد که امیر دست‌ بشری را در مرداد دست‌هایش گرفتار می‌کند و بشری گویی حرارت تمام جهان را به دستش تزریق کرده‌اند با نازی معصومانه، حلاوت لبخندش را به نگاه امیر تقدیم می‌کند. انقلاب درونی‌شان سر به فلک می‌گذارد و حالشان به عاشقانه‌ترین حلال‌ها مزین می‌شود. در حالی که چشم‌هایشان در نگاه‌های پاکشان به هم روشن شده، هم‌صدا می‌شوند در ترنم آهسته‌ی یا مقلب‌القلوب و الابصار، یا مدبراللیل والانهار و یا محول‌الحول‌والاحوال. بهترین روز دنیایشان تا به آن زمان را از سر می‌گذرانند. بشری چشم‌هایش را می‌بندد و "اللهم‌ الرزقنی شهادت فی سبیلک" را می‌خواند. صدای توپ و بعد هم ساز پخش می‌شود و امیر و بشری در حالی که ماهی طلایی چشم‌های بشری در امواج شب‌گونه‌ی چشم امیر، دلبرانه به رقص درآمده، نوبرانه‌ترین شکوفه‌های لطیف از لب‌هایشان باریدن می‌گیرد.
امیر فاصله‌ی کم بینشان را فتح می‌کند. نگاهش به اطراف می‌چرخد و از شلوغی گلزار، به بوسه‌ای از گوشه‌ی چادر روی سرش اکتفا می‌کند‌. قرص صورت ماهش، مه‌آلود عطر امیر می‌شود و بشری برای بلعیدن شیرینی این شمیم تلخ، حریصانه نفس می‌کشد. دعای فرج تمام گلزار را زیر لوای خودش می‌گیرد. هنوز دست‌هایشان در هم است، دعا را می‌خوانند و الطاف اولین مرتبه‌ای که با هم برای فرج دعا کرده‌اند، شامل حالشان می‌شود. دعا که تمام می‌شود، برای تبریک سال نو با خانواده‌هایشان تماس می‌گیرند. تماس امیر طولانی‌تر می‌شود. بشری فرصتی می‌یابد تا با دوستش، خصوصی حرف بزند. پیشانی‌اش را به سنگ می‌گذارد و دم عمیقی از اکسیژن‌های معطر روی سنگ را به جان ریه‌هایش می‌بخشد. دوست جانم! این آقا خوشتیپه، عشق منه! دلش پاکه، دلمو برده. عاشق رفتارای مردونه‌اشم. هوامونو داشته باش دورت بگردم. سرش را بلند می‌کند. امیر تماسش تمام شده، نگاهش می‌کند. -اون دعائه رو نکرده باشی! بشری ابرویی بالا می‌اندازد و با خنده "نه" کشیده‌ای می‌گوید. نگاهش با دست‌های امیر تا جیب کت امیر می‌رود و همراه جعبه‌ی جواهری کوچکی برمی‌گردد. -آخ‌جون عیدی! امیر می‌خندد و بشری هزار بار بیشتر از دیدن هدیه، از خنده‌ی امیر بال درمی‌آورد. -خیلی خوشگل می‌خندی امیر! از لبخند امیر، چیزی کاسته نمی‌شود. دست بشری را می‌گیرد و جعبه را کف دستش می‌گذارد. -عیدت مبارک! سلول به سلول صورت بشری شیفته‌ی نگاه امیر می‌شوند و بشری برای دومین بار در دل اعتراف می‌کند که امیر دیوانه کردن یک زن را به بهترین نحو بلد است! نگاهش را از بنفش مات جعبه‌ی دایره‌ای می‌گیرد و دوباره به صورت امیر می‌دهد. -از کجا می‌دونستی بنفش دوست دارم؟! -دوست داری؟ بشری به نشانه‌ی آری، تند تند پلک می‌زند. امیر لب از لبخند برمی‌دارد و "خدا رو شکر" می‌گوید. -بازش کن بشری. دستبند ظریف آرمیده روی مخمل جعبه، دلش را می‌برد. نگین‌های سفید دستبند را با نوک سبابه‌اش نوازش می‌کند. -فوق‌العاده‌اس! -مبارکت باشه. مچش را جلوی امیر می‌گیرد. -خودت بنداز دستم. آنقدر عاشق است که تلاش دست‌های امیر برای بستن قفل دستبند را هم با علاقه به تماشا بنشیند و این می‌شود اولین تحویل سال بشری کنار امیر؛   ✍🏻 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
تمام عزیزان عذرخواهی میکنم🌹🌹🌹🌹