eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.4هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 برف ریزی می‌بارید. هوا سوز سردی داشت. خروجی مشهد، طاها رفت پمپ بنزین. بشری از سبد جلوی پایش، یک لیوان کافه‌میکس درست کرد. طاها در را باز کرد و زود نشست: اوه! چه سرده! بشری دانه‌‌های ریز برف را از روی موهایش کنار زد: یخ کردی! لیوان را داد دستش: بخور می‌چسبه. طاها ماشین را جلوتر برد. بیرون از پمپ بنزین نگه داشت. درجه‌ی بخاری را برد بالا: سرماش استخوون‌سوزه. چطور جون سالم در بردی تو! _این‌چیزا من‌و از پا درنمیاره. _به ماموتا گفتی زکی. برف شدید‌ شد. دانه‌های درشتش به برف‌پاک‌کن امان نمی‌داد. طاها دستمال داد دست بشری: آینه رو پاک کن. بشری شیشه‌ی ماشین را پایین آورد: کاش طهورم آورده بودی! _می‌خواست پیش مامان باشه. _خیلی تو خودشه. از بعد یاسین. لیوان خالی را از دست طاها گرفت. برای خودش هم کافه‌میکس درست کرد: با فاطمه حرف زدی؟ _چندبار تلفنی. _خدا بخواد قبول می‌کنه سر را تکان داد: سخت راضی شد. طوری نشست که طاها را خوب ببیند. نگاهش به رو به رو بود. _برسیم خونه، شیرینی خورونه؟ طاها اخم کرد. معلوم بود رفته توی فکر: هنوز معذبم! از یاسین خجالت می‌کشم. _اگه یاسین زنده بود و خدای نکرده فاطمه طوریش می‌شد، یاسین زن نمی‌گرفت؟ _من شرم دارم. به جلویش نگاه کرد: فاطمه رو هم دوست دارم. بشری لبخند زد: خوشبختش می‌کنی. بابای خوبی برای ضحی هستی. یاسین الآن خوشحاله که تو کنار دخترشی. دنده را جازد و دست بشری را گرفت: حرفات دلم‌و آروم می‌کنه. برف بند آمد. رفته‌رفته جاده‌ خشک و هوا آفتابی شد. ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯