💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ282
کپیحرام🚫
برف ریزی میبارید. هوا سوز سردی داشت. خروجی مشهد، طاها رفت پمپ بنزین.
بشری از سبد جلوی پایش، یک لیوان کافهمیکس درست کرد. طاها در را باز کرد و زود نشست: اوه! چه سرده!
بشری دانههای ریز برف را از روی موهایش کنار زد: یخ کردی!
لیوان را داد دستش: بخور میچسبه.
طاها ماشین را جلوتر برد. بیرون از پمپ بنزین نگه داشت. درجهی بخاری را برد بالا: سرماش استخوونسوزه. چطور جون سالم در بردی تو!
_اینچیزا منو از پا درنمیاره.
_به ماموتا گفتی زکی.
برف شدید شد. دانههای درشتش به برفپاککن امان نمیداد. طاها دستمال داد دست بشری: آینه رو پاک کن.
بشری شیشهی ماشین را پایین آورد: کاش طهورم آورده بودی!
_میخواست پیش مامان باشه.
_خیلی تو خودشه. از بعد یاسین.
لیوان خالی را از دست طاها گرفت. برای خودش هم کافهمیکس درست کرد: با فاطمه حرف زدی؟
_چندبار تلفنی.
_خدا بخواد قبول میکنه
سر را تکان داد: سخت راضی شد.
طوری نشست که طاها را خوب ببیند. نگاهش به رو به رو بود.
_برسیم خونه، شیرینی خورونه؟
طاها اخم کرد. معلوم بود رفته توی فکر: هنوز معذبم! از یاسین خجالت میکشم.
_اگه یاسین زنده بود و خدای نکرده فاطمه طوریش میشد، یاسین زن نمیگرفت؟
_من شرم دارم.
به جلویش نگاه کرد: فاطمه رو هم دوست دارم.
بشری لبخند زد: خوشبختش میکنی. بابای خوبی برای ضحی هستی. یاسین الآن خوشحاله که تو کنار دخترشی.
دنده را جازد و دست بشری را گرفت: حرفات دلمو آروم میکنه.
برف بند آمد. رفتهرفته جاده خشک و هوا آفتابی شد.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯