صورت بشری را به نرمی به طرف خودش میچرخاند.
-بار اوله میبوسمت؟
بشری سرش را بالا میاندازد و امیر صورتش را با دست قاب میکند.
-خب دوستت دارم، نمیتونم نبوسمت. من بهت قول دادم. قولمو یادم نمیره.
جوری که خیال بشری را راحت کند، استکان دوم را پر میکند.
-من حد خودم رو میدونم بشری! گفتم بریم سفر که خوش بگذرونیم نه تن و جون تو رو بلرزونم!
پیشانی بشری را میبوسد و شال افتاده روی شانههایش را میکشد و روی کانتر میگذارد.
-تو نمیدونی چقدر شیرینی! با رفتارای بیادات، تو خونهی من داری میچرخی، یه بوسه رو حق من نمیدونی!
با خنده به بشری نگاه میکند. بلند میخندد.
-سالی که نکوست از بهارش پیداست؟!
دوباره میخندد و "دیوانهای" حوالهاش میکند.
-گفتم بیایم سورپرایزت کنم، عین پیشی ملوسه ترسیدی چسبیدی به کابینت! انگار من تا حالا نبوسیدمت!
بشری در عین حال که خندهاش گرفته از پیشداوریاش خجالت میکشد. امیر به خوردن چای دعوتش میکند.
-بیا چایی بخور بزنیم به جاده.
با لبخند از نشستن بشری استقبال میکند و نگاه از صورت محجوب دخترانهاش با رزهای سرخ نشسته دو طرف صورتش برنمیدارد.
-صیغهنامه رو جا نذاشته باشی؟
نه آهستهای از گلوی بشری، خودش را به گوش امیر میرساند و خمرهای عسل به دل امیر سرازیر میشود، از تماشای حرکات محجوبانهی همسر خجالتیاش.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
❌ #کپی_و_انتشار_به_هر_طریق_حرام ❌
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ29 همهی
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ30
حوالی عصر، از راه نرسیده، راهی کوه صفه میشوند. وقتی امیر میگوید "نیومدیم که بشینیم تو هتل"، بشری خستگیاش را در پستو پنهان میکند و با وضویی جهت رفع خوابآلودگیاش، با او همراه میشود.
کوه خلوت و خلوتتر میشود و شب نزدیک و نزدیکتر. هوای سرد صفه، میزبان خوبی نیست و بشری و امیر از سمجترین میهمانانی هستند که آنقدر گرم صحبت میشوند تا وقتی که جز خودشان هیچ کس در کوه نمانده است.
وقت نماز میشود و تاریکی درختهای تازه جوانه زده را محصور میکند.
بشری در حالی که از پیادهروی نفسهایش به شماره افتادهاند، دنبال تابلوی نمازخانه میگردد.
-بریم نماز امیر!
امیر چرخی دور خودش میزند و پرسشی میگوید: نمازخانه؟!
راضی میشوند در آلاچیق کوچک موکت شده که اسم نمازخانه را رویش گذاشتهاند، نماز بخوانند. امیر با بطری کوچک آب داخل کیف بشری وضو میگیرد و در سکوت و سرمای سرشب آخر زمستان، به نماز میایستند.
سلام نماز را که میدهد به چپ و راستش نگاه می کند، دروغ چرا؟ آسمان قیر و درختهای عور، وهم به دلش میاندازد، ولی وقتی امیر دستش را به طرفش میگیرد تا همراهش بلند شود، نیرویی او را وادار به همراهی میکند.
یکی دو پیچ را که رد میکنند، یکباره نگاهش به شهر زیرپایش میافتد. خستگی پاهایش دلیل خوبی میشود برای به تماشا نشستن هیاهوی چراغهای ریز زیر پایشان. امیر کنارش مینشیند.
-به نظر زرنگتر میاومدی!
بشری نگاه از شهر میگیرد و چراغ چشمهایی که برابرش درخشش گرفتهاند را مینگرد.
-نفسم دیگه بالا نمیاد!
-خدانکنه.
بشری دم عمیقی از هوا میگیرد.
-تو خسته نشدی؟!
-من زود به زود میام کوه.
دوباره دست بشری را میگیرد و بلندش میکند. اینبار تا بالای کوه دستش را رها نمیکند اما قدمهایش را با طمأنینه برمیدارد.
خودشانند و شهر زیر پایشان. زیر نور مصنوعی چراغها مینشینند و مروارید چراغها، مثل گردنبندی ظریف، گردن شهر را به نمایش میگذارد.
دست امیر حائلی میشود بین سوز هوا و کمر بشری و بشری اینبار با رضایت تکیهاش را به گرمای سینهی امیر میسپارد.
به ترسهایی که با همراهی به گوشهای پرت، پرت کرده و به دلگرمیی که در شب سرد از با امیر بودن سر پا نگهش داشته فکر میکند. فشار دست امیر روی بازویش او را راغب میکند که بیشتر در آغوش امیر فرو برود.
دستش را روی دست امیر میگذارد و چشمش به ماه طلایی که از سر کوه، سرک میکشد میافتد. به صورت امیر که گرمایش را در فاصلهی میلیمری حس میکند میافتد و از اتفاق نظرشان در نگاه کردن به ماه میخندند.
و صدای خندهشان خدشهای ظریف میشود به جان کوه در خواب رفته.
احساسش را نسبت به بشری در حال عوض شدن میبیند و حالا انگار به رسم چرخش ماههای سال به زیباترین احساس ممکن رسیده و مثل زمین سرد آخر اسفند، هوای دلش بهاری شده! نمیداند اسم احساسش را عادت بگذارد، علاقه یا عشق! فقط میداند حال خوب یعنی وقتی که کنار بشری باشد؛
امیر که عادت داشت با قدمهای سریع از کوه بالا برود، اینبار آهسته بالا رفته بود و آهستهتر پایین میآمد. برنامهی فردایشان را توی ماشین میچینند تا چند جای اصفهان را ببینند و به خاطر امیر اول صبح را هشتبهشت انتخاب میکنند و امیر تحویل سال را به عهدهی بشری میگذارد.
-دوست داری کجا باشیم؟
بشری کمی فکر میکند، یادش به شهیده کمایی میافتد. چشمهایش برق میزنند.
-سر خاک دوستم؟
امیر اماتوی ذوقش میخورد.
سال تحویلی بریم قبرستون! دوستت کیه که اصفهان خاکه!؟
پکر میشود و صدایش تحلیل میرود.
-دوست اصفهانی داشتی؟!
-دوست شهیدم. زینب کمایی.
امیر ابرویی بالا میاندازد.
-پس گلزار شهداست فکر کردم باید برم قبرستون. همونی که عکسش سر کلیدات بود دیگه؟
-میبریم امیر؟!
-آدرسش رو پیدا کن.
..
..
از شدت درد پا خوابش نمیبرد. پیادهروی امشب بعد از آن هم کار و خرید چند روز قبل، حسابی خستهاش کرده. میخواهد دست به دست شود ولی میترسد امیر را بیدار کند. مچ دستش در دست امیر گرفتار شده. به چهرهی امیر که گویی خواب هفت پادشاه را میبیند، نگاه میکند. خطوط چهرهی امیر زیر نور تابلوی بک لایت، از او دلبری میکند.
کاش میتونستم دزدکی به صورتت دست بزنم.
یادش به حرکات امیر قبل از خوابشان میافتد.
-اشکال نداره بلوزم رو درآرم؟
بشری خندید و امیر دست به کمر جلوی تخت خواب ایستاد و چانهاش را خاراند.
-حد و مرز رو مشخص کنیم تا دست و پامون نره تو هم. به منم انگ بدقولی نچسبه!
بشری از یادآوری که امیر نسبت به رفتار صبحش میکند معترض صدایش میزند. امیر ولی کوسنها را عمودی وسط تخت میچیند.
-اینم سنگر. هر کی تو سرزمین خودش.
بشری به شیطنت چشمهای امیر نگاه میکند و راحت میخندد، امیر هم. امیر سرش را به بالش میرساند.
-دستت رو بده.
بشری دستش را در دست امیر میگذارد و با دست دیگر کوسنها را برمیدارد.
-بذار باشن. تو خواب دستم میخوره بهت، برق میگیردت.
لبخند آرامی میزند، از اینکه امیر دارد ترس از هماتاق بودنشان را با شوخی و خنده از دلش میتکاند. انگشتهایشان مثل ماهیهای به آب رسیده همدیگر را به آغوش میکشند.
بشری روی دست میچرخد. میدونستی وقتی زن و مرد دستاشون رو تو هم قفل میکنن، خدا تا هرچی که دستاشون تو هم قفله از گناهاشون میبخشه؟
-نه.
بعد مثل بشری روی دستش میچرخد و صورتشان مقابل هم قرار میگیرد.
-ولی حرف قشنگی زدی!
امیر کنارش است ولی بشری دلش برای آن لحظه و آن لحن مهربان امیر تنگ میشود. دستش را به صورت امیر میرساند و آرام روی ابروهایش میکشد، کمی جرات به خودش میدهد و شقیقههای امیر را هم از لمس گرم دستانش کامیاب میکند.
وسوسه میشود که دستش را به لب خوشفرم امیر بکشد ولی خجالت و ترس مانعش میشوند. زانوهایش دوباره آلارم درد میزنند و این بار درد، ساق پایش را هم درگیر میکند. دستش را به آرامی از دست امیر بیرون میکشد و زانوهایش را در شکمش جمع میکند.
-خوابت نمیبره؟
بشری به صورت امیر که نیم خیز شده نگاه میکند و با صدای گرفتهای میگوید:
-بیدارت کردم؟!
-خیلی وول میخوری!
بشری نگاهش را میدزد. لبش را نامحسوس دندان میگیرد.
یعنی متوجه شدی من چیکار کردم؟!
سرتا پایش گر میگیرند و نگاهش پایینتر میرود.
امیر مینشیند و میگوید:
-کوه که بودیم چند بار از خستگی و درد پا نشستی. من نباید تا بالا میبردمت.
-بخوابم خوب میشم.
_-باید با آب گرم ماساژش بدی که خوب بشه.
دست بشری را میگیرد و مجبورش میکند که بلند شود. بشری متعجب میپرسد: چیکار میکنی؟!
-بذار با آب گرم ماساژش بدم.
بدون اینکه فرصت مخالفت به بشری بدهد او را تا در حمام میکشد. صندلی میگذارد در حمام.
-بشین پاهاتو بذار داخل حمام.
-خودتو اذیت نکن.
_انقدر تعارف نکن دیگه. ماهیچههات بسته، بهش نرسی فردا باید تو هتل بمونیم.
پاچههای شلوار بشری را تا میزند و بشری با شرمندگی نگاهش میکند. دوش سیار آب گرم را به دست بشری میدهد.
-بگیرش روی ساقت.
دوش را روی پایش میگیرد و امیر یک یک پاهایش را ماساژ میدهد.
-قلقلک میشه امیر!
-فینگیلی این ماساژه ماهرانه است تو میخندی؟
مثل همیشه با لبخند به صورت امیر نگاه میکند ولی امیر با بدجنسی دوش را توی صورتش میگیرد.
..
..
اولین سال تحویلی است که کنار امیر است و کنار خانوادهاش نیست. یک ساعتی تا تحویل سال فرصت دارند. هر کدام یک سمت قبر شهیده کمایی مینشینند. گرد و خاک از سنگ قبر پاک میکنند، امیر گلاب روی سنگ میریزد و بشری، دستمال میکشد. سنبل، سبزه و شمعها را روی قبر میچینند. بشری گوشیاش را بیرون میآورد و پیام مادرش را میبیند.
"سلام دخترکم. زنگ نزدم تا مزاحم اوقات خوشتون نشم ولی در اولین فرصت باهام تماس بگیر. دلم برات تنگ شده خاتون. پیشاپیش عیدت مبارک"
لبخندی به مراعات مادرش میزند و با این پیام، مثل پیامهای قبلی مادرش، حساب کار هم دستش میآید. این پیام را هشدار یا تلنگری به حساب میآورد تا حواسش را جمع نگه دارد.
هر لحظه گلزار شهدا شلوغتر میشود. امیر را میبیند که زانوهایش را بغل گرفته و خیره به عکس شهیده، توی فکر است. قرآنش را از کیفش بیرون میآورد و از صدای زیپ کیفش، نگاه امیر به او جلب میشود.
-اجازه میدی قرآن بخونم؟
سرش را تکان میدهد.
-منم گوش میکنم.
بشری بلند میشود و کنار امیر مینشیند. امیر سرش را به طرف صفحهی باز شده متمایل میکند.
-بیار از اول بخون.
بشری برگها را ورق میزند و با صدای آرام شروع به خواندن حمد میکند. انگشتش را زیر کلمات میگذارد و در حالی که امیر همراهش زمزمه میکند، یک حزب را تمام میکنند.
زمستان آخرین نفسهایش را میکشد که امیر دست بشری را در مرداد دستهایش گرفتار میکند و بشری گویی حرارت تمام جهان را به دستش تزریق کردهاند با نازی معصومانه، حلاوت لبخندش را به نگاه امیر تقدیم میکند.
انقلاب درونیشان سر به فلک میگذارد و حالشان به عاشقانهترین حلالها مزین میشود. در حالی که چشمهایشان در نگاههای پاکشان به هم روشن شده، همصدا میشوند در ترنم آهستهی یا مقلبالقلوب و الابصار، یا مدبراللیل والانهار و یا محولالحولوالاحوال. بهترین روز دنیایشان تا به آن زمان را از سر میگذرانند. بشری چشمهایش را میبندد و "اللهم الرزقنی شهادت فی سبیلک" را میخواند. صدای توپ و بعد هم ساز پخش میشود و امیر و بشری در حالی که ماهی طلایی چشمهای بشری در امواج شبگونهی چشم امیر، دلبرانه به رقص درآمده، نوبرانهترین شکوفههای لطیف از لبهایشان باریدن میگیرد.
امیر فاصلهی کم بینشان را فتح میکند. نگاهش به اطراف میچرخد و از شلوغی گلزار، به بوسهای از گوشهی چادر روی سرش اکتفا میکند.
قرص صورت ماهش، مهآلود عطر امیر میشود و بشری برای بلعیدن شیرینی این شمیم تلخ، حریصانه نفس میکشد.
دعای فرج تمام گلزار را زیر لوای خودش میگیرد. هنوز دستهایشان در هم است، دعا را میخوانند و الطاف اولین مرتبهای که با هم برای فرج دعا کردهاند، شامل حالشان میشود.
دعا که تمام میشود، برای تبریک سال نو با خانوادههایشان تماس میگیرند. تماس امیر طولانیتر میشود. بشری فرصتی مییابد تا با دوستش، خصوصی حرف بزند. پیشانیاش را به سنگ میگذارد و دم عمیقی از اکسیژنهای معطر روی سنگ را به جان ریههایش میبخشد.
دوست جانم! این آقا خوشتیپه، عشق منه! دلش پاکه، دلمو برده. عاشق رفتارای مردونهاشم. هوامونو داشته باش دورت بگردم.
سرش را بلند میکند. امیر تماسش تمام شده، نگاهش میکند.
-اون دعائه رو نکرده باشی!
بشری ابرویی بالا میاندازد و با خنده "نه" کشیدهای میگوید. نگاهش با دستهای امیر تا جیب کت امیر میرود و همراه جعبهی جواهری کوچکی برمیگردد.
-آخجون عیدی!
امیر میخندد و بشری هزار بار بیشتر از دیدن هدیه، از خندهی امیر بال درمیآورد.
-خیلی خوشگل میخندی امیر!
از لبخند امیر، چیزی کاسته نمیشود. دست بشری را میگیرد و جعبه را کف دستش میگذارد.
-عیدت مبارک!
سلول به سلول صورت بشری شیفتهی نگاه امیر میشوند و بشری برای دومین بار در دل اعتراف میکند که امیر دیوانه کردن یک زن را به بهترین نحو بلد است!
نگاهش را از بنفش مات جعبهی دایرهای میگیرد و دوباره به صورت امیر میدهد.
-از کجا میدونستی بنفش دوست دارم؟!
-دوست داری؟
بشری به نشانهی آری، تند تند پلک میزند. امیر لب از لبخند برمیدارد و "خدا رو شکر" میگوید.
-بازش کن بشری.
دستبند ظریف آرمیده روی مخمل جعبه، دلش را میبرد. نگینهای سفید دستبند را با نوک سبابهاش نوازش میکند.
-فوقالعادهاس!
-مبارکت باشه.
مچش را جلوی امیر میگیرد.
-خودت بنداز دستم.
آنقدر عاشق است که تلاش دستهای امیر برای بستن قفل دستبند را هم با علاقه به تماشا بنشیند و این میشود اولین تحویل سال بشری کنار امیر؛
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
❌ #کپی_و_انتشار_به_هر_طریق_حرام ❌
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ30 حوالی عصر،
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ31
قسمت۱
تا به هتل برسند، گرگ و میش اولین روز سال، به صبح میرسد. خورشید از سر بام عمارت عباسی با رویی گرم پذیرایشان میشود.
-صبحونه رو بگم برامون بیارن؟
-بگو.
-بشری!
بدون این که نگاهش کند "جانم امیر" میگوید. امیر دست روی شانهاش میگذارد ولی با دیدن ابری که در چشمهای بشری نشسته، دستش سست میشود.
-چی شده قربونت برم؟
دستش را دور شانهی بشری میاندازد و سرش را به صورت خودش نزدیک میکند.
-حرف نمیزنی؟
بشری دستهایش را روی صورتش میکشد.
-یهو دلم گرفت!
امیر در سوئیت را باز میکند و بشری چادرش را از سرش برمیدارد و همین که میخواهد بنشیند، امیر مقابلش سبز میشود.
-چی شده اول سالی؟!
-دلم تنگ شده.
امیر کتش را درمیآورد.
-میخوای برگردیم؟
-آره. دلم مامان و بابام رو میخواد.
امیر خندهاش میگیرد. تن ظریف بشری را بین بازوانش محصور میکند.
-از گلزار دلم میخواست بغلت کنم.
-امیر!؟
-خیلی خب. گفتم که میبرمت.
-میدونی؟ عادت ندارم ازشون دور باشم.
امیر پلک میزند و حصار ستبرش را فشردهتر میکند.
-میدونم.
پیشانیاش را میبوسد و بشری در تلی از عشق غوطهور میشود. بوسهی پیشانی را فقط به عشق تعبیر میکند و پا از آن فراتر نگذاشتن امیر را دلیل خوش قولیاش.
چشمهای امیر از حسی جدید سرشار میشوند و بشری نمیتواند حرفش را بخواند. امیر سرش را به چپ متمایل میکند و دل بشری برای حالت نگاهش غنج میرود. دستش را روی شانهی امیر میگذارد و شقیقهاش را میبوسد.
-خیلی دوستت دارم امیر!
امیر دوباره پیشانیاش را میبوسد.
-منم دوستت دارم.
دستش را جای بوسهی بشری میگذارد.
-میدونی چند وقته منتظرم؟!
بشری دست روی لبهایش میگذارد و چشمهایش معصومانه، حیا میکنند، وقتی نگاهش از صورت امیر به سرشانهی او تاب میخورد.
-بشری! تو با این حجب و حیات من رو دیوونه میکنی!
گوشهی لب بشری از لبخندی ریز، مثل خالی زیبا، آرایش میشود.
خبر نداری حال و روز خودم از تو بدتره!
..
..
از بیابانهای آباده عبور میکنند. مخمل سبز بهار روی زمین، دل بشری را به وجد میآورد.
-امیر!
بدون آن که نگاه از جاده بردارد، "جان" میگوید.
-میشه یه سوال بپرسم، بدون این که ناراحت بشی جوابمو بدی؟
-بپرس.
-تو قبلا با دختری دوست بودی؟
مکث امیر طولانی میشود. فک منقبضش بشری را میترساند ولی بشری برای گرفتن جوابش پا سست نمیکند.
-فقط یکی.
نگاه بشری روی صورت امیر مات میشود. انگار که بخواهد حرفهای امیر را بی کم و کاست به همراه حالات صورتش ضبط کند.
-یه نفر؟!
-آره.
امیر نگاهش نمیکند و بشری این نگاه نکردنش را سپاسگزار است.
-اما من فکر میکردم تو... تو... .
دستی به پیشانیاش میکشد.
-من شنیده بودم دخترای زیادی دنبالت بودن.
-بشری. این چه طرز حرف زدنه؟
-خب چی بگم؟ بگم تو نخت بودن؟
امیر سر تکان میدهد.
-کی این حرفا رو بهت زده؟
-تو دانشگاه شنیدم.
نگاه امیر از این بحث دلخور است، این دلخوری را بشری از نفسی که امیر شبیه آه رها میکند هم میتواند پی ببرد.
-خیلی خب. اگه دختری به قول تو دنبال من بوده، من مقصرم؟
-ولی تا حدودی...
امیر از گوشهی چشم میپایدش و بشری حرفش را میخورد.
-حرف بزن بشری! تقصیر منه که چهار تا دختر بیعقل هی در گوش من ور ور کنن؟
-من میگم اگر تو محکم باشی کسی دورت نمیپلکه.
این بار امیر سرش را به طرفش میچرخاند.
-تا حالا دختر پررو ندیدی؟ من دیدم. هم دختر هم پسر! جفتش پرروش هست.
-خب اون یکی چی شد؟
امیر کلافه میشود. دوباره از گوشهی چشم نگاهش میکند.
-خیلی وقته تموم شده.
-خوشگل بود؟!
امیر چنگی به موهایش میزند و پشت گردنش را میگیرد.
-هیچ کدوم از خوشگلیاش مال خودش نبود.
-چی شد که دیگه...
امیر میان حرفش میآید.
-به دردم نمیخورد.
-من چی؟
نگاه امیر برزخی میشود و بشری فکر میکند فاصلهای تا خوردن یک سیلی نمانده. کمی خودش را جمع میکند.
-دیوونه! خودت رو با کی مقایسه میکنی؟!
دوباره چشمغرهای حوالهاش میکند. بشری هم اخم میکند و میگوید:
-میخواستم بدونم.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
❌ #کپی_و_انتشار_به_هر_طریق_حرام ❌
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
افسون:
برگ۲۹: اعتراف صادقانه، قول مردانه
اعتراف به اینکه دوستت دارم، لذت بخش ترین جمله دنیاست. همسفر نورسیده ام، لبخندهایت برایم تکرار نشدنی هستند و برق نگاهت ستودنی.
بشرای امیر! چقدر خوشحالم که در فصل بهارم و عاشقانه های بهار سهم من شده است، نغمه کلام تو، مستم می کند و دنیایم را رویایی می کند.
یارِ شیرین سخنم، قطار سرنوشت ما به جاده زندگی رسیده است و قرار است روی ریل های خوشبختی به ایستگاه سعادت برسد؛ قول می دهم تا رسیدن به مقصد همراهت باشم و نگذارم قطار، از روی ریل منحرف شود به شرط همراهی کردن تو.
#دلنوشتهیاعضا
ممنون افسون عزیز🌷
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسینابنعلی میچسبد؛
💠السلامعلیالحسین
💠وعلیعلیابنالحسین
💠وعلیاولادالحسین
💠وعلیاصحابالحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
27.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷✨🌷✨🌷✨
💠دعای هفتم صحیفه سجادیه
💠توصیه مقام معظم رهبری
💠به امید رسیدن به روز بدون کرونا
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠
✨وصل، شیرین نشود گر نبود درد فراق
🥀نمک عشق، بجز رنج و غم هجران نیست . . .
💠 #اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهالله 🌤
💠 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯