عکسنوشته✨
#ارسالی_آینور
گُمانِ دِلواپس شُدنِ اَمیر، بَرایِ پُر شُدَنِ صورتَش اَز غُنچِههایِ لَبخَند، بَهانِهی کوچکی نیست؛
✍🏻مٻــممـہاجـر
#بـُشــرے
#بهوقتبهشت
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسین ابن علی میچسبد؛
💠السلام علی الحسین
💠و علی علی ابن الحسین
💠و علی اولاد الحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از به وقت بهشت 🌱
27.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷✨🌷✨🌷✨
💠دعای هفتم صحیفه سجادیه
💠توصیه مقام معظم رهبری
💠به امید رسیدن به روز بدون کرونا
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠
✨تویی حقیقت آسانی پس از سختی
که شرح کاملی از نصّ انشراح تویی
💠 #اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهالله 🌤
💠 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
💠 اَینَالمُنتَقَم؟
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از به وقت بهشت 🌱
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسین ابن علی میچسبد؛
💠السلام علی الحسین
💠و علی علی ابن الحسین
💠و علی اولاد الحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از به وقت بهشت 🌱
27.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷✨🌷✨🌷✨
💠دعای هفتم صحیفه سجادیه
💠توصیه مقام معظم رهبری
💠به امید رسیدن به روز بدون کرونا
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠
💠 #اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهالله 🌤
💠 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
💠 اَینَالمُنتَقَم؟
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسین ابن علی میچسبد؛
💠السلام علی الحسین
💠و علی علی ابن الحسین
💠و علی اولاد الحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
27.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷✨🌷✨🌷✨
💠دعای هفتم صحیفه سجادیه
💠توصیه مقام معظم رهبری
💠به امید رسیدن به روز بدون کرونا
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
27.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷✨🌷✨🌷✨
💠دعای هفتم صحیفه سجادیه
💠توصیه مقام معظم رهبری
💠به امید رسیدن به روز بدون کرونا
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
🕯 مولا به من نظر کن...
♥️ حسین . . . . . . . .
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
27.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷✨🌷✨🌷✨
💠دعای هفتم صحیفه سجادیه
💠توصیه مقام معظم رهبری
💠به امید رسیدن به روز بدون کرونا
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠
✨بیا که خانه دل بی تو رو به ویرانیاست
💠 #اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهالله 🌤
💠 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
💠 اَینَالمُنتَقَم؟
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
27.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷✨🌷✨🌷✨
💠دعای هفتم صحیفه سجادیه
💠توصیه مقام معظم رهبری
💠به امید رسیدن به روز بدون کرونا
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسینابنعلی میچسبد؛
💠السلام علی الحسین
💠و علی علی ابن الحسین
💠و علی اولاد الحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠
🍂عالم همه از زردی پاییز پر است
ای گل! به تو احتیاج دارد دل ما؛
💠 #اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهالله 🌤
💠 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ16
مثل همیشه خندههایشان سر به آسمان گذاشته تا اینکه بشری میپرسد:
-از خودِ خودت چه خبر؟
نازنین ساکت میشود. آهی میکشد و با صدای آرومی میگوید:
-همون خبرای همیشگی. هیچی عوض نشده فقط من دلتنگترم!
و با بغض ادامه میدهد:
-کاش لااقل اون لعنتی...
بغضش را مهار میکند و صدایش دو رگه میشود.
-کاش اون لعنتی انقدر بیمحلم نمیکرد.
-داری گریه میکنی؟!
-هیشکی رو ندارم. خودمم و خودم!
آرام میگوید:
-تو خدا رو داری!
نازنین متوجه نمیشود، این را از ادامهی حرفهایش میشود فهمید.
-کم آوردم دیگه.
انگشت زیر چشمش میکشد و خیسیاش را میگیرد.
-به خدا دوسش دارم. کاش حداقل تو ای اوضاع خراب ساسان رو داشتم.
-اوضاعت خراب نیست. توقعت بالاست. فکر میکنی مامان و بابات به فکرت نیستن!
-همه چیز که پول نمیشه! اینا فقط پشت دست من رو پر کردن که صدام درنیاد.
احساسش میگوید نازنین دیگر سرریز شده، حتما دوباره با پدر یا مادرش بحث کرده.
-عصر میتونم بیام پیشت؟
نازنین خوشحال میشود. از خوشحالی حیغ میزند.
-دیوونه! چرا نتونی؟
-اگه مامانت خونه است تا مامانم رو بیارم؟
- عصر خونهاست. بیار مامانت رو.
-یه خبرم دارم برات.
نازنین کم طاقت میپرسد:
-چی شده؟ چه خبری؟
- میام میگم.
-تا او موقع میمیرم از فضولی بوگو همی حالا.
-دور از جون!
-بوگو.
از صدای جیغ نازنین عصبی میشود، گوشی را از گوشش فاصله میدهد. تا نوک زبانش میآید که حرفی بزند، اما باز تحمل میکند.
-نامزد کردم.
-چـــی!؟
انگار نازنین تا ته قضیه را در نیاورد ول کن ماجرا نیست.
-کی؟ کجــا؟ با کــی؟
-با آقای سعادت.
-دوست ساسان؟!
صدایش را عوض میکند.
-آقـــای سعادت؟!! زهرمار. خو بوگو امیر.
بشری فقط میخندد. فکر کردن به امیر، گونههایش را دچار التهاب میکند. از آیینه خودش را میبیند. دست میکشد روی پوست داغ صورتش.
داری از دست میری دلم!
-درد. زود بیا ببینم چه مار زیر گلیمی بودی تو!
با صدای نازنین به زمان برمیگردد.
..
..
دست دست میکند اما آخر تصمیمش را میگیرد. باید به امیر زنگ بزند. دلش هم برای صدای امیر تنگ شده.
-بله.
-سلام خوبی.
-سلام ممنون.
انتظار این برخورد سرد را ندارد. یک محاورهی خشک و بیروح! آن همه اشتیاق از طرف خودش و این بیتفاوتی امیر به هیچ شکل همخونی ندارند.
-بدموقع تماس گرفتم؟
-نه. بیکارم.
آتش ذوق و شوقش برای شنیدن صدای امیر، فرو مینشیند و تلی خاکستری میشود.
-وقتت رو نمیگیرم. فقط میخواستم اجازه بگیرم که برم خونه دوستم.
امیر از تعجب تن صدایش را بالا میرود.
-چی؟!
فکر کرد نکند امیر از آن دسته مردهایی است که اجازه نمیدهد همسرش جایی برود!
-با مامان میخوایم بریم خونهی دوستم، صبوری.
امیر داشت فکر میکرد صبوری کی بود؟!
-همکلاسیمون، نازنین رو میگم.
-میخوای بری خب برو!
-ممنون. کاری نداری؟
امیر که از این اجازه گرفتن بشری، مات مونده. این فکر به ذهنش میرسد که شاید میخواد برسونمش!
-بشری!
-جانم.
-جانت بی بلا. میخوای برسونمت؟
-نه، نه. فقط میخواستم اجازه بگیرم.
-مگه بچهای!؟
-فکر کردم وقتی جایی میخوام برم باید ازت اجازه بگیرم.
امیر که هنوز سردرگم رفتار بشری است. میگوید:
-به سلامت.
دوباره میگوید:
مواظب خودت باش.
-چشم. خداحافظ.
..
..
جعبهی شیرینی را دستش میگیرد، پیاده میشود و کنار مادرش مقابل در میایستد. نازنین از تراس اتاقش میبیندشان، خودش را به افاف میرساند.
-سرکار خانمای علیان خوش اومدین!
بعد هم ریز میخندد و لبخند به لبهای بشری و مادرش میآورد. بشری در را هل میدهد و پشت سر زهراسادات وارد حیاط میشود. یک باغ پر از درختهای میوه و تزئینی جلوی رویشان سبز میشود. با شمشادهای که تا نزدیکی پلهها خزیدهاند و چمنکاری. زمین تا آسمان با حیاط جمعوجور خانهی کوچک سیدرضا تفاوت دارد. برگریزان در این باغ خیلی خوب به چشم میآمد. مثل اینکه از آغاز پاییز تاکنون که نفسهای تازهی زمستان دمیده میشد، هیچکس دستی به این حیاط نزده باشد!
روی سنگفرشهای قرمز که به پلههای ورودی ختم میشد راه افتادند. ساختمانی دو طبقه با نمای سفید سنگ، پلههای بلند و ستونهای مقرنس. ساختمان به یک قصر کوچک شباهت داشت!
با استقبال گرم نازنین و مادرش به داخل راهنمایی میشوند. داخل خانه همان شکلی بود که بشری از دیدن حیاط حدس میزد. چیدمان سلطنتی اثاثیه، از مبل و فرش و پرده تا مجسمههای ریز و درشت و قاب عکسهای روی دیوار همه زباندرازی میکردند که این یک خانهی اشرافی است ولی هیچکدام از اینها، هیچ زمانی به چشم خانوادهی علیان نمیآمد.
مادر نازنین، پا روی پا میاندازد و با ظاهری پر طمطراق و لبخندی که گونههای پروتز شدهاش را برجستهتر نشان میدهد، به میزبانی مینشیند؛
همان چند دقیقهی اول حضورشان، میز و گلمیزها توسط خدمتکار، از چای و چند مدل شیرینی و میوههای مختلف پر میشود.
زهراسادات چادرش را روی شانهاش میاندازد.
-دوست داشتم ببینمتون خانم صبوری!
لبخند مادر نازنین عمیقتر میشود.
-منم.
نگاهی به دخترش و بشری میاندازد.
-نازی همیشه از دخترتون تعریف میکنه!
-ها همیشه میگم. یه دنشگاهه و یه دختر چادری که به همه نشونش نمیدیم.
زهراسادات و بشری میخندند. فریدهخانم با چشم به نازنین اشاره میکند که درست حرف بزند. رو میکند به زهراسادات و میگوید:
-مشخصه که دخترون خیلی خانومه!
بشری واکنشی نسبت به تمجید مادر نازنین نشان نمیدهد. به این فکر میکند که وضعیت خانه، حقیقتاً مصداقی است روی حرفهای نازنین، فقط پول هست و پول!
به خودش نهیب میزند که تو حق قضاوت نداری، وقتی فقط از پوستهی قضایا اطلاع داری. ممکنه نازنین تو تعریف از پدر و مادرش اشتباه کرده باشه!
رفته رفته، رفتار مادر نازنین گرمتر میشود و انگار که یخاش باز شده باشد، مثل دوستی قدیمی با زهراسادات به تعریف مینشیند. نازنین دست بشری را میگیرد و مجبورش میکند که بلند بشود.
-بریم اتاقم.
بشری را به طرف پلهها میکشاند و آه از نهاد بشری بلند میشود با دیدن پلهی پر پیچ و عریض.
-این همه پله! بیخیال بیا همین گوشه سالن میشینیم.
مگر نازنین کوتاه میآمد؟! نیشگونی از ساعد بشری میگیرد. پشتاش هم چشمغرهای برایش میرود.
-پیرزن! من روزی چند بار این پلهها رو بالا و پایین میکنم، صدامم در نمیاد.
-خونهی ما تا برسه به دوبلکس، ده تا پله هم نداره. من زورم میاد از پلههاش بالا برم. یه آسانسور نصب کنین از پا نیفتین اقلاً.
نازنین چشمهایش رو ریز میکند.
-بد هم نمیگیا! به بابا میگم.
-جدی گرفتی؟!
..
..
بشری بدون توجه به اتاق شیک و مجهز نازنین به سمت تراس کشیده میشود. تراسی که به اندازهی اتاق مشترک خودش با طهورا است. با ذوق در تراس را باز میکند ولی تمام ذوقش فرومیریزد
انگار در یک خرابه را باز کرده.
-نازنیــــن!
-چی شد؟ چی دیدی؟ سوسک!؟
شماتتبار نازنین را نگاه میکند.
-بدتر. این چه وضعیه؟ اینجا چرا این شکلیه!
میخواهد بگوید انبار است یا تراس؟ ولی هر طور نگاه میکند به انبار هم شبیه نیست. مگر نه زیرزمین خانهشان انبار بود و همه چیز تمیز و مرتب سر جایش؟! زهراسادات به هر کس آدرس وسیلهای در زیرزمین را میداد، طرف خیلی راحت پیدایش میکرد.
-آشغالدونی درست کردی؟
نازنین در تراس را میبندد.
-چیکار داری به اینجا؟ بیا بشین تو اتاق.
بشری دست به کمرش میزند.
-باید اینجا رو درست کنیم.
-بیخیال. چیکار به تراس داری آخه تو!
-چطور دلت اومده اینجا رو به این وضع بندازی. ببین چه منظرهی قشنگی داره!
-خیلی خب. بیا حالا بعد یه کاریش میکنم.
-دفعهی دیگه میام و با هم اینجا رو درست میکنیم.
-حوصله داری!
-اسم خودت رو گذاشتی دختر؟ انقدر شلخته!
حواسش جمع وضعیت اتاق میشود. بینظمی در این اتاق هوار میزد. سر جایش میایستد.
-من نمیتونم این جا رو تحمل کنم. پاشو با همدیگه اتاقت رو مرتب کنیم.
قبل از اینکه نازنین حرفی بزند، شروع میکند. سبد لباسهای شسته شده را خالی میکند. تند تند تا میزند و لبهی تخت گرد میچیند.
-بیا جا بده اینا رو.
نازنین به ناچار حرفش را گوش میکند. بشری دست بردار نیست. بعد از لباسها سراغ کتاب و جزوهها میرود.
-چطور تو این اتاق نفس میکشی؟
چشمش به چند کتاب از پائولو کوئیلو میافتد. کتابها را بالا میگیرد.
-تو اینا رو میخونی؟!
-خیلی قشنگن. دوست داری ببر بخون.
-نویسندهاش رو میشناسی؟
-آره بابا. از دوران دبیرستان. قلمش عالیه!
-همین؟
-آره دیگه. چی باید باشه دیگه؟
بشری چهار زانو کف اتاق مینشیند. کتابها هم در دستش.
-قلمش خوبه ولی یه روال تو کارش داره. اول با حرفای قشنگش جوونا رو جذب میکنه که به آرامش برسونه ولی بعد آروم آروم اونا رو به بیراهه میکشونه. به جایی که آرامش رو فقط تو رابطهی جنسی میبینن و بدتر خودارضایی. آخرش هم جذب شیطونپرستی میشن.
چشمهای نازنین گرد و گردتر میشوند.
-شیطانپرستی؟!
سر تکان میدهد.
-آره.
نازنین طوری که انگار چندشش شده، کتابها رو از بشری میگیرد و در سطل زبالهی گوشهی اتاقش میاندازد.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
❌ #کپی_به_هر_شکل_حرام_است ❌
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مٻــممـہاجـر
#برگ17
گوشیاش را در دستش فشار میدهد. دارد فکر میکند چه جوابی به چرای بشری بدهد؟ نگاهش را میاندازد روی قطرههای بارانی که از شیشهی جلوی ماشین قل میخورند. کلافه، دوباره ماشین را روشن میکند و تا خود دانشگاه به جوابی که باید به بشری بدهد فکر میکند. اما فقط فکر میکند، جوابی نمییابد.
ماشین بشری را میبیند، جای خالی سمت چپش را هم. کنار ماشینش پارک میکند و پیاده میشود. دستش بیاختیار بدنهی فلزی ماشین بشری را لمس میکند و لبخندی کوچک میهمان لبهایش میشود. دمی عمیق از هوا میگیرد و بازدمش، تخت سینهاش را میلرزاند. این حس خوب، اولین تجربهاش است، اینکه با دیدن ماشینی آرام بشود و با لمس فلز سردش، لبخند به لبش بیاید!
برایش عجیب است و توقع این واکنشها را از خود مغرورش ندارد. ولی از پس دلش هم برنمیآید. دلی که به تازگی فهمیده راه خودش را میرود و گوشش به حرفهای امیر بدهکار نیست.
صندلیاش را پیدا میکند و قبل از اینکه بنشیند، چشم میچرخاند روی دانشجوهایی که ردیفهای جلو را پر کردهاند. ناخواسته دنبال بشری میگردد!
چرا میخوای ببینیش؟ تکلیفت با خودت معلوم نیست! چه مرگت شده؟!
بشری تنها دختر چادری دانشگاه که نه اما بین همکلاسیهایشان فقط او چادر میپوشد. چند ردیف جلوتر یک خانم را با پوشش چادر میبیند.
میخواهد ببیند او بشری هست یا نه؟ چادر اتو زدهی خیلی تیرهای سرش انداخته که اصلاً براق نیست با کفشهای واکس زده. خودش است. تمیز و مرتب، مثل همیشه؛
حتی همان روزهایی که به بشری کاری نداشت و قرار نبود به خواستگاریاش برود، چند مرتبه آراستگی بشری توجهاش را جلب کرده بود ولی پوشش چادرش نمیگذاشت بشری به چشمش بیاید.
حالا پای دلش او را به سمت بشری میکشاند. دلش میخواهد برود کنارش بنشیند. در جدال عقل و دل گیر افتاده است.
مگه خودت صبح بهش نگفتی حلقهات رو دربیار وقتی میخوای بیای دانشگاه؟!
پس بتمرگ سر جات. این رفتارای ضد و نقیض چیه!؟
نفسهایش انگار خارج از گنجایش سینهاش باشند، سنگیناند.
کاش یه نگاه به پشت سرش بندازه!
ولی این کار اصلاً از عادتهای بشری نیست. موقر نشسته و منتظر شروع امتحان است. از دست خودش پوف کلافهای میکشد و مینشیند. دستی روی شانهاش قرار میگیرد و برمیگردد. چشمهایش روی نگاه دوستانهی ساسان قفل میشوند. ساسان فشاری به شانهی امیر میآورد.
-سایهات سنگین شده رفیق!
از پشت لبهای بستهاش، دندان روی هم میساید. از همان روز که ساسان را با بشری در راه پله دیده، ته دلش، حسی شبیه تنفر غلیان میکند. دلش میخواهد یقهاش را بگیرد، بلندش کند، بچسباندش به دیوار و با همین دندانهای چفت شده، خرخرهاش را بجود! ولی فعلاً وانمود کردن را مناسبتر میبیند. به سبک قبل لبخند میزند اما در وانمود کردن موفق نمیشود، ساسان میر، ماسک بودن این لبخند را به خوبی درک میکند.
..
..
زیر بید مجنون محوطهی دانشگاه روی نیمکت مینشیند. دلش هوای امیر را کرده ولی امیر انگار هیچ احساس خاصی نسبت به او ندارد.
چرا نمیخواست با من باشه!؟ من مشتاقم به دیدنش، اونم هر روز.
آب دهانش را با غم فرومیخورد.
این دو هفتهای که محرم شدیم، دو بار به من زنگ زدی. یه بارش که گفتی با هم بریم بیرون. یه بار هم دیشب که گفتی نمیتونی بیای دنبالم و خودم باید بیام دانشگاه.
برای چندمین مرتبه، پیام امیر را میخواند.
کاش دلیلت رو میگفتی امیر. یه چیزیت هست. نه پیشم میای. نه زنگ میزنی. نه پیام میدی.
مگه نگفتی نیمه گمشدهات رو پیدا کردی؟!
من کجای زندگی توام؟!
نازنین از ساختمان بیرون میآید و بیمعطلی به سمتش راه میافتد. از صدای قدمهایش، بشری سر بلند میکند.
با دیدنش لبخند میزند و از جای بلند میشود.
-سلام.
نازنین دست بشری را میگیرد و همراه خودش روی نیمکت مینشاند. تکیه میزند و نفسش را مثل آه بیرون میدهد.
-سلام به روی ماهت عروس خانم.
-خوب بود امتحان؟
-هی بد نبود.
چانهی نازنین را میگیرد و صورتش را به طرف خودش برمیگرداند.
-کو اون نازنین پرانرژی؟
نازنین اما نگاهش روی انگشت بدون حلقهی بشری خشک میشود. چینی به ابروهایش میدهد و سوالی نگاهش میکند. بشری رد نگاه دوستش را میگیرد.
ای خدا! این رو کجای دلم بذارم؟
نازنین میپرسد:
-حلقهات کو؟!
-تو ماشین.
مردمکهایش به طرز بامزهای تکان میخورند.
-مِی ماشینت رو نومزاد کِردن؟!
بشری خندهاش میگیرد.
-میخنده! بدبخت بایه بوپوشی بیوی دانشگاه که چیش ای دخترا دربیاد. مخصوصاً او نیلوفر.
اجازه نمیدهد حرف نازنین تمام بشود.
-مگه من واسه اونا زندگی میکنم؟!
نازنین کیفش را بغل میگیرد و با نگاه چرخی در محوطه میزند.
-توام حس و حالی داری بَرِی خودت. کو امیر؟
-هنوز ندیدمش.
برزخی به بشری نگاهش میکند.
-نه حلقه پوشیدی نه نومزادت رو دیدی! زنگش بزن لااقل!
بهم گفت حلقهات رو نپوش. گفت نمیتونم بیام دنبالت! زنگ بزنم چی بگم؟!
دوباره اندوه، دامنش را روی دل بشری پهن میکند.
چرا امیر؟ چرا؟!
او برخلاف امیر در وانمود کردن موفق میشود.
-پیداش میشه حالا. تو بگو چت شده! مگه امتحان رو خوب ندادی؟
-خوب بود.
سنگریزهای را با نوک کفش به آنطرفتر پرت میکند و آرامتر ادامه میدهد.
-همون ناراحتی همیشگی.
به یاد خانهشان میافتد و متعاقباً به یاد روزی که بشری به مهمانشان شده بود. از آن رخوت، تن بیرون میکشد و با خوشحالی میگوید:
-او روز که اومدی خونمون تا چن ساعت شارژ بودم. مامانُم، وای بشری! مامانم چقد ازت خوشش اومده بود، از مامانت! تا چقد بعد از رفتنتون داشت تعریفتونه میکِرد. میگف حس میکنم سالهاس زهراخانمه میشناسم.
میخندد.
-وای بشری! میگف دوسِت به او مرتبی و خانومی تو چرا ای جورییی؟! میگف بیبین تو یه ساعت اتاقت از ای رو به او رو شده! خواستم بگم تره به تخمش میره حسنی به ننش ولی نگفتم. والا! تیکه بزرگم گوشُم میشد.
نازنین با آب و تاب تعریف میکند ولی بشری حواسش پی امیر است که همزمان با میر از در سالن بیرون میآیند. با امیر چشم در چشم میشوند و این بار به خاطر امیر میایستد. نازنین ساکت میشود و مسیر نگاه بشری را دنبال میکند. بعد از دو هفته ساسان را میبیند و هیجانزده میشود. چشمان ساسان لحظهای روی بشری میمانند و اینکه چرا از جایش بلند شد، برایش سوال میشود! حتی نیمنگاهی هم به نازنین نمیاندازد! نازنین از رفتار میر مثل بمب در حال انفجار میشود.
-لعنتی! انگار من رو نمیبینه!
لحنش حرصگونه و صدایش مغموم میشود.
-نه که نمیبینه. نمیخواد ببینه!
حال هر کدامشان به گونهای دگرگون است و دو قلم جداگانه میطلبد که بتوان توصیفشان کرد. حریر دلش میلرزد و اسم امیر را زمزمهوار به لب میآورد.
امیر لختی مکث میکند و در مقابل چشمهای منتظر بشری روی برمیگرداند. برخلاف همیشه با ساسان هم دست نمیدهد. میگوید:
-باید زودتر برم.
به سرعت از جلوی چشمهای متعجب بشری دور میشود.
-اِ. ای چرا همچین کِرد؟!
نازنین میگوید و بشری هیچ جوابی برای این سوال ندارد. میداند که نازنین دست بردار نیست.
-دیشب گفتش که امروز یه کار مهم داره.
نازنین مینشیند و گوشهی چادر بشری که هنوز ایستاده را میکشد.
-شُمو چرا هیچیتون مث بچهی آدم نی؟! کار داره خو داشته باشه نباید یه روییام به تو نشون بده؟!
-گفتم که کار مهمی داره.
نازنین راضی نمیشود ولی از لحن محکم بشری، ادامه نمیدهد.
..
..
با اخمی که تمام اجزای صورتش را درگیر کرده، از در دانشگاه بیرون میزند. ابرهای خاکستری و سیاه در هم پیچیده، دلش را از جا میکند. انگار آسمان هم حالش به اندازهی امیر خراب است و دل پرش که هر لحظه میرود تا سرریز بشود را به رخ امیر میکشد. دوباره خودش را مخاطب قرار میدهد:
چته لعنتی؟! خودت هم نمیدونی دردت چیه؟ نمیفهمی چی میخوای!
نیم نگاهی به ماشین بشری میاندازد و پشت فرمان جای میگیرد و مشتهای عصبیاش را روی فرمان پیاده میکند. تا به حال به همچین مخمصهی خودساختهای نرسیده است. روی خط مرزی بیچارگی ایستاده و هر لحظه ممکن است لیز بخورد. نمیداند چه میخواهد. از خودمتنفر شده است.
همش تقصیر توئه مامان!
تو مسبب این حال خراب منی. تو باعث شدی اون دختر از دیشب هاج و واج بمونه از حرفای من!
من چی کار به شما داشتم؟!
زندگی خودم رو میکردم. راه خودم رو میرفتم. تو من رو تو این تنگنا انداختی.
چشمهایش را میبندد و به پشتی صندلی تکیه میدهد. دم و بازدم نفسهای ناموزونش، در ماشین میپیچد. چهرهی ساسان روی پردهی ذهنش نقش میبندد. رفیقی که همیشه شفیق بوده و پایه. همیشه به جز وقتهایی که میخواست مهمانی مختلط برود یا دورهمیهای پسرانهای که برنامههایش با عقاید ساسان جور درنمیآمد. ولی بهترین رفیق است، بهترین؛
حدس قریب به یقینش در رابطه با آن روز که ساسان و بشری در راهپله با هم حرف میزدند این است که ماجرا خواستگاری بوده! این را از تعاریفی که ساسان دربارهی بشری میکرد، برداشت کرده.
..
..
از انرژیای که اول صبح داشت هیچ خبری نیست. انگار تمام توانش را به یکباره از دست داده باشد، قدمهایش با التماس او را تا پارکینگ میکشانند. به ماشینش نزدیک میشود، ماشین امیر را میبیند و چشمهایش از تعجب چهار تا میشوند. امیر، سرش را روی دستش روی فرمان گذاشته است. پاهای بشری از حرکت بازمیایستند.
هنوز اینجایی!
مگه عجله نداشتی به کارات برسی؟
با انگشت به شیشه میزند. امیر متوجه نمیشود و نگرانی بشری بیشتر میشود. اینبار محکمتر به شیشه میزند. امیر سرش را بلند میکند و بشری را میبیند که با نگاه نگران به او خیره شده. به ناچار در را باز میکند. بشری بی معطلی پایین چادرش را جمع میکند و خم میشود تا صورت امیر را ببیند. نگرانیاش دست خودش نیست.
-حالت خوب نیست؟!
امیر نفس حبس شدهاش را آزاد میکند. بشری این بار میپرسد:
-چرا کلافهای؟ چیزی شده امیر؟!
امیر این حال بشری را نمیخواهد. نمیخواهد دلواپسش کند.
نباید نگران من باشی. منی که ازت پل ساختم تا از این برههی زهر زندگیم، راحت رد بشم!
بشری فقط سکوت میشنود و همین هم او را کنجکاو میکند که حتماً یک اتفاقی افتاده!
-آقا امیر!
لحن نگران بشری، دلش را ریش و "ندید بدیدی" حوالهی خودش میکند. باید حرفهایش را راست و ریس کند و حرفی بزند که بشری را از این اضطراب دربیاورد. دست روی انگشتان بشری که چادرش را در خود مچاله کردهاند، میگذارد و از سردی دست بشری شوکه میشود.
-تو چقد سرمایی هستی!
به آنی همهی افکارش را پس میزند و بیاختیار به طرف بشری میچرخد. انگشتهای بشری دچار لرز و التهاب میشود و گلبولهای سفید و قرمز توی صورتش ماراتن راه میاندازند.
معصومیت چشمهایش را به چهرهی مردانهی امیر گره میزند و امیر از اینکه دارد در نگاه بشری حل میشود، احساس بیچارگی میکند. بیچارگیای که دلش داد میزند بیشتر درش حل شو!
نگاهش رو پایین میفرستد، لبش را به چنگ دندان میسپارد و با حالتی که بشری نمیتواند از آن سر دربیاورد، زمزمه میکند:
-بشین کنارم.
خودش هم نمیداند چرا "میشه کنارم بشینی" را فروخورد و آمرانه حرفش را زد!
بشری کمر صاف میکند و نگاهش را باریک. معادلات رفتاری امیر را کنار هم میچیند. پا روی خواهش دلش میگذارد و دستش را از دستهای امیر بیرون میکشد. فرصت را غنیمت میشمارد و خنکای دستش را به گونهی داغش میبخشد. هوای سرد زمستان را راهی ریههایش میکند، وجود تبدار از عشقش را به این هوای سرد محتاج میبیند.
-بیا دیگه!
با دو دلی بهدصورت امیر نگاه میکند که گردنش را کج گرفته و کمی شیطنت چاشنی نگاهش کرده.
-نمیای؟! من برم؟
بشری اخم ریزی به چهرهاش میدهد و سوالی نگاهش میکند.
-دوست داری بری؟!
امیر میخندد و فقط بشری و خدایش میدانند که از برج و باروی قلب بشری جز تلی لخته چیزی باقی نمیماند.
-من غلط کنم تو رو بذارم برم.
تیری زهرآگین روی همان تل به جا مانده فرود میآید.
ولی صبح که گذاشتی و اومدی!
خیلی دلگیر است. دلش میخواهد گلایه کند ولی نمیداند وقتش هست یا نه! خودش یک لنگه پا ایستاده و امیر با درون برافروختهای که در صورتش هم نمایان شده از او میخواهد کنارش بنشیند. سنگینی نگاه چند نفری از دانشجوها را هم متوجه شده. سریع نگاهی به دور و برش میاندازد، کم کم دانشجوهای بیشتری کارد پارکینگ میشوند.
-بشری!؟
با حالت گنگی فقط سرش را تکان میدهد.
-سرت رو تکون میدی! میگم چرا نمیای؟!
بهتر میبیند زودتر سوار شود و خودش را از سردرگمی نجات دهد. دختر مقید و مذهبی دانشگاه که اساتید سرش قسم میخورند، زیر نگاه سنگین و نافذ هم دانشگاهیهایش دور میزند و کنار امیر مینشیند. بیشتر از آنکه دوست ندارد کسی اشتباه قضاوتش کند، از این ناراحت است که با این همراهی، بقیه به گناه تهمت میافتند. در ماشین را میبندد و به سمت امیر که زیر ذرهبینهای سیاهش آنالیزش میکند، میچرخد.
-من میخوام همه چراهایی رو بشنوم که از صبح...
مکث کوتاهی میکند و چیزی از بار سنگین نگاه امیر کم نشده. زل میزند به نگاه نافذ امیر و لحنش را محکم میکند.
-یا نه! بهتره بگم بعد از تماس دیشبت...
با انگشت به سر خودش اشاره میکند.
- اینجا رو پر کرده و من رو کلافه!
نمیخواهد احساس شرمندگیاش را به روی بشری بیاورد. دست بشری را میگیرد و آرام پایین میآورد.
-باز چشِت افتاد به عشقت داغ کردی!
از خودمتشکرانه ادامه میدهد:
-دیگه دستات سرد نیست!
خودم میدونم با دیدنت حالم عوض میشه. به روم نیار! این اصلاً نمیتونه بد باشه که از بودنه کنارت، گرم میشم.
این حالات رو عشق تو بهم هدیه داده. تو خبر نداری، گدازههای علاقهام به تو رو با چکمه لگدمال میکردم تا خاموش بشن چون هیچ نسبتی باهات نداشتم. چون محرم نبودی، مال من نبودی...
حالا دریچهی دلم رو باز گذاشتم به همهی حسهای قشنگی که از کنار تو بودن به سمتم سرازیر میشه.
واگویههایش را میبوسد و روی طاقچهی دلش میگذارد. نمیخواهد ضعیف جلوه کند یا دست و پا چلفتی؛
-من اینجام که حرفات رو بشنوم. امیدوارم بتونی قانعم کنی!
چی رو میخوای بدونی؟
اینکه من گند زدم به احساس پاک تو؟
به رفاقت چندین سالهی نابم با بهترین رفیقم که قطعاً میتونست خوشبختت کنه!
ولی حس غیرتی که بعد از محرمیتشان نسبت به بشری دارد، به طرز حیرتآوری، نمیخواهد بگذارد به این گمان نزدیک به حتم خواستگاری ساسان از بشری، حتی فکر کند.
-امروز واقعاً کار دارم اما حلقهات رو گفتم دربیار چون...
چون خجالت میکشی بگی زنت چادریه؟!
ولی ترجیح میدهد ساکت بماند. نباید با اظهار نظرش به امیر کمک کند تا دلیل اصلی حرفش را نگوید. دست به سینه به درماندگی امیری که سعی دارد خودش را نبازد، نگاه میکند.
امیر بعد از کلنجار رفتن با خودش دوباره زبان باز میکند، آرام و شمرده.
-نمیخواستم تو دانشگاه فعلاً کسی بدونه که ما نامزدیم. یه دختره هست که چند وقته پاپیچ من میشه. یه وقت اون بیاد و شر به پا کنه و...
منظورت نیلوفره، همون که نازنین هم میگفت حواسش فقط پیش توئه!
خودش هم نمیفهمد این حرفها چهطور سر زبانش آمدند ولی خدا رو شکر میکند که با همینها دارد از مخمصه آزاد میشود.
-ترجیح دادم اول به خودت توضیح بدم که اگه یه وقت از طرف اون حرفی شنیدی غافلگیر نشی و نظرت نسبت بهم عوض نشه.
انگار که بار سنگینی رو از دوشش برداشته باشند، نفسش را آزاد میکند و با نگاهی که سعی دارد خیلی صمیمانه به نظر بیاید به بشری نگاه میکند. لبخند اطمینانبخش بشری، بازدم راحت امیر را با خود همراه میکند. قبل از اینکه معصومیت بشری او را مسخ کند، پلکهایش را روی هم میگذارد. حقیقتی به ذهنش خطور میکند که بهتر میبیند همین لحظه با بشری درمیان بگذارد.
-شاید از این موردا پیش بیاد. خواهش میکنم خوددار باش. من به هیچ کدوم از اون دخترا فکر نمیکنم.
متعجب میشود از این حرفها و این امیر را میترساند که نکند عقب بنشیند! آن وقت دوباره همهی دردسرها شروع میشوند و سوزن مادرش روی جملهی کوتاه و امری "زن بگیر"، گیر میکند.
به آهستگی، طوری که انگار اسم امیر را نفس میکشد، صدایش میزند.
این چه طرز صدا زدنه! نمیگی قلبم وامیسته؟
سرش را به سمت صورت بشری پایین میآورد.
-این چه طرز صدا زدنه دختر خوب!؟
برق چشمهای بشری و صورت گر گرفتهاش را هر روشندلی میتواند به وضوح ببیند. دوباره صورتش به لبخند آذین میشود.
-من وقتی جواب بله دادم یعنی تا جایی که خدای نکرده نخوای در برابر خدا بایستم، باهاتم. کاریم به حرف و رفتار بقیه ندارم.
در دریای شعف غوطهور میشود لیکن دوباره فکر علاقهی ساسان به بشری، مثل مار روی مغزش میخزد. رگ گردنش متورم میشود که احدی حق ندارد به بشری فکر کند. صدایش خش برمیدارد.
-حلقهات کجاس؟!
لب میزند:
تو ماشین.
رویش را از بشری برمیگرداند.
لعنتی این جوری نگام نکن!
از خودم بدم میاد.
-بپوشش.
دستهایش را به محبت دستهای بشری محتاج میبیند، حتم دارد بهترین و قویترین آرامبخش دنیا را در چشمهای معصوم و دستهای ظریف این دختر ریختهاند. انگشتهایش بیقرار لمس ظرافت دست بشری میشوند. انگشت دوم دست چپ بشری را در دستهای مردانهاش میگیرد و بند سوم انگشتش را به نرمی میفشارد. آرامش چشمهای پاکش را با اخمی ساختگی شکار میکند.
-دیگه نبینم این خالی باشه!
زبانش میچرخد که حرفی بزند اما امیر فرصتی دفاع را از او میگیرد.
-اجازه میدی برم به کارام برسم؟ خانمگل!
بشری بیحرف در ماشین را باز میکند، پای راستش رو بیرون میگذارد اما دوباره رو میکند به امیر.
-خداحافظت امیرم!
و قبل از اینکه امیر حرفی بزند پیاده میشود.
منتظر مینشیند که اول امیر برود ولی امیر با ابروهایی که بالا میفرستد، پیام پافشاریاش را ارسال میکند که "اول تو برو".
لبخند تسلیم میزند و با اشارهی سر خداحافظی میکند.
..