❤️زندگی عاشقانه ی مذهبی❤️
#شهید_امین_کریمی
#به_روایت_همسر
#قسمت_سی
#باخوشحالی_به_سوریه_رفت
فردای آن شب، وقتی به سوریه رسید به من زنگ زد. گفت : زهرا اگر بدانی خوابت چقدر مرا خوشحال کرده!
برای همه ی دوستانم تعریف کردهام.
گفتم : واقعاً یک خواب این همه تو را خوشحال کرده؟
گفت : پس چی؟ اینطور حداقل فهمیدم با همه ی ارادتی که من به خانم زینب دارم، خانم هم مرا قبول کرده...
گفتم : خب مطمئناً تو را قبول کرده با این همه شوق و ذوقت...خوشحالیاش واقعی بود. هیچوقت او را اینطور ندیده بودم. با خوشحالی و خندان رفت....
هر روز با من تماس میگرفت گاهی اذان صبح، گاهی ۱۲شب و ... به تلفن همراهام زنگ میزد.
روی یک تقویم برای مأموریتش روزشمار گذاشته بودم. هرروز که به انتها میرسید با ذوق و شوق آن روز را خط میزدم و روزهای باقیمانده را شمارش میکردم...
وقتی برگشت، مقداری خوردنی از همانهایی که خودش آنجا خورده بود برایم آورده بود میگفت چون من آن جا خوردهام و خوشمزه بود، برای تو هم خریدم تا بخوری!تقصیر خودش بود که مرا خیلی وابسته ی خودش کرده بود... حتی گردو هم از آنجا برایم خریده بود.
وقتی هم مأموریت میرفت اگر آن جا به او خوردنی میدادند، خوردنیها را با خودش میآورد. این درحالی بود که همیشه در خانه میوه، تنقلات و آجیل داشتیم.
🔹کپی بدون لینک کانال اشکال شرعی دارد ❌
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕