eitaa logo
به وقت شیدایی💕
120 دنبال‌کننده
3هزار عکس
2.8هزار ویدیو
20 فایل
به وقت شیدایی💕 ✨⏱💕 زمانی برای فروگذاردن تمام تعلقات دنیایی ورهایی از آنچه بالِ جان را برای پرواز به فضای عشق الهی بسته. اینجا به اوج آسمانی که شهدا سیر کرده اند،سفرکن🕊.... 💫✨ @inmania_thim 💕 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️زندگی عاشقانه ی مذهبی❤️ در خواب همه چیز برایم مرور شد و یادم آمد که شهید شده. گفت : من باید زود برگردم و نمی‌توانم زیاد حرف بزنم. گفتم : باشه حرف نزن. من از حضرت زینب سلام الله علیها و از خدا خواسته‌ام که بیایی و جواب سؤالات مرا بدهی. پس زیاد حرف نزن دلم می‌خواهد بیشتر  پیش من بمانی. گفت : یک خودکار بده تا بنویسم. گفتم : تو به من نگفته بودی می‌روی شهید می‌شوی، گفتی می‌روی تا دِینَت را ادا کنی. به من قول داده بودی مراقب خودت باشی. خندید و گفت : من در آن دنیا مذهبی زندگی کرده بودم. اسمم جزء لیست شهدا بود...  می‌خواستم سریع همه ی سؤالاتم را بپرسم، گفتم : در قبال این مصیبتی که روی قلب من گذاشتی و می‌دانی که دردی بزرگ‌تر از این برای من نبود، چطور دلت آمد مرا تنها بگذاری؟ همیشه وقتی خبر شهادت همسر کسی را می‌شنیدم به شوهرم می‌گفتم ان‌شاءالله هیچ‌وقت هیچ‌کس چنین مصیبتی نبیند. حاضر بودم بمیرم اما خدای نکرده هیچ وقت چنین داغی را نبینم. امین یک برگه از جیب‌اش در آورد که دور تا دور آن شبیه آیات قرآن، اسم خداوند و ... نوشته شده بود. خودکار را از من گرفت، نوشت : همسر مهربانم، دقیقاً عین این دو کلمه به همراه ویرگول را روی کاغذ نوشت. بعد گفت : آره می‌دانم خیلی سخت است. ما در این دنیا آبرو داریم. خودم در این دنیا شفاعتت می‌کنم.  انگار در لیستی که قرار بود شفاعت کند اسم مرا هم نوشت... 🔹کپی بدون لینک کانال اشکال شرعی دارد ❌ ┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @inmania_thim 💕
❤️زندگی عاشقانه ی مذهبی❤️ هیچ چیز قشنگ‌تر از این نیست که امین شهید شده و نمرده است. خدا خودش در قرآن وعده داده که شهید زنده است. هنوز هم هروقت به هر علتی نگران می‌شوم، شب به خوابم می‌آید و جوابم را می‌دهد. حتی در بیداری آرام شدنم را مدیون حضور امین‌ هستم! شبی خواب دیدم که آمده ومی گوید: بعد از ۸۰-۹۰ روز مأموریت آمده‌ام یک سر به خانمم بزنم. گفتم : می‌گویندتو شهید شدی. گفت نه، من زنده‌ام. آخر بعضی‌ها زنده می‌مانند و بعضی‌ها می‌میرند. گفتم : زنده‌ای؟ گفت : آره، من زنده‌ام. گفتم : پس بگذار خبر آمدنت را من به خانواده‌ها بگویم. خندید... با خودم فکر می‌کردم شاید اگر امینم روز پانزدهم برمی‌گشت، شهید نمی‌شد. این فکر و خیال آزارم می‌داد! بعد شهادت امین، دوستانش می‌‌گفتند : اصلاً قرار به برگشت نبود! برنامه این بود که ۲ ماه آن جا بمانیم! همراهانش۵۰  روز بعد از شهادت امین برگشتند. حرف‌ها را که شنیدم مطمئن شدم امین تاریخ شهادتش را به من  گفته بود. امین همیشه به مادرش می‌گفت: مادرِ شهید آینده! و خطاب به من ادامه می‌داد تو هم که همسر شهیدی ان شاءالله!  همه از دستش ناراحت می‌شدیم. با خنده می‌‌گفت : بالاخره که چی؟‌ باید افتخار کنید اگر این‌طور شود. این حرف‌ها را حتی آن زمان که هیچ برنامه‌ای برای رفتن به سوریه نداشت غالباً با شوخی و خنده تکرار می‌کرد. 🔹کپی بدون لینک کانال اشکال شرعی دارد ❌ ┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @inmania_thim 💕
❤️زندگی عاشقانه ی مذهبی❤️ من هیچ وقت تشییع جنازه نمی‌رفتم! حتی اگر این تشییع مربوط به اقوام بود یا حتی شهید. فقط با دوستانم تشییع شهدای گمنام را شرکت می‌کردیم. واقعیت این بود که همیشه از غصه و ناراحتی دوری می‌کردم، شاید هم فرار! پدر و مادرم قبل از ازدواج اجازه نمی‌دادند در هیچ مراسم تشییعی شرکت کنم. از نظر آن ها چنین مراسم‌هایی در روحیه ی یک دختر اثر بد می‌گذاشت. به عبارتی هیچ وقت مستقیم با غم و غصه ارتباط نداشتم. حتی یک بار که با امین به زیارت امام رضا علیه السلام رفته بودیم، چند میت را که برای طواف آورده بودند دیدم. از شدت ناراحتی، رنگ از صورتم پرید و خیره خیره جنازه‌ها را نگاه می‌کردم. امین تا متوجه شد، دستم را گرفت و مرا دور کرد. هرچه گفتم بگذار حداقل ببینم چطور جنازه را می‌برند، گفت : نه! بیا این طرف... حتی اگر تلویزیون برنامه ای غمگین نشان می‌داد کانال را عوض می‌‌کرد چون می‌دید با دیدن صحنه‌های غمناک کاملاً به هم می‌ریزم و پکر می‌شوم. حتی گاهی گریه می‌کردم! امین هم همیشه سعی می‌کرد مرا شاد نگه دارد. 🔹کپی بدون لینک کانال اشکال شرعی دارد ❌ ┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @inmania_thim 💕
به وقت شیدایی💕
❤️زندگی عاشقانه ی مذهبی❤️ #شهید_امین_کریمی #به_روایت_همسر #قسمت_چهل_و_چهارم #از_غصه_و_ناراحتی_دور
❤️زندگی عاشقانه ی مذهبی❤️ تا قطره اشک گوشه ی چشم امین  را دیدم با خودم گفتم: از کجا معلوم امین برای شهادت رفته بود که بخواهم او را سرزنش کنم؟ او رفت تا دِینَش را ادا کند. حالا اگر گلچین شده و خدا دوست داشته او را با شهادت ببرد امین مقصر نیست... گفتم : امین عزیزم، شهادت مبارکت باشد. اما آن دنیا هوای مرا داشته باش و شفاعتم کن. آخرین تلاش‌ها و التماس‌هایم بود، امین؛ مواظبم باش، مثل همان موقع‌ها که پشتم بودی و همیشه می‌گفتی فقط من و تو هستیم که برای هم می‌مانیم. با دیدن اشک‌ امینم مطمئن شدم دل امین با من است که من با این همه وابستگی حالا قرار است بدون او چه کنم....گفتم : حلالت کردم، به جز خوبی هیچ‌چیز از تو ندیدم. چند روز بعد از شهادتش انتظار داشتم حداقل بیاید با من حرف بزند. دائماً گلایه داشتم از خدا، از اطرافیانم، از همه ی آدم و عالم. دائم از خودم می‌پرسیدم : چرا امین رفت؟ چرا بقیه مانع از رفتن امین نشدند؟ دائماً ناراحت و دلگیر بودم. منتظر بودم بیاید منت‌کشی! امین حاضر نبود ناراحتی مرا ببیند حالا چطور حاضر بود مرا با این داغ بزرگ بگذارد و برود؟ بعد از دو سه روز دیدم دیگر فایده‌ای ندارد. فکر کردم باید معامله‌ای کنم. گفتم : خدایا! شوهرم را در راه تو بخشیدم. خود و خانواده‌ام هم فدای حضرت زینب سلام الله علیها و امام حسین علیه السلام. ان‌شاءالله همه ی ما مثل امین عاقبت به خیر شویم. فقط شوهرم بیاید با من حرف بزند... 🔹کپی بدون لینک کانال اشکال شرعی دارد ❌ ┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @inmania_thim 💕
به وقت شیدایی💕
❤️زندگی عاشقانه ی مذهبی❤️ #شهید_امین_کریمی #به_روایت_همسر #قسمت_چهل_و_چهارم #از_غصه_و_ناراحتی_دور
❤️زندگی عاشقانه ی مذهبی❤️ تا قطره اشک گوشه ی چشم امین  را دیدم با خودم گفتم: از کجا معلوم امین برای شهادت رفته بود که بخواهم او را سرزنش کنم؟ او رفت تا دِینَش را ادا کند. حالا اگر گلچین شده و خدا دوست داشته او را با شهادت ببرد امین مقصر نیست... گفتم : امین عزیزم، شهادت مبارکت باشد. اما آن دنیا هوای مرا داشته باش و شفاعتم کن. آخرین تلاش‌ها و التماس‌هایم بود، امین؛ مواظبم باش، مثل همان موقع‌ها که پشتم بودی و همیشه می‌گفتی فقط من و تو هستیم که برای هم می‌مانیم. با دیدن اشک‌ امینم مطمئن شدم دل امین با من است که من با این همه وابستگی حالا قرار است بدون او چه کنم....گفتم : حلالت کردم، به جز خوبی هیچ‌چیز از تو ندیدم. چند روز بعد از شهادتش انتظار داشتم حداقل بیاید با من حرف بزند. دائماً گلایه داشتم از خدا، از اطرافیانم، از همه ی آدم و عالم. دائم از خودم می‌پرسیدم : چرا امین رفت؟ چرا بقیه مانع از رفتن امین نشدند؟ دائماً ناراحت و دلگیر بودم. منتظر بودم بیاید منت‌کشی! امین حاضر نبود ناراحتی مرا ببیند حالا چطور حاضر بود مرا با این داغ بزرگ بگذارد و برود؟ بعد از دو سه روز دیدم دیگر فایده‌ای ندارد. فکر کردم باید معامله‌ای کنم. گفتم : خدایا! شوهرم را در راه تو بخشیدم. خود و خانواده‌ام هم فدای حضرت زینب سلام الله علیها و امام حسین علیه السلام. ان‌شاءالله همه ی ما مثل امین عاقبت به خیر شویم. فقط شوهرم بیاید با من حرف بزند... 🔹کپی بدون لینک کانال اشکال شرعی دارد ❌ ┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @inmania_thim 💕
❤️زندگی عاشقانه ی مذهبی❤️   جواب سؤال‌هایم را بدهد. با من حرف بزند تا کمی آرام شوم. این که دیگر توقع زیادی نیست... همان شب خواب دیدم که گویا خانه ی  ما بخشی از یک مسجد است. با خانمی که نمی‌شناختم همراه بودم و به او گفتم : به من می‌گویند شوهرت شهید شده. خدا کند امین زنده باشد و تمام بنرها و تابلوهای شهادت او جمع شده باشد. جلوی در که رسیدم دیدم هیچ بنر و پلاکاردی نیست! گفتم : پس شوهرم شهید نشده! به سمت مسجد که احساس می‌کردم خانه ی ما است رفتم. در را که باز کردم دیدم شوهرم نشسته! دویدم و با رسیدن به امین، بوسیدمش! گفتم : وای امین، اگر بدانی این چند وقت چه خواب‌های بدی دیده‌ام! امین آنکارد کرده و خیلی نورانی با لباس سبز، از جایش بلند شد، پیشانی مرا بوسید و گفت : زهرا جان! من شهید شدم.. 🔹کپی بدون لینک کانال اشکال شرعی دارد ❌ ┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @inmania_thim 💕
❤️زندگی عاشقانه ی مذهبی❤️ راستش این طور نبود که من تمام ۲۴ ساعت به فکر شهدا باشم و در مراسم آن ها شرکت کنم. با این که اردوهای راهیان نور هم شرکت می‌کردم و آرزو می‌کردم لیاقت شهادت نصیب من هم شود، اما همان زمان وقتی خانواده‌های شهدا را می‌دیدم همیشه فکر می‌کردم که این داغ واقعاً سنگین و غیر قابل تحمل است. ترجیح می‌دادم همه داغ مرا ببینند اما من داغ عزیزانم را نبینم. من قدرت تحمل سختی را نداشتم. یادم هست یک‌بار در شلمچه یکی از دوستانم گفت اگر جنگ شود همسرم را به جنگ می‌فرستم تا شهید شود. آن زمان من مجرد بودم. خیلی جدی گفتم من محال است چنین اجازه‌ای بدهم! یعنی چه که من ازدواج کنم و همسرم شهید شود؟ اجازه نمی‌دهم همسرم شهید شود. چون من آدم وابسته‌ای هستم. به من گفت این چه حرفی است که می‌زنی؟ مگر مسلمان نیستی؟  بعد از شهادت امین به من گفت : زهرا! من اصلاً دلم نمی‌خواهد همسرم شهید شود... گفتم : دیدی خدا اصلاً به حرف‌های ما کاری ندارد. همسر من شهید شد و او تازه می‌گفت : راست می‌گفتی، چرا باید همسرم شهید شود... البته بعد از لحظاتی به او گفتم، آن زمان سن من خیلی کم بود و شاید فکرم هنوز ناپخته، اما الآن من به شهادت امین افتخار می‌کنم. امین می‌توانست طور دیگری از دنیا برود. امین خیلی خوب بود که خدا به بهترین نحو و با احترام زیاد او را برد. من خوشحالم که آن دنیا همسرم را دارم. می‌گفت : به خدا با تعریف‌های تو آدم حسادت می‌کند!   🔹کپی بدون لینک کانال اشکال شرعی دارد ❌ ┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @inmania_thim 💕
❤️زندگی عاشقانه ی مذهبی❤️ تو چقدر محکم شدی زهرا! تو آدم احساساتی بودی... یاد نیت قبل از ازدواج خودم می‌افتم؛ از خدا خواسته بودم خیر و عافیت دنیا و آخرت نصیبم شود و کسی جلوی راهم قرار بگیرد که این دعا محقق شود. بعد از شهادت امین، پدرم می‌گفت: زهرا جان خودت خیر دنیا و آخرت را خواستی پس دیگر گریه نکن... تا وقتی امین بود، به محض این که ناراحت می‌شدم کنارم می آمد و آرامم‌ می‌کرد. حالا هم واقعاً انگار چیزی تغییر نکرده، وقتی بعد از ناراحتی و بی‌تابی زیاد ناگهان آرام می‌شوم، مطمئنم امین کنارم حضور دارد. من آدمی نیستم که به سادگی آرام شوم. ناراحتی‌ امین کلاً ۱۰ دقیقه هم طول نمی‌کشید و اصلاً آدم کینه‌ای نبود. نهایت ۵ دقیقه پیاده‌روی آرامَش می‌کرد و بعد کلاً موضوع را فراموش می‌کرد. 🔹کپی بدون لینک کانال اشکال شرعی دارد ❌ ┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @inmania_thim 💕
به وقت شیدایی💕
❤️زندگی عاشقانه ی مذهبی❤️ #شهید_امین_کریمی #به_روایت_همسر #قسمت_چهل_و_هشتم #خیر_دنیا_وآخرت تو چق
زندگی عاشقانه ی مذهبی❤️ یادم می‌آید پیامک طنزی برایش فرستادم که می‌گفت: مردها اگر همسرشان در دوران نامزدی زمین بخورند، قربان صدقه ی همسرشان می‌روند یک ماه که می‌‌گذرد رفتارشان عوض می‌شود و آن قدر ادامه پیدا می‌کند که در نهایت بعد از چند سال راضی می‌شوند که از زمین زنده بلند نشود! به امین گفتم : واقعاً مردها همین طورند؟ گفت: بگذار اگر خدایی نکرده، زبانم لال، یک زمانی زمین خوردی و من جلوی همه خم شدم و دست‌هایت را بوسیدم متوجه می‌شوی که من مثل آن ها نیستم... خیلی احساساتی و مهربان بود. با خودم فکر می‌کردم این پسر چقدر با شعور است، چقدر فهمیده و آقاست! از همنشینی با چنین مردی لذت می‌بردم. 🔹کپی بدون لینک کانال اشکال شرعی دارد ❌ ┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @inmania_thim 💕
زندگی عاشقانه ی مذهبی❤️ به امین حساسیت بالایی داشتم. بعد از شهادتش یکی از دوستانش به خانه ی ما آمد و به من گفت مرا حلال کنید! گفتم : چرا؟ گفت: واقعیتش یک‌بار چند نفر از رفقا با هم شوخی می‌کردیم. امین هم که پایه ی ثابت شیطنت جمع ما بود. یکی از بچه‌ها روی امین آب ریخت، امین هم چای دستش بود، چای را روی او ریخت. دوستش ادامه داد: حلالم کنید! من ناخودآگاه به صورتش زدم و چون  ناخنم بلند بود، صورتش زخمی شد! همان لحظه گفت : حالا جواب زنم را چه بدهم؟ به او گفتیم : یعنی تو این قدر زن ذلیلی؟ گفته بود: نه، اما همسرم خیلی حساس است. ناچار به همسرم می‌گویم شاخه ی درخت خورده وگرنه پدرتان را در می‌آورد! یادم آمد کدام خراشیدگی را می‌گفت. از مأموریت زنجان برمی‌گشت. از خوشحالیِ دیدنش داشتم می‌‌‌خندیدم که با دیدن صورتش، خنده از لب‌هایم رفت و با ناراحتی گفتم: صورتت چه شده؟ گفت: فکر کن شاخه ی درخت خورده این قدر حساس نباش. گفتم : باشه. چمدانت را بگذار کفش‌هایت را در نیاور.چند لحظه منتظر بمانی آماده می‌شوم برویم داروخانه و برایت پماد بخریم تا جای خراش روی صورتت نماند. امین که می‌دانست من خیلی حساسم مقاومت نکرد. گفت : باشه، آماده شو و با خنده ادامه داد : من هم که اصلاً خسته نیستم! گفتم : می‌دانم خسته‌ای. خسته نباشی! اما تقصیر خودت است که مراقب خودت نبودی! باید برویم پماد بخریم. 🔹کپی بدون لینک کانال اشکال شرعی دارد ❌ ┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @inmania_thim 💕
❤️زندگی عاشقانه ی مذهبی❤️ از آن جا که مردها زیاد به این مسائل توجه نمی‌کنند، هر شب خودم پماد را به صورتش می‌زدم و هر روز و شاید هر لحظه جای خراشیدگی را چک می‌کردم و با ناراحتی به او می‌گفتم : پس چرا خوب نشد؟ اولین بار که از سوریه برگشت به او گفتم : امین جای خراش روی صورتت هنوز مانده. من خیلی  ناراحتم. گفت : نگران نباش دفعه ی بعد که به سوریه بروم و برگردم جای خراشم خوب می‌شود خیالت راحت. گفتم : خدا کند زودتر خوب شود. خیلی غصه می‌خورم صورتت را می‌بینم. راست می‌گفت : در معراج صورتش را دقت کردم خدا را شکر خراشیدگی‌اش محو شده بود... یکی از دوستان امین بعد از شهادتش حرف جالبی می‌زد، می‌‌گفت : شما باید خیلی خوشحال باشید که ۲ سال و ۸ ماه با یکی از اولیاء خدا زندگی کردید و بهترین لذت را بردید. افراد زیادی هستند که ۵۰-۶۰ سال زندگی می‌کنند اما لذت‌های ۳ ساله ی شما را نمی‌برند. واقعاً شاید من به اندازه ی ۳۰۰ سال شیرین زندگی کردم که تماماً لذت بود. ما واقعاً مانند دو دوست بودیم. با هم به پیاده‌روی و ... می‌رفتیم.  قول داده بود که بعد از بازگشت از سوریه، راپل را هم به من آموزش دهد. با تعجب به او می‌گفتم : فضایی نداریم که بخواهی به من آموزش بدهی! گفت : آن با من! ذوق و شوق داشت.  من مانند یکی از دوستانش بودم و او هم برای من.  نگاهش به خانم، این نبود که مثلاً تنها وظیفه ی زن، ماندن در خانه و انجام کارهای خانه است. 🔹کپی بدون لینک کانال اشکال شرعی دارد ❌ ┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @inmania_thim 💕
❤️زندگی عاشقانه ی مذهبی❤️ وقتی کار خیری انجام می داد، دلش نمی‌خواست کسی متوجه شود، حتی من! کارت سرپرستی ایتام را در جیب‌اش دیده بودم. بعد از شهادت امین، یکی از همکارانش تعریف می‌کرد در یکی از سفرهای استانی دختربچه‌ ی سرایدار، نامه‌ای به امین داد تا به آقای رئیس جمهور بدهد. امین به همکاران گفت :تا این نامه به دفتر و مراحل اداری‌اش برسد زمان می برد، بیایید خودمان پول بگذاریم و بگوییم رئیس جمهور فرستاده است! همین کار را کردیم. البته بیشترین مبلغ را امین تقبل کرد و هدیه در پاکتی به پدر بچه اهدا شد. اشک شوق پدر دیدنی بود... امین به درس، تندرستی، ورزش خیلی اهمیت می داد. همیشه برنامه‌هایش را  یادداشت می‌کرد. ادامه ی برخی ورزش‌ها و برنامه ی جدی برای تحصیلات تکمیلی در رشته ی الکترونیک داشت. البته با شوخی و خنده می‌گفت چون همسرم حقوق خوانده، حتماً بعد از اتمام تحصیلاتم، این رشته را هم می‌خوانم. نمی‌شود که خانمم حقوق‌دان باشد و من بی‌اطلاع! بسیار به روز و مایه ی افتخار بود. آن قدر از او حرف می‌زدم و به داشتنش مغرور بودم که برادرم سر به سرم می‌گذاشت و می‌گفت:  انگار فقط زهرا شوهر داره، از آسمان یه شوهر آمده فقط برای زهرا... 🔹کپی بدون لینک کانال اشکال شرعی دارد ❌ ┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @inmania_thim 💕