به وقت شیدایی💕
#قصه_دلبری #قسمت_سوم کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، دعای عرفه برگزار میشد. دیدم فقط چند تا تکه م
#قصه_دلبری
#قسمت_چهارم
جلسه داشتیم اومد اتاق بسیج خواهران ، با دیدن قفسه خشکش زد😶
چند دقیقه زبونش بند اومد و مدام به انگشتر هاش ور میرفت مبهوت مونده بودیم
با دلخوری پرسید این اینجا چی کار می کنه؟!
همه بچهها سرشونو انداختن پایین ...
زیرچشمی بِه همه نگاه کردن دیدم کسی نطق نمیزنه سرمو گرفتم بالا و با جسارت گفتم گوشه معراج شهدا داشت خاک میخورد آوردیم اینجا برای کتابخونه...
با عصبانیت گفت من مسئول تدارکات رو توبیخ کردم و شما به این راحتی میگین کارش داشتیم؟!😤
حرف دلم رو گذاشتم کف دستش: گفتم مقصر شمایی که باید همه این کارا زیر نظر و تأیید شما انجام بشه! این که نشد کار..
لبخندی نشست روی لبش و سرش رو انداخت پایین با این یادآوری که زودتر جلسه رو شروع کنید بحث رو عوض کرد.
وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم شانس آوردم کسی اون دور و بر نبود🤬
ن که آدم جیغ جیغویی باشم. ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد . بیشتر شبیه جوک و شوخی بود..
خانم قنبری که به زور جلوی خندش رو گرفته بود گفت: آقای محمدخانی من رو واسطه کرد برای خواستگاری از تو..😅
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
به وقت شیدایی💕
قسمت سوم در رشته ی آمادگی جسمانی فعالیت می کنم سال ۹۱ برای مسابقات آماده می شدم، مادر آمین به مربی م
❤️زندگی عاشقانه ی مذهبی❤️
#شهید_امین_کریمی
#به_روایت_همسر
#قسمت_چهارم
#شروع_خواستگاری_با_صحبت_از_شهدا
با سادهترین لباس به خواستگاری آمد؛ پیراهن آبی آسمانی ساده، شلوار طوسی با جوراب طوسی و ته ریش آنکارد شده. یک دسته گل خیلی خیلی بزرگ هم با خودش آورده بود با یک جعبه شیرینی خیلی بزرگ!
هیچ وقت فراموش نمیکنم، همان جلسه ی اول با پدرم سر صحبت را درباره ی شهدا باز کرد.پدرم هم رزمنده بود و انگار با این حرفها به هم نزدیکتر شده بودند.
بعدها درباره ی این حرفهای روز خواستگاری از او پرسیدم.
با خنده گفت :نمیدانم چه شد که حرفهایمان این طور پیش رفت.
گفتم :اتفاقاً آن روز حس کردم خشک مذهبی هستی!
اما واقعاً انگار وقتی فهمید پدرم اهل جبهه بوده به نوعی حرف دلش را زده بود. اصلاً گویا بنای آشناییمان با شهادت پا گرفت.
حتی پدرم به او گفت :تو بچه ی امروز و این زمونهای.چیزی از شهدا ندیدی! چطور این همه از شهدا حرف میزنی؟
گفت :حاج آقا، ما هر چه داریم از شهدا داریم. الگوی من شهدا هستند.علاقه ی خاصی به شهدا دارم...
آن روز با خودم فکر میکردم این جلسه چه شباهتی به خواستگاری دارد آخه!
مادرش گفت :از این حرفها بگذریم، ما برای موضوع دیگری اینجا آمدهایم...
مادرم که پذیرایی کرد هم هیچچیز برنداشت! فقط یک چای تلخ! گفت رژیمام! همه خندیدیم.
آن روز صحبت خصوصی نداشتیم. فقط قرار بود همدیگر را ببینیم و بپسندیم.که دیدیم و پسندیدیم... آنهم چه پسندی...
با رضایت طرفین قرار های بعدی گذاشته شد.
🔹 کپی بدون لینک کانال اشکال شرعی دارد❌
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕