eitaa logo
به وقت شیدایی💕
128 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
18 فایل
به وقت شیدایی💕 ✨⏱💕 زمانی برای فروگذاردن تمام تعلقات دنیایی ورهایی از آنچه بالِ جان را برای پرواز به فضای عشق الهی بسته. اینجا به اوج آسمانی که شهدا سیر کرده اند،سفرکن🕊.... 💫✨ @inmania_thim 💕 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت شیدایی💕
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب #من_میترا_نیستم روایتی از زندگی شهید #زینب_کمایی قسمت صد و چه
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب روایتی از زندگی شهید قسمت صد و چهل و سوم ✅ روایت دوم (مینا کمایی: خواهر شهید) شـــهرام کلاس دوم راهنمـــایی بود. هر روز مامان دســـت او را می‌گرفت و ســـاعت تعطیلی ســـپاه دنبال من می‌آمد. یک چماق بزرگ که سرش را میخ زده بود دستش می‌گرفت یا روی شانه‌اش می‌انداخـــت و مثـــل داش مشـــدی‌ها اطـــراف را می‌پایید. من و شهرام به ژست مامان می‌خندیدیم اما او می‌خواست به منافقین نشـــان بدهـــد که او هســـت و ایـــن بار اجـــازه نمی‌دهـــد کسی به دخترش چپ نگاه کند. مامان از من خواســـت زودتر به قم بروم و در شاهین شهر نمانم. او آنجـــا را امن نمی‌دانســـت. مامـــان و بابا بعد از شـــهادت زینب تمایلی به زندگی در شاهین شـــهر نداشـــتند ولی توانایی مالی برای خرید خانه در اصفهان یا یک شـــهر بزرگ را هم نداشتند و مجبور بودند آنجا بمانند. امروز ســـایه مامان روی ســـر ما نیســـت. او بعد از ســـال ها رنج دوری از زینب پیش دختر عزیزش رفت. در این ســـال‌ها دو بار شـــادی مامان را دیـــدم ؛ یک بار زمانی که بعـــد از رفتن به نهضت ســـوادآموزی و تکمیل سواد نصف و نیمه‌اش توانست خودش به تنهایی و بدون نیاز به دیگران وصیت نامه و یادداشـــت‌های زینب را بخواند و با گوش کردن به رادیو قرآن و خواندن آیات برای زینب خـــتم قرآن بگیرد. و بار دیگر زمانی که کتـــاب راز درخت کاج چاپ شد. او این کتاب را سند مظلومیت دخترش می‌دانست. هرجا که می‌رفت چند نسخه کتاب همراهش بود تا همه را از شهادت مظلومانه دختر چهارده‌ ساله‌اش آگاه کند. خوشحالم که مامان به آرزویش رسید و با حسرت از دنیا نرفت.... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب روایتی از زندگی شهید قسمت صد و چهل و چهارم ✅ روایت سوم (شهلا کمایی: خواهر شهید) مسجد المهدی در خیابان فردوسی بود و خانـــه ما در خیابان سعدی. زینب معمولاً پیاده به مسجد می رفت. من چند بار برای مراسم شـــب احیا و ماه محرم با او به مســـجد رفتم. آن شب ، شب سال تحویل بود و می‌خواستم در خانه باشم. قبل از اذان مغرب ، زینب لباس پوشید و به مسجد رفت. هنوز ســـال تحویل نشده بود. ســـاعت ده یا یازده شـــب ، ساعت سال تحویل بود. مامانی وسایل سفره رو آماده کرده بود ، ولی وقتی زینب دیر کرد و به خانه برنگشـــت ، ما نگران شدیم و حدودهای ساعت هفت شب بود که دنبالش رفتیم و آن سفره دیگر پهن نشد. از دوســـتانش ســـراغ گرفتیم ، ولی هیچ کس از او خبر نداشـــت. روزی که جنازه‌اش پیدا شد من خانه نبودم. وقتی برگشتم ، دیدم خانم روستا دوســـت خانوادگی ما ، در حالی که مشـــغول کار در آشـــپزخانه بود ، گریه می‌کرد. خانم و آقای روســـتا بعد از شـــهادت زینب مرتب خانه ما می‌آمدند و کنار ما بودند. خانم روستا با گریه به من گفت که کارگرهای یک ساختمان نیمه تمام جنازه زینب را زیر خاک‌ها پیدا کرده اند. خیلی آن روزها سخت گذشت ، خیلی ... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب روایتی از زندگی شهید قسمت صد و چهل و پنجم ✅ روایت سوم (شهلا کمایی: خواهر شهید) امام جمعه شاهین شهر با یک گروه به خانه ما آمدند. بچه‌های مدرســـه آمدنـــد. گروه ، گروه برای تسلیت و مراسم به خانه ما می‌آمدند. بعد از شهادت زینب به خیلی چیزها شک داشـــتم. همه چیز برایم شک برانگیز بود. جو ســـیاسی شاهین شـــهر خوب نبود و در مدرســـه ، دخترهای منافق فعالیت زیادی داشتند. زینب می‌خواســـت همه را ارشـــاد کند. به هیچ کس سوءظن نداشـــت. دختری به زینب نزدیک شـــده و به او گفته بود : من به یه دوســـت احتیـــاج دارم و یه نفر باید مـــن رو راهنمایی کنه. زینـــب مثل یـــک خواهر به او محبت می‌کرد. او را بـــا خودش به خانـــه مـــی‌آورد و برایش وقت می‌گذاشـــت. من آن دختـــر را باور نداشـــتم و فکـــر می‌کردم نقـــش بازی می‌کنـــد. بعد از شـــهادتش همین‌ها را به مأموران گفتم ، ولی هیچ ســـند و مدرکی برای اثبات حرف‌هایم نداشتم. زینب که رفت من خیلی تنها شـــدم. از بچگی مهری و مینا همه جا با هم بودند و من و زینب با هم. البته قیافه و اخلاق زینب بیشتر شـــبیه مهری بود و من و مینا بیشتر شبیه هم بودیم ، ولی به خاطـــر فاصله ســـنی‌ای که داشـــتیم ، آن دو تا با هم بودنـــد و من و زینب با هم. زینب در مهربانی و محبت بی‌نظیر بود. بچه که بودیم دست‌های من حساســـیت پیدا کرده و زخم شـــده بود. دکتر بـــه من پماد ضد حساســـیت داد. زینـــب هـــر شـــب بـــا مهربـــانی می‌نشســـت و به دست‌های من پماد می‌زد. بیشتر از همه ما به مامانی محبت می‌کرد و دلسوزش بود. بچه که بودیم آرزو داشت ؛ بزرگ که شد برای مامانی تخت بخرد و از او پرستاری کند .... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا