.
🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم
✅ کتاب #من_میترا_نیستم
روایتی از زندگی شهید #زینب_کمایی
قسمت صد و چهل و چهارم
✅ روایت سوم (شهلا کمایی: خواهر شهید)
مسجد المهدی در خیابان فردوسی بود و خانـــه ما در خیابان سعدی. زینب معمولاً پیاده به مسجد می رفت.
من چند بار برای مراسم شـــب احیا و ماه محرم با او به مســـجد رفتم. آن شب ، شب سال تحویل بود و میخواستم در خانه باشم.
قبل از اذان مغرب ، زینب لباس پوشید و به مسجد رفت. هنوز ســـال تحویل نشده بود. ســـاعت ده یا یازده شـــب ، ساعت سال تحویل بود.
مامانی وسایل سفره رو آماده کرده بود ، ولی وقتی زینب دیر کرد و به خانه برنگشـــت ، ما نگران شدیم و حدودهای ساعت هفت شب بود که دنبالش رفتیم و آن سفره دیگر پهن نشد.
از دوســـتانش ســـراغ گرفتیم ، ولی هیچ کس از او خبر نداشـــت. روزی که جنازهاش پیدا شد من خانه نبودم.
وقتی برگشتم ، دیدم خانم روستا دوســـت خانوادگی ما ، در حالی که مشـــغول کار در آشـــپزخانه بود ، گریه میکرد. خانم و آقای روســـتا بعد از شـــهادت زینب مرتب خانه ما میآمدند و کنار ما بودند.
خانم روستا با گریه به من گفت که کارگرهای یک ساختمان نیمه تمام جنازه زینب را زیر خاکها پیدا کرده اند. خیلی آن روزها سخت گذشت ، خیلی ...
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
.
🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم
✅ کتاب #من_میترا_نیستم
روایتی از زندگی شهید #زینب_کمایی
قسمت صد و چهل و پنجم
✅ روایت سوم (شهلا کمایی: خواهر شهید)
امام جمعه شاهین شهر با یک گروه به خانه ما آمدند. بچههای مدرســـه آمدنـــد. گروه ، گروه برای تسلیت و مراسم به خانه ما میآمدند.
بعد از شهادت زینب به خیلی چیزها شک داشـــتم. همه چیز برایم شک برانگیز بود. جو ســـیاسی شاهین شـــهر خوب نبود و در مدرســـه ، دخترهای منافق فعالیت زیادی داشتند.
زینب میخواســـت همه را ارشـــاد کند. به هیچ کس سوءظن نداشـــت. دختری به زینب نزدیک شـــده و به او گفته بود : من به یه دوســـت احتیـــاج دارم و یه نفر باید مـــن رو راهنمایی کنه.
زینـــب مثل یـــک خواهر به او محبت میکرد. او را بـــا خودش به خانـــه مـــیآورد و برایش وقت میگذاشـــت. من آن دختـــر را باور نداشـــتم و فکـــر میکردم نقـــش بازی میکنـــد.
بعد از شـــهادتش همینها را به مأموران گفتم ، ولی هیچ ســـند و مدرکی برای اثبات حرفهایم نداشتم.
زینب که رفت من خیلی تنها شـــدم. از بچگی مهری و مینا همه جا با هم بودند و من و زینب با هم.
البته قیافه و اخلاق زینب بیشتر شـــبیه مهری بود و من و مینا بیشتر شبیه هم بودیم ، ولی به خاطـــر فاصله ســـنیای که داشـــتیم ، آن دو تا با هم بودنـــد و من و زینب با هم.
زینب در مهربانی و محبت بینظیر بود. بچه که بودیم دستهای من حساســـیت پیدا کرده و زخم شـــده بود. دکتر بـــه من پماد ضد حساســـیت داد.
زینـــب هـــر شـــب بـــا مهربـــانی مینشســـت و به دستهای من پماد میزد. بیشتر از همه ما به مامانی محبت میکرد و دلسوزش بود.
بچه که بودیم آرزو داشت ؛ بزرگ که شد برای مامانی تخت بخرد و از او پرستاری کند ....
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
7.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جانم است
عشقنا
#لبیک_یا_خامنه_ای
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادت حضرت زینب سلام الله علیها و روز پرستار مبارک💐🌺
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕