eitaa logo
به وقت شیدایی💕
128 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
18 فایل
به وقت شیدایی💕 ✨⏱💕 زمانی برای فروگذاردن تمام تعلقات دنیایی ورهایی از آنچه بالِ جان را برای پرواز به فضای عشق الهی بسته. اینجا به اوج آسمانی که شهدا سیر کرده اند،سفرکن🕊.... 💫✨ @inmania_thim 💕 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر آدم با زن و بچه‌اش بد اخلاق باشد، فشار قبر دارد.. هر چند که شهید باشد. گاهی بعضی افراد هستند که هیچ مدافعی جز خدا ندارند؛ ظلم کردن به اینها خیلی سزای سختی دارد! گاهی فرد مظلوم همسر ماست و او حتی مادری ندارد که بتواند شکایت ما را پیش او بکند اینجا خدا طرف شما می‌شود.. بترسید ┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @inmania_thim 💕
🌸ذکر سرکاری شب سیزده رجب بود. حدود 2000 بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند. بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود. تعجب کردم! همچین ذکری یادم نمی آمد! خلاصه تمام جمعیت به سجده رفتند که محمد حسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کند. هر چه صبر کردیم خبری نشد. کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است و او یک جمعیت 2000نفری را سر کار گذاشته است. بچه ها منفجر شدند از خنده و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه ها به محمد حسین یک رادیو هدیه کردند! 😁@yousefi_ravi باماهمراه باشید
😁نگاهی به بچه‌های غواص انداختیم. داد زدیم: «این کی بود آرپی‌جی زد توی چادرای ما؟!» یکی از غواص‌ها گفت: «چادرای شما؟ کدام چادر؟» -اون! همون که فانوسش روشنه. غواص رویش را برگرداند. صدا زد: «اوستا! اوستا!» اوستا، همان طورکه پایش را از آب بیرون می‌گذاشت، جواب داد:«ها!» صدای زمختی داشت. -کدوم فانوس را زدی؟! اوستا نگاهی به فانوس انداخت، نگاهی هم به ما! هاج و واج نگاهمان می‌کرد. حیران شده بود. غواص‌ها برای تمرین نشانه‌گیری در شب فانوسی روشن می‌کردند و با آرپی‌جی می‌زدند. اوستا آرپی‌جی را روی شانه گذاشته بود. آمده بود فانوس را نشانه برود که خاموش شده بود. فانوسِ چادرِ اطلاعات عملیات را نشانه گرفته بود وشلیک! -هی‌اوستا، یه ذره دقتم چیز بدی نیست! شانس اُوُردیم نشونه گیری‌ت هم مثل بنایی‌ت بود، وگرنه شونزده نفر رو فرستاده بودی توی هوا!  کتاب طنز آدلا هنوز شام نخورده 😁@yousefi_ravi باماهمراه باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نماز نمی خونه؟؟؟؟؟ تو گردان شایعه شد. ـ نماز نمی خونه! گفتن: «تو که رفیق اونی، بهش تذکر بده!» باور نکردم و گفتم: «لابد می خواد ریا نشه، پنهانی می خوانه.» وقتی دو نفری توی سنگر کمین جزیره ی مجنون، بیست و چهار ساعت نگهبان شدیم با چشم خودم دیدم که نماز نمی خواند! توی سنگر کمین، در کمینش بودم تا سر حرف را باز کنم. ـ تو که برای خدا می جنگی، حیفه نیس نماز نخونی... لبخندی و گفت: «یادم می دی نماز خوندن رو!» ـ بلد نیسی!؟ ـ نه، تا حالا نخوندم! همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپاره ی شصت دشمن، تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم. توی تاریک روشنای صبح، اولین نمازش را با من خواند. دو نفر نگهبان بعد با قایق پارویی که آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم. هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره شصت توی آب هور خورد و پارو از دستش افتاد. آرام که کف قایق خواباندمش، لبخند کم رنگی زد. با انگشت روی سینه اش صلیب کشید و چشمش به آسمان یکی شد... شهدای مسیحی ┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @inmania_thim 💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت شیدایی💕
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب #من_میترا_نیستم روایتی از زندگی شهید #زینب_کمایی قسمت صد و چه
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب روایتی از زندگی شهید قسمت صد و چهل و سوم ✅ روایت دوم (مینا کمایی: خواهر شهید) شـــهرام کلاس دوم راهنمـــایی بود. هر روز مامان دســـت او را می‌گرفت و ســـاعت تعطیلی ســـپاه دنبال من می‌آمد. یک چماق بزرگ که سرش را میخ زده بود دستش می‌گرفت یا روی شانه‌اش می‌انداخـــت و مثـــل داش مشـــدی‌ها اطـــراف را می‌پایید. من و شهرام به ژست مامان می‌خندیدیم اما او می‌خواست به منافقین نشـــان بدهـــد که او هســـت و ایـــن بار اجـــازه نمی‌دهـــد کسی به دخترش چپ نگاه کند. مامان از من خواســـت زودتر به قم بروم و در شاهین شهر نمانم. او آنجـــا را امن نمی‌دانســـت. مامـــان و بابا بعد از شـــهادت زینب تمایلی به زندگی در شاهین شـــهر نداشـــتند ولی توانایی مالی برای خرید خانه در اصفهان یا یک شـــهر بزرگ را هم نداشتند و مجبور بودند آنجا بمانند. امروز ســـایه مامان روی ســـر ما نیســـت. او بعد از ســـال ها رنج دوری از زینب پیش دختر عزیزش رفت. در این ســـال‌ها دو بار شـــادی مامان را دیـــدم ؛ یک بار زمانی که بعـــد از رفتن به نهضت ســـوادآموزی و تکمیل سواد نصف و نیمه‌اش توانست خودش به تنهایی و بدون نیاز به دیگران وصیت نامه و یادداشـــت‌های زینب را بخواند و با گوش کردن به رادیو قرآن و خواندن آیات برای زینب خـــتم قرآن بگیرد. و بار دیگر زمانی که کتـــاب راز درخت کاج چاپ شد. او این کتاب را سند مظلومیت دخترش می‌دانست. هرجا که می‌رفت چند نسخه کتاب همراهش بود تا همه را از شهادت مظلومانه دختر چهارده‌ ساله‌اش آگاه کند. خوشحالم که مامان به آرزویش رسید و با حسرت از دنیا نرفت.... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت