eitaa logo
به وقت شیدایی💕
134 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
18 فایل
به وقت شیدایی💕 ✨⏱💕 زمانی برای فروگذاردن تمام تعلقات دنیایی ورهایی از آنچه بالِ جان را برای پرواز به فضای عشق الهی بسته. اینجا به اوج آسمانی که شهدا سیر کرده اند،سفرکن🕊.... 💫✨ @inmania_thim 💕 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏همسر شهید جهاندیده گفته نتانیاهو بدونه من حتی انتظار برگشت پیکرش رو هم نداشتم هدیه ای که به امام دادم رو پس نمیگیرم. امام خامنه ای امر کنه؛ حاضرم طفل سه ماهه و هفت ساله م رو هم خوراک موشک های اسرائیلی میکنم . حالا فهمیدید دشمن دقیقا از چه تفکری میترسه؟! ┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @inmania_thim 💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت شیدایی💕
. 🚩🚩 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب #من_میترا_نیستم روایتی از زندگی شهید #زینب_کمایی قسمت صد و سی
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب روایتی از زندگی شهید قسمت صد و سی‌ و نهم ✅ روایت دوم (مینا کمایی: خواهر شهید) مامان با برگشن ما به آبادان مخالفت نکرد. او زن با ایمانی بود. بـــه قول خـــودش بـــا رفتن بچه‌هـــا به راه خـــدا هیچ وقـــت مخالفت نمی‌کرد. شـــهادت زینب در شاهین شـــهر جبهه را امن‌تر از شـــهر نشـــان می‌داد. خیـــال او راحت‌تر بـــود که ما در جبهـــه ، در مقابل دشمن رو در رو بایســـتیم تا در پشـــت جبهه که به دست منافقین ، ناامن شده بود. مـــن و مهری تا روز چهلـــم کنار خانواده ماندیم ؛ در این مدت شاهد سخنرانی‌های مامان و پذیرایی او از میهمانان زینب بودیم. به خاطر شـــادی روح زینب شب‌های جمعه در خانه ما دعای کمیل برگزار می‌شـــد. در این مراســـم ، مادربزرگ به سر و صورت خودش مـــی‌زد. گریه و زاری می‌کرد و زینب را صدا مـــی‌زد. مامان او را آرام می‌کـــرد و می‌گفـــت : «ایـــن کارا رو نکـــن ، زینب ناراحت می‌شـــه. دختـــرم خودش خواســـت که شـــهید شـــه.» بابـــا او را مقصر این اتفاقات می‌دانســـت و فکر می‌کرد به خاطر روحیه انقلابی مامان ، مـــا دخترها اینطور شدیم. با این حـــال بابـــا سربه ســـر مامان نمی‌گذاشـــت ، بیشـــتر نگرانش بـــود چـــون هیچ وقـــت او را به این سرســـختی ندیده بود. مهران التماس مامان می‌کـــرد که گریه کند ؛ بابا با نگاه و سکوت از او می‌خواست که خودش را خالی کند ، اما دریغ از آه و ناله و قطره اشکی. ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب روایتی از زندگی شهید قسمت صد و چهل و یکم ✅ روایت دوم (مینا کمایی: خواهر شهید) روز بعد از ناپدید شدن شـــدن زینب از آگاهی شاهین شـــهر به مســـجد المهدی رفتند تا از حضور زینب در شب حادثه مطمئن شوند. تعدادی از خانم‌های نمازگزار ، زینب را خوب می‌شـــناختند چون او از معدود دخترهای جوانی بود که مرتب برای نماز جماعت به مسجد می‌رفت. خانم‌ها شـــب حادثه زینب را دیده بودند و اتفاقـــاً از حال و هوای معنوی زینب در آخرین نمازش برای مأمور آگاهی صحبت کرده بودند. ســـال ۶۵ وضعیت جبهه‌ها فرسایشی شده بود و عملیات‌ها با فاصله انجام می‌شـــد. تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل در جامعة الزهرا به قم بروم. در یک زمان نســـبتاً طولانی منتظر پاســـخ آزمون ورودی و مصاحبه بودم. به شاهین شـــهر رفتم و با معرفی امام جمعه شاهین شـــهر چند ماه در بخش تعاون سپاه پاسداران آنجا مشغول به کار شدم. بـــه همراه چند خانم و آقا به خانواده شـــهدا ســـر مـــی‌زدیم و به مشکلات آن‌ها رسیدگی می‌کردیم. یک روز ساعت سه بعد از ظهر بعد از تمام شـــدن کارم ، پای پیاده از ســـپاه بـــه سمت خانه حرکت کردم. یک موتورسوار من را تعقیب می‌کرد. قدم هایم را تند کردم ، او هم ســـرعتش را زیاد کـــرد و به سمت مـــن آمد. با لحـــن تهدیدآمیز گفت : چند ســـال پیش خواهرت رو کشـــتیم. با چادرش اون رو خفه کـــردیم ؛ برای خانواده شما درس عبرت نشد؟ حالا تو سپاه رفتی و کار می‌کنی؟ ... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت .
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب روایتی از زندگی شهید قسمت صد و چهل و دوم ✅ روایت دوم (مینا کمایی: خواهر شهید) یک روز ساعت سه بعد از ظهر بعد از تمام شـــدن کارم ، پای پیاده از ســـپاه بـــه سمت خانه حرکت کردم. یک موتورسوار من را تعقیب می‌کرد. قدم هایم را تند کردم ، او هم ســـرعتش را زیاد کـــرد و به سمت مـــن آمد. با لحـــن تهدیدآمیز گفت : چند ســـال پیش خواهرت رو کشـــتیم. با چادرش اون رو خفه کـــردیم ؛ برای خانواده شما درس عبرت نشد؟ حالا تو سپاه رفتی و کار می‌کنی؟ او چند بار به سمت من حمله‌ور شـــد تا با موتور به من بزند. من در کوچه‌ها می‌دویدم و او دنبالم می‌کرد. به درِ چند خانه کوبیدم و فریاد زدم که کمکم کنند. ظهر تابستان بود و مردم در خانه‌های ویلایی بزرگ خواب بودند و کسی بلافاصله صدای من را نمی‌شـــنید و من نمی‌توانستم منتظر کمک آن‌ها بمانم. موتورســـوار ویراژ می‌داد و قصد زدن من را داشـــت. با تمام سرعت در پیاده رو می‌دویدم. وقتی به در خانه خودمان رسیدم با زدن چند زنگ پشت سر هم ، مامان و بچه‌ها به کوچه ریختند ، اما موتورسوار فرار کرد. مامان برخلاف زمان گم شـــدن زینب بـــدون ترس و خجالـــت من را به سپاه برد و همه ماجرا را برای آن‌ها تعریف کرد. فرمانده سپاه از من خواســـت که روز بعد با صحنه سازی و تحت مراقبتِ دور نیروهای سپاه به سمت خانه بروم تا آن‌ها بتوانند آن مرد را دستگیر کنند. دو ، سه روز این کار را تکرار کردیم ، اما از موتورسوار خبری نشد. همـــراه یـــک گـــروه تجســـس بـــه برخـــوار و میمـــه (در اطـــراف شاهین شـــهر) رفتیم و همه جا را به دنبال موتورســـوار جست وجو کردیم ، اما هیچ نشـــانی از او پیدا نکردیم. مـــن چهره‌اش را کامل دیده بودم و به راحتی می‌توانستم او را شناسایی کنم اما او ناپدید شده بود. ... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از خبر در شهر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سال هاست که با چوب جادو HollyWood به دنبال فتح افکار دنیا ،توجیه جنایات و انتشار تاریکی در جهان بودید! اما ناگهان شکست سختی خوردید! چون این بار این چوب مقدس HolyWood است که با نور به جادوی تاریک شما پایان خواهد داد... @khabar_dar_shahr
🌹11 آبان سالروز شهادت‌ طیب ♦️ امام‌ خمینی بر سر مزار طیب: طیب، تو که عاقبت به خیر شدی؛ دعاکن خمینی هم مثل تو عاقبت به خیر شود 📔کتاب طیب ص۱۸۷ 🌹شادی روحش الفاتحه مع الصلوات ┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @inmania_thim 💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر آدم با زن و بچه‌اش بد اخلاق باشد، فشار قبر دارد.. هر چند که شهید باشد. گاهی بعضی افراد هستند که هیچ مدافعی جز خدا ندارند؛ ظلم کردن به اینها خیلی سزای سختی دارد! گاهی فرد مظلوم همسر ماست و او حتی مادری ندارد که بتواند شکایت ما را پیش او بکند اینجا خدا طرف شما می‌شود.. بترسید ┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @inmania_thim 💕
🌸ذکر سرکاری شب سیزده رجب بود. حدود 2000 بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند. بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود. تعجب کردم! همچین ذکری یادم نمی آمد! خلاصه تمام جمعیت به سجده رفتند که محمد حسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کند. هر چه صبر کردیم خبری نشد. کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است و او یک جمعیت 2000نفری را سر کار گذاشته است. بچه ها منفجر شدند از خنده و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه ها به محمد حسین یک رادیو هدیه کردند! 😁@yousefi_ravi باماهمراه باشید
😁نگاهی به بچه‌های غواص انداختیم. داد زدیم: «این کی بود آرپی‌جی زد توی چادرای ما؟!» یکی از غواص‌ها گفت: «چادرای شما؟ کدام چادر؟» -اون! همون که فانوسش روشنه. غواص رویش را برگرداند. صدا زد: «اوستا! اوستا!» اوستا، همان طورکه پایش را از آب بیرون می‌گذاشت، جواب داد:«ها!» صدای زمختی داشت. -کدوم فانوس را زدی؟! اوستا نگاهی به فانوس انداخت، نگاهی هم به ما! هاج و واج نگاهمان می‌کرد. حیران شده بود. غواص‌ها برای تمرین نشانه‌گیری در شب فانوسی روشن می‌کردند و با آرپی‌جی می‌زدند. اوستا آرپی‌جی را روی شانه گذاشته بود. آمده بود فانوس را نشانه برود که خاموش شده بود. فانوسِ چادرِ اطلاعات عملیات را نشانه گرفته بود وشلیک! -هی‌اوستا، یه ذره دقتم چیز بدی نیست! شانس اُوُردیم نشونه گیری‌ت هم مثل بنایی‌ت بود، وگرنه شونزده نفر رو فرستاده بودی توی هوا!  کتاب طنز آدلا هنوز شام نخورده 😁@yousefi_ravi باماهمراه باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نماز نمی خونه؟؟؟؟؟ تو گردان شایعه شد. ـ نماز نمی خونه! گفتن: «تو که رفیق اونی، بهش تذکر بده!» باور نکردم و گفتم: «لابد می خواد ریا نشه، پنهانی می خوانه.» وقتی دو نفری توی سنگر کمین جزیره ی مجنون، بیست و چهار ساعت نگهبان شدیم با چشم خودم دیدم که نماز نمی خواند! توی سنگر کمین، در کمینش بودم تا سر حرف را باز کنم. ـ تو که برای خدا می جنگی، حیفه نیس نماز نخونی... لبخندی و گفت: «یادم می دی نماز خوندن رو!» ـ بلد نیسی!؟ ـ نه، تا حالا نخوندم! همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپاره ی شصت دشمن، تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم. توی تاریک روشنای صبح، اولین نمازش را با من خواند. دو نفر نگهبان بعد با قایق پارویی که آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم. هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره شصت توی آب هور خورد و پارو از دستش افتاد. آرام که کف قایق خواباندمش، لبخند کم رنگی زد. با انگشت روی سینه اش صلیب کشید و چشمش به آسمان یکی شد... شهدای مسیحی ┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @inmania_thim 💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت شیدایی💕
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب #من_میترا_نیستم روایتی از زندگی شهید #زینب_کمایی قسمت صد و چه
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب روایتی از زندگی شهید قسمت صد و چهل و سوم ✅ روایت دوم (مینا کمایی: خواهر شهید) شـــهرام کلاس دوم راهنمـــایی بود. هر روز مامان دســـت او را می‌گرفت و ســـاعت تعطیلی ســـپاه دنبال من می‌آمد. یک چماق بزرگ که سرش را میخ زده بود دستش می‌گرفت یا روی شانه‌اش می‌انداخـــت و مثـــل داش مشـــدی‌ها اطـــراف را می‌پایید. من و شهرام به ژست مامان می‌خندیدیم اما او می‌خواست به منافقین نشـــان بدهـــد که او هســـت و ایـــن بار اجـــازه نمی‌دهـــد کسی به دخترش چپ نگاه کند. مامان از من خواســـت زودتر به قم بروم و در شاهین شهر نمانم. او آنجـــا را امن نمی‌دانســـت. مامـــان و بابا بعد از شـــهادت زینب تمایلی به زندگی در شاهین شـــهر نداشـــتند ولی توانایی مالی برای خرید خانه در اصفهان یا یک شـــهر بزرگ را هم نداشتند و مجبور بودند آنجا بمانند. امروز ســـایه مامان روی ســـر ما نیســـت. او بعد از ســـال ها رنج دوری از زینب پیش دختر عزیزش رفت. در این ســـال‌ها دو بار شـــادی مامان را دیـــدم ؛ یک بار زمانی که بعـــد از رفتن به نهضت ســـوادآموزی و تکمیل سواد نصف و نیمه‌اش توانست خودش به تنهایی و بدون نیاز به دیگران وصیت نامه و یادداشـــت‌های زینب را بخواند و با گوش کردن به رادیو قرآن و خواندن آیات برای زینب خـــتم قرآن بگیرد. و بار دیگر زمانی که کتـــاب راز درخت کاج چاپ شد. او این کتاب را سند مظلومیت دخترش می‌دانست. هرجا که می‌رفت چند نسخه کتاب همراهش بود تا همه را از شهادت مظلومانه دختر چهارده‌ ساله‌اش آگاه کند. خوشحالم که مامان به آرزویش رسید و با حسرت از دنیا نرفت.... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب روایتی از زندگی شهید قسمت صد و چهل و چهارم ✅ روایت سوم (شهلا کمایی: خواهر شهید) مسجد المهدی در خیابان فردوسی بود و خانـــه ما در خیابان سعدی. زینب معمولاً پیاده به مسجد می رفت. من چند بار برای مراسم شـــب احیا و ماه محرم با او به مســـجد رفتم. آن شب ، شب سال تحویل بود و می‌خواستم در خانه باشم. قبل از اذان مغرب ، زینب لباس پوشید و به مسجد رفت. هنوز ســـال تحویل نشده بود. ســـاعت ده یا یازده شـــب ، ساعت سال تحویل بود. مامانی وسایل سفره رو آماده کرده بود ، ولی وقتی زینب دیر کرد و به خانه برنگشـــت ، ما نگران شدیم و حدودهای ساعت هفت شب بود که دنبالش رفتیم و آن سفره دیگر پهن نشد. از دوســـتانش ســـراغ گرفتیم ، ولی هیچ کس از او خبر نداشـــت. روزی که جنازه‌اش پیدا شد من خانه نبودم. وقتی برگشتم ، دیدم خانم روستا دوســـت خانوادگی ما ، در حالی که مشـــغول کار در آشـــپزخانه بود ، گریه می‌کرد. خانم و آقای روســـتا بعد از شـــهادت زینب مرتب خانه ما می‌آمدند و کنار ما بودند. خانم روستا با گریه به من گفت که کارگرهای یک ساختمان نیمه تمام جنازه زینب را زیر خاک‌ها پیدا کرده اند. خیلی آن روزها سخت گذشت ، خیلی ... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
. 🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب روایتی از زندگی شهید قسمت صد و چهل و پنجم ✅ روایت سوم (شهلا کمایی: خواهر شهید) امام جمعه شاهین شهر با یک گروه به خانه ما آمدند. بچه‌های مدرســـه آمدنـــد. گروه ، گروه برای تسلیت و مراسم به خانه ما می‌آمدند. بعد از شهادت زینب به خیلی چیزها شک داشـــتم. همه چیز برایم شک برانگیز بود. جو ســـیاسی شاهین شـــهر خوب نبود و در مدرســـه ، دخترهای منافق فعالیت زیادی داشتند. زینب می‌خواســـت همه را ارشـــاد کند. به هیچ کس سوءظن نداشـــت. دختری به زینب نزدیک شـــده و به او گفته بود : من به یه دوســـت احتیـــاج دارم و یه نفر باید مـــن رو راهنمایی کنه. زینـــب مثل یـــک خواهر به او محبت می‌کرد. او را بـــا خودش به خانـــه مـــی‌آورد و برایش وقت می‌گذاشـــت. من آن دختـــر را باور نداشـــتم و فکـــر می‌کردم نقـــش بازی می‌کنـــد. بعد از شـــهادتش همین‌ها را به مأموران گفتم ، ولی هیچ ســـند و مدرکی برای اثبات حرف‌هایم نداشتم. زینب که رفت من خیلی تنها شـــدم. از بچگی مهری و مینا همه جا با هم بودند و من و زینب با هم. البته قیافه و اخلاق زینب بیشتر شـــبیه مهری بود و من و مینا بیشتر شبیه هم بودیم ، ولی به خاطـــر فاصله ســـنی‌ای که داشـــتیم ، آن دو تا با هم بودنـــد و من و زینب با هم. زینب در مهربانی و محبت بی‌نظیر بود. بچه که بودیم دست‌های من حساســـیت پیدا کرده و زخم شـــده بود. دکتر بـــه من پماد ضد حساســـیت داد. زینـــب هـــر شـــب بـــا مهربـــانی می‌نشســـت و به دست‌های من پماد می‌زد. بیشتر از همه ما به مامانی محبت می‌کرد و دلسوزش بود. بچه که بودیم آرزو داشت ؛ بزرگ که شد برای مامانی تخت بخرد و از او پرستاری کند .... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا