eitaa logo
به وقت شیدایی💕
133 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
18 فایل
به وقت شیدایی💕 ✨⏱💕 زمانی برای فروگذاردن تمام تعلقات دنیایی ورهایی از آنچه بالِ جان را برای پرواز به فضای عشق الهی بسته. اینجا به اوج آسمانی که شهدا سیر کرده اند،سفرکن🕊.... 💫✨ @inmania_thim 💕 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت شیدایی💕
. 🚩🚩 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب #من_میترا_نیستم روایتی از زندگی شهید #زینب_کمایی قسمت صد و دو
. 🚩🚩 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب روایتی از زندگی شهید قسمت صد و سوم تازه متوجه شدم طی چند ماه گذشته بعضی از مردم حزب‌اللهی که بین آن‌ها دانشجو و دانش‌آموز و بازاری هم بودند ؛ به دست منافقین کشته شده بودند. بـــرای منافقین ، مرد و زن ، دختر و پســـر ، پیر یا جوان فرقی نداشـــت. کافی بود که این آدم‌ها طرفدار انقلاب و امام باشـــند تا منافقین آن‌ها را ترور کنند. از خانم کچویی شـــنیدم که امـــام جمعه شاهین شـــهر ، زینب را می‌شناسد و می‌تواند برای پیدا کردن او به ما کمک کند. من چند بار از زبان زینب تعریف «آقای حسینی» را شنیده بودم ، ولی فکر می‌کردم آشـــنایی زینب با آقای حســـینی در حد افراد معمولی شهر است که به نماز جمعه می‌روند. اما بعدا فهمیدم که زینب برای مشورت در کارهای فرهنگی و تربیتی مدرسه و بسیج و جامعه زنان ؛ مرتب با آفای حسینی و خانواده‌اش در ارتباط بوده‌است. من ، همیشه زن خانه‌نشینی بودم و همه عشقم رسیدگی به خانه و بچه‌هایم بود ؛ خیلی بلد نبودم که چطور حرف بزنم ، روی زیادی هم نداشتم ؛ همه جاهایی که دنبال زینب می‌گشتم اولین بار بود که می‌رفتم. مادرم ؛ شهلا و شهرام در خانه ماندند و من با آفای روستا به خانه امام‌جمعه رفتم ؛ وقتی حجت‌الاسلام حسینی را دیدم ابتدا خودم را معرفی کردم. او خیلی احترام گذاشت و از زینب تعریف‌های زیادی کرد ؛ اگر مادر زینب نبودم و او را نمی‌شناختم ؛ فکر می‌کردم امام جمعه از یک زن چهل‌ساله سرشناس حرف می‌زند ؛ نه از یک دختر بچه ۱۴ ساله .... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
. 🚩🚩 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب روایتی از زندگی شهید قسمت صد و چهارم آقای حسینی امام جمعه شاهین شهر از دلسوزی زینب به انقلاب و عشقش به شهدا و تلاشـــش در کارهای فرهنگی حرف‌های زیـــادی زد. من مات و متحیر بـــه او نگاه کردم. بـــا اینکه همه آن حرف‌ها را باور داشـــتم و می‌دانستم که جنس دخترم چیست اما از این همه فعالیت زینب در شاهین شـــهر بی خبر بـــودم و این قســـمت از حرف‌ها برای من تازگی داشت. امام جمعه گفت : «زینب کمایی ، شخصیت بالایی داره ، من به اون قســـم می خـــورم.» بعد از این حـــرف ، زیر گریـــه زدم. خدایا ، زینـــب من بـــه کجا رســـیده که امـــام جمعه یک شـــهر به او قســـم می‌خـــورد. زن و دختـــر آقای حســـینی هـــم خیلی خـــوب زینب را می‌شـــناختند. از زمان گم شدن زینب تا رفتن به خانه امام جمعه ، تـازه فهمیدم که همه دختر من را می‌شناســـند و فقط منِ خاک بر ســـر ، دخترم را آن طور که باید و شـــاید ، هنوز نشـــناخته بودم. اگر خجالــت و حیایی در کار نبود ، جلوی آقای حســـینی ، دو دســـتی توی سرم می‌کوبیدم. آقای حسینی که انگار بیشـــتر از رئیس آگاهی و خانم کچویی به دســـت داشـتــن منافقین یقین داشـــت ، با من خیلی حرف زد. به من گفـــت : به نظر من شمـــا باید خودتـــون رو برای هر شـــرایطی آماده کنید. احتمالاً منافقین تو ماجرای گم شدن زینب دست دارن. شما باید در حـــد و لیاقت زینب رفتار کنید. هر چه بیشتر برای پیدا کـــردن دختـــر عزیـــزم تـــلاش می‌کـــردم و جلوتـــر می‌رفـــتم ، ناامیدتر می شدم. زینب هر لحظه بیشتر از من دور می‌شد ... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺نظر مراجع تقلید درباره نهم ربیع ❌به خاطر نفس خودمون به دشمن اسلام کمک نکنیم!! گوش به دهان ولی باشیم👌 ┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @inmania_thim 💕
شهر آینه دار می شود با یک گل پروانه تبار می شود با یک گل گفتند نمی شود ولی می بینند یک روز بهار می شود با یک گل... (هادی فردوسی) ┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @inmania_thim 💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت شیدایی💕
. 🚩🚩 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب #من_میترا_نیستم روایتی از زندگی شهید #زینب_کمایی قسمت صد و چه
. 🚩🚩 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب روایتی از زندگی شهید قسمت صد و پنجم هر چه بیشتر برای پیدا کـــردن دختـــر عزیـــزم تـــلاش می‌کـــردم و جلوتـــر می‌رفـــتم ، ناامیدتر می شدم. زینب هر لحظه بیشتر از من دور می‌شد. آن روز آقای حســـینی قول داد که از طریق سپاه و بسیج دنبال زینب بگردد. در ســـال‌های اول جنگ ، بنزین کوپنی بود و خیلی سخت گیر می‌آمد. امام جمعه به آقای روستا کوپن بنزین داد تا ما بتوانیم به راحتی به جاهای مختلف سر بزنیم و دنبال دخترم بگردیم. قبل از هر کاری به خانه برگشـــتم. می‌دانســـتم که مادرم و شهرام و شهلا منتظر و نگران هستند. آن‌ها هم مثل من از شنیدن خبرهای جدیـــد ، نگران‌تـــر از قبـــل شـــدند. مـــادرم ذکر «یا حســـین علیه‌السلام، یا زینب سلام‌الله‌علیها ، یا علی علیه‌السلام » از دهانش نمی افتاد. نذر مشکل گشا کرد. او هر چه اصرار کرد که : «کبری ، یه استکان چای بخور، یه تکه نون دهنـــت بذار ، رنگت مثل گچ ســـفید شـــده.» قبـــول نکردم. حس می‌کـــردم طنابی دور گردنم به ســـختی پیچیده شـــده اســـت. حتی صدا و ناله‌ام هم به زور خارج می‌شد. شهرام هم سوار ماشین آقای روستا شد و برای جست‌وجو با ما آمد. نمی‌دانســـتم به کجا باید ســـر بزنم. روز دوم عید بود و همه جا تعطیـــل. فقط به بیمارســـتان‌ها و درمانگاه‌ها و دوباره به پزشـــکی قانـــونی و پایـــگاه بســـیج ســـر زدیم. وقـــتی هـــوا روشـــن بـــود کمتر می‌ترسیدم. انگار حضور خورشید در آسمان دلگرمم می‌کرد اما به محض اینکه هوا تاریک می‌شد ؛ افکار ترســـناک از همه طرف به من هجوم می‌آورد. ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
. 🚩🚩 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب روایتی از زندگی شهید قسمت صد و ششم شـــب دوم از راه رســـید و خانـــواده مـــن همچنان در ســـکوت و انتظار و ترس ، دســـت و پا می‌زدند. تـــازه فهمیدم که درد گم کردن عزیز ، چقدر سخت است. گمشـــده من معلوم نبود که کجاست. نمی‌توانستم بنشینم یا بخوابم. به هر طرف نگاه می کردم ، سایه زینب را می‌دیدم. همیشه جانماز و چادر نمازش داخل اتاق خواب رو به قبله پهن بود ؛ در اتاقی که فرش نداشـــت و سردترین اتاق خانه ما بود. هیچ کس در آن اتاق نمی‌خوابید و از آنجا استفاده نمی‌کرد. آنجا بهترین مکان برای نمازهای طولانی زینب بود. روی سجاده زینب افتادم. از همان خدایی که زینب عاشقش بود ، با التماس و گریه خواستم که زینب را تنها نگذارد. مـــادرم که حال من را می‌دید ، پشـــت ســـرم همه جـــا می‌آمد و می‌گفت : «کبری ، من رو سوزوندی. کبری ، آروم بگیر.» آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد. از پشت پنجره به به آسمان خیره شده بـــودم. همه زندگی‌ام از بچگـــی تا ازدواج ، تا به دنیـــا آمدن بچه‌ها و جنگ مثل یک فیلم از جلوی چشـــم‌هایم می گذشـــت. آن شب فهمیدم که همیشـــه در زندگی‌ام رازی وجود داشته ؛ رازی نگفتنی. انگار همه چیز به هم مربوط می‌شد. زندگی و سرنوشت من طوری رقم خورده و پیش رفته بود که باید آخرش به اینجا می رســـید. ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پسره میره دکتر! به دکتر میگه : آقای دکتر من هرچی پول دستم میاد واسه دوست دخترهام شارژ میخرم! چی کار کنم!؟ دکتر میگه : ﺳﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺧﺎک ﺑﺮات ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻫﺮ ۸ ﺳﺎﻋﺖ یه مشت ﻣﯿﺮﯾﺰی روﺳﺮت 😂😂 🌷 دوستی دختر و پسر بخاطر مفاسد زیاد آن حرام است. 👨‍❤️‍💋‍👨⛔️ خانواده ها به شدت و با محبت❗️ مراقب رفتار دختران خود در فضای مجازی باشند. 🕵️‍♂️در انتخاب دختر برای پسر خود حتما به این نکته توجه داشته باشند که دختر قبل از ازدواجش با پسری ارتباط نداشته باشد و گرنه در ازدواج جدید همیشه بیاد دوست قبلی خواهد بود و... البته متأسفانه امروزه پدرها و مادرها حتی از یک تذکر خشک و خالی به دختر شان مبنی بر اینکه دخترم حجابت رو رعایت کن طفره میروند 😞‼️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹پدر سرباز شهید پارسا سوزنی که چند روز پیش در میرجاوه به‌شهادت رسید: به پسرم گفتم بدجایی افتادی بیخیال شو اصلا نرو، گفت به عکسم نگاه کن ببین چقدر شبیه شهدا هستم. ┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @inmania_thim 💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏‌ آیا تا به حال خدا را برای نعمت شنیدن صدای خنده پدر و مادرتان شکر کرده‌اید؟! ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت شیدایی💕
. 🚩🚩 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب #من_میترا_نیستم روایتی از زندگی شهید #زینب_کمایی قسمت صد و شش
. 🚩🚩 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب روایتی از زندگی شهید قسمت صد و هفتم شب دومی که زینب گم شده بود تا صبح بیدار بودم و زندگی‌ام را مرور می‌کردم ؛ آن شب فهمیدم که همیشـــه در زندگی‌ام رازی وجود داشته ؛ رازی نگفتنی. انگار همه چیز به هم مربوط می‌شد. زندگی و سرنوشت من طوری رقم خورده و پیش رفته بود که باید آخرش به اینجا می رســـید. آن شب حوصله حـــرف‌زدن با هیچکس را نداشتم ؛ دلم می‌خواست تنهای تنها باشم ؛ خودم باشم و خدا. در دومین شـــب گم شـــدن زینب ، بعد از ساعت ها فکر کردن در تاریکی و ســـکوت ، وقتی همه گذشـــته خـــودم و زینـــب را کنار هم گذاشـــتم ، بـــه حقیقـــت جدیـــدی رســـیدم. من ، کبـــری ، نـــذر کرده امام حسین علیه‌السلام به این دنیا آمده‌ام تا بتوانم زینب را به دنیا بیاورم. او را شیر بدهم و بزرگ کنم. من یک واسطه بودم ؛ واسطه‌ای برای آمدن زینب به این دنیا. زینب حقیقت من بود. همه عشق و ایمانی که به واســـطه کربلا در من به امانت گذاشته شـــده بود ، در زینب به اوج رسید و او به بالاترین جایی رسید که من نرسیده بودم. وقت نماز صبح شـــده بود. بلند شـــدم و چادر نماز زینب را سرم کـــردم و روی ســـجاده‌اش ایســـتادم و نمـــاز صبـــح را خوانـــدم ؛ نماز عجیبی بود. در نماز ، حال غریبی داشتم .... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
. 🚩🚩 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب روایتی از زندگی شهید قسمت صد و هشتم وقت نماز صبح شـــده بود. بلند شـــدم و چادر نماز زینب را سرم کـــردم و روی ســـجاده‌اش ایســـتادم و نمـــاز صبـــح را خوانـــدم ؛ نماز عجیبی بود. در نماز ، حال غریبی داشتم. همه جا را می‌دیدم ؛ خانه آبادانم ، خانه محله دســـتگرد ، خانه شاهین شهر ، گلزار شهدا. ترسی که در دو روز گذشته به جانم نیشتر می‌زد ، رفته بود. می‌دانستم که زینب گم شـــده ، اما وحشـــت نداشـــتم. انگار که او در جای امنی باشد. با این وجود ، خودم را آدم دردمندی می‌دیدم ؛ دردمندترین آدمی که با روشنایی روز باید تکیه گاه همه خانواده می‌شد. روز ســـوم ، مهران از آبادان آمد. شـــهلا به باباش زنگ زده و او هـــم به مهران خبر داده بود. مهران و بابـــاش در کنج پذیرایی ، ماتم‌زده به دیوار تکیه داده بودند. مهران از اول جنگ با ماندن زینب در آبـــادان مخالفت کرد. به خیـــال خودش می‌خواســـت از خواهر کوچکـــش محافظـــت کنـــد. می‌خواست کاری کند کـــه او را از تـــوپ و ترکش و خمپـــاره دور نگه دارد ، خواهـــرش در یک محیط امن بزرگ شـــود و آینده‌ای روشن داشته باشد. مهران مظلومانه سکوت کرده بود ، اما بابای مهران همه چیز را از چشم من می‌دید. من هیچ وقت جلوی بچه‌ها را نگرفته بودم. بعد از انقلاب همیشه آن‌ها را تشویق کرده بـــودم که به مملکت و امـــام خدمت کنند. به زینـــب خیلی اعتماد داشـــتم. می‌دانســـتم کـــه هر جا بـــرود و هـــر کاری بکند فقـــط برای رضایت خداست. ولی بابای بچه‌ها هرگز راضی نبود که این همه درگیر خطر شـــوند .... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 یادآوری زمان ماه گرفتگی ♦️ زمان : صبح چهارشنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۳ 🟣 مدت زمان ماه گرفتگی جزئی : از ساعت ۵ و ۴۳ دقیقه صبح شروع می شود و تا ساعت ۶ و ۴۶ دقیقه صبح ادامه خواهد داشت 🔵 نکات قابل توجه : 🔺 اوج‌ ماه گرفتگی در ساعت ۶ و ۱۴ دقیقه صبح می باشد. 🔺 با توجه به اینکه طلوع خورشید در تهران ساعت ۵ و ۴۹ دقیقه می باشد ، در تهران و بسیاری از مناطق ایران فرصت کمی برای مشاهده این پدیده وجود دارد. 🔺 در نیمه شرقی کشور، این ماه‌گرفتگی قابل مشاهده نخواهد بود و در نیمه غربی نیز به‌دلیل روشنایی بامدادی و نزدیکی به طلوع خورشید، فرصت مشاهده محدود است 🟠 تکلیف شرعی : 🔺 هنگام زلزله ، خورشید گرفتگی و ماه گرفتگی ، چه کلی و چه جزئی ، خواندن نماز آیات واجب است. 🔺 آغاز وقت نماز آیات برای خورشید گرفتگی یا ماه گرفتگی، زمانی است که خورشید یا ماه شروع به گرفتن می‌کند و تا زمانی که خورشید یا ماه به حالت طبیعی برنگشته، ادامه دارد. 🔺 نماز آیات دو رکعت است ، که در هر رکعت پنج رکوع دارد ، و به دو صورت خوانده می‌شود: صورت اوّل: بعد از نیّت، تکبیرة الاحرام بگوید و یک بار حمد و یک سوره تمام بخواند و به رکوع برود و سر از رکوع بردارد، دوباره یک بار حمد و یک سوره تمام بخواند، باز به رکوع رود و همین‌ طور تا پنج مرتبه و بعد از بلند شدن از رکوع پنجم دو سجده نماید و برخیزد، و رکعت دوّم را هم مثل رکعت اوّل به‌جا آورد و تشهّد بخواند و سلام دهد. صورت دوّم: بعد از نیّت و تکبیرة الاحرام و خواندن حمد، آیه‏های یک سوره را پنج قسمت کند و یک آیه یا بیشتر از آن را بخواند ، و پس از خواندن آیه ، به رکوع برود و سر بردارد و بدون اینکه حمد بخواند، قسمت دوّم از همان سوره را بخواند و به رکوع برود و همین طور تا پیش از رکوع پنجم، سوره را تمام نماید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فأني قريب... که از رگ گردن به من نزدیک تری... خوشا به بخت بلندم که در "کنار منی" mashghe_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت شیدایی💕
. 🚩🚩 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب #من_میترا_نیستم روایتی از زندگی شهید #زینب_کمایی قسمت صد و هش
. 🚩🚩 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب روایتی از زندگی شهید قسمت صد و نهم من هیچ وقت جلوی بچه‌ها را نگرفته بودم. بعد از انقلاب همیشه آن‌ها را تشویق کرده بـــودم که به مملکت و امـــام خدمت کنند. ولی بابای بچه‌ها هرگز راضی نبود که این همه درگیر خطر شـــوند ؛ او یک زندگی آرام و بی‌دغدغه می‌خواست ؛ برای او پیشـــرفت تحصیلی بچه‌ها از همه چیز مهم‌تر بود. جعفر ســـال‌ها در پالایشـــگاه کارگری کرده بـــود. کار در آب و هوای طاقت فرســـای آبادان کار آســـانی نیســـت. او آرزو داشـــت بچه‌ها حســـابی درس بخوانند. به تحصیلات بالا برسند و کارگر نشوند و زندگی راحت تری داشـــته باشـــند. ولی من بیشتر از درس ؛ بـــه دین و ایمـــان بچه‌ها اهمیت می‌دادم ؛ به نماز خواندنشان و به عشق آن‌ها به اهل بیت و امام حسين عليه‌السلام با جعفر و مهران می‌خواستیم به آگاهی برویم. آقای روستا قبل از رفتن ما آمد و گفت : «دیشـــب منافقن یـــه نامه تهدیدآمیز توی خونه ما انداختن.» خانه ما خیابان سعدی ، فرعی هفت و خانه آقای روستا فرعی پنج بود. مثل اینکه منافقین خانه ما را تحت نظر داشـــتند و از رفت وآمـــد افـــراد و پیگیری‌هـــای ما باخبـــر بودند. در نامه‌ای که در حیاط آقای روســـتا انداخته بودند ، این طور نوشته شـــده بود : «اگـــر شما بخواهیـــد با خانـــواده کمایی برای پیـــدا کردن دخترشـــان همکاری کنید از ما در امان نیســـتید.» خانـــواده آقای روستا نگران شده بودند. بعد از رفتن آقای روستا ، خانم کچویی به خانه ما آمد ؛ ترسیده بود و مثل بید می‌لرزید ... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
. 🚩🚩 بسم الله الرحمن الرحیم ✅ کتاب روایتی از زندگی شهید قسمت صد و دهم خانم کچویی به خانه ما آمد ؛ ترسیده بود و مثل بید می‌لرزید. او گفت : «منافقن به خونه‌ام تلفن زدن و گفتند : ما زینب کمایی رو کشتیم. اگه صدات در بیاد ، همین بلا رو ســـر تو هـــم میـــاریم.» آن ها بـــه خانم کچـــویی فحاشی کـــرده و حرف‌های زشـــت و نامربوطـــی زده بودند. توهین‌هـــای منافقین ، روحیه خانم کچویی را خراب کرده بود. وقتی شـــنیدم که منافقین ، تلفنی و بـــه صراحت گفته اند زینب کمایی را کشـــتیم ، ذره‌ای امید که در دلم مانـــده‌بود به یأس تبدیل شد. حرف های خانم کچویی حکم خبر مرگ زینب را داشت. من و شهلا با دل شکسته گریه کردیم. مهران و بابای بچه ها به حیاط رفتند. آن ها میخواســـتند دور از چشم ما گریه کنند. شهرام خانه نبود. نمی‌دانســـتم او کجا رفته و ‌کجا دنبال زینب می‌گردد. مادرم و خـــانم کچـــویی کنـــار هـــم نشســـته بودنـــد و اشـــک می‌ریختنـــد. ناخودآگاه بلند شدم و رفتم یک پیراهن دخترانه از کمد درآوردم و آمدم کنار خانم کچویی ، لباس را به او نشـــان دادم و گفتم : چند روز قبـــل از عید، از توی خِرت و پِرتایی کـــه از آبادان آورده بودیم ، این پارچـــه کویتی رو پیدا کردم. مادرم قبـــل از جنگ برام خریده بـــود. پارچه رو به خیـــاط دادم و اون این پیراهـــن کلوش رو برای زینب دوخت. اما هر کاری کردم که زینب روز اول عید این لباس رو بپوشـــه ، قبول نکرد. به من گفت : مامـــان ، ما عید نداریم. خدا می‌دونه که الآن خونواده شهدا چه حالی دارن. تو از من می‌خوای تو این موقعیت لباس نو بپوشم؟ مادرم پیراهن را گرفت و به چشمهایش مالید ؛ من ادامه دادم : «دخترم می‌دونست که امســـال ما عید نداریم و دســـت کمـــی هم از خونواده‌های شـــهدا نداریم.» .... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا