اینو خوندی
📚 #اینو_خوندی؟
📗 #ابووصال
📝 #محدثه_علیجان_زاده_روشن
📖 ۱۳۴ صفحه
📇 نشر #شهید_کاظمی
📌 "وقتهایی بود که با دوستان بیرون میرفتیم و یا برای رفتن به هیئت برنامه رزیزی می کردیم. او هم همراه بود، اما اگر خانواده اش چیز دیگری می گفتند، دعوت مارا رد می کرد و با آنها میرفت. به شدت مطیع حرف پدر و مادرش بود؛ هرچه میگفتند در اولویت بود."
➕۱۰۰ روایت از زندگانی شهید مدافع حرم #محمدرضا_دهقان_امیری فرزند دوم خانواده دهقان را می توانید در این #کتاب دنبال کنید. کتابی که ایده مجموعه پوستر "از اینجا شروع شد" که در باب دوره نوجوانی و جوانی شهداست؛ واقعا با مطالعه صفحات اول این کتاب شروع شد. کتابی کوتاه و جمع و جور که یک روزه می توان مطالعش رو به پایان برد. شاید عبارت شهدای اربعه حلب به گوشتان خورده باشد که هر چهار شهید بسیار از لحاظ بدنی قوی و ورزشکارانی تنومند بودند. شهید دهقان امیری یکی از این شهدای بزرگوار است.
🔗 #شهدا #دفاع_مقدس #روایتگری #زندگینامه #خاطره
🔰@ino_khundi
🌿@almolahezat
📚 #اینو_خوندی؟
📔 #قصه_دلبری
📝 #محمدعلی_جعفری
📖 ۱۴۴ صفحه
📇 نشر #روایت_فتح
📌 "فقط مانده بود یک کار دیگر، به آن آقا گفتم:« #شهید میخواست براش سینه بزنم. شما میتونید؟» بغضش ترکید. دست و پایش را گم کرده بود، نمیتوانست حرف بزند، چند دفعه زد روی سینهاش. بهش گفتم:«نوحه هم بخونید.» برگشت نگاهم کرد، صورتش خیس خیس بود، نمیدانم اشک بود یا باران. پرسید:«چی بخونم؟» گفتم:«هرچی به زبونتون اومد.» گفت:«خودت بگو.» نفس بالا نمیاومد انگار یکی چنگ انداخته بود و گلویم را فشار میداد. خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم، گفتم:«از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین، دست و پا میزد حسین، زینب صدا میزد.»
➕ قصه دلبری، زندگی با کمیت پایین و با کیفیت بسیار بالای شهید #محمدحسین_محمدخانی و همسرش است. تفاوت این کتاب با کتاب #عمار_حلب این است که این کتاب فقط به این زندگی مشترک اختصاص دارد و از اشاره به باقی اتفاقات زندگی شهید اجتناب شده. خیلی مختصر و مفید برای آنهایی که زندگی مشترک خود را شروع کردند و یا میخواهند زندگی مشترک خود را آغاز کنند.
🔗 #شهدا #کتاب_زندگی #روایتگری #عاشقانه #زندگینامه #خاطره
🔰@ino_khundi
🌿 @almolahezat
📚 #اینو_خوندی؟
📔 #ادواردو
📝 #بهزاد_دانشگر
📖 ۲۸۰ صفحه
📇 نشر #عهد_مانا
📌 "خوش باش، خوش باش، این هم آزادی، کیف کن. صدای موسیقی دارد توی سرم ضرب میگیرد. مردا آشنا و تنها از سر میزش بلند میشود. تازه میشناسمش. ادواردو... دارد نرم از پله ها پایین میآید. قرآنش را هم گذاشته روی سینه اش. به من نگاه میکند. میخواهم صدایش بزنم. دستم را هم بلند میکنم که من را ببیند اما نمیشود. یک دختر جوان میآید جلویم به زور ۱۸ سالش میشد. ادواردو دیگر توی راه پله نیست...."
🔗 #شهدا #کتاب_زندگی #روایتگری #ایتالیا #زندگینامه #خاطره
🔰@ino_khundi
🌿 @almolahezat