تنهامسیریهایاستانفارس💕
#رمان_علمدار_عشق #قسمت_دوم با نرجس نماز صبحمون رو خوندیم و رفتیم اتاقمون ساعت حدود ۵ بود بدون این
#رمان_علمدار_عشق
#قسمت_سوم
گوشی تلفنو گذاشتم سرجاش و روبه مادرم گفتم: مامان آقاجون گفتن برای شب همه بچهها رو دعوت کنید خونه بعد فقط برنج بذارید
خودش تو حجره به یکی از بچهها میگن برن کباب سفارش بدن
مامان: باشه حتما
بعد روش کرد سمت نرجس گفت: مادرجان توام بگو سیدمحسن بیاد، مادر شوهرت اینا بعد مهمانی بزرگ گرفتیم همه فامیل دعوت کردیم، اونارو هم دعوت میکنیم
نرجس: چشم مامان
مامان: چشمت بی بلا
بچهها بیاید صبحانه
رقیه سادات دخترم توام صددرصد صبحانه نخوردی مادر، بیا بخور
ضعف نکنی
رقیه سادات: چشم مادرجون
- نرجس میگم بعداز صبحانه میایی بریم امامزاده حسین؟
نرجس: امامزاده برای چی؟
- برای ادای نذرم
نرجس: باشه صبحونه مون بخوریم
من هم زنگ بزنم از سیدمحسن اجازه بگیرم هم مهمونی شب بهش بگم
- باشه
نرجس مبایلش برداشت رو به من گفت تا من با آقا سید حرف بزنم توام حاضرشو بریم
- باشه
راهی اتاقمون شدیم
همینطور به خانواده پرجمعیت اما صمیمی خودم فکر میکردم
پدرم حاج سیدحسن موسوی از بازاری های به نام و دست به خیر قزوینی بود
مادرم زینب السادات طباطبایی دختر یکی از علمای شهرمون بود
ماهم ۸ تا بچه بودیم
مادر و پدرم زود ازدواج کردند و بچه دار شده بودند
چهار تا دختر، چهار تا پسر
برادر بزرگم سیدعلی مسئول حوزه امام صادق قزوین بود
بعدش سیدمجتبی که پاسدار بود
بعد سیدمصطفی که رئیس یکی از بانکهای قزوین بود
سیدمحمد هم داداش کوچکم تو یکی از حجرههای فرش آقاجون کار میکرد
مهدیه و محدثه السادات هم خواهرام بودند
جز داداش محمدم بقیه سنشون از ما خیلی بزرگتره
حتی چندتاشون داماد و عروس دارند
غرق در فکر بودم
که یهو صدای جیغ نرجس بلند شد
نرجس: تو هنوز آماده نشدی؟
- چته دیوونه ترسیدم
داشتم حاضر میشدم
نرجس: با سرعت مورچه حاضر میشی
- نه داشتم فکر میکردم
با نرجس از خونه در اومدیم
الان هر کس منو با نرجس ببینه فکر میکنه منم یه دختر خانم محجبهام
اما اینطور نیست من یه دختر با حجاب بدون حجاب برتر چادرم
چادر دوست دارم هر وقتم یه جایی مذهبی مثل امامزاده حسین و مزار شهدا و....میرم سرم میکنم
نرجس: نرگس مامان گفت به دوستت افسانه هم زنگ بزنی برای شام بیان
- باشه
تلفن همراه رو از داخل کیفم درآوردم
و شماره افسانه رو گرفتم
افسانه: الو
- سلام افسانه خانم
افسانه: وای نرگس خودتی؟
- ن پس روحمه
افسانه: نرگس نتیجه کنکور اومد چی شد؟
- اووم برای همون زنگ زدم دیگه
امشب آقاجون برام مهمونی گرفته
افسانه: ای جانم، رتبه ات چند شده؟
۹۸ -
افسانه: وای خیلی خوشحالم
- پس منتظرتونم
افسانه دوست مشترک من و نرجس هست، سال دوم دبیرستان بودیم که افسانه ازدواج کرد
اما یه عالمه مشکل داشتن که الحمدالله حل شد
بالاخره رسیدیم امامزاده حسین
یه دسته پول از توکیفم در آوردم و انداختم تو ضریح
نرجس: آجی بیا یه سرم بریم مزار شهداء
- باشه آجی
#ادامه_دارد
#علمدار_عشق
#قسمت_چهارم
با نرجس رفتیم سر مزار شهید عباس بابایی
شهید بابایی از شهدای معروف استان قزوین بود
از خلبانهای نیروی هوایی که تو عید قربان سال ۶۶ شهید میشن
همیشه دلم میخاد تو یه ستاد یا مرکز کشوری کار کنم که شهدای شهرم رو به تمام ایران معرفی کنم
از مزار شهداء خارج شدیم به سمت ایستگاه خط واحد حرکت 🚶🚶 کردیم
منتظر بودیم 🚌 اتوبوس شرکت واحد بیاد سوار بشیم بریم خونه، که تلفن همراه 📱 نرجس زنگ خورد
و اسم یار بهشتی روی گوشیش طنین انداز شد
نرجس اسم همسرش رو یار بهشتی تو گوشیش سیو کرده بود
- چه زود دلتنگت شد
نرجس بامشت زد رو بازومو گفت خجالت بکش بچه پرو 👊
یه ربعی حرف زدنشون طول کشید
تا قطع کرد گفت: نرگس جونی
- 🙄🙄🙄😳😳😳چه بامحبت شدی یهو تو.... چی شد؟
نرجس: خواهری جونم شرمنده اما باید تنها بری خونه
- چرااااا 😢😢😢
نرجس: آقا محسن میاد دنبالم تا شب بریم یه هدیه بگیریم
- من فدات بشم اما نرجس جان نمیخواد شما هدیه بخری
نرجس: چرا عزیزم
- آخه مگه آقا سید چقدر حقوق میگیره که هدیه هم بخرید
نرجس: آخی من فدات بشم که انقدر دلسوزی
اما عزیزم فراموش نکن
بابا جواد( پدرشوهرم)به سیدمحسن یه حجره فرش داده، از اونجا هم زندگی ما تامین میشه تو نگران نباش
- در هرصورت من راضی نیستم خودتون رو به زحمت بندازید
شما الان میخواید برید سر خونه زندگیتون
نرجس: ای جان چه خواهر دلسوزی نگران نباش عزیزم
- باشه پس من برم
إه اتوبوس 🚌 هم که اومد
نرجس: باشه پس به مامان بگو من ناهار هم با سیدمحسن 🍕🍕 میخورم
- باشه عزیزم، خوش بگذره، فعلا
نرجس: فعلا
تا برسم خونه یه نیم ساعتی طول کشید
زنگ در رو زدم
مامان آیفونو برداشت: کیه؟
- مامان منم باز کن
رفتم تو...
مامان: نرجس کجاست؟
- هیچی بابا، داشتیم از مزار شهداء برمیگشتیم که سیدمحسن زنگ زد بهش که برن ناهار و هدیه بخرن، گفت به شما هم بگم
مامان: باشه، نرگس دخترم بیا ناهار بخوریم که از چند ساعت دیگه خواهر و برادرات میان
- چشم
ناهار خوردیم تموم شد
من رفتم تو اتاقم، یه سارافون دو تیکه بلند با یه روسری بلند درآوردم با چادر رنگی
این چادر سر کردن منم یه ماجرای داره
چند ماه پیش که نرجس سادات و سیدمحسن تازه عقد💍 کرده بودن یه چند روز بعد از عقدشون اومدن خونه
منم مثل همیشه یه سارافون دوتیکه بلند با یه روسری بلند مدل لبنانی سر کرده بودم...
اما سیدمحسن انگار با پوششم راحت نبود...
چون علاوه بر اینکه سرش بلند نکرد منو ببینه که هیچ... سرش بلند نکرد زنش نرجس سادات رو هم ببینه
آخر سرم نرجسو صدا کرد رفتن بیرون،
با اصرار مادرم قبول کرد برای شام برگرده
اونا که رفتن من سراغ چادری که مادرم همزمان برای منو نرجس سادات دوخته بود گرفتم
از اون به بعد من پیش هر سه دامادمون چادر سر کردم
اگه پیش بقیه سر نمیکردم نه اینکه اونا نامحرم ندونم نه، من و نرجس سادات همسن و حتی کوچکتر از خواهر زاده هامون بودیم
نرجس سادات از دوم دبیرستان چادر علاوه بر بیرون، تو خونه هم سر کرد
اما من تازه دارم سرم میکنم
#ادامہ_دارد
🔅 #هر_روز_با_قرآن
صفحه 210
🌷هدیه به 14 معصوم علیهمالسلام
و ثواب آن برسد به جمیع مؤمنین و مؤمنات انشاءالله.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔅 امیرالمؤمنین امام علی عليهالسلام:
🔴 هر كه به کارهای بیفایده مشغول شود، آرزوى مهماش را از دست مىدهد.
📚 غررالحكم حدیث ۸۶۳۳
🌷 @IslamLifeStyles_fars
💚🌥️🍃
❤️سلام بر مولای مهربانم، صاحب زمانم
فِي هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِي کُلِّ سَاعَةٍ
🌟
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
🌺 @IslamLifeStyles_fars
•| #پیاممعنوی |•
🌿 #آیتاللهبهجت
✍ تا رابطه ما با #ولیامر، #امامزمان قوی نشود،
کار ما درست نخواهد شد.
و قوّت رابطه ما با ولیامر علیهالسلام هم در #اصلاحنفس است.
| فیضی از ورایسکوت |
˹ @Islamlifestyles_fars ˼
تنهامسیریهایاستانفارس💕
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی) #جلسه_بیست_و_یکم #بخش_4 👺 نفس باید ذلیل
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی)
#جلسه_بیست_و_یکم
#بخش_5
👈🏻 وقتی میخوای این نفس رو زمین بزنی یک راه داره!
🌷 خدا میفرماید: اینجوری که مستقیم با من کار کنی اونجوری نفست زمین نمیخوره. من بگذار راهش رو به تو بگم.
👌🏻 ولِّی خودم رو به تو معرفی میکنم دوتا کار باید بکنی!
1⃣ اینکه اول قبول کنی از تو برتره.
قبول کن یک مرحله ذلت. اینجوری درست میشه.
👹 ابلیس با من مشکلی نداشت؛ فقط این مرحله مشکل داشت که، قبول نکرد آدم از او برترِ. معلوم شد این نامرد یک تکبر در دل خود پنهان کرده.
2⃣ حرفش رو گوش کن.
🤔 حرفش رو گوش کن یعنی چی؟
✔️ شما وقتی میخوای امشب عذرخواهی کنی! میخوام راه دور نری.
میخوام سرکار نباشی. بعد ده سال نگن راه اصلی این بود. اون دنیا متوجه نشی! آقا به من نگفته بودن اصلش چیه؟
👈🏻 تو میخوای عذرخواهی کنی، تو بِدوݩ! اصل عذرخواهی و معذرت خواهی از امام زمانته....
🌹 قُلْ إِن کُنتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبعُونِی یُحْببْکُمُ اللّهُ وَیَغْفِرْ لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ وَاللّهُ غَفُورٌ رَّحِیمٌ.
💖 اگر شما خدا رو دوست دارید، من رو اطاعت کنید خدا به شما علاقه پیدا خواهد کرد.
❣بعد پیغمبر خدا میفرمایددر قرآن،
این اصلشه!
✅ این اصل همان حرف است که خیلی ها ظرفیتش را ندارند نمیشه گفت بعد از بیست و یک شب باید یواشکی بگه و درِ بره و بره.
🤔 طلب مغفرت چیه؟
👈🏻 شب قدر برای عبادت، شب قدر پرونده تو رو میدن دست امام زمان.
عین روز قیامت که پروندهات📑 رو میدن دست امیرالمؤمنین آقا باید حساب تو رو برسه خدا کاری نداره.
💓 علی جانم تو بگو
🤔 پس چی شد روایت؟!
✨ ذَلِّلْ نَفْسَکَ بِاحْتِمَالِ مَنْ خَالَفَکَ مِمَّنْ هُوَ فَوْقَکَ
🔖 به تحمل فرمان کسی که داره با تو مخالفت میکنه از مافوق تو
🔹یکی پیدا کن بهت دستور بده.
🔹یکی پیدا کن برنامه مخالفت با هوای نفس برات مدیریت بکنه.
🤔 میشه چی؟
✨ وَ مَنْ لَهُ الْفَضْلُ عَلَیْکَ
👈🏻 کسی که فضل دارد بر تو برتری دارد بر تو
ادامه دارد...
@IslamLifeStyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
#علمدار_عشق #قسمت_چهارم با نرجس رفتیم سر مزار شهید عباس بابایی شهید بابایی از شهدای معروف استان قز
#علمدار_عشق
#قسمت_پنجم
صدای زنگ در بلند شد من با چادر جلوی در وایستادم
چون بقول مامان میزبان اصلی این مهمونی منم
اولین گروه مهمونامون داداشم آقا سیدعلی با دامادش و عروسش بود
بعدش آقا سیدمجتبی با خانوادش
دو هفته بود برادرزاده ام سیدهادی عقد کرده بود
سیدهادی چهار سالی از منو و نرجس سادات بزرگتر بود، پسر خیلی مذهبی بود
عمه فدای قد و قامتش بره
خانمشم همسن ما بود یه دختر خیلی مؤمن و محجبه
سیدهادی: سلام عمه خانم، چقدر چادر بهت میاد، عمه کوچلوی من
بعد رو به دختری که کنارش بود، اشاره کرد
عمه جان ایشان مائده سادات خانمم
بعد رو به من کرد و گفت مائده جان ایشان هم عمه دانشمندم که زمان عقدمون مشغول درس خوندن بود
- خوشبختم عزیزم، ان شاالله به پای هم پیر بشید
مائده باگونههای سرخ شده ☺️☺️ ممنونم عمه جون
موفقیتتون رو بهتون تبریک میگم
ان شاالله پلهای ترقی رو پشت سر هم طی کنید
- ممنون مچکرم عزیزم، بفرمایید داخل
مهمونامون تا ساعت ۲۰ کامل شد
آقاجون: بچهها امشب بخاطر موفقیت خواهرتون نرگس سادات دور هم جمع شدیم، منو و مادرتون خیلی بهش افتخار میکنیم
یه هدیه کوچکم براش خریدیم
بعد سوئیچ یه ماشین گرفت سمتم
- ممنونم آقاجون، چرا زحمت کشیدید
آقاجون: مبارکت باشه باباجان
داداش سیدعلی: نرگس جان خواهرم ما هم موفقیتت رو بهت تبریک میگیم
این کارت هدیه قابلت رو نداره
هرکس برام هدیه خریده بود
سفره غذا پهن شد
داداش سیدمحمد: نرگس جان انتخاب رشته تون کی هست؟
- ۴۸ ساعت دیگه شروع میشه
داداش محمد: خب حالا میخوای
چه رشته هایی انتخاب کنی؟
- داداش اول که فیزیک کوانتوم، بعدش رشته های دیگه
بعد رفتن مهمونا، من با یه سری وسایل که برام آورده بودند رفتم به اتاقمون
نرجس سادات: اووووم چقدر کادو... نرگس کادوی ما کو؟
گلا تو پذیرایی، سبد گل شما هم تو پذیرایی هستش، دست همتون درد نکنه
خیلی به زحمت افتادید
سبد گل شما هم خیلی خوشگل بود
از طرف منم از آقا محسن تشکر کن
نرجس سادات: قابلت نداره عزیزم
ان شاالله کادوی عروسیت
- ممنون آجی
این دو روز همه ذهنم درگیر انتخاب رشته بود، ساعت ۸ صبح انتخاب رشته از همین لحظه شروع میشه
۱. فیزیک کوانتوم - دانشگاه بین الملل امام خمینی- قزوین
۲.مهندسی هوا و فضا - دانشگاه بین الملل امام خمینی - قزوین
۳. مهندسی صنایع فنی امام حسین - دانشگاه امام حسین - تهران
همین سه تا رشته انتخاب کردم
#ادامه_دارد