eitaa logo
حجاب من ۲
118 دنبال‌کننده
26.1هزار عکس
11.9هزار ویدیو
586 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 حجاب من 🇮🇷🇮🇷 اللهم عجل لولیک الفرج 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از شهداءومهدویت
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت نود و هفت به أبایزید اشاره ای می کنم: _هر چهار را گردن بزن تا در تاریخ بماند که خون پاکان و صدیقان را نمی توان چنین آسوده ریخت و آسوده ماند! فرج دیلمی ناگهان میان زاری همه، دست بالا می برد که: _خودتان چنین خواسته و فرموده بودید! و غالب مسعودی به یاری اش: _ما را کجا اندیشهٔ قتل جناب فضل؟ می خندم، تلخ و عصبی: _الغریق یتشبث بکلّ حشیش! جز این انتظاری نیست که در آستانهٔ هلاکت، به هر خشکیده چوبی چنگ بزنید... نترسید، اصلا خدا را متهم کنید به این قتل... معاذ الله از شما که چنین بی پروا به من که از جان شیفتهٔ فضل بودم، تهمتی چنین روا می دارید! معاذالله! أبایزید و سربازان هر چهار را بر زمین می کشند و می برند و همچنان فریادهاشان: _ما دستور از خلیفه داشتیم... _ما به خویش چنین نکرده... _ما را وعدهٔ چهل هزار دینار... _ما... و می روند و اشک بر صورتم: _این جماعت نوادگان همان معاویهٔ ملعون اند که عمار را در صفین به قتل رساند و بعد از آن که پیشگویی پیامبر برایش گفتند که فرموده، عمار را گروهی از ظالمین و فاسقین خواهند کشت؛ خندید و گفت، علی همان گروه ظالم است که عمار به جنگ آورد و سبب مرگش شد... خدای شان لعنت کند که دین را اسباب معیشت دنیاشان کردند و... نستجیر بالله از وساوس شیطان که عصیان آدمی را رنگ توجیه و تقرب می زند... نستجیر بالله... همه که سر تکان می دهند به تأیید، بر می خیزم و برای آرام ماندن حسن و بر نخاستن آشوبی دیگر در عراق، می گویم: _سر هر چهار را برای حسن بن سهل، به تاخت تا بغداد برسانید، که بداند در قصاص خون برادرش چه بی درنگ به پا خاستیم و تا قتل قاتلان از پا ننشستیم! و کاتبی را می خوانم و پیکی: _بنویس برای حسن که ما به بغداد نرسیده و در همین منزل سرخس، دخترش پوران را به عقد خود درآوردیم تا همگان به میزان نزدیکی عباسیان با فرزندان سهل پی ببرند و بدانند که دست هیچ توطئه ای، گره پیوند ما باز نمی کند. چهره در دست ها می پوشم و به مویه: _خدایت غریق رحمتش کند که نیکو برادری بودی... نیکو معلمی... همراهی... هم رازی... و آنقدر می نالم که همه بروند و تنها بمانم در این غم... روزگارِ بی فضل، روزگار سختی خواهد بود. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
هدایت شده از شهداءومهدویت
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت نود و هشت _فضل هم در پی امین و علی بن عیسی و طاهر و هرثمه و بسیارها، در خون؛ برای ماندن ات.دیدم و دانستم و دم بر نیاوردم... که برای هر کدومش هزار توجیه و دلیل آوردی... که حکومت به جان به دست آمده و بیم مدام نداشتن اش... اما ابوالحسن... به قاعدهٔ همهٔ این یک ساعت، باز بغض در گلوی غادیه و اشک در چشمانش. چه کُند و طولانی است این شب. کنارش می نشینم و به مهربانی: _آن بسیارها اگر اکنون بودند، من کنارت چنین آسوده نبودم و دست در گیسوانت... اما حکایت ابوالحسن را به خطا می خوانی و می دانی، روزی از رحلتش نگذشته و تو چنین به تحریف واقعه... غادیه میان کلامم به فریاد: _کدام تحریف؟ عقیق های خنجر را به انگشت شماره می کنم: _مرا متهم می کنی و اما دیدی که ابوالحسن بیمار بود حتی پیش از رسیدن به منزل سناباد و روز پیش از درگذشت اش، یکسر در بستر بیماری و... غادیه بر می خیزد: _هیچ نمی دانی عبدالله! هیچ! که اگر جمله ای شنیده بودی از آنچه می دانستم، اکنون از تخت انکار به زیر می آمدی و بر خاک استغفار ضجه می زدی! نمی دانی عبدالله! ندانستی که نامه مهر کردی برای اشراف و بزرگان بنی عباس که... و به تمسخر می خواند آنچه نوشتم بودم را: _آنچه بدان مرا ملامت می کردید و اسباب عصیان تان هم، دیگر میان نیست. نه فضل هست که وزارت از آن او و نه ابوالحسن که ولایت عهدی؛ پس علم مخالفت زمین بگذارید و بر مسیر اطاعت بازآیید، که خلافت را به خاندان بنی عباسیان، بازمی گردانم... ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
هدایت شده از شهداءومهدویت
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت نود و نه و تند و پر خشم: _هیچ نمی دانی عبدالله! هیچ! پیش از هر سوالی، تلخ کنارم می زند: _از ابتدا اشتباه کردم که روایت به تو سپردم! در این دقایق و میان این داغ و با من هم، صادق نیستی؛ مدام انکار و مستمر دروغ! نباید روایت را غادیه باز بگوید و محکم می ایستم و کنارش می زنم: _حکایت و هرچه هست، از آن من است و من هم جز حقیقت هیچ... باز کنارم می زند: _... اگر همهٔ حقیقت را می گفتی و می خواندی که چنین هم نکردی، باز بسیار است که نمی دانی! می خواهم بایستم و روایت از آن من... می ایستد برابرم و روایت را می گیرد از دستم... می ایستم و روایت از آن من... من که غادیه ام... من که بیش از عبدالله می دانم... من که در کنارش، هم نفس و همراه، همیشه بوده ام... من که غادیه ام: _تو را این روایت نشاید عبدالله! که زبانت به راست نمی آید و نمی گوید... عبدالله کلافه و عصبی: _در این کم از ساعتی که همهٔ حکومتم را باز خواندی به قضاوت، مگر جز به صواب روایت گفتم که اکنون... میان کلامش می دوم که خسته ام، بسیار و جانم میان تب: _هزار حقیقت خُرد و ناچیز خواندی ام که غافلم کنی از بزرگ ترین حقیقت! که پنهانش کنی... که باورم بیاید به آن دروغ بزرگ... بازی ات را می شناسم عبدالله. عبدالله مستأصل از نداشتن و نگفتن روایت: _قرار نیست که تاریخ را جز حاکمان بنویسند! دانستن آنچه نباید هم همیشه جان ستانده و خون ریخته غادیه! می خندم، پرافسوس: _چقدر نصیحت ات بوی تهدید می دهد عبدالله! برای اکنون من اما، هیچ تهدیدی نفعی نمی رساندت. می خواهد کنارم بزند و به روایت بایستد و نمی گذارم و گیسوان بر صورتم کنار می زنم و جامهٔ بلندم بر شانه مرتب می کنم: _به اندازه یک فصل صبور باش حضرت خلیفه، نه بیشتر! پایان این روایت هم اگر برابر خواست ات نبود، هزار راه پیش پایت... تو که در این امر کارآزموده ترینی! ناگزیر می نشیند و متعجب نگاهم می کند و من به توضیح: _لله جُندٌ من العسل... ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
هدایت شده از شهداءومهدویت
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت صد _لله جُندُ من العسل... عبدالله زیر لب زمزمه می کند و سرخوش می خواند: _و خداوند را لشگریانی است از عسل... شراب و حوری ببارند بر قبرت معاویه! که اندیشه و سیاست ات، رنگ کهنگی نمی گیرد و غبار نسیان نمی پذیرد... مرحبا به تو و آنچه آموختی حاکمان بعد از خود را... لله جند من العسل... پرده کنار نمی زنم و داخل نمی روم و می مانم منتظر، که چه می کند عبدالله. _و خداوند را لشگریانی است از عسل. خوشه ای انگور دست دارد و می خواند و سوزن هایی را آرام از پیاله ای بیرون می کشد و در بن هر دانهٔ انگور می نشاند. ... _در بن هر دانهٔ انگور نشاندی... اکنون به یقینم که سوزن ها را در زهری خوابانده بودی که در سرخس، أبایزید رساندت. عبدالله عرق از پیشانی می گیرد: _هذیان می گویی از تب غادیه! کجا من... محکم می ایستم به مقام روایت و محکم تر: _هفته ای نگذشته... در همین سناباد و به همین قصر ابن أبی غانم! چند قدمی می روم و پردهٔ اتاق کنار می زنم و تختی را که در اتاق روبرو است نشانش می دهم: _بر همان تخت نشسته بودی و می خواندی... لله جند من العسل! ... عبدالله می خواند و خوشه ای را سوزن آجین می کند و جایی نهان تخت، پنهان. ... چشم هایم می سوزد و جانم هم از تب و اما نمی نشینم و همچنان ایستاده به روایت. عبدالله کنارم می آید به تضرع: _لختی بنشین غادیه... تب هم از پایت در نیاورد، بازخوانی این حکایت... پرکینه، نگاهم در نگاهش: _بازخوانی این حکایت و اندوهش، یا تو؟ تلخ می شود: _من که به جان عاشق تو... باز میان کلامش، انگار که می ترسم جمله ای را تمام کند و روایت از کفم برود: _سیاه بخت من، که تو عاشق منی! نمی دانی که لعنت شده ای از ازل! دست بر شانه اش می گذارم که بنشیند و بر نخیزد به روایت: _هفته ای نگذشت که تو با همان خوشهٔ انگور... ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
هدایت شده از شهداءومهدویت
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت صدو یک _همراه شوید که قصد عیادت از ابوالحسن دارم. عبدالله است که میان قصر ابن أبی غانم می رود و فریاد می زند و من را و چند از بزرگان و غلامان را همراه می کند. ... _همراهت شدیم و به منزل ابوالحسن درآمدیم، برای عیادت... ... _بلا از جان تان دور یابن رسول الله! من در چهرهٔ ابوالحسن جز خستگی راه نمی بینم اما... نمی دانم که عبدالله از کدام بیماری و بلا سخن به میان آورده... ... _ابوالحسن بیمار نبود عبدالله! به خدا سوگند که تاریخ به این دروغت خواهد خندید! ... عبدالله چشم می گرداند میان خانه و: _چرا اکنون که جان تان رنجور بیماری است، هیچ طعامی و خوراک اینجا نیست که قوت جان شود و کسالت از جسم تان بیرون کند؟ أبایزید! أبایزید... فریاد دوم عبدالله، سه نمی شود که أبایزید دست به سینه، تعظیم می کند: _در خدمتم حضرت خلیفه! عبدالله با تغیّر: _روزتان سیاه، که پسر عموی مارا چنین به حال خویش واگذاشته اید... بگو که طبق های میوه و نوشیدنی بیاورند و طعامی که مناسب رنجوری ایشان باشد و قوت این احوال! هنوز ابوالحسن جمله ای به سپاس یا امتناع نگفته که أبایزید و غلامانی، طبق ها پیش پای عبدالله می گذارند. _حرمت ولیعهد هم اگر نگه نداریم، جانب خویشی که باید داشته باشیم! این کمترین خدمت پسر عموی تان است به وقت بیماری. وخوشه انگوری برمی دارد از طبق میوه و دست ابوالحسن می دهد و خوشه ای دیگر هم برای خودش: _پیش از آن که از آن خوراک زبان ماهی بچشید و آن معجون گوشت و روغن بادام، چند دانه ای از این انگور دهان بگذارید و ببینید که بهتر از این انگور، ایران و حجاز و عراق ندارد! متحیرم که گویی خدا، عسل آمیخته و ریخته در ظرف این خوشه ها! ابوالحسن خوشه را در طبق می گذارد: _شاید که انگور بهشت، نیکوتر از این! عبدالله نمی شنود و باز انگور دست ابوالحسن می دهد: _دست حقیر رد نکنید و لااقل چند حبه ای طعمش را بچشید. نکند که به من گمان بد... بر می خیزم ناگهان و تا اتاق عبدالله می دوم و هر چه تخت و نهانش را می کاوم، از آن خوشه اثری جز سوزن ها و پیاله نمی یابم و باز تا منزل ابوالحسن که... آن خوشهٔ انگور که در دست ابوالحسن، حالا بر ظرف و چند دانه ای که کم شده و ابوالحسن که عمامه بر سر کشیده، بر می خیزد... ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
هدایت شده از شهداءومهدویت
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت صد و دو _جز سوزن ها هیچ اثر از آن خوشهٔ انگور نبود عبدالله! قصد برخاستن می کند و اما دستم بر شانه اش. _ابوالحسن برخاست و تو پرسیدی که کجا می رود؟ ... _همان جا که تو فرستادی ام... و می رود. ... _و می رود... برای همیشه! در شگفتم از آن زهر، سه حبه انگورش چنان کرد با ابوالحسن که در کمتر از نیم روزی... دو روز نگذشته که بر بدن بی جانش ضجه می زدی... ... ضجه می زند: _دو چیز بر من سخت است و نمی دانم کدام دشوارتر... عبدالله گریبان چاک می دهد و عمامه کناری می اندازد و چون زنان، لت به صورت می زند: _... نمی دانم کدام دشوارتر؛ از دست دادنت و نداشتن ات... یا این که مرا به قتل تو متهم می کنند. می خندم. ... _در این سه روز که ابوالحسن از دنیا رفته، تنها همان یک بار خندیدم؛ به بیچارگی ات، به ترس ات... که خودت هم می دانی که تنها متهم تویی، تنها... کسی نبود، نیست، که کینه ای از او داشته باشد و یا حتی دلخوری... ترسیده بودی! که یک شب خبر را پنهان نگه داشتی از بیم غوغایی و آشوبی، تا محمدبن جعفر برسد و گواهی بدهد که بدن ابوالحسن را جای تیغ نیست. عبدالله باز قصد کلام می کند و نمی گذارمش: _سه روز نرفته و تو اکنون چنین فریاد انکار می زنی! همان تو که چون ابوالصلت حکایت گفت، فریاد(ویلٌ للمأمون من الله) سر داده بودی... ... عبدالله پر بغض: _خودم به تغسیل و تدفین و نماز پسر عمویم برمی خیزم... ابوالصلت محکم و با تغیّر: _پیش از رسیدن شما، فرزندشان محمد آمده بود و بدن مبارک غسل شده و کفن هم. و نماز هم خوانده... عبدالله کلافه و ناباور: _اینجا مرو است ابوالصلت و محمد، مدینه! و ابوالصلت تنها یک جمله می گوید... ... _تنها یک جمله گفت؛ بدن امام را جز امام غسل نمی کند و کفن نمی پوشاند و نماز نمی گزارد. خون به چهرهٔ عبدالله دویده و به چهرهٔ من هم؛ و اما او پرتوان برای پاسخ و من بی رمق از تب و درد... اما نمی نشینم: _شنیدی و اما کودکانه لجاجت کردی... ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
هدایت شده از شهداءومهدویت
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت صد و سه عبدالله به مویه: _پایین قبر خلیفهٔ مرحوم را خاک بردارید تا بدن شریف پسر عموی مان... و گریه اش می گیرد و ابوالصلت آرام: _امام فرموده بودند که جز جانب قبلهٔ قبر هارون، برای قبر ایشان خاک اذن نمی دهد! عبدالله نمی شنود و باز به أبایزید تشری برای تیشه ای و باز تلاش همه، تا ناگزیر، جانب قبلهٔ قبر تیشه می خورد و حیرت عبدالله و باز ابوالصلت: _امام فرموده بودند که قبر ایشان مهیاست و چون چند مشت خاک برداریم، آشکار می شود و سپس آبی درون گودال قبر می جوشد و... عبدالله ترسیده و حیران، نمی شنود و من اما حرف به حرف... ... حرف به حرف شنیدم که گفت؛ ابوالحسن لحظه لحظه بعد از رفتنش را خوانده و گفته... ... عبدالله اشک چشمانش به انگشت می گیرد: _پسر عمویم دیگر چه گفته بود پیش از وفاتش؟ ابوالصلت چشم به زمین دوخته می گوید: _هر خبری که داده بود را گفتمتان. امام فرموده بود که هیچ کس در کار تغسیل نشود که فرزندم چنین می کند و چنین هم شد. امام بر بستر احتضار بودند و چنین تلاوت می کردند به آخرین کلام؛ قُل لَو کُنتُم فی بیوتِکُم لَبَرَزَ الذین کُتِبَ عَلیهِمُ القَتلُ إلی مَضاجِعِهِم و لِیَبتَلیَ اللهُ ما فی صُدورِکُم و لِیُمَحِّصَ ما فی قُلوبِکُم واللهُ علیمٌ بِذاتِ الصُّدور... که محمد آمد و آخرین لحظات کنار پدر بود و بعد هم غسل داد و کفن پوشاند و اجازه نداد در هیچ اش یاری رسانم و نماز گزارد و رفت. عبدالله زیر لب(لا اله الا الله) می گوید و: _و دیگر؟ _خبر محل قبر و چگونگی اش را و تدفین و... که دیدید همه را. عبدالله را نمی فهمم که باز می پرسد: _و دیگر؟ ابوالصلت همچنان نگاه به زمین دوخته و ساکت... آنقدر که عبدالله(و دیگر) ی بپرسد و ابوالصلت به زمزمه: _و حکایت انگور هم. به ناگاه خون می دود به چهرهٔ عبدالله و عرق به پیشانی اش و به فریاد: _ویلٌ للمأمون من الله... ویلٌ له من رسول الله... ویلٌ له من علی بن ابیطالب... ویلٌ للمأمون... ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
هدایت شده از شهداءومهدویت
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت صد و چهار _سه روز نرفته و تو اکنون چنین فریاد انکار می زنی! همان تو که چون ابوالصلت حکایت گفت، فریاد(ویلٌ للمأمون من الله) سر داده بودی... و ساعتی نگذشته اما و ابوالصلت به بند و در زندان... چهره عبدالله پرخشم: _ابوالحسن را زهر دادم چون اگر می ماند حکومتم می ستاند... دل های همه مردم با او بود، دیر فهمیدم که قیام نمی خواهند این خاندان، همین که هستند، اسباب بیم مدام حاکمان اند... با فریاد: _تو را هم می گرفت از من... که گرفته، اگر چه دیگر نیست! تف می اندازم به صورتش: _چقدر بی شرمی عبدالله! می خندد، تلخ و درمانده: _دلت را از من گرفت ابوالحس، محبتش کورت کرده غادیه! از همین روز می ترسیدم که ارادت تو به ابوالحسن، مقابلم بایستاندت... و چنین شد... اشک هایش میان فریادش: _اگر این کلام تو را آسوده می کند و جانت آرام می گردد، می گویم، من ابوالحسن را زهر دادم... نه از بیم حکومتم... از ترس دل هایی که پیاپی می ستاند، همه آنها که با من بود، به دیداری شیفته و مفتون او می شد... از حسادت ارادت های بسیار به او... بی دلیل... یکی از فانوس ها خاموش می شود و اتاق نیمه روشن. بغضم را فرو می خورم: _اکنون دیگر این کلام، قرار جانم نیست عبدالله! که هیزمی است برای آتش سینه ام.. تو هیچ نمی دانی! نمی پرسد که چه را نمی داند و اما من رها می کنم خودم را بر تخت و جرعه ای آب و: _نبودی عبدالله... آن زمان که باید، نبودی و نشنیدی... اولین حج که با پدرت رفتیم و من کودک... و تو هم... رها نکردی کاروان بزرگان و وزیران را و کودکانه ندویدی با من در کوچه های مدینه... تا ببینی... بشنوی... عبدالله خیره ام می ماند و من: _کنیزی سالخورده دیدم... که می گفت به جوانی خدمت جابربن عبدالله انصاری می کرده... ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
هدایت شده از شهداءومهدویت
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت صدوپنج _به جوانی خدمت جابر می کردم تا بود؛ و پیش از مرگش مرا آزاد کرد و تا اکنون که در آستانهٔ مرگم، روز و شبم جز با یادش نمی گذرد... ... اشک هایم آرام بر صورت: _آنچه میان من و او گذشت و چرا که مرا خواند و چگونه در آغوش اش نشاند و چرا چنانم خواند، حکایت امروز نیست... اما خواند برایم... ... _جابر تا زنده بود، هر روز رقعه ای را از نهان صندوقچه ای بیرون می کشید و بر چشم می گذاشت و می خواند و اشک می ریخت و باز نهانش می کرد تا فردا... ... عبدالله متحیر نگاهم می کند و من جانم به آتش اندوه و تب: _رقعه، کلام خداوند بوده؛ که جابر خود به چشم خویش دیده... ... پیرزن آهش را بلند بیرون می ریزد: _به وقت ولادت حسین بن علی، جابر برای عرض شادباش و تهنیت، به دیدار فاطمه می رود... و لوحی به رنگ زمرد در دستان فاطمه... ... ناخواسته می ایستم به ادب، برای آنچه باز می خوانم: _و نوشته هایی به رنگ آفتاب بر سبزی صحیفه... و پاسخ فاطمه؛ که این لوح، هدیه خداوند عزوجل است به پیامبرش. عبدالله هم بر می خیزد از حیرت و پرسؤال. بغض میان گلویم همچنان: _که نام پدرم و همسرم و دو پسرم و همه اوصیاء که فرزندان من، در این لوح! ... _و جابر به اذن فاطمه خوانده بود و نسخه ای برای خویش، به یادگار... پیرزن دو زانو می نشیند به ادب، برای باز خواندنش: _بسم الله الرحمن الرحیم. هذا کتابٌ من الله العزیز الحکیم، لمحمدٍ نوره و سفیره و حجابه و دلیله، نزل به الروح الأمین من عند رب العالمین. عَظِّم یا محمد أسمائی واشکُر نعمائی و لا تَجحَد آلائی، إنی أنا الله لا إله إلّا أنا، قاصِمُ الجَبّارین و مُذِلُّ الظّالمین و دَیّانُ الدّین، إنی أنا الله لا إله إلّا أنا، فَمَن رَجا غَیر فَضلی أو خافَ غیرَ عَذابی، عَذَّبتُهُ عَذاباً لا اُعَذِّبُ به أحداً مِنَ العالمین. فَایّایَ فَاعبُد و عَلَیَّ فَتوکَّل. إنّی لَم أبعَث نَبیاً فَاکمَلتُ أیّامَهُ وانقَضَت مُدَّتُه إلا جَعَلتُ لهُ وَصیّاً... ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
هدایت شده از شهداءومهدویت
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت صد و شش زانو هایم می لرزد از ضعف و تب و اما نمی نشینم که روایت از آن من: _و نام همه امامان بعد از پیامبر در آن... از علی تا حسن و تا حسین و تا... علی... ... پیرزن دست هایش را بالا می برد و: _خدایا گواه باش که معترفم به امامت هشتمین ایشان و ولایتش... و بر سینه می گذارد و: _إنَّ المُکذِّبَ بِالثّامِن مُکذِّبٌ بکُلِّ أولیائی، و علیٌ ولّئی و ناصری، و من أضَعُ علیه أعباءَ النُّبوّه و أمتَحنَه بالاضطِلاع بِها... ... هر چه افسوس در نگاهم می ریزم و بر سر عبدالله آوار می کنم: _آن که به انکار هشتمین ایشان بر خیزد، تکذیب همهٔ اولیائم کرده است! پاهای عبدالله سست، بی رمق و من محکم ایستاده تا پایان این واقعه: _که علی، ولیّ من است و یاری دهنده ام... نمی فهمم آنچه را باز می خوانم و عبدالله هم و اما: _آن که عبای نبوت بر قامتش اندازه کردم و شانه اش آموختم به تحمل این بار... همه جانم اشک: _ابوالحسن پیامبر نبود عبدالله، اما قامتش را بلندای این ردا بود... عبدالله پرتردید خیرهٔ من: _ابوالحسن هر که بود... میان کلامش به فریاد: _توصیف خدا از ابوالحسن هنوز تمام نشده عبدالله! ... پیرزن دست به موهایم می کشد و آرام می خواند: _یَقتُلُهُ عِفریتٌ مُستَکبِر، یُدفَنُ بالمدینهِ الَّتی بَناها العبدُ الصّالح إلی جَنبِ شَرَّ خَلقی... و پر اندوه زمزمه می کند: _خدایش لعنت کند... ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
هدایت شده از شهداءومهدویت
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت صد و هفت اشک هایم بی اختیار و مویه ام به ضجه: _که خبیثی مستکبر به قتلش می رساند و در کنار بدترین مخلوقات، مدفون... زانوهای عبدالله خم می شود و زانوهای من هم: _ببین عبدالله که اکنون که اینجاییم، که دو روز از قتل ابوالحسن گذشته و ما در سناباد، کنار قبر هارون؛ من همهٔ داشته هایم را باخته ام... که عمویم هارون، که برایم پدر، بدترین خلق است در کلام خدا و همسرم که عاشق من هم، خدایش خبیث و عصیانگر خوانده... تنها فانوس اتاق به آخرین رمق می سوزد و جان من هم از تب و از غصه: _چرا زنده بمانم بعد از این؟ آوار آنچه شنیدم به کودک، همه عمرم را ویران کرده... من نه سیاه پوش او، که سوگوار خویشتنم... عبدالله به زمزمه، باخود، زیرلب، آرام، شبیه مویه: _من که عالم عباسیان بودم چرا چنین نشنیدم و ندانستم؟ من که علی بن ابیطالب برایم گفته بود که هفتمین خلیفهٔ بنی عباس، دانشمندترین ایشان است، و من هفتمین... و باز ندانستم... عبدالله برمی خیزد، گنگ و تلخ: _چنین نیست... یعنی نباید باشد... به خدا که آشفته ای از تب و هذیان... نمی توانم که برخیزم و روایت، باز برای من باشد؛ پاهایم می لرزد و دست هایم، همهٔ اتاق دور سرم می چرخد،آتش میان سینه ام، و اشک، نمی توانم بایستم... عبدالله خنجر طلا و عقیقش در دست، می ایستد و روایت از آن او باز... می ایستم و روایت از آن من... من که عبدالله ام... عبدالله مأمون... هفتمین خلیفهٔ عباسی، و دانشمندترین شان... که همه علوم خواندم و همه معارف آموختم، از شرق و غرب و اما این یک کلام ندانستم... نخواندم... من که عبدالله مأمونم: _چنین نیست غادیه! نباید باشد... ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
هدایت شده از شهداءومهدویت
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت آخر غادیه میان هوشیاری و بی خویشی: _انکارت چه سود... خدا تو را چنین خوانده. هرچه تلخی برای من، ترس و پشیمانی و افسوس و خشم و حسرت و... برمی خیزم و زیر لب: _این حکایت باید برای همیشه تمام شود... ای کاش که تمام شود... جابر مرده... و آن کنیز هم... گریز و گزیر نیست... باز من و هر ساعت، دشوارترین تصمیم... غادیه را رها می کنم و به اتاق دیگر می روم و نهان تختم را می کاوم... در تاریکی... آن پیاله ها و آن سوزن ها... زهر را میان جامی می ریزم و افزونش شربتی... شاید بهار... شاید بیدمشک... و بی درنگ باز بر بستر غادیه ام: _برخیز غادیه! غادیه جانم! غادیه عمرم! جرعه ای از این شربت... شاید که آتش تب لختی بنشیند... غادیه همچنان بی رمق، بر تخت. سرش را میان دستانم می گیرم و جام را به لب هایش می رسانم: _بنوش... این تب می گذرد... اشک می ریزم و جرعه ای در کام غادیه... من که عبدالله ام... عبدالله مأمون... اشک می ریزم و جرعه ای در کام غادیه... من، دستم میان خون... خون امین، که برادرم... خون فضل، که مشاور و وزیر و همراهم... خون ابوالحسن، که جامهٔ نبوت بر بلندای قامتش، اندازه... اشک می ریزم و جرعه ای در کام غادیه... من، دستم میان خون... و اکنون خون غادیه، غادیه عمرم، جانم، شور زندگی ام... دستم میان خون غادیه... _بنوش غادیه... غادیه، به سختی و زیر لب و به زمزمه: _بر زمین نیستم انگار از شادی عبدالله... که چنین بمیرم و اکنون... رجاء گفته بود یا یاسر خادم یا... نمی دانم... که ابوالحسن میانهٔ آمدنش به مرو، جایی به تشییع جنازه ای رفته بود... پیرزنی یا جوانی... نمی دانم... که نمی شناخته اش... اصلا ندیده بود او را... و گفته بوده؛ آن که در قبرش می گذارند، مرا دوست می داشته... یا سلامی گفته بوده مرا... یا شوق دیدارم داشته... یا... و اکنون من در تشییع جنازه اش و بر قبرش... غادیه می نالد: _بر آسمانم از شوق... که چنین بمیرم و اکنون... که مرا محبت ابوالحسن در سینه... که به تشییع جنازه ام... که من اولین زائر قبر او بودم و... عهد کرده که سه وقت در قیامت... اشک می ریزد و آخرین اشک و... اشک می ریزم و جرعه ای در کام غادیه... بیچاره ترینم که آفتاب سعادتم، هر ساعت، در کار خاموشی است... _غادیه... چشم های غادیه می افتد... و سرش... کاش که با خود آنچه می دانستی را هم به خاک ببری... و قضاوت تاریخ را... و ننگ همیشگی را... کاش که تمام شود این حکایت... تنها نور و فانوس اتاق خاموش می شود و هر چه می بینم، تاریکی... آتش میان جانم... من که عبدالله مأمونم، دستم میان خون... میان خون هر که داشتم... بیچاره ترینم من... من که عبدالله مأمون... پایان. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59