هدایت شده از شهداءومهدویت
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتسینهم
﷽
محرم ســال ۱۳۵۹ اتفــاق مهمــی رخ داد. اصغر وصالی و علــی قربانی با
.نیروهایشان از سرپل ذهاب به گیان غرب آمدند
قرار شد بعد از شناسایی مواضع دشمن، از سمت شمال شهر، عملیاتی آغاز
.شود
آن ایام روزهای اول تشــکیل گروه اندرزگو بود. قسمتی از مواضع دشمن
.شناسایی شده بود
شــب عاشــورا همه بچه ها در مقر سپاه جمع شــدند. عزادارای با شکوهی
.برگزار شد
مداحی ابراهیم در آن جلســه را بســیاری از بچه ها به یاد دارند. او با شور و
.حال عجیبی می خواند و اصغر وصالی میان دار عزادارها بود
روز عاشــورا اصغر به همراه چند نفر از بچه ها برای شناســایی راهی منطقه
.برآفتاب« شد«
حوالی ظهر خبر رسید آن ها با نیروهای کمین عراقی درگیر شده اند. بچه ها
…خودشان را رساندند، نیروهای دشمن هم سریع عقب رفتند اما
علی قربانی به شــهادت رسید. به خاطر شدت جراحات، امیدی هم به زنده
.ماندن اصغر نبود
.اصغر وصالی را سریع به عقب انتقال دادیم ولی او هم به خیل شهدا پیوست
بعــد از شــهادت اصغر، ابراهیــم را دیدم که با صدای بلنــد گریه می کرد
می گفت: هیچکس نمی داند که چه فرمانده ای را از دست داده ایم، انقاب ما
.به امثال اصغر خیلی احتیاج داشت
اصغر در حالی که هنوز چهلم بردار شهیدش نشده بود توفیق شهادت را در
.ظهر عاشورا به دست آورد
ابراهیم برای تشییع به تهران آمد و اتومبیل پیکان اصغر را که در گیان غرب
ًبــه جا مانده بود به تهــران آورد. در حالی که به خاطر اصابت ترکش، تقریبا
!هیچ جای سالم در بدنه ماشین نبود
:پس از تشییع پیکر شهید وصالی سریع به منطقه بازگشتیم. ابراهیم می گفت
.اصغر چند شب قبل از شهادت، برادرش را در خواب دید
.برادرش گفته بود: اصغر، تو روز عاشورا در گیان غرب شهید خواهی شد
روز بعد بچه های گروه، برای اصغر مجلس ختم وعزاداری برپا کردند. بعد
بچه ها به هم قول دادند که تا آخرین قطره خون در جبهه بمانند و انتقام خون
.اصغر را بگیرند
جواد افراســیابی و چند نفر از بچه ها گفتند: مثل آدم های عزادار محاســن
.خودمان را کوتاه نمی کنیم تا صدام را به سزای اعمالش برسانیم
#شیراز_تسلیت
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از شهداءومهدویت
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتچهلدوم
﷽
امــا با اصرار بچه ها آرام اذان گفت و بعد بــا حالت معنوی خاصی
مشغول نماز شد. ابراهیم در این مدت شجاعتی داشت که ترس را از دل همه
بچه ها خارج می کرد. حالا دیگر شب شده بود. از آخرین باری که ابراهیم را
.دیدیم ساعت ها می گذشت
به محل قرار رسیدیم، با ابراهیم و جواد قرار گذاشته بودیم که خودشان را
.تا قبل از روشن شدن هوا به این محل برسانند
چند ساعت استراحت کردیم ولی هیچ خبری از آن ها نشد. هوا کم کم در
حال روشن شدن بود. ما باید از این مکان خارج می شدیم. بچه ها مرتب ذکر
.می گفتند و دعا می خواندند. آماده حرکت شــدیم کــه از دور صدایی آمد
.اسلحه ها را مسلح کردیم و نشستیم
چند لحظه بعد، از صداها متوجه شدیم که ابراهیم و جواد هستند. خوشحالی
.در چهــره همه موج می زد. با کمک بچه های تازه نفس به کمکشــان رفتیم
.سریع هم از آن منطقه خارج شدیم
نقشــه های به دســت آمده از این عملیات نفوذی در حمله های بعدی بسیار
کارســاز بود. این جز با حماسه بچه های شجاع گروه از جمله ابراهیم و جواد
به دســت نمی آمد. فردا ظهر ابراهیم و جواد مثل همیشه آماده و پرتوان پیش
بچه هــا بودند. با رضــا رفتیم پیش ابراهیــم. گفتم: داش ابــرام، دیروز وقتی
هلی کوپتر رسید چه کار کردید؟
با آرامش خاص و همیشــگی خودش گفت: خدا کمک کرد. من و جواد
از هــم فاصله گرفتیم و مرتب جای خودمان را عوض می کردیم و به ســمت
.هلی کوپتر تیراندازی می کردیم
او هم مرتب دور می زد و به سمت ما شلیک می کرد. وقتی هم گلوله هایش
تمام شد برگشت. ما هم سریع و قبل از رسیدن نیروهای پیاده به سمت ارتفاع
!حرکت کردیم. البته چند ترکش ریز به ما خورد تا یادگاری بمونه🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از شهداءومهدویت
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتچهلم
﷽
.در ایام ابتدای جنگ، ابراهیم الگوی بســیاری از بچه های رزمنده شده بود
خیلی ها به رفاقت با او افتخار می کردند. اما او همیشــه طوری رفتار می کرد تا
.کمتر مطرح شود
مثاً به لباس نظامی توجهی نداشت، پیراهن بلند و شلوار کردی می پوشید. تا
هم به مردم محلی آنجا نزدیک تر شود، هم جلوی نفس خود را گرفته باشد. ساده
و بی آلایش بود. وقتی برای اولین بار او را دیدیم فکر کردیم که او خدمتکار
.و… برای رزمندگان اســت. اما مدتی که گذشــت به شخصیت او پی بردیم
ابراهیم به نوعی ساختارشکن بود. به جای توجه به ظاهر و قیافه، بیشتر به فکر
.باطن بود. بچه ها هم از او تبعیت می کردند
همیشــه می گفت: مهم تر از اینکه برای بچه ها لباس های هم شــکل و ظاهر
نظامی درست کنیم باید به فکر آموزش و معنویت نیروها باشیم و تا می توانیم
بیشتر با بچه ها رفیق باشیم. نتیجه این تفکر، در عملیات های گروه،کاماً دیده
.می شد. هر چند برخی با تفکرات او مخالفت می کردند
٭٭٭
پارچه لباس پلنگی خریده بود. به یکی از خیاط ها داد وگفت: یک دســت
لباس کُردی برایم بدوز. روز بعد لباس را تحویل گرفت وپوشــید. بسیار زیبا
!شده بود. از مقر گروه خارج شد. ساعتی بعد برگشت. با لباس سربازی
.پرسیدم: لباست کو!؟ گفت: یکی از بچه های کُرد از لباس من خوشش آمد
!من هم هدیه دادم به او
ســاعتش را هم به یک شخص دیگرداده بود. آن شخص ساعت را پرسیده
بود و ابراهیم ساعت را به او بخشیده بود! این کارهای ساده باعث شد بسیاری
از کردهــای محلی مجذوب اخاق ابراهیم شــوند و به گروه اندرزگو ملحق
.شــوند. ابراهیم در عین ســادگی ظاهر، به مســائل سیاســی کاماً آگاه بود
.جریانات سیاسی را هم خوب تحلیل می کرد
مدتی پس از نصب تصاویر امام راحل و شهید بهشتی در مقر، از طرف دفتر
فرماندهی کل قوا در غرب کشور که زیر نظر بنی صدر اداره می شد دستور تعطیلی
و بستن آذوقه گروه صادر گردید، اما فرمانده ارتش در آن منطقه اعام کرد که
حضور این گروه در منطقه لازم است. تمامی حمات ما توسط این گروه طراحی و
.اجرا می شود. بعد از مدتی با پیگیری های این فرمانده، جلوی این حرکت گرفته شد
.یک روز صبح اعام کردند که بنی صدر قصد بازدید از کرمانشاه را دارد
.ابراهیم و جواد و چند نفر از بچه ها به همراه حاج حسین عازم کرمانشاه شدند
فرماندهان نظامی با ظاهری آراســته منتظر بنی صدر بودند. اما قیافه بچه های
اندرزگو جالب بود. با همان شلوار کردی و ظاهر همیشگی به استقبال بنی صدر
رفتند! هر چند هدفشــان چیز دیگری بود. می گفتند: ما می خواهیم با این آدم
!صحبت کنیم و ببینیم با کدام بینش نظامی جنگ را اداره می کند
آن روز خیلی معطل شدیم. در پایان هم اعام کردند رئیس جمهور به علت
.آسیب دیدن هلی کوپتر به کرمانشاه نمی آید
مدتی بعد حضرت آیت الله خامنه ای)حفظه الله( به کرمانشاه آمدند. ایشان در
.آن زمان امام جمعه تهران بودنــد. ابراهیم تمام بچه ها را به همراه خود آورد
آن ها با همان ظاهر ساده و بی آلایش با حضرت آقا ماقات کردند و بعد هم
.یک یک، ایشان را در آغوش گرفتند و روبوسی کردند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از شهداءومهدویت
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتچهلیکم
﷽
،برای اولین عملیات های نفوذی در عمق مواضع دشمن آماده شدیم. ابراهیم
.جواد افراســیابی، رضا دستواره و رضا چراغی و چهار نفر دیگر انتخاب شدند
بعد دو نفر از کردهای محلی که راه ها را خوب می شناختند به ما اضافه شدند. به
اندازه یک هفته آذوقه که بیشتر نان و خرما بود برداشتیم. ساح و مواد منفجره و
.مین ضد خودرو به تعداد کافی در کوله پشتی ها بسته بندی کردیم و راه افتادیم
۱ امام
از ارتفاعات و بعد هم از رودخانه امام حسن عبور کردیم. به منطقه چم
حســن۷ وارد شدیم. آنجا محل اســتقرار یک تیپ ارتش عراق بود. میان
.شیارها و لابه لای تپه ها مخفی شدیم
.دشمن فکر نمی کرد که نیروهای ایرانی بتوانند از این ارتفاعات عبور کنند
.برای همین به راحتی مشغول تهیه نقشه شدیم
سه روز در آن منطقه بودیم. هرچند بارندگی های شدید کمی جلوی کار ما
.را گرفت، اما با تاش بچه ها نقشه های خوبی از منطقه تهیه گردید
پس از اتمام کارِ شناسایی و تهیه نقشه، به سراغ جاده نظامی رفتیم. چندین
مین ضد خودرو در آن کار گذاشتیم. بعد هم سریع به سمت مواضع نیروهای
.خودی برگشتیم
هنوز زیاد دور نشــده بودیم که صــدای چندین انفجارآمــد. خودروها و
.نفربرهای دشمن را دیدیم که در آتش می سوخت
مــا هم ســریع از منطقه خطر دور شــدیم. پس ازچند دقیقه متوجه شــدیم
تانک های دشمن به همراه نیروهای پیاده، مشغول تعقیب ما هستند. ما با عبور از
.داخل شیارها و لابه لای تپه ها خودمان را به رودخانه امام حسن۷ رساندیم
.با عبور از رودخانه، تانک ها نتوانستند ما را تعقیب کنند
.محل مناسبی را در پشــت رودخانه پیدا کردیم و مشغول استراحت شدیم
!دقایقی بعد، از دور صدای هلی کوپتر شنیده شد
فکر این یکی را نکرده بودیم. ابراهیم بافاصله نقشه ها را داخل یک کوله پشتی
.ریخت و تحویل رضا داد و گفت: من و جواد می مانیم شما سریع حرکت کنید
کاری نمی شــد کرد، خشاب های اضافه و چند نارنجک به آن ها دادیم و با
.ناراحتی از آن ها جدا شدیم و حرکت کردیم
اصاً همه این مأموریت برای به دست آوردن این نقشه ها بود. این موضوع
.به پیروزی در عملیات های بعدی بسیار کمک می کرد
از دور دیدیم که ابراهیم و جواد مرتب جای خودشان را عوض می کنند و
با ژ۳ به سمت هلی کوپتر تیراندازی می کردند. هلی کوپتر عراقی هم مرتب با
.دور زدن به سمت آن ها شلیک می کرد
دو ساعت بعد به ارتفاعات رسیدیم. دیگر صدایی نمی آمد. یکی از بچه ها
که خیلی ابراهیم را دوســت داشــت گریه می کرد، ما هیــچ خبری از آن ها
.نداشتیم. نمی دانستیم زنده هستند یا نه
یادم آمد دیروز که بیکار داخل شــیارها مخفی بودیــم، ابراهیم با آرامش
.خاصی مسابقه راه انداخت و بازی می کرد
بعد هم لغت های فارسی را به کردهای گروه آموزش می داد. آنقدر آرامش
.داشت که اصاً فکر نمی کردیم در میان مواضع دشمن قرار گرفته ایم
!وقتی هم موقع نماز شد می خواست با صدای بلند اذان بگوید
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از شهداءومهدویت
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتچهلیکم
﷽
،برای اولین عملیات های نفوذی در عمق مواضع دشمن آماده شدیم. ابراهیم
.جواد افراســیابی، رضا دستواره و رضا چراغی و چهار نفر دیگر انتخاب شدند
بعد دو نفر از کردهای محلی که راه ها را خوب می شناختند به ما اضافه شدند. به
اندازه یک هفته آذوقه که بیشتر نان و خرما بود برداشتیم. ساح و مواد منفجره و
.مین ضد خودرو به تعداد کافی در کوله پشتی ها بسته بندی کردیم و راه افتادیم
۱ امام
از ارتفاعات و بعد هم از رودخانه امام حسن عبور کردیم. به منطقه چم
حســن۷ وارد شدیم. آنجا محل اســتقرار یک تیپ ارتش عراق بود. میان
.شیارها و لابه لای تپه ها مخفی شدیم
.دشمن فکر نمی کرد که نیروهای ایرانی بتوانند از این ارتفاعات عبور کنند
.برای همین به راحتی مشغول تهیه نقشه شدیم
سه روز در آن منطقه بودیم. هرچند بارندگی های شدید کمی جلوی کار ما
.را گرفت، اما با تاش بچه ها نقشه های خوبی از منطقه تهیه گردید
پس از اتمام کارِ شناسایی و تهیه نقشه، به سراغ جاده نظامی رفتیم. چندین
مین ضد خودرو در آن کار گذاشتیم. بعد هم سریع به سمت مواضع نیروهای
.خودی برگشتیم
هنوز زیاد دور نشــده بودیم که صــدای چندین انفجارآمــد. خودروها و
.نفربرهای دشمن را دیدیم که در آتش می سوخت
مــا هم ســریع از منطقه خطر دور شــدیم. پس ازچند دقیقه متوجه شــدیم
تانک های دشمن به همراه نیروهای پیاده، مشغول تعقیب ما هستند. ما با عبور از
.داخل شیارها و لابه لای تپه ها خودمان را به رودخانه امام حسن۷ رساندیم
.با عبور از رودخانه، تانک ها نتوانستند ما را تعقیب کنند
.محل مناسبی را در پشــت رودخانه پیدا کردیم و مشغول استراحت شدیم
!دقایقی بعد، از دور صدای هلی کوپتر شنیده شد
فکر این یکی را نکرده بودیم. ابراهیم بافاصله نقشه ها را داخل یک کوله پشتی
.ریخت و تحویل رضا داد و گفت: من و جواد می مانیم شما سریع حرکت کنید
کاری نمی شــد کرد، خشاب های اضافه و چند نارنجک به آن ها دادیم و با
.ناراحتی از آن ها جدا شدیم و حرکت کردیم
اصاً همه این مأموریت برای به دست آوردن این نقشه ها بود. این موضوع
.به پیروزی در عملیات های بعدی بسیار کمک می کرد
از دور دیدیم که ابراهیم و جواد مرتب جای خودشان را عوض می کنند و
با ژ۳ به سمت هلی کوپتر تیراندازی می کردند. هلی کوپتر عراقی هم مرتب با
.دور زدن به سمت آن ها شلیک می کرد
دو ساعت بعد به ارتفاعات رسیدیم. دیگر صدایی نمی آمد. یکی از بچه ها
که خیلی ابراهیم را دوســت داشــت گریه می کرد، ما هیــچ خبری از آن ها
.نداشتیم. نمی دانستیم زنده هستند یا نه
یادم آمد دیروز که بیکار داخل شــیارها مخفی بودیــم، ابراهیم با آرامش
.خاصی مسابقه راه انداخت و بازی می کرد
بعد هم لغت های فارسی را به کردهای گروه آموزش می داد. آنقدر آرامش
.داشت که اصاً فکر نمی کردیم در میان مواضع دشمن قرار گرفته ایم
!وقتی هم موقع نماز شد می خواست با صدای بلند اذان بگوید
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#ایران_تسلیت
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از شهداءومهدویت
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتچهلسوم
﷽
از ویژگی های ابراهیم، احترام به دیگران، حتی به اسیران جنگی بود. همیشه این
حرف را از ابراهیم می شنیدیم که: اکثر این دشمنان ما انسان های جاهل و ناآگاه
هستند. باید اسام واقعی را از ما ببیند. آن وقت خواهید دید که آن ها هم مخالف
حزب بعث خواهند شد. لذا در بسیاری از عملیات ها قبل از شلیک به سمت دشمن در
.فکر به اسارت درآوردن نیروهای آن ها بود. با اسیر هم رفتار بسیار صحیحی داشت
.سه اسیر عراقی را داخل شهرآوردند. هنوز محلی برای نگهداری آن ها نبود
مسئولیت حفاظت آن ها را به ابراهیم سپردیم. هر چیزی که از طرف تدارکات
برای مــا می آمد و یا هر چیزی که ما می خوردیم. ابراهیم همان را بین اســرا
.توزیع می کرد. همین باعث می شد که همه، حتی اسرا مجذوب رفتار او شوند
.کمی هم عربی بلد بود. در اوقات بیکاری می نشست و با اسرا صحبت می کرد
دو روز ابراهیم با آن ها بود، تا اینکه خودرو حمل اسرا آمد. آن ها از ابراهیم
سؤال کردند: شما هم با ما می آیی؟ وقتی جواب منفی شنیدند خیلی ناراحت
شــدند. آن ها با گریه التماس می کردند و می گفتند: مــا را اینجا نگه دار، هر
!کاری بخواهی انجام می دهیم. حتی حاضریم با بعثی ها بجنگیم
٭٭٭
عملیات بر روی ارتفاعات بازی دراز آغاز شد. ما دو نفر کمی به سمت بالای
ارتفاعات رفتیم. از بچه های خودی دور شدیم. به سنگری رسیدیم که تعدادی
.عراقی در آن بودند. با اسلحه اشاره کردم که به سمت بیرون حرکت کنید
۱۰۶
:فکر نمی کردم اینقدر زیاد باشــند! ما دو نفر و آن ها پانزده نفر بودند. گفتم
!حرکت کنید. اما آن ها هیچ حرکتی نمی کردند
.طوری بین ما قرار گرفتند که هر لحظه ممکن بود به هر دوی ما حمله کنند
!شاید هم فکر نمی کردند ما فقط دو نفر باشیم
دوباره داد زدم: حرکت کنید و با دســت اشاره کردم ولی همه عراقی ها به
!افسر درجه داری که پشت سرشان بود نگاه می کردند
افسر بعثی ابروهایش را بالا می انداخت. یعنی نروید! خیلی ترسیدم، تا حالا
در چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم. دهانم از ترس تلخ شد. یک لحظه با خودم
.گفتم: همه را ببندم به رگبار، اما کار درستی نبود
هر لحظه ممکن بود اتفاق بدی رخ دهد. از ترس اسلحه را محکم گرفتم. از
خدا خواستم کمکم کند. یکدفعه از پشت سنگر ابراهیم را دیدیم. به سمت ما
می آمد. آرامش عجیبی پیدا کردم. تا رسید، در حالی که به اسرا نگاه می کردم
!گفتم: آقا ابرام، کمک! پرسید: چی شده؟
،گفتم: مشکل اون افسر عراقیه. نمی خواد این ها حرکت کنند! بعد با دست
.افسر را نشان دادم. لباس و درجه اش با بقیه فرق داشت و کاماً مشخص بود
ابراهیم اســلحه اش را روی دوشش انداخت و جلو رفت. با یک دست یقه
افسر بعثی و با دست دیگر کمربند او را گرفت و در یک لحظه او را از جا بلند
.کرد! چند متر جلوتر او را جلوی پرتگاه آورد
تمامی عراقی ها از ترس روی زمین نشســتند و دستشان را بالا گرفتند. افسر
بعثی مرتب به ابراهیم التماس می کرد و می گفت: الدخیل الدخیل، ارحم ارحم
،و همینطور ناله می کرد. ذوق زده شــده بودم، در پوست خودم نمی گنجیدم
تمام ترس لحظات پیش من برطرف شــده بود. ابراهیم افسر عراقی را به میان
.اسرا برگرداند. آن روز خدا ابراهیم را به کمک ما فرستاد
.بعد با هم، اسرا و افسر بعثی را به پایین ارتفاع انتقال دادیم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از شهداءومهدویت
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتچهلچهارم
﷽
عصر روز نیمه شــعبان ابراهیم وارد مقر شــد. از نیمه شب خبری از او نبود
!حالا هم که آمده یک اسیر عراقی را با خودش آورده
پرسیدم: آقا ابرام کجایی، این اسیرکیه!؟
گفت: نیمه شب رفته بودم سمت دشــمن، کنار جاده مخفی شدم. به تردد
خودروهای عراقی دقت کردم. وقتی جاده خلوت شــد یک جیپ عراقی را
دیدم، با یک سرنشــین به ســمت من می آمد. ســریع رفتم وسط جاده، افسر
.عراقی را اسیر گرفتم و برگشتم
بیــن راه بــا خودم گفتم: این هم هدیه ما برای امــام زمان)عج( ولی بعد، از
.)حرف خودم پشیمان شدم. گفتم: ما کجا و هدیه برای امام زمان)عج
همان روز بچه ها دور هم جمع شدیم. از هر موضوعی صحبتی به میان آمد
:تا اینکه یکی از ابراهیم پرسید
!بهترین فرمانده هان در جبهه را چه کسانی می دانی و چرا؟
ابراهیــم کمی فکر کرد و گفت: تو بچه های ســپاه هیچکس را مثل محمد
.بروجردی نمی دانم. محمد کاری کرد که تقریباً هیچکس فکرش را نمی کرد
در کردســتان با وجود آن همه مشــکات توانســت گروه هــای پیش مرگ
.کــرد مســلمان را راه اندازی کنــد و از این طریــق کردســتان را آرام کند
.در فرمانده هان ارتش هم هیچکس مثل ســرگرد علی صیاد شیرازی نیست
ایشــان از بچه های داوطلب ساده تر است. آقای صیاد قبل از نظامی بودن یک
.جوان حزب اللهی و مومن است
،از نیروهای هوانیروز، هر چه بگردی بهتر از ســروان شیرودی پیدا نمی کنی
.شیرودی در سرپل ذهاب با هلی کوپتر خودش جلوی چندین پاتک عراق را گرفت
با اینکه فرمانده پایگاه هوایی شــده آنقدر ساده زندگی می کند که تعجب
می کنید! وقتی هم از طرف ســازمان تربیت بدنی چند جفت کفش ورزشــی
.آوردند یکی را دادم به شیرودی، با اینکه فرمانده بود اما کفش مناسبی نداشت
همان روز صحبت به اینجا رســید که آرزوی خودمان را بگوئیم. هر کسی
.چیزی گفت. بیشتر بچه ها آرزویشان شهادت بود
بعضی ها مثل شهیدسید ابوالفضل کاظمی به شوخی می گفتند: خدا بنده های
خوب و پاک را ســوا می کند. برای همین ما مرتب گناه می کنیم که مائکه
سراغ ما را نگیرند! ما می خواهیم حالا حالاها زنده باشم. بچه ها خندیدند و بعد
.هم نوبت ابراهیم شد
همــه منتظر آرزوی ابراهیم بودند. ابراهیــم مکثی کرد وگفت: آرزوی من
!شهادت هست ولی حالا نه! من دوست دارم در نبرد با اسرائیل شهید شوم
٭٭٭
صبح زود بود. از سنگرهای کمین به سمت گیان غرب برگشتم. وارد مقر
.سپاه شدم. برخاف همیشه هیچکس آنجا نبود
!کمی گشتم ولی بی فایده بود. خیلی ترسیدم. نکند عراقی ها شهر را تصرف کرده اند
.داخل حیاط فریاد زدم: کســی اینجا نیست؟! درب یکی از اطاق ها باز شد
!یکی از بچه ها اشاره کرد، بیا اینجا
!وارد اتاق شدم. همه ساکت رو به قبله نشسته بودند
.ابراهیم تنها، در اتاق مجاور نشسته بود و با صدای سوزناک مداحی می کرد
برای دل خودش می خواند. با امام زمان)عج( نجوا می کرد. آنقدر سوز عجیبی
.در صدایش بود که همه اشک می ریختند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از شهداءومهدویت
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتچهلپنجم
﷽
یکــی از عملیات های نفوذی ما در منطقه غرب به اتمام رســید. بچه ها را
.فرستادیم عقب
پس از پایان عملیات، یک یک ســنگرها را نگاه کردیم. کسی جا نمانده
.بود. ما آخرین نفراتی بودیم که بر می گشتیم
:ســاعت یک نیمه شــب بود. ما پنج نفر مدتی راه رفتیم. به ابراهیم گفتم
آقا ابرام خیلی خســته ایم، اگه مشکلی نیست اینجا استراحت کنیم. ابراهیم
.موافقت کرد و در یک مکان مناسب مشغول استراحت شدیم
هنوز چشــمانم گرم نشده بود که احساس کردم از سمت دشمن کسی به
!ما نزدیک می شود
یکدفعه از جا پریدم. از گوشه ای نگاه کردم. درست فهمیده بودم در زیر
نور ماه کاماً مشخص بود. یک عراقی در حالی که کسی را بر دوش حمل
!می کرد به ما نزدیک می شد
خیلی آهســته ابراهیم را صدا زدم. اطراف را خوب نگاه کردم. کسی غیر
!از آن عراقی نبود
وقتــی خوب به ما نزدیک شــد از ســنگر بیرون پریدیــم و در مقابل آن
.عراقی قرار گرفتیم
.سرباز عراقی خیلی ترسیده بود. همانجا روی زمین نشست
یکدفعــه متوجه شــدم، روی دوش او یکی از بچه های بســیجی خودمان
!است! او مجروح شده و جامانده بود
،خیلــی تعجب کــردم. اســلحه را روی کولم انداختم. بــا کمک بچه ها
مجروح را از روی دوش او برداشتیم. رضا از او پرسید: تو کی هستی، اینجا
چه می کنی!؟
ســرباز عراقی گفت: بعد از رفتن شــما من مشــغول گشــت زنی در میان
سنگرها و مواضع شما بودم. یکدفعه با این جوان برخورد کردم. این رزمنده
شــما از درد به خود می پیچید و مولا امیرالمومنین۷و امام زمان)عج( را
.صدا می زد
من با خودم گفتم: به خاطر مولا علی۷ تا هوا تاریک اســت و بعثی ها
!نیامده اند این جوان را به نزدیک سنگر ایرانی ها برسانم و برگردم
بعد ادامه داد: شــما حساب افسران بعثی را از حساب ما سربازان شیعه که
.مجبوریم به جبهه بیائیم جدا کنید
حســابی جاخــوردم. ابراهیم به ســرباز عراقی گفت: حــالا اگر بخواهی
.می توانی اینجا بمانی و برنگردی. تو برادر شیعه ما هستی
ســرباز عراقی عکســی را از جیب پیراهنش بیــرون آورد وگفت: این ها
خانواده من هســتند. من اگر به نیروهای شــما ملحق شــوم صــدام آن ها را
.می کشد
بعد با تعجب به چهره ابراهیم خیره شد! بعد از چند لحظه سکوت با لهجه
!!عربی پرسید: اَنت ابراهیم هادی
همه ما ســاکت شدیم! باتعجب به یکدیگر نگاه کردیم. این جمله احتیاج
به ترجمه نداشــت. ابراهیم با چشمان گرد شــده و با لبخندی از سر تعجب
پرسید: اسم من رو از کجا می دونی!؟
!من به شــوخی گفتم: داش ابرام، نگفته بودی تو عراقی ها هم رفیق داری
ســرباز عراقــی گفت: یک مــاه قبل، تصویر شــما و چند نفــر دیگر از
:فرماندهان این جبهه را برای همه یگان های نظامی ارســال کردند و گفتند
هرکس ســر این فرماندهان ایرانی را بیــاورد جایزه بزرگی از طرف صدام
!خواهد گرفت
در همان ایام خبر رســید که از فرماندهی سپاه غرب، مسئولی برای گروه
.اندرزگو انتخاب شده و با حکم مسئولیت راهی گیان غرب شده
.ما هم منتظر شدیم ولی خبری از فرمانده نشد
تا اینکه خبر رســید، جمال تاجیک که مدتی اســت به عنوان بسیجی در
!گروه فعالیت دارد همان فرمانده مورد نظر است
با ابراهیم وچند نفر دیگربه سراغ جمال رفتیم. از او پرسیدیم: چرا خودت
را معرفی نکردی؟! چرا نگفتی که مسئول گروه هستی؟
جمال نگاهی به ما کرد وگفت: مســئولیت برای این اســت که کار انجام
.شود. خدا را شکر، اینجا کار به بهترین صورت انجام می شود
من هم از اینکه بین شــما هســتم خیلی لذت می بــرم. از خدا هم به خاطر
.اینکه مرا با شما آشنا کرد ممنونم
شما هم به کسی حرفی نزنید تا نگاه بچه ها به من تغییر نکند. جمال بعد از
مدتــی در عملیات مطلع الفجر در حالی که فرمانده یکی از گردان های خط
.شکن بود به شهادت رسید
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از شهداءومهدویت
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتچهلششم
﷽
روزهای پایانی سال ۱۳۵۹ خبر رسید بچه های رزمنده، عملیاتی دیگری را بر
،روی ارتفاعات بازی دراز انجام داده اند. قرار شد هم زمان بچه های اندرزگو
.عملیات نفوذی در عمق مواضع دشمن انجام دهند
برای این کار به جز ابراهیم، وهاب قنبری
.۱ و رضا گودینی و من انتخاب شدیم
.شاهرخ نورایی و حشمت کوه پیکر نیز از میان کردهای محلی با ما همراه شدند
.وسایل لازم که مواد غذایی و ساح و چندین مین ضد خودرو بود برداشتیم
با تاریک شدن هوا به سمت ارتفاعات حرکت کردیم. با عبور از ارتفاعات، به
منطقه دشت گیان رسیدیم. با روشن شدن هوا در محل مناسبی استقرار پیدا
.کردیم و خودمان را مخفی کردیم
در مدت روز، ضمن اســتراحت، به شناســایی مواضع دشــمن و جاده های
داخل دشت پرداختیم. از منطقه نفوذ دشمن نیز نقشه ای ترسیم کردیم. دشت
روبروی ما دو جاده داشــت که یکی جاده آســفالته)جاده دشــت گیان( و
.دیگری جاده خاکی بود که صرفاً جهت فعالیت نظامی از آن استفاده می شد
فاصله بین ایــن دو جاده حدوداً پنج کیلومتر بود. یــک گروهان عراقی با
.استقرار بر روی تپه ها و اطراف جاده ها امنیت آن را برعهده داشتند
با تاریک شدن هوا و پس از خواندن نماز حرکت کردیم
من و رضا گودینی به سمت جاده آسفالته و بقیه بچه ها به سمت جاده خاکی
رفتند. در اطراف جاده پناه گرفتیم. وقتی جاده خلوت شــد به ســرعت روی
.جاده رفتیم
دو عدد مین ضد خودرو را در داخل چاله های موجود کار گذاشتیم. روی
.آن را با کمی خاک پوشاندیم و سریع به سمت جاده خاکی حرکت کردیم
از نقــل و انتقالات نیروهای دشــمن معلوم بود کــه عراقی ها هنوز بر روی
بازی دراز درگیر هســتند. بیشــتر نیروهــا و خودروهای عراقی به آن ســمت
می رفتند. هنوز به جاده خاکی نرسیده بودیم که صدای انفجار مهیبی از پشت
!سرمان شنیدیم. ناگهان هر دوی ما نشستیم و به سمت عقب برگشتیم
یک تانک عراقی روی مین رفته بود و در حال سوختن بود. بعد از لحظاتی
گلوله های داخل تانک نیز یکی پس از دیگری منفجر شــد. تمام دشــت از
ســوختن تانک روشن شــده بود. ترس و دلهره عجیبی در دل عراقی ها افتاده
.بود. به طوری که اکثر نگهبان های عراقی بدون هدف شلیک می کردند
.وقتی به ابراهیم و بچه ها رسیدیم، آن ها هم کار خودشان را انجام داده بودند
با هم به سمت ارتفاعات حرکت کردیم. ابراهیم گفت: تا صبح وقت زیادی
داریم. اســلحه و امکانات هم داریم، بیایید با کمین زدن، وحشت بیشتری در
.دل دشمن ایجاد کنیم
هنوز صحبت های ابراهیم تمام نشده بود که ناگهان صدای انفجاری از داخل
جاده خاکی شــنیده شد. یک خودرو عراقی روی مین رفت و منهدم شد. همه
ما از اینکه عملیات موفق بود خوشحال شدیم. صدای تیراندازی عراقی ها بسیار
زیاد شد. آن ها فهمیده بودند که نیروهای ما در مواضع آن ها نفوذ کرده اند برای
.همین شروع به شلیک خمپاره و منور کردند. ما هم با عجله به سمت کوه رفتیم
روبروی ما یک تپه بود. یکدفعه یک جیپ عراقی از پشــت آن به سمت ما
!آمد. آنقدر نزدیک بود که فرصتی برای تصمیم گیری باقی نگذاشت
۱۱۴
بچه ها ســریع سنگر گرفتند و به سمت جیپ شلیک کردند. بعد از لحظاتی
به سمت خودرو عراقی حرکت کردیم. یک افسر عالی رتبه عراقی و راننده او
کشته شده بودند. فقط بیسیم چی آن ها مجروح روی زمین افتاده بود. گلوله به
.پای بیسیم چی عراقی خورده بود و مرتب آه و ناله می کرد
یکی از بچه ها اســلحه اش را مسلح کرد و به سمت بی سیم چی رفت. جوان
.عراقی مرتب می گفت: الامان الامان
!ابراهیم ناخودآگاه داد زد: می خوای چیکار کنی؟
.گفت: هیچی، می خوام راحتش کنم
ابراهیم جواب داد: رفیق، تا وقتی تیراندازی می کردیم او دشمن ما بود، اما
!حالا که اومدیم بالای سرش، اون اسیر ماست
بعد هم به سمت بیسیم چی عراقی آمد و او را از روی زمین برداشت. روی
.کولش گذاشت و حرکت کرد. همه با تعجب به رفتار ابراهیم نگاه می کردیم
یکــی گفت: آقا ابرام، معلومه چی کار می کنــی!؟ از اینجا تا مواضع خودی
ســیزده کیلومتر باید توی کوه راه بریم. ابراهیم هم برگشت و گفت: این بدن
!قوی رو خدا برای همین روزها گذاشته
بعد به سمت کوه راه افتاد. ما هم سریع وسایل داخل جیپ و دستگاه بیسیم
عراقی ها را برداشتیم و حرکت کردیم. در پایین کوه کمی استراحت کردیم
.و زخم پای مجروح عراقی را بستیم بعد دوباره به راهمان ادامه دادیم
پس از هفت ســاعت کوه پیمایی به خط مقدم نبرد رسیدیم. در راه ابراهیم
با اســیر عراقی حرف می زد. او هم مرتب از ابراهیم تشکر می کرد. موقع اذان
صبح در یک محل امن نماز جماعت صبح را خواندیم. اســیر عراقی هم با ما
!نمازش را به جماعت خواند
آن جا بود که فهمیدم او هم شیعه است. بعد از نماز،کمی غذا خوردیم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از شهداءومهدویت
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتچهلهفتم
✨﷽✨
هر چه که داشتیم بین همه حتی اسیر عراقی به طور مساوی تقسیم کردیم
:اسیر عراقی که توقع این برخورد خوب را نداشت. خودش را معرفی کرد وگفت
من ابوجعفر، شــیعه و ساکن کربا هســتم. اصاً فکر نمی کردم که شما اینگونه
.باشــید و…خاصه کلی حرف زد که ما فقط بعضی از کلماتش را می فهمیدیم
هنوز هوا روشن نشــده بود که به غار»بان سیران« در همان نزدیکی رفتیم و
.استراحت کردیم. رضا گودینی برای آوردن کمک به سمت نیروها رفت
.ســاعتی بعد رضا با وســیله و نیروی کمکی برگشت و بچه ها را صدا کرد
پرســیدم: رضا چه خبر!؟ گفت: وقتی به ســمت غار برمی گشــتم یکدفعه جا
.خوردم! جلوی غار یک نفر مسلح نشسته بود. اول فکر کردم یکی از شماست
ولی وقتی جلو آمدم باتعجب دیدم ابوجعفر، همان اســیر عراقی در حالی که
اسلحه در دست دارد مشغول نگهبانی است! به محض اینکه او را دیدم رنگم
.پرید. اما ابوجعفر سام کرد و اسلحه را به من داد
بعد به عربی گفت: رفقای شما خواب بودند. من متوجه یک گشتی عراقی
شدم که از این جا رد می شد. برای همین آمدم مواظب باشم که اگر نزدیک
!شدند آن ها را بزنم
.با بچه ها بــه مقر رفتیم. ابوجعفر را چند روزی پیش خودمان نگه داشــتیم
.ابراهیم به خاطر فشــاری که در مسیر به او وارد شده بود راهی بیمارستان شد
چند روز بعد ابراهیم برگشت. همه بچه ها از دیدنش خوشحال شدند. ابراهیم
!را صدا زدم و گفتم: بچه های سپاه غرب آمده اند از شما تشکر کنند
!باتعجب گفت: چطور مگه، چی شده؟! گفتم: تو بیا متوجه می شی
،با ابراهیم رفتیم مقر ســپاه، مسئول مربوطه شروع به صحبت کرد: ابوجعفر
اسیر عراقی که شما با خودتان آوردید، بیسیم چی قرارگاه لشکر چهارم عراق
بــوده. اطاعاتی که او به ما از آرایش نیروها، مقر تیپ ها، فرماندهان، راه های
.نفوذ و… داده بسیار بسیار ارزشمند است
بعد ادامه دادند: این اســیر ســه روز است که مشــغول صحبت است. تمام
.اطاعاتش صحیح و درست است
،از روز اول جنــگ هم در این منطقه بوده. حتی تمام راه های عبور عراقی ها
تمامی رمزهای بیسیم آن ها را به ما اطاع داده. برای همین آمده ایم تا از کار مهم
شما تشکر کنیم. ابراهیم لبخندی زد و گفت: ای بابا ما چیکاره ایم، این کارخدا
بود. فردای آن روز ابوجعفر را به اردوگاه اسیران فرستادند. ابراهیم هر چه تاش
کرد که ابوجعفر پیش ما بماند نشــد. ابوجعفرگفته بود: خواهش می کنم من را
.اینجا نگه دارید. می خواهم با عراقی ها بجنگم! اما موافقت نشده بود
٭٭٭
.مدتی بعد، شنیدم جمعی از اسرای عراقی به نام گروه توابین به جبهه آمده اند
.آن ها به همراه رزمندگان تیپ بدر با عراقی ها می جنگیدند
عصر بــود. یکی از بچه های قدیمی گروه به دیدن من آمد. با خوشــحالی
گفــت: خبر جالبی برایت دارم. ابوجعفر همان اســیر عراقی در مقر تیپ بدر
!مشغول فعالیت است
:عملیات نزدیک بود. بعد از عملیات به همراه رفقا به محل تیپ بدر رفتیم. گفتیم
.هر طور شــده ابوجعفر را پیدا می کنیم و به جمع بچه های گروه ملحق می کنیم
قبل از ورود به ســاختمان تیپ، با صحنه ای برخورد کردیم که باورکردنی
نبود. تصاویر شــهدای تیپ بر روی دیوار نصب گردیده بود. تصویر ابوجعفر
!در میان شهدای آخرین عملیات تیپ بدر مشاهده می شد
.سرم داغ شد. حالت عجیبی داشتم. مات ومبهوت به چهره اش نگاه کردم
.دیگر وارد ساختمان نشدیم
.از مقر تیپ خارج شــدیم. تمام خاطرات آن شــب در ذهنم مرور می شد
حمله به دشــمن، فداکاری ابراهیم، بیســیم چی عراقی، اردوگاه اسراء و تیپ
!بدر و… بعد هم شهادت، خوشا به حالش
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از شهداءومهدویت
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتچهلنهم
✨﷽✨
قبل از اذان صبح برگشــت. پیکر شــهید هم روی دوشش بود. خستگی در
.چهره اش موج می زد
صبح، برگه مرخصی را گرفت. بعد با پیکر شــهید حرکت کردیم. ابراهیم
.خسته بود و خوشحال
می گفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم. فقط همین
شــهید جامانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف کرد و توانستیم او
.را بیاوریم
خبر خیلی سریع رسیده بود تهران. همه منتظر پیکر شهید بودند. روز بعد، از
.میدان خراسان تشییع با شکوهی برگزار شد
می خواستیم چند روزی تهران بمانیم، اما خبر رسید عملیات دیگری در راه
.است
.قرار شد فردا شب از مسجد حرکت کنیم
٭٭٭
.با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مســجد ایســتادیم. بعد از اتمام نماز بود
.مشغول صحبت و خنده بودیم
پیرمردی جلو آمد. او را می شناختم. پدر شهید بود. همان که ابراهیم، پسرش
.را از بالای ارتفاعات آورده بود. سلام کردیم و جواب داد
همه ســاکت بودند. برای جمع جوان ما غریبه می نمود. انگار می خواســت
!چیزی بگوید، اما
لحظاتی بعد ســکوتش را شکســت و گفت: آقا ابراهیــم ممنونم. زحمت
!کشیدی، اما پسرم
!!پیرمرد مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است
لبخند از چهره همیشــه خندان ابراهیم رفت. چشــمانش گرد شــده بود از
!!تعجب، آخر چرا
بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشــمانش خیس از اشک شد. صدایش
:هم لرزان و خسته
دیشــب پســرم را در خواب دیدم. به من گفت: در مدتی کــه ما گمنام و بی نشــان بر خاک جبهه افتاده بودیم، هرشب مادر سادات حضرت زهرا
!به ما سر می زد. اما حالا، دیگر چنین خبری نیست
»!پسرم گفت: »شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند
.پیرمرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود
به ابراهیم نگاه کردم. دانه های درشــت اشــک از گوشــه چشمانش غلط
می خورد و پایین می آمد. می توانســتم فکرش را بخوانم. گمشــده اش را پیدا
»!کرده بود. »گمنامی
٭٭٭
:بعد از این ماجرا نگاه ابراهیم به جنگ و شــهدا بسیار تغییر کرد. می گفت
دیگر شــک ندارم، شــهدای جنگ ما چیزی از اصحاب رسول خدا و
.امیرالمؤمنین کم ندارند
.مقام آن ها پیش خدا خیلی بالاست
بارها شنیدم که می گفت: اگر کسی آرزو داشته که همراه امام حسین
.درکربلا باشد، وقت امتحان فرا رسیده
ابراهیم مطمئن بود که دفاع مقدس محلی برای رسیدن به مقصود و سعادت
.و کمال انسانی است
برای همین هر جا می رفت از شهدا می گفت. از رزمنده ها و بچه های جنگ
تعریــف می کرد. اخلاق و رفتارش هــم روز به روز تغییر می کرد و معنوی تر
.می شد
در همان مقر اندرزگو معمولاً دو ســه ساعت اول شب را می خوابید و بعد
!بیرون می رفت
:موقع اذان برمی گشت و برای نماز صبح بچه ها را صدا می زد. با خودم گفتم
ابراهیم مدتی است که شب ها اینجا نمی ماند!؟
یک شــب به دنبال ابراهیم رفتم. دیدم برای خواب به آشــپزخانه مقر سپاه
.رفت
فردا از پیرمردی که داخل آشپزخانه کار می کرد پُرس وجوکردم. فهمیدم
.که بچه های آشپزخانه همگی اهل نمازشب هستند
ابراهیم برای همین به آنجا می رفت، اما اگر داخل مقر نماز شــب می خواند
.همه می فهمند
این اواخر حرکات و رفتار ابراهیم من را یاد حدیث امام علی به نوف
:بکالی می انداخت که فرمودند
».شیعه من کسانی هستند که عابدان در شب و شیران در روز باشند«
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❁قـ📖ـرآن کریـم(تفسیر نور)❁
☘ #سلام_بر_ابراهیم ۱ ☘
💥 قسمت پنجاه ششم: چفیه
✔️ راوی : عباس هادی
🔸ابراهيم در مرخصي به سر ميبرد.
آخر شب بود كه آمد خانه، كمي صحبت كرديم. بعد ديدم توي جيبش يك دسته بزرگ اسكناس قرار دارد!
گفتم: راستي داداش، اينهمه پول از كجا ميياري!؟ من چند بار تا حالا ديدم كه به مردم كمك ميكني، براي هيئت خرج ميكني، الان هم كه اين همه پول تو جيب شماست!
بعد به شوخي گفتم: راستش رو بگو، گنج پيدا كردي!؟
🔸ابراهيم خنديد وگفت: نه بابا، رفقا اينها را به من ميدهند، خودشان هم ميگويند در چه راهي خرج كنم. فرداي آنروز با ابراهيم رفتيم بازار، از چند دالان و بازارچه رد شديم. به مغازه مورد نظر رسيديم.
مغازه تقريباً بزرگي بود. پيرمرد صاحب فروشگاه و شاگردانش يك يك با ابراهيم دست و روبوسي كردند، معلوم بود كاملاً ابراهيم را ميشناسند.
بعد از كمي صحب تهاي معمول، ابراهيم گفت: حاجي، من انشاءالله فردا عازم گيلان غرب هستم.
پيرمرد هم گفت: ابرام جون، براي بچه ها چيزی احتياج داريد؟
🔸ابراهيم كاغذي را از جيبش بيرون آورد. به پيرمرد داد وگفت: به جز اين چند مورد، احتياج به يك دوربين فيلمبرداري داريم. چون اين رشادتها و حماسه ها بايد حفظ بشه .آيندگان بايد بدانند اين دين و اين مملكت چه طور حفظ شده.
بعد هم ادامه داد: براي خود بچه هاي رزمنده هم احتياج به تعداد زيادي چفيه داريم.
🔸صحبت كه به اينجا رسيد پسر آن آقا كه حرفهاي ابراهيم را گوش ميكرد جلو آمد وگفت: حالا دوربين يه چيزي، اما آقا ابرام، چفيه ديگه چيه؟! مگه شما مثل آدماي لات و بيكار ميخواهيد دستمال گردن بندازيد!؟
ابراهيم مكثي كرد وگفت: اخوي، چفيه دستمال گردن نيست. بچه هاي رزمنده هر وقت وضو ميگيرند چفيه برايشان حوله است، هر وقت نماز ميخوانند سجاده است. هر وقت زخمي شوند، با چفيه زخم خودشان را ميبندند و...
🔸پيرمرد صاحب فروشگاه پريد تو حرفش و گفت: چشم آقا ابرام، اون رو هم تهيه ميكنيم.
فردا قبل از ظهر جلوي درب خانه بودم. همان پيرمرد با يك وانت پر از بار آمد. سريع رفتم داخل خانه و ابراهيم را صدا كردم.
پيرمرد يك دستگاه دوربين و مقداري وسايل ديگر به ابراهيم تحويل داد و گفت: ابرام جان، اين هم يك وانت پر از چفيه.
بعدها ابراهيم تعريف ميكرد كه از آن چفيه ها براي عمليات فتح المبين استفاده كرديم.
كم كم استفاده از چفيه عامل مشخصه رزمندگان اسلام شد.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم