eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
249 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
💞 از مسجد بیرون اومدیم و قرار شد بریم و منطقه رو به طور کامل ببینیم.مدام حرفای اون رزمنده توی مغزم تکرار میشد.تا اینکه کنجکاوی اجازه نداد بیشتر از این ساکت بمونم.درحالی که به سمت چپ یادمان میرفتیم گفتم: –آریا خیلی جاها شنیدم آدمایی مثل این رزمنده بخاطر مزایا و پول میجنگن؛ولی این اشک و آه،این سختیا و مرگ هارو میشه با پول جبران کرد‌؟ لبخندی زد و گفت:خوبیِ آدمایی مثل تو اینه که پاشونو نمیکنن تو یه کفش که ۱۰۰درصد حرفای من درسته.امید بحثای منطقی خیلی طول میکشه منم به صورت تخصصی بلد نیستم جواب بدم ولی از لحاظ اخلاقی اصلا درست نیست به آدمی اتهام پول دوستی بزنی که واسه امنیت من و تو رفیقای فابریکشو جلو چشماش تیربارون کردن و هزارتا سختی کشیده تا جنگ تموم شه. حس کردم داره فکر میکنه من میخوام تفکراتمو تغییر بدم؛اما ترجیح دادم به اصول خودم پایبند باشم: –میفهمم ولی خیلیم این آدما رو جدی نگیر.اون زمان همه دنبال آباد کردن این مملکت بودن و البته جو گرفته بودشون.خوباشون شهید شدن و بقیه افتادن به جون ریشه های این کشور. +تا وقتی چیزی رو با چشم ندیدی به کسی نسبتش نده.قبول دارم بعضی از کسایی که اون موقع فتنه هارو شقه کردن الان خودشون فتنه شدن.ولی همه که اینطور نیستن به کسی تهمت نزن. --خیلی خب بسه،حرف جدی اصلا به تو یکی نمیاد. یه دونه زد پشت سرمو داشتیم میخندیدم که روبه روم یسنا رو دیدم.همراه دوستش داشتن با تانک ها عکس میگرفتن و حرف میزدن.بهش خیره شده بودم که آریا گفت: +بعد بگو عشق کیلو چنده و داری چرت و پرت میگی. –آریا دست از سرم بردار +خب تاکی میخوای این موضوع رو از بزرگترا مخفی کنی –کدوم موضوع؟برای بار هزارم من عاشق نشدم.اصلا این دختر به درد من نمیخوره؛ما هیچ شباهتی به هم نداریم +منو که دیگه نمیتونی سیاه کنی؛با چی داری میجنگی؟ –من با چیزی نمیجنگم فقط واقع بینم.یسنا واقعا خانمه،دروغه اگه بگم ازش خوشم نیومده.وقتی با بعضیا قیاسش میکنم؛میبینم چقد ارزش خودشو میدونه ولی اون به من بله نمیگه منم خودمو کوچیک نمیکنم. همراه فاطمه داشتیم عکس میگرفتیم که یهو روبه روم آقایون محترم،امیدو آریا رو دیدم.ازشون چشم گرفتم ولی فاطمه گفت: +یسنا، با این شاهزاده قرار مداری گذاشتین؟ –چه قراری؟ +ازدواج دیگه –وا این حرفا چیه؟ +آخه بدجور داره نگات میکنه –به خودت نگیر؛حتما دارن پشت سرمونو نگاه میکنن زد رو شونه ام و گفت: +بابا تو که خنگ نبودی فک کنم باید شیرینی عقدتو بخوریم –بابا تو که شتر نبودی که در خواب پنبه دانه ببینی خندید و یه گوشه نشست.ای کاش همه حرفاش فقط یه حدس باشه؛آقا امید پسر خوبیه اما بامن فرق داره. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت28 ✍ #زهرا_شعبانے از مسجد بیرون اومدیم و قرار شد بریم و منطقه
💞 از اداره به خونه میام و روی کاناپه میشینم.آرام به طرف آشپزخونه میره و در حال رفتن سلام سردی هم میکنه.اونقدر سرد که تمام تنم یخ میزنه.با همه خستگیم به هر سختی که بود؛خودمو به اُپن میرسونم و میگم: –میشه باهم حرف بزنیم +میشنوم –چی شده آرام؟چندوقته خیلی سرد برخورد میکنی. +چیزی نشده فقط از بچم خبر ندارم؛این که چیز مهمی نیست. –چرا داری طعنه میزنی؟مگه تقصیر منه که گذاشته رفته. به گریه افتاد: +معلومه که تو مقصری.تو زدی تو گوشش،کاری کردی بزاره بره –برای بار هزارم من پدرشم،وقتی اشتباهی کنه خدا در حد یه توپ و تشر بهم حق داده دیگه؟ +مثل اینکه خودتم این دروغو باور کردی؟اینکه پدرشی؟ چطور میتونه اینقدر بی رحم باشه.با این حرفش همه بدنم سست میشه.عرق پیشونیمو با سر انگشتم میگیرم و میگم: –خیلی بی رحمی آرام،تو خودتو مادر امید میدونی ولی درمورد من اینطور حرف میزنی.من همه زندگیمو پای امید گذاشتم؛با اینکه شب و روز درگیر کار بودم ولی همه سعیمو کردم براش کم نزارم.اونوقت بدون اینکه سبک سنگین کنی میگی پدرش نیستی. با عصبانیت کاپشنمو برمیدارم و به سمت در حرکت میکنم که برم بیرون ولی یهو از پشت بازوی چپمو میگیره.با دست راست مچشو گرفتم و گفتم: –یادم نمیاد با کسی درگیر شده باشم و تونسته باشه مقاومت کنه مچشو خیلی محکم گرفته بودم و مدام سعی میکرد دستشو از بین انگشتام بکشه بیرون ولی نمیتونست.منم ادامه دادم: –اونا نتونستن؛ تو هم نمیتونی ولی تو که توانایی مقاومت فیزیکی رو نداری؛تونستی با اون حرفت کاری کنی که هیچ دشمنی تاحالا با من نکرده بود. دستشو ول کردمو از خونه زدم بیرون.تو ماشین بودم و بی هدف رانندگی میکردم که تصمیم گرفتم به مهران زنگ بزنم؛گوشی رو برداشت وگفت: +سلام عمو –سلام مهران جان،زنگ زدم ببینم تونستی با امید حرف بزنی؟ +نه عمو چند روزه گوشیش خاموشه –ببینم درمورد اون پسره روزبه چیزی فهمیدی؟ +آره یه چیزایی فهمیدم ولی باید حضوری بگم –خیلی خب پس آدرس یه کافه رو برات میفرستم +ممنون بعد از قطع کردن گوشی یهو یه پیام اومد؛آرامه،بازش میکنم: (ای عزیز تر از جانم از زمانی که خانه را ترک کردی گلها پژمرده شده و من هم سراپا دردم.بازگرد تا با یکدیگر خانه را آباد کرده و پسرمان را به جایگاهش برگردانیم.پسری که تو بزرگ کردی؛پسری که پدرش تویی) چه منت کشی بامزه ای،براش مینویسم:(کمی کار دارم؛اما به زودی می آیم.دوستت دارم نازنینم) 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄
💞 وارد کافه میشم و بعد از ۵ دقیقه مهران هم میاد.دو تا قهوه سفارش میدیم و اون شروع میکنه: +عمو،من با آرش همونی که امیدو با روزبه آشنا کرد طرح دوستی ریختمو به بهونه اینکه میخوام وارد باندشون بشم از زیر زبونش یه چیزایی کشیدم.میگفت روزبه یه ماشین به کسایی که وارد باندشون میشن میده تا باهاش دخترای پولدارو گول بزنن؛بعدشم از اون پولا یه درصدی برای خودش برمیداره.البته این اصلا مهم نیست آخه از زبون یکی از مشتریای قهوه خونه آرش شنیدم که کار اصلی روزبه پخش مواد مخدره.اینش خیلی برام عجیب بود؛آخه کسی که مواد توزیع میکنه چه نیازی به چندرغاز پول دخترای مردم داره؟ –خیلی عجیبه،نمیدونم چی بگم.ولی مطمئن باش یه هدفی پشت این کاره.گفتی قهوه خونه ی آرش تو خیابون هفت تیره؟ +بله گوشی رو برمیدارم و شماره حامد رو میگیرم و بالاخره جواب میده: *سلام،سایه سنگینی پیدا کردی سرهنگ --سلام الان وقت این حرفا نیست.ببین حامد،آدرس یه قهوه خونه رو برات میفرستم که اسم کوچیک صاحبش آرشه.از طریق این آدم باید به کسی به اسم روزبه برسین.پس بدون اینکه متوجه بشه تعقیبش کنین. ساعت حدودا هشت شب بود و باید تو مسجد شلمچه نماز جماعت میخوندیم.اسم نمازو که شنیدم؛حرفای یسنا تو گوشم تکرار شد"اعتقادی که دارین رو جار بزنین.آدم باید خودش باشه نه پسر پدرش" واقعا روم نمی شد بگم نماز نمیخونم از طرفی هم نمیتونستم حرفای یسنا رو نادیده بگیرم.پس تصمیم گرفتم واقعا نماز بخونم.همراه آریا وضو گرفتیم و تو صف اول ایستادیم. حس عجیبی بود.بعد از سه سال قصد نماز کرده بودم؛نه خوشحال بودم نه ناراحت شاید فقط نگران بودم.نگران امیدی که شکل گرفته بودو الان داشت از هم میپاشید.چون قلبش شده بود آبستن حوادث.حالاهم که انگار گرفتار شده‌؛گرفتار عشق... قامت بستم و رهسپار جاده بی انتهایی شدم که انصافا دلم براش تنگ شده بود. به قنوت می‌رسیم.دستامو بالا میارم ولی هرکاری میکنم ذکرشو یادم نمیاد.قبلا شنیده بودم که قنوت رو میشه فارسی هم خوند.به همین خاطر شروع میکنم"خدایا هرچند بنده خوبی نبودم ولی نمیدونم چی شد که امشب خواستم یه قدم به سمتت بردارم.میدونم کج رفتم ولی تو قدمامو صاف کن.در ضمن آریا میگه من عاشق شدم؛اگه راسته کمکم کن که..." اصلا معنی حرفایی که میزدم رو متوجه نمیشدم.نمیدونستم چرا بابت کاری که میگفتم درسته و حق اون دختراست معذرت خواهی کردم؛یا اینکه بابت رسیدن به یسنا از خدا کمک خواستم. نماز تموم میشه و دم در مسجد خم میشم و به کمک انگشت اشاره ام کفشمو پام میکنم.همون طور که دولا بودم سرمو چرخوندم و دیدم یسنا هم کنار ورودی خانما داره کفشاشو میپوشه.به محض اینکه منو دید سرشو به معنای سلام به سمت پایین خم کرد.بعد از اینکه جوابشو با سر دادم خواستم صداش بزنم ولی فامیلشو نمیدونستم.تو ایستگاه اتوبوساهم عمو رو فقط حاج احمد صدا میزدن.به همین خاطر دویدمو جلوش ایستادم: --ببخشید میدونم درست نیست اینجا باهم حرف بزنیم فقط خواستم بگم خواستتون انجام شد.من یه نماز واقعی خوندم. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت30 ✍ #زهرا_شعبانے وارد کافه میشم و بعد از ۵ دقیقه مهران هم میا
💞 با شنیدن این حرف،صورتشو لبخند زیبایی گرفت.اونقدر گرم و دلنشین که میشد ماه رو تو صورتش دید.یهو به خودم نهیب زدم و گفتم"اینطوری نگاهش نکن؛درست نیست."سرمو پایین میندازم و اون میگه: +واقعا؟ –بله +از ته دلتون بود؟ باید به این سوال چه جوابی بدم؟خب موقع نماز احساساتی شدم؛ولی مطمئن نیستم که از ته دلم بوده یانه.اما کور کردن ذوق این دختربچه هیچ لذتی نداره. لبخند زدم و گفتم: –از تهِ تهِ دلم اما این جواب عواقب داره.لبخندش پهن تر میشه: +میدونستم شهدا کار خودشونو میکنن.آقا امید من خیلی دعا کردم براتون،ان شاءالله عاقبت بخیر شین. دعا کن عاقبتم باتو بخیر شه.پس به من توبه کردنو اجبار میکنی؛جوری تو عمل انجام شده قرارت بدم که تا حالا توش گیر نکرده باشی: –دعا؟برای من؟ +بله به قول خودتون از پسر یه شهید انتظار بیشتری میره منم دعا کردم که شهدا کمکتون کنن –پس اینقدر هدایت من براتون مهم بودو نمیدونستم با شنیدن این حرف خودشو جمع و جور میکنه و میگه: +ما همه مسلمونیم،باید برای همه ی خواهرا و برادرای مسلمونمون دعا کنیم.بااجازه آقای صالحی اصلا توقع این جواب رو نداشتم.با بیان رابطه خواهر و برادری و خطاب من با گفتن آقای صالحی،به طور غیرمستقیم بهم فهموند پامو از گلیمم درازتر نکنم. بعد از یک ساعت استراحت قرار شد دعای ندبه خونده بشه.نشسته بودیم و دعا شروع شد چند سطری خونده بودیم که یهو صدای کسی که میخوند گرفت و به سرفه افتاد.آوردنش پایین و بهش آب دادن ولی صداش درنمیومد.میگفتن تو جنگ شیمیایی شده.عمو بعد از ناامید شدن از طرف اون گفت: +یه نفرو باید انتخاب کنیم که بقیه دعا رو بخونه یهو آریا گفت: *امید تا هفده سالگی زیر دست حاج یوسف مداحی و خوندن قرآن و دعا رو تمرین میکرد اتفاقا صدای خوبی هم داشت –چی داری میگی من هیچی یادم نمیاد عمو اخم کردو گفت: +اصلا حوصله بحثو ندارم؛قبل از اینکه دیر بشه واسه خوندن بقیه دعا میری میشینی بالای منبر. 🌹 هیچ وقت فکر نمیکردم تو مسجد شلمچه، روبه روی این همه آدم دعای ندبه بخونم. آخه اصلا قیافه من به این چیزا میخوره.این چه مخمصه ایه که توش حق انتخابم ندارم. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄
💞 آقا امید روبه رومون نشست و شروع به خوندن بقیه دعا کرد.انصافا انتظار خوندن دعا توسط هرکسی رو داشتم الا این ملکه عذاب که هرجا میرم جلو چشممه. با چند کلمه اولی که تلاوت میکنه؛صدای تحسین همه بلند میشه. این صوت از کسی مثل امید بعید بود.گوشمو به صدای دلنشینش میسپارم و محو میشم. بعد از دو دقیقه ترجیح دادم از مسجد خارج شم.کفشامو میپوشم و روی یه تپه خاکی میشینم.رفیق شفیقم فاطمه هم میاد کنارم و نق زدناشو شروع میکنه: +ببینم چرا اومدی بیرون؟ –حالم خوب نبود +چرا خوب نبود؟ –چقد فوضولی،به تو چه؟ +نه اینطور نمیشه؛تو ترکه لازم داری. یه تیکه چوب نازک برمیداره و میکوبه به دستم.با ضربه ای که میزنه درد بدی تو بازوم میپیچه.اخم میکنم و میگم: –چیکار میکنی؟ +تو تا تنبیه نشی نمیگی دردت چیه. –من دردی ندارم چوبو میگیره بالا و میگه: +بزنم؟ –نه نه +پس بگو –میخوای بدونی چرا اومدم بیرون،خب صدای آقا امید اذیتم میکرد +صدا به اون خوشگلی –مشکل منم همین خوشگل بودنشه انگار که چیز مهمی رو کشف کرده باشه میگه: +پس بگو؛این صدا کاری کرده که تو دلت بگی ای کاش این جنتلمن شوهر من بود.تو هم که دلت نمیخواد به گناه بیفتی و میزنی بیرون. –این چرت و پرتا چیه؟ اخم کردو گفت: +اه،خستم کردی خب اگه عاشق شدی بگو تا یه راه درست درمونی جلو پات بزارم دیگه واقعا کفری میشم: –بس کن فاطمه،عاشقی کیلو چنده؟ +تو کشیدیش من که نکشیدم بگم کیلو چنده. دوباره چوبو گرفت بالا و گفت: +یا اعتراف میکنی یا به جون خودم جوری میزنم که مجبور شم دیه بدما دستامو به نشونه تسلیم گرفتم بالا و گفتم: –خیلی خب،عاشق نشدم ولی فقط یه لحظه این نفس سرکش گفت ای کاش این ملکه عذاب شوهر من بود. حامد و نیروهاش دربه در دنبال آرش راه افتادن تا بالاخره به روزبه رسیدن.وقتی عکس و مکان روزبه رو به بچه های مواد مخدر اطلاع دادیم؛اونا گفتن مدت هاست که روزبه و کاراش رو زیر نظر دارن. از وقتی همگی کل ماجرا رو به کمک مهران و اطلاعاتِ کامل ترِ دایره مواد فهمیدیم حسابی مشتاقیم پی ببریم که روزبه با ثروت میلیاردیش چه نیازی به پول دخترای مردم داره. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت32 ✍ #زهرا_شعبانے #یسنا آقا امید روبه رومون نشست و شروع به خو
💞 در حال رانندگی بودم تا به خونه برم که اذان ظهر رو از گلدسته های یه مسجد شنیدم.فکر کردم که اگر نماز رو تو مسجد بخونم بهتره؛به همین خاطر پیاده شدم و به سمت مسجد رفتم.بعد از خوندن نماز بابت کاری دودل بودم ولی تصمیم گرفتم انجامش بدم.به سمت امام جماعت رفتم و براش سیر تا پیاز ماجرای امیدو تعریف کردم.و بعد گفتم: –این همه ی جریان بود.حاج آقا،امید بچه ی منه و اینکه از خون من نیست برام هیچ اهمیتی نداره.حتی یه بار تو عمرم سرش داد نزدم ولی این اواخر رفتارای بدی از خودش نشون میداد.اون شبم وقتی که شنیدم تو شب عاشورا مشروب خورده اینقدر عصبی شدم که نفهمیدم چیکار کردم.بعدش از افسری که امیدو گرفته بود درمورد این موضوع پرسیدم.برگشته میگه تنها کسی که حالت عادی داشته و تست الکلش هم منفی بوده پسر شما بود.حاج آقا تکلیف من چیه؟من نباید رو امید دست بلند میکردم؟ حاج آقا گفت: +خب شما چه از لحاظ شرعی چه از لحاظ قانونی پدرش هستین چون بزرگش کردین و تو شناسنامه هم اسم شما به عنوان پدرش ثبت شده.و یه پدر هم حق داره گاهی برای تنبیه فرزندش این کارو بکنه.شما هم که نمیدونستین پسرتون دروغ گفته پس اشتباهی نکردین.هرچند که با عطوفت رفتار کردن خیلی بهتر از خشونته.حالا اگه میخواین مطمئن بشین میتونین ازش معذرت خواهی کنین.* بعد از تعریفایی که بابت خوندن دعا شنیدم راهی اهواز شدیم تا توی اردوگاه مخصوصی که سپاه برای گروه های راهیان نور تدارک دیده بود مستقر بشیم.وارد اردوگاه میشیم و بلافاصله روی تخت میفتم و آریا هم همینطور.بعد از چند ساعت استراحت،شام خوردیم و به سمت تپه ای که قرار بود نمایشی درمورد دفاع مقدس روی اون انجام بشه حرکت کردیم. بعد از طی کردن مسافتی طولانی به بالای تپه رسیدیم و نمایش شروع شد.از لحاظ فنی نمایش خیلی خوبی بود ولی مفهمومش درگیرم کرده بود.دانستانش پسری به اسم محمد رو معرفی میکرد که پدرش تو جنگ شیمیایی شده بود ولی خودش چندان به این چیزا اعتقادی نداشت.پدرش داستان جنایت های سازمان مجاهدین(منافقین)خلق توی کردستان رو براش تعریف کرد و محمد بعد از اینکه کم آوردن نفس،پدرش رو به شهادت رسوند فهمید درمورد شهدا اشتباه فکر میکرده.چقدر داستان زندگی محمد شبیه زندگی منه نکنه منم درمورد بعضی چیزا اشتباه فکر میکنم؛نکنه وقتی بفهمم که دیر شده باشه.که بابا... بابا؟من دوباره به حسین فاتح گفتم بابا؟لابد از سرِ عادت بوده وگرنه...وگرنه چی دیوونه؟میخوای انکار کنی که هنوزم دوسش داری؟چه بلایی داره سر من میاد؟ پوفی میکنم و به سمت آریا میرم.شاید این دلقک بتونه حالمو خوب کنه. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ *این مسئله خیلی گسترده تره و میتونین برای پی بردن بیشتر ،به رساله مرجع تقلیدتون مراجعه کنین. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄
💞 هوا بالای اون تپه فوق العاده بود.با آریا راه میرفتیم و اکسیژن خالص تنفس میکردیم.رو لبه ایستاده بودیم و شهر اهواز به خوبی دیده میشد؛چون ارتفاع تپه خیلی زیاد بود.به سمت راستم که نگاه کردم؛یسنا و دوستش فاطمه رو دیدم.انگار یسنا حال خوبی نداشت چون فاطمه شونشو گرفته بود و اونم سرشو به سمت پایین خم کرده بود.همون طور که با نگرانی به یسنا نگاه میکردم با آرنج به دست آریا زدم.برگشت و به آرومی گفت: +چیه؟ با صدایی که میلرزید گفتم: –یسنا چیزیش شده؟ +نمیدونم بدون اینکه منتظر جواب دیگه ای از آریا باشم؛به سمت یسنا و فاطمه دویدم و اونم پشت سرم اومد. وقتی بهشون رسیدم؛گفتم: –چیزی شده فاطمه خانم؟ *یسنا از ارتفاع میترسه و تا بلندی اینجا رو دید حالش بد شد،نمیدونم چیکار کنم؟ سر یسنا رو به پایین بود و انگار میخواست بالا بیاره ازش پرسیدم: –‌حالتون خوبه یسنا خانم؟ جوابی نداد؛انگار نمیتونست چیزی بگه...رومو به طرف آریا کردمو گفتم: –برو بگرد ببین میتونی عمو احمدو پیدا کنی +باشه هر چند ثانیه یه بار چند نفر می اومدن و میپرسیدن که چی شده و با جمله "چیزی نیست"بدرقه شون میکردم.بعد یه دقیقه آریا برگشت و گفت: +عمو احمد اینجا نیست امید،احتمالا رفته پایین تپه فاطمه با اشک و ناله گفت: *چیکار کنیم آقا امید؟ یهو یه ماشین که فکر میکنم مال سپاه بود از بالای تپه اومد و آروم و بدون ترس رفتم جلوش و اونم توقف کرد. فاطمه به کمک یکی دوتا خانم دیگه یسنا رو روی صندلی عقب نشوندن و منم جلو سوار شدم و آریا هم پیاده اومد. به پایین تپه رسیدیم و یسنا رو بردن داخل اردوگاه خانما تا آبی به دست و روش بزنن و حالش جا بیاد.آریا روی یه نیمکت نشسته بود و من مثل اسفند رو آتیش بالا و پایین میپریدم و حاضر نبودم برم توی ساختمون.آریا همون طور که به من خیره شده بود گفت: +نمیخوای یکم بشینی؟سرم گیج رفت از بس زمین اینجا رو متر کردی. –نگرانم +خب به یه خانم بگو بره داخل ببینه حالش بهتره –بعد اون خانمه نمیپرسه چیکارشی. +بگو داداششم عصبی میشم: –من داداششم؟ با لبخند مرموزی به سمتم اومد و گفت: +اگه داداشش نیستی؛حتما عاشقشی کنترلمو از دست دادمو با مشت زدم تو صورتش و با صدای بلندی گفتم: –آره عاشقشم هر کسی که تو محوطه اردوگاه بود؛سرشو به سمت ما برگردوند و منم بخاطر اینکه این گند رو جمع کنم سر آریا داد زدم: –آره،من عاشق بابامم 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت34 ✍ #زهرا_شعبانے هوا بالای اون تپه فوق العاده بود.با آریا راه
💞 همه افکارِ تلخ و شیرینم رو کنار میزنم و قصد خواب میکنم.صبح ساعت ۵ برای نماز بیدار شدم و بعد از به جا آوردنِ بهترین عبادت دنیا به محوطه ی اردوگاه رفتم.هوا خیلی سرد و مه آلود بود و خلوت بودن محوطه آدم رو به وحشت مینداخت.روی نیمکت نشستم و چشمام رو روی هم گذاشتم.یهو یه صدایی گوشمو پر کرد: +سلام آقا امید چشمامو باز کردم و یسنا رو جلوم دیدم.از روی نیمکت بلند شدم وجوابشو دادم: –سلام +راستش خواستم بابت دیشب هم عذرخواهی و هم تشکر کنم. –نه تشکر لازمه نه عذرخواهی من فقط نگرانتون شده بودم +به هر حال ممنونم خواست بره که صداش زدم: –یسنا خانم +بله –من باید یه چیزیو بهتون بگم،یه روز گفتم میخوام نماز واقعی بخونم.ولی امروز یه تصمیم دیگه هم گرفتم +چه تصمیمی؟ –نماز ظاهر دینه؛من میخوام به باطنش هم برسم +خب این که خیلی خوبه –نمیدونم عمو احمد درمورد شوهرعمه من چیزی بهتون گفته یا نه.من از بچگی با عمه ام و شوهرش زندگی میکردم ولی تا همین چند روز پیش نمیدونستم که شهید صالحی پدرمه. حیرت زده گفت: +واقعا؟؟؟ –بله فقط به عمو چیزی نگین چون از این موضوع هیچی نمیدونه +حتما –میدونم که گیج شدین ولی اگه من الآن اینجام به این دلیله که با بابام یا همون شوهرعمه ام واسه دروغی که بهم گفته بود دعوام شد.خیلی پشیمونم،اون منو بزرگ کرده و رفتارم اصلا باهاش خوب نبود.نمیدونم باید چیکار کنم؟چجوری باید برگردم خونه؟ متفکرانه گفت: +خب یه پدر با همه کج خُلقی هایی که ممکنه داشته باشه مهربونم هست.به نظر من یه معذرت خواهیِ خاضعانه کافیه یه مکث کوتاه کرد و گفت: +چرا این سوالو از من پرسیدین؟ قلبم یخ میزنه از این سوالش،چه جوابی بهت بدم؟ تو نباید دروغ بگی امید،دیگه نباید دروغ بگی. –میخواین راست بگم یا دروغ؟ +معلومه،راست –یکم سخته. من باید بگم.آریا راست میگه این ماجرا باید از یه جایی شروع شه. –من به این خاطر این ماجرا رو بهتون گفتم چون باید یه تصمیم مهم بگیرین. +تصمیم؟؟؟منظورتون رو نمیفهمم –من...من به شما... خدای بزرگ قلبم داره از جا درمیاد؛کمکم کن خواهش میکنم.صاف ایستادم؛جوری که سر یسنا تا شونه ام میرسید.تو دلم بسم الله گفتم و شروع کردم: —من به شما علاقه دارم؛فکر میکنم کنار شما میتونم کامل بشم بُهت زده بهم خیره شد. –من اشتباهات زیادی داشتم ولی میخوام این عشق یکی از درست ترین حسایی باشه که تو زندگیم تجربه کردم.منظور از تصمیم اینه؛شما باید تصمیم بگیرین با همه این ماجراهایی که براتون تعریف کردم حاضرین با من ازدواج کنین یا نه. برگشت بره که گفتم: –من نمیخوام این فرصتو از دست بدم؛لطفا منطقی فکر کنین. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄
💞 هوا سرده ولی روی پیشونیم دونه های درشت عرق نشسته و صورتم گُر گرفته.با بالاترین سرعتی که داشتم وارد سالن شدم و بعد از درآوردن چادرم روی تخت نشستم.فاطمه که حال عجیبم رو دید؛اومد و کنارم نشست.دستمو گرفت و گفت: +یسنا!!!چیزی شده؟ اشکی از چشمم سرازیر شد؛با سر انگشت گرفتمش و گفتم: –امید... + امید چی؟ –امید،گفت منو...دوست داره...ازم خواستگاری کرد. با ذوق گفت: +وااااااااااای راست میگی؟ سَرَمو به نشونه ی بله تکون دادم.با خوشحالی گفت: –آخ جون،خب بله رو بگو و همه رو راحت کن دیگه.کی رو میخوای که از امید بهتر باشه.خوشتیپ و خوش قیافه نیست که هست.خوش اخلاق و لاکچری نیست که هست بعدشم شباهتای زیادی با تو داره.وای اینقدر دوست دارم تو لباس عروس ببینمت. –این چرت و پرتا چیه که میگی؟مگه بار اوله که برام خواستگار میاد؟ +بار اول نیست ولی امید فرق داره؛تو دوسش داری حق به جانب گفتم: –کی گفته؟ خندید: +اشکات گفتن عروس خانم از لفظ"عروس خانم"سرخ و سفید میشم.واقعا باید چه جوابی بدم.سردرگمم چون هنوزم امید رو کاملا نمیشناسم و در مورد زندگی عجیبش فقط یه خلاصه کوتاه میدونم.ولی به قول فاطمه اشکام یه نشونه ست؛نشونه ی اینه که عاشق شدم ولی این عشق نباید چشمام رو کور کنه. وسایلامون رو برداشتیم و ساعت ۷ به سمت اتوبوسا جهت برگشتن به خونه حرکت کردیم. منو فاطمه کنار هم بودیم؛بابا کمی اونورتر و امید و آریا جلوی ما بودن.بعد از ده دقیقه طی کردن مسافت اردوگاه تا محل ایست اتوبوسا،خواستیم سوار شیم که صدایی همه ی ما رو میخکوب کرد: +عمو احمد،یسنا خانم،فاطمه خانم... همه به سمت امید برگشتیم.بابا گفت: *چیزی جا گذاشتی؟ +آره... نفس عمیقی کشید و ادامه داد: +دلمو جا گذاشتم.من نمیتونم همراهتون بیام؛یه تصمیم گرفتم که برای محکم شدنش به اینجا موندن احتیاج دارم. و من خوب میدونستم تصمیمش چیه.ادامه داد: +همگی حلالم کنید عین آدمای شکست خورده شده بود،؛کوله شو جابه جا کردو روشو برگردوند.این امیدِ مظلوم هیچ شباهتی به اونی نداشت که قرص و محکم ایستاد و گفت"به من علاقه داره"پس حتما بدجور دلش از دست کارایی که قبلا کرده و من نمیدونم چی هستن پُره.یه قدم به سمت خروجی اردوگاه برداشته بود که بابا دست روی شونه اش گذاشت: *منم میمونم بابا روشو به سمت آریا کرد: *‌تو هم میمونی؟ آریا گفت: +من به خُل بازیای امید عادت دارم؛خیالی نیست میمونم و بعد از فاطمه پرسید: *تو چی دخترم؟ فاطمه گفت: +خب چون شما تو این سفر بودین بابام خیالش راحت بود؛هر جا شما و یسنا برین منم میام. و بعد خطاب به من گفت: *تو چی یسنا؟دوست داری بمونی؟ من خیلی گیج شده بودم.هم دلم میخواست بمونم و جاهایی که نرفتیم رو ببینم و هم از اینکه کنار امید باشم میترسیدم. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت36 ✍ #زهرا_شعبانے #یسنا هوا سرده ولی روی پیشونیم دونه های درش
💞 یهو بابا گفت: +به چی فکر میکنی؛یه کلام بگو میای یا نه؟ با سوالش به خودم اومدم.تصمیم گرفتم باهاشون همراه شم چون اگه بدون بابا برگردم تهران،تنها میمونم.به زور لبامو از هم جدا کردم و گفتم: –بله میمونم. بعد از پاسخ ِ مثبت همه مون،بابا رفت تا با مسئولین کاروان که اکثرا دوستاش بودن خداحافظی کنه.یکی از همراهای کاروان که با ماشین خودش اومده بود؛ماشینش رو به بابا داد تا برای رفت و آمد اذیت نشیم و بعد همگی به سمت شاسی بلند مشکی ِ دوست بابا حرکت کردیم.بابا پشت فرمون نشست؛امید صندلی شاگرد و منو فاطمه صندلی عقب نشستیم.مونده بود آریا که برای راحتی ما رفت در پشت رو باز کرد و اونجا مستقر شد. در حال رفتن به سمت فکه بودیم و من به امید که پشتش بهم بود خیره شده بودم.امیدی که سخت تو فکررفته بود و با شونه های افتاده به جاده نگاه میکرد.دیدن امید توی این وضعیت منو بدجور بهم میریخت.ماشین در سکوت مطلق بود که یادم افتاد توی کوله ام میوه دارم.تصمیم گرفتم با میوه ها یه ذره از جو سنگین ماشین کم کنم.بشقاب و چاقو رو درآوردم و خیلی مرتب سیب و موز ها رو تیکه کردم.اول به بابا دادم و بعد به فاطمه و آریا.هر کدوم یکی–دو دونه برداشتن و بعد بشقاب رو جلوی امید گرفتم و گفتم: –بفرمائید آقا امید با چهره ی کاملا خسته ای گفت: +ممنون،میل ندارم اما من به میل ندارم اون راضی نبودم: –نمیشه که،اول صبح سیب خوردن خیلی خوبه +ولی... –خواهش میکنم خواست یه دونه سیب برداره که گفتم: –کل بشقاب همه با تعجب به من و امید نگاه کردن.خدای بزرگ چه بلایی سر من اومده؟ امید بشقاب رو از دستم میگیره و به نشونه تشکر با همون چهره خسته لبخندی میزنه و من هم به عقب برمیگردم و سر جام میشینم.به فکه میرسیم و چند ساعتی اونجا میمونیم.و بعد به چند جای دیگه طی دو– سه روز سر میزنیم.تو تمام این مدت همه ی دعاهام خلاصه میشد تو عاقبت بخیری خودم و جوونای دیگه.فاطمه هم مدام اذیتم میکرد و همش میگفت یه عروسی نزدیکه.اوایل دودل بودم درمورد بله گفتن به امید چون میدونستم که قبلا ایده آل من نبوده ولی وقتی حال الآنش رو میبینم مطمئن میشم امید همونه که من میخوام. مسافرت تموم شد و اونم حال بهتری داشت؛حالی که همه ما به عنوان همسفرش درک میکردیم.داشتیم برمیگشتیم که توی یکی از دشتای کردستان توقف کردیم.امید سرما خورده بود و حال خوبی نداشت؛منو فاطمه کنار یه رود نشسته بودیم و شوخی میکردیم که یکم فاطمه رو هول دادم و اون افتاد توی رودخونه. با جیغای من و صدای وحشتناک آب که ناشی از افتادن فاطمه توی رودخونه بود؛مردا از بساط جوجه کباب دل کندن و به سمت رودخونه دویدن.مدام جیغ میزدم و میگفتم: –تو رو خدا کمکش کنین میدونستم که بابا به خاطر کمردردش نمیتونه بره تو آب سرد،پس میمونه امید و آریا 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄
💞 وقتی رسیدن کنار رود،امید خواست بپره تو آب که آریا گفت: +نه امید تو سرما خوردی من میرم بلافاصله پرید و شروع کرد به شنا کردن.خون خونم رو میخورد و مدام صلوات میفرستادم چون رودخونه عمیق بود و موجهای بدی داشت. بعد از دو دقیقه آریا در حالی که فاطمه تو بغلش بود از آب بیرون اومد.فاطمه رو آروم روی چمنا گذاشت خودشم افتاد رو زمین و نفس نفس میزد. بلافاصله به سمت فاطمه دودیدم؛‌درسته که توی اون شرایط نمیتونستم کاری کنم اما حالا به عنوان تنها کسی که بهش محرمه باید به کمکش میرفتم.دست راستمو تو دست چپم قفل کردم و پایین گلوش رو فشار دادم تا آبی که خورده رو بالا بیاره؛چادرش رو آب برده بود و موهاش کمی بیرون بود که بخاطر آقایون محترم توی روسری هولشون دادم.‌بعد از اینکه به هوش اومد همه جویای حالش شدن و فهمیدیم چیزیش نشده.بابا آتیش روشن کرد و برای فاطمه و آریا پتو آورد تا دورشون بپیچن. بعد از خوردن جوجه های نیمه سوخته همه دور آتیش حلقه زدیم.کنار فاطمه نشسته بودم ولی بخاطر اشتباهم روی حرف زدن نداشتم.تا اینکه بعد از چند دقیقه خودش با دیدن پتویی که دور آریا بود تو گوشم گفت‌: +یسنا،آقا آریا منو از آب بیرون کشید‌‌؟ ‌‌میدونستم معذب میشه.ولی باید میگفتم: –آره چون میدونست کنارمون هستن تابلو نکردو یواشکی گفت: +وای چه خاکی تو سرم کنم؛روم نمیشه باهاش چشم تو چشم بشم –خب موقعیت اضطراری بود ؛مجبور بودیم ولی مگه این دختر آروم میگرفت. دور آتیش نشستن هم لذت زیادی داره ولی بی صبرانه منتظر بودم که برسیم تهران تا تیکه های پوکیده زندگیم رو به هم بچسبونم.بیشتر از هرچیز دیگه ای دلم برای بابا تنگ شده بود؛‌کسی که بهش مدیونم و روی نگاه کردن تو چشماشو نداشتم.با این تصورات دیگه نتونستم این وضع رو تحمل کنم.از جمع جدا شدم و شماره بابا رو گرفتم.به دو بوق نرسیده گوشی رو برداشت و صدای نگرانش توی گوشم پیچید: +الو امید،امید صدامو میشنوی.کجایی تو رو خدا جواب بده از صداش معلوم بود به گریه افتاده.لب زدم: –گریـــ....گریه نکن و بعد گوشی رو کاملا خاموش کردم چون این صدا حکم نابودی من رو داشت.صدای لرزون کسی که همیشه با وجودش پشتم گرم بود. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت38 ✍ #زهرا_شعبانے وقتی رسیدن کنار رود،امید خواست بپره تو آب که
💞 ‌‌حال عجیبی داشتم؛مثل کسی که حافظه اش رو از دست داده.حافظه ای که دوست نداشت به گذشته سر بزنه و با همه وجود میخواست پدر نبودنِ حسین فاتح رو فراموش کنه؛روزبه و اون۱۵۰ میلیون رو فراموش کنه و حتی عشق رو فراموش کنه.چون گاهی هم دلت هم عقلت از تصمیم احمقانه ای که میگیری شکست میخورن.تصمیم من کامل و جامع نبود چون میخواست برای آرامش داشتن یسنا رو از خاطر ببره.اما نمیدونست که این حس پاک و هیجانش شیرینی زندگیه؛نمیدونست که این دختربچه با رفتارِ درستی که داره میتونه منو با خودش تا اوج آرامش ببره.من دیگه نباید به جاده خاکی بزنم؛این تصمیم اشتباه محضه. بعد از اینکه آریا و فاطمه خانم گرم شدن سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.صبح ساعت ۵‌ به نزدیکیای کرج رسیدیم.نماز صبح رو به عمو احمد اقتدا کردیم و بعد به سمت ماشین رفتیم تا یکی دو ساعت بخوابیم.همه خوابیده بودن ولی من هنوز بیدار بودم.در ماشین رو باز کردم و گوشه ی جاده نشستم.هوا خیلی سرد بود ولی میخواستم این سرما از حرارتِ وجودم کم کنه.‌سرمو گذاشتم روی زانوهام و پاهامو بغل کردم وچشمام رو بستم.بعد از نیم ساعت صدای باز شدن در ماشین اومد.چشمام رو باز نکردم ولی حس لامسه ام گفت‌ یه پتو روی دوشمه.میدونستم این پتو جوشیده از کدوم فکرِ نگرانه.به همین خاطر صداش زدم‌‌‌‌‌: –‌یسنا خانم هول کرد و گفت‌: +من...من نمیخواستم بیدارتون کنم فقط دیدم هوا سرده خواستم به بابا بگم براتون یه پتو بیاره ولی اونم بیدار نبود. ‌–من خواب نبودم؛میشه یکم باهم حرف بزنیم خواست در بره: +‌‌ولی من... ‌–‌خواهش میکنم اومد و روبه روم ایستاد و من شروع کردم‌‌: –‌درمورد پیشنهادم فکر کردین‌‌؟ +راستش... –اگه جوابتون منفیه لطفا رُک بهم بگین سرشو انداخت پایین و با مکث کوتاهی گفت: +اگه پدرم راضی باشن من حرفی ندارم. و با همون شرم و حیای همیشگی که الآن بیشتر هم شده بود؛با سرعت به سمت ماشین رفت و منم نفس آسوده ای کشیدم. 🌹 الآن دم خونه ایم که توش بزرگ شدم.یه آپارتمان تو طبقه سی و دوم.با اینکه دودل بودم ولی باید این ماجرا رو تموم میکردم.همینکه خواستم به سمت ساختمون حرکت کنم؛‌‌‌‌‌‌‌‌سه نفر جلوم ظاهر شدن.یکی شون از نوچه های روزبه بود ولی اون دوتا رو نمیشناختم.اونی که هیکلش درشت تر بود به سمتم اومد و با یه چماق محکم زد تو کتفم. ‌‌ داشتم از حسینیه به خونه می اومدم که دیدم دم ساختمون سه نفر دارن یه جوون رو میزنن جلوتر که رفتم دیدم اون جوون امیده.به سرعت به سمتشون دویدم و گفتم:ولش کنین.یکیشون گفت دخالت نکن.به سمتش دویدم و اجازه دادم دستمو بپیچونه و بعد اسلحه مو گذاشتم رو شقیقش. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄
💞 وقتی ‌اسلحه رو دیدن پا به فرار گذاشتن.به سرعت به سمت امید دویدم.بدون جون روی زمین افتاده بود.معلوم بود بدجور زده بودنش.با دست تکونش میدادم و مدام صداش میزدم‌؛ولی از هوش رفته بود و صورتشو خون زیادی پوشونده بود.باید میبردمش بیمارستان.به سمت ماشین که روبه روی ساختمون،پارک بود دویدم و در صندلی عقب رو باز کردم.برگشتم به طرفش.دست راستمو زیر کمرش و دست چپمو زیر زانوش بردم و بلندش کردم.هوا تاریک بود ولی موهای خرماییش زیر نور چراغ میدرخشید.موهایی که بلند شده بود و ته ریش کوتاهی که واقعا بهش میومد.این چهره معصوم که غرقِ خون بود‌‌‌ رو بوسیدم و توماشین گذاشتمش.به سرعت سوار شدم و به سمت بیمارستان حرکت کردم. 🌹 +آقا چرا اینقدر نگرانی؟ –چه بلایی سر پسرم اومده آقای دکتر؟ +هیچی خودتونو کنترل کنین.به پاهاش ضربه بدی وارد شده و شاید تا یکی–دو روز نتونه درست راه بره.ولی نگران نباشین گفتم بهش آرام بخش بزنن و زخماشم پانسمان میکنیم.ان شاءالله زود سرِ پا میشه. دکتر رفت و منو با این بچه بی جون تنها گذاشت.کنار تختش نشستم و دستمو کردم تو موهاش.انصاف نیست بعد این همه نگرانی روی تخت بیمارستان ببینمت.سرشو بوسیدمو دستشو تو دستام گرفتم.تکونی خورد و با ناله گفت: +بابـا با نگرانی گفتم: ‌–جون بابا ‌+ درد دارم –میدونم‌‌؛باید یکم تحمل کنی به زور لب باز کرد: +‌بابا...من...منو ببخش –این حرفا رو نزن امید،الآن سلامتی تو از همه چیز مهم تره. دست چپشو بالا آوردمو بوسیدم و بعد سرشو.آرام و مرتضی رفته بودن رامسر خونه پدرِ آرام و من دست تنها بودم به همین خاطر تصمیم گرفتم به مهران زنگ بزنم: –‌الو سلام مهران +‌‌‌سلام،خوبین‌؟ –وقت احوال پرسی نیست‌‌؛‌امید برگشته ولی حالش خوب نیست و آوردمش بیمارستان.آرام تهران نیست که کمکم کنه؛آدرس بیمارستان رو میفرستم بیا اینجا +مگه چی شده؟ –بیای واست توضیح میدم بعد از نیم ساعت مهران اومد و سیر تا پیاز ماجرا رو براش گفتم.اونم مثل من معتقد بود که کتک زدن امید کار آدمای روزبه بوده.بعد از تموم شدن سرُم،امید رو با ویلچر بردیم و صندلی عقب نشوندیم.مهرانم کنارش نشست که مراقبش باشه و منم پشت فرمون نشستم و با بالاترین سرعتِ مجاز به سمت خونه حرکت کردم.با کمک مهران امید رو روی تخت نشوندیم و پیراهن خونیش رو عوض کردیم.مهران یه پتو برد که روی کاناپه بخوابه و منم خواستم به سمت اتاق برم ولی نمیتونستم امید رو تنها بزارم.واسه همین پایین تختش نشستم و دستشو تو دستم گرفتم و نفهمیدم کی خوابم برد. موقع اذان بودو آلارمِ گوشی بابا به صدا دراومد.بعد از اینکه بابا از اتاق بیرون رفت منم تصمیم گرفتم نماز صبحمو بخونم.همه ی بدنم درد میکرد و به زور تونستم روی تخت بشینم.با پارچ آبی که کنار تختم بود وضو گرفتم و به حالت نشسته الله اکبر گفتم.توی قنوت بودم که بابا وارد اتاق شد.منتظر موند تا نمازم تموم شه.بعد از اینکه سلام رو دادم گفت: +‌اون موقعا وقتی حالت خوب بود؛نماز نمیخوندی ولی حالا با این همه درد... –مهم داشتن و نداشتن درد نیست مهم اعتقاده که الآن دارم و بعد روی تخت دراز کشیدم و پتو رو تا روی گردنم آوردم. ادامه دارد.... 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت40 ✍ #زهرا_شعبانے وقتی ‌اسلحه رو دیدن پا به فرار گذاشتن.به سرع
💞 بدون اینکه حرفی بزنه انگشتاشو روی موهای بهم ریختهِ من کشید و بعد از چند ثانیه گفت: +وقتی۱۷‌سالم بود با پدرم دعوام شد و تا یه سال پیش عموم زندگی کردم.شبی که داداشم آشتی مون داد و برگشتم خونه،فرداش وقتی از خواب بیدار شدم فهمیدم بابا تا صبح بالای سرم نشسته بوده و بهم نگاه میکرده.منم الآن حسی رو دارم که بابام اون موقع داشت. به طرفش برگشتم و گفتم‌: ‌–‌میشه منو ببخشین‌ بابا‌؟ به زور پتو رو روی سرم کشید و گفت: +‌الآن وقت این حرفا نیست؛فقط استراحت کن ‌‌منم اونو با حس پدرانه ای که احاطه اش کرده بود تنها گذاشتم و به این فکر کردم که چقدر لجبازی میتونه چشم آدم رو کور کنه؛‌‌‌تا این حد کور که فکر کنی این مردِ مهربون یه دیو دوسره. این تمام افکار من بود چون بعدش از درد زیاد به خواب رفتم. 🌹 +امید امید صدای بابا بود.چشمام رو باز کردم و گفتم: –بله ‌‌‌+دکتر دیشب گفت برای اینکه ماهیچه هات شل بشن باید دوش آب گرم بگیری.حموم رو گرم کردم باید بری –نمیتونم بلند شم بابا +برای اینکه بلند شی باید بری.دیشبم پلیسا اومده بودن بیمارستان چون حالت بد بود گفتم امروز ساعت ۱۱‌ بیان اینجا پس باید بری دوش بگیری تا حالت بهتر شه. بابا مهران رو صدا زد و با کمک اونا به طرف حموم رفتم.بعد از دوش گرفتن هم مهران اومد و کمکم کرد تا کنار بابا روی مبل بشینم.ده دقیقه گذشت و دو تا بازپرس اومدن و رو به روی من نشستن و یکیشون شروع کرد به پرسیدن‌: +‌میدونم حالتون بده آقای فاتح ولی لطفا جواب بدین.اونایی که بهتون حمله کردن رو میشناسین؟ –بله ‌+‌خب کی هستن‌؟ –‌‌آدمای یه بی شرف به اسم روزبه.من قبلا برای روزبه کار میکردم و بعد ازشون جدا شدم به همین دلیل به من حمله کردن +‌چه کاری براشون میکردی‌‌‌‌‌‌‌‌؟ 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄
💞 بازپرس سوالی پرسید که میترسیدم جلوی بابا بهش جواب بدم هرچند مطمئنم مهران تا الآن همه چیزو بهش گفته.ترسم از عصبانیت بابا نبود چون میدونستم با این وضعی که من دارم عصبی نمیشه؛تمام ترسم از این بود که بشکنه یا حتی جلوی دوست و برادرش محمدرضا شرمنده بشه.بازپرس محکم تر سوالشو تکرار کرد: ‌+چه کاری براشون میکردی؟ دودل بودم ولی باید همه چیزو به پلیس میگفتم‌‌: –‌اغفال دخترای پولدار و بعد اخاذی. به بابا نگاه کردم با دست روی صورتشو گرفته بود.این وسط تنها چیزی که برام اهمیت نداشت عکس العمل بازپرس بود. دستمو روی دست بابا گذاشتم و با نگرانی صداش زدم: –‌بابا!!! ‌سرشو بالا آورد و ژست یه سرهنگِ پرقدرت رو گرفت و گفت: +‌من چیزیم نیست ادامه بده تو جواب اینطور حکم کردن نمیشه نه آورد.به سمت بازپرس برگشتم و گفتم: –میدونم ممکنه مجازات بشم ولی اهمیتی نداره. تمام اتفاقات رو برای پلیس توضیح دادم ولی به این خاطر که شکایتی وجود نداشت فعلا دستگیرم نکردن.پلیسا بیرون رفتن و بابا خواست به سمت اتاق بره که گفتم: –من حرف دارم بابا برگشت ولی روی مبل ننشست و دست به سینه روبه روم ایستاد و این ایستادن یعنی حرفتو بزن: –من...من نه،باید محکم تر از این حرفا باشم که بخوام اینطور صحبت کنم.با وجود دردی که همه جای بدنم احساس میشد صاف نشستم و گفتم : –هر آدمی میتونه اشتباه کنه منم اشتباه کردم.خودتون گفتین اگه کاری کردم بهتون بگم؛‌‌گفتین کمکم میکنین +واسه یه پدر سخته که... پوزخند زد: +کدوم پدر؟ –بابا،دایی محمدرضا تا ابد... و باز حرفمو قطع کرد: +‌یه چیزایی رو نمیتونم باور کنم امید.آخرین باری که باهم حرف زدیم به من گفتی شوهرعمه و به محمدرضا "بابا". ولی حالا به من میگی بابا و به محمدرضا دایی.توی این ۱۰–۱۵ روز چی تغییر کرده که از این رو به اون رو شدی؟ مهران با تعجب داشت بهمون نگاه میکرد. ‌با لحن آرومی گفتم: –خیلی چیزا تغییر کرده؛اتفاقی با یکی از دوستای دایی آشنا شدم.بلافاصله بعد از آشناییمون میخواست بره راهیان نور و منم همراهش رفتم.اونجا چیزایی دیدم که تصورشم برای آدمی مثل من سخت بود.داستانایی میشنیدم که معرفت و لوتی گری رو روسیاه میکرد.همه اینا باعث شد که بخوام زندگیمو تغییر بدم. بلند شدم که برم به سمتش.مهران سریع اومد و با دستش کمرمو گرفت که زمین نخورم.وقتی به بابا رسیدم گفتم: –‌من یه عمر اینطور زندگی کردم نمیخوام دنیایی که واسه خودم ساختم یه شبه خراب شه.میخوام شما بابام باقی بمونین میخوام شهید صالحی داییم باقی بمونه و مثل یه دایی هوامو داشته باشه.حالا که دلیلشو گفتم میشه بازم بابا صداتون کنم‌؟ لبخند زد و آروم گفت: +من از خدامه. مهران کمرمو ول کردو بعد از چند سال بابا رو بغل کردم.با لحن پدرانه ای تو گوشم زمزمه کرد: +نگران هیچی نباش خودم گردن یکی یکیِ اون عوضیا رو میشکونم 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت42 ✍ #زهرا_شعبانے بازپرس سوالی پرسید که میترسیدم جلوی بابا بهش
💞 بعد از دو روز که حالم بهتر شد و به کمک پانسمان با عسل زخمام خوب شدن؛بابا به مامان زنگ زد و گفت که برگشتم.مادر گرامی هم دو پا داشت؛دو پا دیگه قرض گرفت و برگشت.وقتی اومد هم که دیگه نگم اینقدر غذاهای خوب درست کرد و دورم گشت که تنبلیم واقعا داشت گل میکرد.‌چهار روز بود که برگشته بودم خونه ولی بخاطر حالم نتونستم خبری از عمواحمد و یسنا بگیرم.کنار بابا روی مبل نشستم و گفتم: –‌بابا،این مدت دوست دایی خیلی بهم کمک کرد میشه امشب برای شام دعوتش کنین؟ +‌حالا اسمش چیه؟بگو ببینم میشناسم یا نه –فامیلشو که هیچ وقت نپرسیدم ولی اسمش احمده میگفت صمیمی ترین دوست دایی بوده. یهو عین برق گرفته ها از جا پرید و با تعجب پرسید: +‌یه دختر به اسم یسنا نداشت؟ –چرا،می شناسینش‌؟ ‌نشست رو مبل و چشمش رو به جای نامعلومی دوخت: +‌احمد...احمد... نفس عمیقی کشید و خیلی جدی پرسید: +شمارشو داری؟ –آره +بهش زنگ بزن دعوتش کنم بیاد ‌به حالت گنگی گفتم: +چشم به عمو احمد زنگ زدم و بابا کلی باهاش حرف زد تهش دعوتشون کرد که شام بیان خونه ما.خوشحال بودم که میتونستم عمو احمد رو دوباره ببینم ولی دروغ گفتم اگه بگم همه ی اشتیاقم فقط بخاطر دیدن عمو احمد بود. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄
💞 ‌با صدای آیفون وارد آشپزخونه شدم و به مانیتورش زل زدم.وقتی عمو احمد و یسنا رو توی قابِ شیشه ای آیفون دیدم لبخندی روی لبم نشست؛ولی به عنوان بزرگ خونه،بابا باید در رو باز میکرد.صداش زدم و به همراه مامان به استقبالشون رفتیم.بابا و عمو که انگار بعد از ۲۰ سال همدیگه رو دیده بودن.یسنا هم با مامان به طرف آشپزخونه رفت و مشغول آماده کردن برنج شدن و کباب هم قرار بود بابا درست کنه.من و مرتضی هم یه گوشه نشستیم و مرتضی یه بند حرف میزد ولی حواس من تو آشپزخونه جا مونده بود.خیلی دلم میخواست بدونم یسنا هم مثل من دلشوره داره یا نه.تصمیم گرفتم به آریا خبر بدم تا بیاد و دلشوره منم با اومدنش کمتر بشه. همراه احمد وارد بالکن شدم.نشستم که جوجه هارو به سیخ بکشم و همونطور هم شروع کردم به حرف زدن: –هیچ وقت فکر نمیکردم دوباره ببینمت +ولی من همیشه امیدوار بودم –چرا هیچ وقت نخواستی منو ببینی؟ +یادت رفته پدرخانمت چه تهدیدایی کرد؟دوست داشتم دوباره ببینمت ولی میترسیدم رو پشت بوم خونه تون تک تیرانداز گذاشته باشه. –اتفاقا سه ماه پیش فهمیدم چرا اینقدر دیکتاتوره +چرا؟ –بهم گفته بود برم توی صندوقچه ی اتاقش یه چیزی براش بیارم که در حین گشتن یه کاغذ دیدم.شجره نامه خونوادگیشون بود که نشون میداد جدشون شاه عباس صفوی بوده. با تعجب گفت: +واقعا؟؟؟ خندیدم: –آره +‌چه جالب پس محمدرضا و امیدم یه جورایی شاهزاده محسوب میشن. ‌‌–‌آدمی مثل محمدرضا نیازی به شاهزاده بودن نداره.همه مردم تا ابد بیشتر از یه پادشاه بهش احترام میزارن به نشونه ی تایید سری تکون داد و گفت: +ولی مراقب شاهزاده ای که بهت سپردن باش و چیزی رو بهش تحمیل نکن تعجب کردمو گفتم: –منظورت چیه؟ +‌نمیخوام دخالت کنم ولی در هرحال امید پسر محمدرضاست.تو پدرش نیستی که بخوای بخاطر مخالفت کردن با یه موضوع پیش پا افتاده مثل ازدواج با خواهرزادت بزنی تو گوشش. بُهت زده گفتم‌: –چی؟اون به تو گفته من میخواستم مجبورش کنم با خواهرزادم ازدواج کنه‌؟‌‌خواهر من، نا‌زنین که اصلا دختر نداره +واقعا‌؟من فکر کردم حتما یه دختر داره که امید میگه شوهرعمه ام میخواست به این ازدواج مجبورم کنه وگرنه تا وقتی که توی این خونواده جایی داشتم که نازنین ازدواج نکرده بود ‌‌–‌اون بهت دروغ گفته احمد،امید تا قبل از اون شب که تورو ببینه نمیدونست پسر من نیست پیش تو وانمود کرده من مثل نامادری سیندرلام.باور کن احمد،بحث ما بابت چیز دیگه ای بود و من اون لحظه که زدم تو گوشش ذره ای به این فکر نکردم که امید پسر محمدرضاست.من به عنوان پدرش اینکار رو کردم فقط برای اینکه بفهمه اشتباه کرده. +یعنی رابطه تو و امید از اول مثل یه پدر و پسرِ واقعی بوده؟ –معلومه،امید فقط چند روزه از اینکه محمدرضا پدر واقعیشه خبردار شده. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت44 ✍ #زهرا_شعبانے ‌با صدای آیفون وارد آشپزخونه شدم و به مانیتو
💞 ‌‌ خیلی استرس داشتم تا اینکه آیفون به صدا در اومد و فهمیدم آریا اومده.باهم به طرف آشپزخونه و بالکن رفتیم تا به همه سلام کنه.بعد از خوش و بش های معمول روی مبل نشستیم و اون شروع کرد: +‌چته عین مرغِ پرکنده شدی‌؟ –‌خب دلیل اصلی راه انداختن این مهمونی این بود که مامان و بابام یسنا رو ببینن تا بتونم بحث ازدواجو مطرح کنم ولی دلشوره دارم؛روم نمیشه این حرفو بزنم. +چه بزنی چه نزنی من بعید میدونم قبول کنن بُهت زده گفتم: –چرا؟یسنا که دختر خوبیه +من که نگفتم ایشون دختر خوبی نیست؛اتفاقا خانمی از سر و روش میباره.ولی به نظر من قبول نمیکنن چون تو فقط ۲۰ سالته.البته من نمیدونم عمو حسین چه واکنشی نشون میده فقط براساس اینکه اگه من چنین چیزی رو بگم؛بابام دندونامو خورد میکنه گفتم قبول نمیکنن. عصبانی شدم و جوری که بقیه نفهمن گفتم‌: –تو که حدست این بود‌؛مرض داشتی گفتی برو به بقیه بگو؟ ‌خندید و گفت‌: +خب اگه بهشون بگی؛تکلیفت زودتر روشن میشه.یا میگن بریم خواستگاری یا دندوناتو خورد میکنن دیگه با لبخندش بیشتر اعصابمو خورد میکرد.تهدید آمیز گفتم: –اون مُشت آبداری که تو اردوگاه زدمو یادت رفته؟ بازم خندید: ‌+حالا واسه کتک خوردن وقت زیاد هست.میرم دستامو بشورم برای شام. رفتو منم تو فکر بودم تا اینکه یه نفر صدام زد: +آقا امید برگشتم و دیدم یسناست.همونطور که سرش پایین بود گفت: +خواستم بگم خیلی خوشحالم که تونستین با خونوادتون آشتی کنین.هم آرام جون هم آقا حسین خیلی مهربونن اون امید مغرور و خودخواه هیچ وقت تعارف کردن بلد نبود ولی از وقتی تورو دیده تعارف شده ورد زبونش: –به لطف شما بود +و تلاش خودتون و اونم رفت. آریا از سرویس بهداشتی بیرون اومد و تا خواست بپرسه یسنا چی گفت؛صدای بابا از بالکن بلند شد: *امید،آریا بیاین پیش این جوجه ها وایسین تا ماهم یکم بشینیم –چشم الآن میایم تو آشپزخونه بودم که یهو صدای یه موبایل از روی اُپن بلند شد.آرام خانم که داشت سالاد درست میکرد گفت: +یسنا عزیزم این گوشیِ امیده.میشه بهش بدیش؟ –آخه... ‌+برو دیگه الآن قطع میشه –چشم گوشی رو برداشتم.اسم روی صفحه "آرش" بود.در حال رفتن به سمت بالکن بو‌‌‌دم که با صدای بوق رفت روی پیغامگیر: *الو امید کدوم گوری هستی این دختره بیتا... با شنیدن اسم یه دختر همه ی قوانین اخلاقی رو کنار گذاشتم و گوشمو تیز کردم: *این دختره بیتا همونی که قبل از همشون باهاش بودی؛نمیدونم شماره منو از کجا آورده زنگ زده میگه میخوام آرمانو ببینم.یعنی کارو تمیز انجام دادیا فکر نمیکردم یه اسم دیگه جای اسم خودت بهش گفته باشی. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄
💞 تماس قطع میشه؛حس میکنم همه وجودم توی آتیشه.یعنی...نه نمیتونم باور کنم اون اشکا،اون همه معصومیت تو چهره امید تو روزای آخرِ سفر دروغ بوده باشه. هرچند که پاهام قوتی ندارن ولی به هر زحمتی که شده وارد بالکن میشم.امید و آریا درحال بگو بخندن.سرفه ای مصلحتی میکنم و خیلی بی حال میگم: –آقا امید گوشیتون زنگ خورد آرام خانم گفت براتون بیارمش.بفرمائید گوشی رو از دستم گرفت و تشکری کرد.منم عین آدمی که تو جنگ شکست خورده باشه از بالکن بیرون اومدم. ‌ خیلی گیج بودم؛آریا گفت: +یسنا خانم چیزیش بود؟ –‌نمیدونم وقتی که اومد و گفت خوشحاله از اینکه برگشتم خونه،حالش خوب بود. +مگه قرار بود برنگردی؟ ‌وای همینو کم داشتم.یهو چشمم به اسم روی صفحه ی گوشی خورد؛ "آرش‌" با شرمندگی میگم: –چیزه...میشه یه لحظه بری بیرون؟ +چیزی شده؟ –‌نپرس با دیدن حالم از بالکن بیرون رفت.دست از باد زدن کبابا کشیدم و پیغامِ آرش رو باز کردم.با شنیدنش نزدیک بود پس بیفتم؛یعنی یسنا اینو شنیده بود که اون حال رو داشت.با اینکه نمیخواستم کس دیگه ای از اشتباهی که کردم خبردار بشه ولی باید به آریا میگفتم.آریا از من یه سال کوچیکتره ولی نمیدونم چرا حس میکنم یه کوهِ تجربه ست. آروم گفتم: –آریا بیا تو وارد شدو سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کردم و اون گفت: +گند زدی امید تا الآن دغدغه مون این بود که بابات به این ازدواج راضی میشه یا نه؛حالا دیگه عروس خانمم ناراضیه. بعد از کلی خودخوری همه سر میز شام نشستیم و مشغول خوردن شدیم.یسنا که کلا فقط غذاشو بهم میزد.واقعا داغون بودم ولی حال بد اون داغونترم میکرد.مامان و بابا و عمو احمد داشتن صحبت میکردن؛مامان گفت: +‌من یسنا جان رو توی روزعاشورا تو تعزیه دیده بودم.نه یسنا؟ یسنا اصلا نمی فهمید چی میگفتن و با حالت گنگی گفت‌: *‌‌هان؟‌بله یادمه بخاطر لحن عجیب غریبش همه خندیدن بجز منو آریا بعد بابا گفت: +این احمد خانِ فاتح... از تعجب صدام رفت هوا: –فاتح؟فاتح که فامیلِ... حتی نمیتونستم بگم "فاتح فامیل ماست" چون عمو احمد فکر میکرد من فامیلم صالحیه.واقعا معنی اصلی کلمه "مخمصه" وضع الآن منه.بابا که مکث منو دید خیلی جدی گفت: +‌فرصتش پیش نیومده بود که بهت بگم؛احمد پسرعموی منه. –مگه میشه؟ معلوم بود که نمیخواست تو جمع توضیح بده چون به مرتضی به طور نامحسوسی اشاره کرد واسه اینکه مرتضی هیچ چیزی درمورد اینکه من برادرش نیستم نمیدونست و حتی موقع دعوای من و بابا تو حسینیه بود.و قطعا این موضوع مربوط به زمان به دنیا اومدن من میشد.نفسی بیرون داد و گفت: +حالا بعدا بهت میگم خیلی کنجکاو بودم ولی باید صبر میکردم. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت46 ✍ #زهرا_شعبانے تماس قطع میشه؛حس میکنم همه وجودم توی آتیشه.ی
💞 یک ساعت بعد از شام عمو احمد و یسنا و آریا رفتن و منم به دلیل فشار عصبی زیاد ساعت ۱۰‌ خوابیدم. اول صبح بلند شدم و به عنوان صبحونه نیمرو خوردم.دودل بودم و نمیدونستم یسنا چه واکنشی نشون میده ولی هرجوری شده باید باهاش حرف میزدم.روز ، روزِ شهادت پیامبر ‌(ص‌) هست و قطعا همه دانشگاه ها تعطیلن و یسنا خونه ست فقط خدا کنه که عمو احمد خونه نباشه.موبایلمو برمیدارم و به تلفن ثابتشون زنگ میزنم؛بعد از چند بوق صدای یسنا تو گوشم میپیچه: +سلام بفرمائید –سلام من امیدم نفس عمیقی میکشه: +بفرمائید –باید باهاتون حرف بزنم +میشنوم –باید حضوری حرف بزنم ‌+‌من تمایلی ندارم با یه نامحرم صحبت کنم منطق رو میارم وسط بازی‌: –موضوع اون طور نیست که شما فکر میکنین.قطعا خانمی که من دیدم و قصد ازدواج باهاش رو دارم فقط با یه پیغام طرف مقابلشو قضاوت نمیکنه. بعد از کمی مکث گفت: +‌‌کجا باید بیام‌‌؟ –بیاین پارک سرِ کوچه تون 🌹 روی نمیکت نشستم و به درختای رو به روم خیره شدم.هوا بارونی بود؛از اون بارونای قشنگی که توی پاییز میباره.داشتم اکسیژنِ خالص تنفس میکردم که یهو یسنا اومد و رو به روم ایستاد و مثل همیشه اون برای سلام پیش دستی کرد: +سلام –سلام به نیمکت اشاره کردم که بشینه ولی فقط به یه "ممنونم‌" اکتفا کرد.برای بار چندم مجبور شدم اشتباهی که کردم رو برای یه نفر توضیح بدم.بعد از شنیدن حرفام بدون هیچ واکنشی به سمت خروجی پارک قدم برداشت.از جام بلند شدم و گفتم: –هیچ حرفی ندارین؟ برگشت و گفت: +حرف که زیاده ولی من اعصاب کَل کَل رو ندارم.با این حرفا باید دلمو به چیِ این ازدواج خوش کنم.رک بگم آقای فاتحِ به ظاهر صالحی،من نمیتونم وارد یه زندگی بشم که توش به طرف مقابلم اعتمادی ندارم. –یادتون رفته؟من توی اردوگاه صادقانه بهتون گفتم؛گفتم که اعتقاد چندانی به دین نداشتم و میخوام از این به بعد داشته باشم.تو فرهنگ لغت شما به این نمیگن توبه؟ +باید ثابت کنین که این توبه واقعی بوده. و بعد راهشو گرفت که بره.به اطرافم نگاه کردم؛‌ بخاطر نم نم بارون کسی توی پارک نبود.بلند و جوری که بشنوه داد زدم: –به چه زبونی بگم عاشقتم؟چی قانعت میکنه؟ ایستاد ولی بعد از چند ثانیه به راهش ادامه داد. 🌹 اینقدر بی هدف تو خیابونِ بارون خورده قدم زدم که نمیدونم چجوری به خونه ی آرش رسیدم.زنگ درو زدم و وارد شدم.بلافاصله بعد از نشستن گفتم: –مشروب داری؟ +میارم الآن آورد و لیوان رو روی میز عسلی گذاشت.دستمو جلو بردم ولی وجدانم یهو گفت واقعا احمقی امید. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗✼═┅┄
💞 به پشتی مبل تکیه دادم و به اون لیوان دست نزدم.آرش گفت: +‌‌‌حالت خرابه‌‌؟ –خیلی ‌+پس چرا نمیخوریش‌‌‌‌‌‌؟‌‌‌سرِحال میارتت –نمیتونم قول دادم +یه دختر جدیده‌؟ ‌‌‌عصبی میشم‌‌: –‌‌‌‌من همون موقعشم بخاطر پول با اون دخترا میرفتم و میومدم؛کی کار اشتباهی کردم که میپرسی یه دختر جدیده یا نه؟من به خودم قول دادم. +اگه به خودت قول دادی چرا اینجایی؟ –چون یه احمق تمام عیارم بلند شدم که برم ولی یهو گفت: +معلومه که خیلی حالت خرابه وگرنه پیش کسی نمیومدی که با روزبه ارتباط داشته.چت شده امید؟چرا یهو با روزبه بهم زدی؟نمی دونستی اون چقدر بی رحمه و جون هیچ کس براش اهمیت نداره؟من شاید خیلی کارا بکنم ولی بی شرف نیستم وقتی فهمیدم دستور داده چطور بزننت باهاش دعوام شدو قطع ارتباط کردم.مطمئنم تا الآن فرق منو روزبه رو فهمیدی وگرنه نمیومدی اینجا. به صورت عمیقی به فکر فرو رفتم و بعد از یه نفس عمیق گفتم: –‌نمیدونم چرا اومدم پیش تو حتی نمیدونم حرفات راسته یا نه ولی من خیلی اشتباه کردم آرش.گروه خونی من به این کارا نمیخورد؛من میرم تکلیفمو با خودم مشخص کنم به تو هم پیشنهاد میدم دست از این کارا برداری.یه زندگی آروم با پول کم بهتر از یه زندگیِ سطح بالا ولی بدون آرامشه. و از اونجا زدم بیرون. بعد از برگشتن به خونه فقط به حرفای امید فکر میکردم.اگه بخوام راستشو بگم حرفاش به نظرم صادقانه بود ولی من نمیتونم با حدس و گمان وارد زندگی مشترک بشم. به ساعت نگاه کردم. ۱۲:۴۸ ظهر بود‌؛از جام بلند شدم که یهو درِ سالن باز شد و بابا اومد تو.با دیدنم لبخندی زد و گفت: +سلام دخترِ بابا ‌‌–سلام +ناهار چی داریم؟ وای خدای بزرگ اینقدر فکرم درگیر بود که یادم رفت ناهار درست کنم. –چیزه بابا...فراموش کردم غذا بپزم همونطور که به سمت اتاقش می رفت گفت: ‌+چه فرشته ی حواس جمعی دارم من.خیلی خب فدای سرت؛تو هیچ وظیفه ای نداری.الآن زنگ میزنم غذا بیارن نشستم و عین دختربچه ای که تنبیه شده بود قیافه مظلومی به خودم گرفتم.خدایا نجاتم بده از این استرس؛فقط تویی که بدون هیچ منتی عاشقانه دوسم داری.ای کاش میتونستم بابت همه ی لطفایی که بهم کردی شکرت رو بجا بیارم. وارد مسجد میشم.همین که میشینم؛به یاد چند ساعت پیش می افتم.چه غلطی میخواستی بکنی امید؟فقط بخاطر نه گفتن یه دختر؛اونم بعد از توبه.بی اختیار اشکام سرازیر میشن.به زور لب میزنم: –یا رب به وقت گل،گنهِ بنده عفو کن وین ماجرا به سروِ لب جویبار بخش* ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗✼═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #هوادارمـــــن #پارت54 ✍ #زهرا_شعبانے امیر به برادرش زنگ زد و با هم راهی خونه فواد شدیم.ب
💞 فاطمه داشت راست میگفت؛من درگیر امید شدم و نباید بزارم این عشق خیلی کش پیدا کنه.یا باید باهاش ازدواج کنم یا کلا قیدشو بزنم.اگه بخوام راستشو بگم دوست دارم باهاش ازدواج کنم ولی نمیتونم از کاری که کرده بگذرم.یهو فاطمه با حرفش رشته افکارم رو پاره میکنه: +چیکار میکنی؟میزاری بیاد خواستگاری؟ آخه من که نمیتونم به تو بگم امید چیکار کرده؛اینطوری عیبشو فاش کردم. –باید یه ذره فکر کنم خیلی دلشوره دارم.بچه های دایره مواد بعد از تعقیب و گریز زیاد و پیدا کردن مدارک کافی و صد البته شناسایی بالادستیای روزبه رفتن تا دستگیرش کنن.یهو در اتاقم باز شد و حامد اومد تو: +حسین بیا بیرون روزبه رو آوردن سریع به سالن اصلی اداره میرم و روبه روی سرگرد خالقی مسئول پرونده روزبه می ایستم و اونم احترام نظامی میزاره و میگه: +کاری داشتین‌‌‌‌‌ قربان؟ –راستش میخواستم اگه بشه دو دقیقه با این مجرم محترمی که دستگیر کردین صحبت کنم و اونم احتمالا متوجه شد که چقدر سر ماجرای امید ذهنم درگیره و به همین دلیل مانعم نشد. بدون حضور هیچ کسی همراه روزبه وارد اتاق شدم و در رو بستم.روی یه صندلی نشست و گفت: +فک نمیکنم واسه بازجویی اینجا باشم پس حرفتونو بزنین –منو میشناسی؟ +نه –من پدر امید فاتحم +آها پس سرهنگ فاتح شمایین. –گفتم بیای اینجا که یه چیزیو بهت بگم.امید از جونم برام عزیزتره اما تو دستور داده بودی جون منو زیر مشت و لگد له کنن.تا دو سه روز به زور راه میرفت‌؛حسین فاتح نمیتونه همچین چیزی رو به راحتی ببخشه +منم خیلی چیزا رو به راحتی نمیبخشم مثل کاری که جون شما با من کرد.اون به زیر دست من باج داد تا بهم نگه که از سه تا دختر پول گرفته جا میخورم ولی به روی خودم نمیارم که از این ماجرا خبر ندارم: –اون که غلط زیادی کرده ولی یادت باشه بعد از این اگه یه خار به پاش بره من از چشم تو میبینم و اون موقع ست که یه روی دیگه حسین فاتح رو میبینی. بلند شد و روبه روم ایستاد و بعد گفت: +هشدارتو دادی؟اجازه هست برم؟ –نه یه کار دیگه مونده +چی؟ بی هوا مشتمو بالا میارم و میکوبم تو صورتش و میگم: –‌اینی که زدم یک دهم ضربه هایی نیست که امید خورد سرشو بالا آورد و گفت‌: +خیالی نیست؛من مشکلی ندارم. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗✼═┅┄
💞 بدون اینکه کسی از حرفای بینمون و مشتی که به روزبه زدم خبردار شده باشه اونو به بازداشتگاه بردن.البته من میدونم که پلیس حق خشونت با مجرم رو نداره ولی اون لحظه من فقط نقش یه پدر رو داشتم و خودِ روزبه هم اینو فهمید وگرنه میتونست ازم شکایت کنه.بعد از انجام کارام به سمت خونه حرکت کردم و توی راه هم یه چیزایی خریدم.وقتی رسیدم نایلون های میوه رو دادم دست آرام و اونم یه چایی برام ریخت.روی مبلِ رو به روم نشست وگفت: +چه خبر؟ دستگیری روزبه مهم ترین خبر امروز بود ولی آرام از وجود آدمی مثل اون تو زندگی امید خبر نداشت و هیچوقت هم نباید مطلع بشه: –خبرِ سلامتی،مرتضی و امید کجان؟ +مرتضی که با دوستاش از طرف مدرسه رفته اردو،خودت دیشب رضایت نامه شو امضا کردی.یادت نمیاد؟ به نشونه کلافگی دستمو توی موهام که حتی وقت کوتاه کردنشون رو تو این مدت پیدا نکردم؛فرو میکنم و میگم: –‌‌اینقدر درگیر مسائلِ امید شدم که از مرتضی غافل موندم. سوالی گفت‌: +کدوم مسائل؟ هول شدم: –ازدواجش با یسنا دیگه +وا!!!ما که هنوز اقدامی نکردیم‌؛‌درگیر چی هستی؟ خدای بزرگ به دادم برس‌؛‌بلند شدم و گفتم: –‌‌هیچی،امید تو اتاقشه‌؟ +آره ولی از سرِ کار که اومد خسته بود و خوابید به سمت اتاقش رفتم و کنارش روی تخت نشستم.با دست یکم تکونش دادم و بلافاصله چشماشو باز کرد و با صدای گرفته ای گفت‌: +‌‌سلام ‌‌–سلام،روز اول کاری چطور بود‌؟ +خوب بود‌؛یه چیز عجیبم فهمیدم. –چی؟ +فهمیدم یسنا هم همکارمه –جالبه...میدونم خسته ای و میخوای استراحت کنی ولی یه سوال ازت داشتم کنجکاو شد و نشست روی تخت: +چه سوالی؟ –تو از دخترایی که... خون باقدرت وارد رگای صورتم میشه؛نفسمو محکم بیرون میدم و حرفمو از سر میگیرم: –تو از دخترایی که باهاشون ارتباط داشتی پول گرفتی؟ سرشو پایین انداخت.با دستم سرشو بالا آوردم و ادامه دادم: –فقط بگو گرفته بودی یا نه؟ +آره،۱۰۰ میلیون توی حسابمه بلند شدو از توی کمدش یه صندوقچه کوچیک درآورد و روی تخت گذاشت: +اینم یه مقدار طلاست؛بابا باور کن میخواستم پسشون بدم ولی اینقدر اتفاقای عجیب غریب افتاد که به کُل فراموش کردم. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت56 ✍ #زهرا_شعبانے بدون اینکه کسی از حرفای بینمون و مشتی که به
💞 57 ✍ واقعا حس بدی بود که بخوام این اعتراف سنگینو پیش بابا بکنم.یه روزی فکر میکردم با فهمیدن این موضوع حتی دیگه اسمم هم نمیاره ولی حالا با دیدن این همه صبر و کمک از طرفش واقعا زبونم بند اومده.دلم میخواد همه زندگیمو بدم اما شرمندگی رو توی صورتش نبینم ولی این کار غیر ممکنه.اون پیش رفیقش محمدرضا شرمنده ست؛شرمنده ست که نتونست پسرشو خوب تربیت کنه.اما تو این مدت یاد گرفتم تسلیم هیچ چیزی نشم.من میجنگم تا ثابت کنم پدرم پیش رفیقش شرمنده نیست تا ثابت کنم امید هم میتونه روی پای خودش وایسه و اشتباه نکنه.با صدای مهربونش به خودم میام: +میتونی این دخترا رو پیدا کنی تا پولشونو پس بدیم؟ –آره شمارشونو دارم قرار شد بابا بهشون زنگ بزنه و پولاشونو پس بده؛دو تا چک ۵۰ میلیونی نوشتم و همراه طلاها به بابا دادم.از خونه بیرون رفت و منم اون جزوه ای که یسنا داده بود رو باز کردم تا با خوندش مشغول کارم بشم و از استرسم کم بشه.تقریبا توی سه ساعت کل جزوه رو خوندم و متوجه شدم که باید چیکار کنم.از تصور اینکه ترکیب استعداد من و یسنا چه چیزی رو روی صحنه تئاتر به وجود میاره اونقدر ذوق زده شدم که با همه ی خستگیم خواب به چشمم نمیومد.بعد از شنیدن صدای اذان قامت بستم و وارد عاشقانه ترین رابطه ممکن شدم.دعاها و خواسته ها و آرزوهایی که داشتم و از ابتدای نماز طلبشون کردم به کنار،خودت عشقی خدای من که اجازه ندادی امید توی این مخمصه های پی در پی تنها بمونه. در حال تموم کردن نماز عشا بودم که بابا وارد اتاقم شد.بعد از سلام به سمتش برگشتم و اون گفت: ‌+‌قبول باشه،وقتی با خدا حرف میزنی مارو یادت نره. –قبول حق،من همیشه شما رو دعا میکنم.چی شد بابا؟پولارو پس دادین؟ +آره اون دونفر پولاشونو گرفتن و واسشون توضیح دادم که تو نمیخواستی اذیتشون کنی و الان پشیمونی.هر چند که ناراحت بودن ولی ازشون حلالیت گرفتم اما اونی که اسمش بیتا بود طلاهاشو نگرفت و گفت باید خودتو ببینه. اخمام رفت تو هم: –من نمیتونم اونو ببینم.من یسنا رو دوست دارم بابا.اون همین جوریم به من شک داره؛نمیخوام کسی رو ببینم که باعث این شک شده. +امید تو مجبوری،اون دختر باید حلالت کنه.من هرچی باهاش حرف زدم مرغش یه پا داشت گفت هروقت تورو ببینه میبخشدت. و دردسر پشت دردسر.بابا لبخندی زد و گفت: +نگران چیزی نباش امید،هر اتفاقیم که بیفته خدا کنارته. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗✼═┅┄
💞 58 ✍ با اینکه به این ملاقات راضی نبودم ولی باالاجبار واسه ۹‌صبح با بیتا قرار گذاشتم و راهی پارک محل قرار شدم.از اونجایی که دلم نمیخواست تنها برم به مهران زنگ زدم تا همراهم بیاد.وقتی رسیدیم‌‌‌‌‌ مهران توی ماشین موند و من وارد پارک شدم.از دور دیدمش که روی نیمکت نشسته بود و به نقطه ای نامعلوم چشم دوخته بود.یه مانتو شلوار گلبهی به همراه شال حریر کرم به تن داشت و یه بخش کوچیک از موهاش بیرون بود.چشم ازش گرفتم و به سرعت خودمو بهش رسوندم.روبه روش ایستادم و همونطور که از یسنا یاد گرفتم واسه سلام پیش دستی کردم: –سلام بُهت زده از نیمکت بلند شد‌: +سلام آرمان،ببخشید بابات گفت اسم اصلیت امیده.فکر میکردم فقط اسمت غیر واقعی بوده ولی انگار رنگ چشمات هم دروغی بود –چی شد؟خورد تو ذوقت؟دوست داشتی چشمام آبی باشه؟این امیدِ واقعیه.چشماش آبی نیست ماشینش پورشه نیست خونه اش بالا شهر نیست.حالا اگه این امید واقعی رو زیارت کردی؛طلاهاتو بگیر و بگو حلالم کردی تا منم برم به زندگیم برسم. +ولی این امید جذاب تره؛چشمای عسلی به ابرو و مژه سیاه بیشتر میاد از این حرفش عصبی میشم چون دیروز که اون دختره همچین حرفی رو زد یسنا خیلی ناراحت شد.تُن صدامو کمی میبرم بالا: –بزار یه چیزی رو بهت بگم بیتا...بیتا خانم،این امیدی که جلوت وایساده‌ ۱۸۰‌ درجه با آرمانی که قبلا دیدی فرق میکنه.طلاهاتو بگیر بزار من برم. +من دوست دارم امید چی بهت بگم که این خیال خامو از سرت بیرون کنی؟ –همه ی این عشقا الکیه +نیست،منو تو میتونیم باهم زندگی خوبی داشته باشیم –منو تو به هم نمیخوریم به حالت اعتراض گفت‌: +امید!!! جعبه طلاهارو دادم دستش و گفتم: –التماست میکنم ببخش و بزار برم +کس دیگه ای رو دوست داری؟ نمیتونستم بهش بگم یه دختر دیگه توی قلبمه: –‌من کسی رو دوست ندارم فقط به نظرم این روابط اشتباهه. به سمت خروجی پارک دویدم و همونطور بلند بلند گفتم: –حلالم کن،وظیفه من عذرخواهی بود؛دیگه تصمیم با خودته. بلافاصله از پارک خارج شدم و توی ماشین نشستم. .... 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗✼═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت 58 ✍ #زهرا_شعبانے با اینکه به این ملاقات راضی نبودم ولی باالا
💞 مهران وقتی حالمو دید با نگرانی بهم خیره شدو شروع کرد: +خوبی امید؟ با تکون دادن سرم بهش فهموندم خوبم ولی بچه یه ساله هم میتونست بفهمه که چقدر حالم بده.و بازم کار اون برای آروم کردن من سخت بود: +میتونم حدس بزنم چه حرفایی بینتون رد و بدل شد ولی خوشحالم که حالت بده. با تعجب بهش زل زدم.و اون دوباره ادامه داد: +آدمی که بخاطر پیشنهادات یه دختر حالش بد باشه حتما شیطونو شکست داده؛این یعنی پیروزی. از حرفی که زد لبخندی به لبم اومد و به نظرم جمله پخته ای بود.بله من پیروزم که دلم با حرفای بیتا نلرزید و بدون هیچ شکی از کنارش گذشتم.با این حال حتی اگه به یسنا نرسم مطمئنم که صلاح این بوده و من بازم با امید به زندگیم ادامه میدم و به خودم افتخار میکنم که فاتح میدون جنگی شدم که سپاه روبه روم لشکری از شیاطین بود و بابت این فتح باید روزی هزار بار خدای خوبم رو شکر کنم. مهرانو رسوندم تا به دانشگاهش برسه و خودم هم به سمت سالن تئاتر رفتم. یسنا متنی که قبلا دستش بود رو تحویل دادو باهمدیگه مشغول کار جدید شدیم.تمام مدتی که باهم صحبت میکردیم،نظر میدادیم و مینوشتیم؛همه فکر و ذکر هر دومون شده بود کار، و ذهنمون رو درگیر مسئله دیگه ای نمیکردیم.باباهم همیشه میگفت؛نکته مثبت امید اینه که وقتی به فکر انجام کاری میفته توی انجام دادنش مصمم و جدیه. کارا رو سریع تموم کردم و برای ناهار خودمو به خونه رسوندم.وارد که شدم بوی خوش ماهی شکم پر توی مشامم پیچید و باعث شد به سمت آشپزخونه کشیده بشم.وقتی به اپن رسیدم؛‌مامانو دیدم که مشغول شستن سبزی بود و از اومدن من خبر نداشت.شاید تدارک این غذا که برعکس همه تهرانیا مامان با ماهی جنوب که خوش نمک تر از ماهی شماله درستش میکنه؛خبر از یه مهمونی چهارنفره میداد چون یه بلوز زرشکی با دامن کرم پوشیده بود و موهای عسلی شو باز گذاشته بود. یواشکی وارد آشپزخونه شدم و از پشت بغلش کردم.اول ترسید ولی بعد لبخندی زد و گفت: +چیکار میکنی؟ترسیدم —چقدر امروز خوشگل شدی آرام بانو +چشماتون خوشگل میبینه آقای نویسنده گونه شو بوسیدم و گفتم: –خبریه مامان؟ +میلاد حضرت پدره با خوشحالی گفتم: –واقعا؟ +آره ولی چون توی ماه صفریم به نظرم درست نبود جشن بگیرم به همین خاطر گفتم یه غذای خوب بپزم که خستگی از تن حسین بیرون بره. –فقط از تن اون؟ خندید و گفت: +بله بله یادم نبود شماهم دیگه کار میکنین و خسته میشین. نیشگونی از بازوش گرفتم و به سمت اتاق رفتم تا لباس عوض کنم.وقتی به یاد تدارکات مامان افتادم تصمیم گرفتم یه لباس خوب بپوشم و به خودم برسم.یه گرم کن رو با شلوار ستش که خاکستری بودن پوشیدم و به موهام ژل زدم که حالت بگیرن.با دیدن حالت موهام به یاد حرف یسنا افتادم: "تشریف آوردید عروسی آقای فاتح" ‌لبخندی زدم و به سمت سالن حرکت کردم. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗✼═┅┄
💞 همین که روی مبل نشستم در ورودی باز شد و مرتضی کوله به دوش اومد تو.یه سلام بلند به من و مامان کرد و بلافاصله کنارم نشست. دستمو توی موهاش فرو کردم و گفتم: –چه خبر وروجک؟ +تولد باباست دیگه.تو واسش کادو خریدی؟ –نه همین الآن فهمیدم تولدشه +خب بریم بخریم –الآن که نمیشه 🌹 از اونجایی که ممکن نیست کسی بتونه زیر اصرارای مرتضی دووم بیاره‌؛با همدیگه رفتیم سمت بوتیکی که سر کوچه بود و یه پیراهن سورمه ای خیلی شیک برای بابا گرفتیم.البته موقع رفتن تو مغازه بخاطر ژلِ موهام کلاه گرمکن رو روی سرم انداختم چون چندتا خانم تو بوتیک بودن و اصلا دوست نداشتم ماجرای سالن تئاتر دوباره تکرار شه. بعد از برگشتن به خونه،همراه مرتضی نشستیم و پیراهنو کادو گرفتیم و قرار شد سر ناهار بابا رو غافلگیر کنیم.الآن ساعت ۱ بعد ظهره و همه گشنه ایم ولی هنوز بابا نیومده؛ناامید شدم و داشتم به سمت اتاقم میرفتم که یهو صدای کلید انداختن به در سالن اومد.بابا وارد شدو مرتضی همه قرار مدارا رو نادیده گرفت.به سمتش رفت و پرید تو بغلش: *تولدت مبارک باباجون. خسته بود ولی با شنیدن حرف مرتضی رنگ به صورتش برگشت و گفت: +امروز تولدمه؟اصلا یادم نبود به سمتش رفتم و بغلش کردم: –تولدت مبارک بابا +ممنون پسرم یهو دیدم نگاهش به سمت مامان کشیده شد؛ازش جدا شدم و گفتم: –نمیخواین مامانو بغل کنین بابا؟ چشمای متعجب هر دوشون روی صورت من ثابت شد.دوباره گفتم: –نمیخواین همدیگه رو بغل کنین و به هم تبریک بگین. بابا به سمت مامان رفت و سرشو بوسید و آرام بانو یه انگشتر عقیق دستش کرد و گفت: *تولدت مبارک شریک زندگیم من و مرتضی داشتیم عشق این دو نفرو تحسین میکردیم که صدای آیفون اومد. بابا گوشی رو برداشت و بعد از چند ثانیه صحبت کردن؛گفت "بفرمائید" مامان شال و چادر سفیدشو پوشید و در سالن رو برای مهمونای ناخونده باز کرد.یه خانم و آقای حدودا ۵۰ ساله وارد شدن و به همه سلام کردن. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗✼═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت60 ✍ #زهرا_شعبانے همین که روی مبل نشستم در ورودی باز شد و مرتض
💞 به همراه اون آقا و خانم ناشناس روی مبل نشستیم؛بابا فرصت رو غنیمت شمرد و سر صحبتو باز کرد: +خب ما درخدمتیم اون آقا به من اشاره کرد و گفت: *ایشون آقا امید هستن؟ +بله مامان چایی آورد و بین همه پخش کرد و کنارم نشست.اون آقا به من نگاه کرد و گفت: *امید جان،من پدر آرشم.به من گفتن قبل از اینکه اون اتفاق بیفته تو کنارش بودی. وای خدای بزرگ اگه مامان بفهمه جریان چی بوده دیگه نمیتونم تو چشماش نگاه کنم. آب دهنمو قورت دادمو گفتم: ‌–درخدمتم +ببین پسرم من با هزار زحمت آدرس اینجا رو پیدا کردم.به ما گفتن کار آرش پخش مواد بوده.تورو جون عزیزات بگو جریان چیه. بغض گلومو فشار میداد ولی باید خیالشو راحت میکردم: –‌آرشم مثل خیلیای دیگه،اشتباه کرد ولی به نظر من ندامت عینِ اینه که هیچ کاری نکرده باشی چون خدا بعد ا‌ز پشیمونی آدمو میبخشه.میدونم چقدر این اتفاق براتون دردناکه ولی حلالش کنین؛اون از پول گذشت تا به انسانیت پشت نکنه پس بهش افتخار کنین؛خواهش میکنم. بعد از اینکه خیالشون راحت شد خداحافظی کردن و منم به سمت اتاقم رفتمو دیوان حافظ رو باز کردم.اولین مصرعی که دیدم این بود: "آبرو میرود ای ابرِ خطاپوش ببار" این دقیقا دعای من بود؛خدایا آبرومو حفظ کن اجازه نده آرام بانو و مرتضی چیزی بفهمن. با صدای بلند مامان به خودم اومدم: +امید ‌‌–‌بله مامان +بیا کارت دارم وارد سالن شدم و منتظر حرفش موندم.مامان به مرتضی نگاه کرد و گفت: +‌‌برو تو اتاقت اون اعتراض کرد‌: ~ولی... مامان داد زد: +گفتم برو تو اتاقت مرتضی رفت و مامان رو به من با عصبانیت گفت: +یکی از دوستای تو مواد مخدر پخش میکرده و الآن کشتنش،یعنی چی امید؟ بابا میدونست که چقدر ترسیدم به همین خاطر شروع کرد به دفاع از من تا مامان متوجه ماجرای اصلی نشه: *آرام جان،امید که از کارش خبر نداشته؛فقط دورا دور اونو میشناخته +فازتو نمیفهمم حسین،یه زمانی عصبانی بودی و میگفتی نگران امیدی چون نمیدونی با چه آدمایی میره و میاد.ولی حالا یکی از دوستاشو کشتن و تو اینقدر خونسردی؟واقعا جریان چیه؟ *چیزی نشده عزیزم،امید با یه نفر رفیق بود و منم از این دوستی خبر داشتم.ولی خب اون که نمیدونست کار آرش چیه،ما بعد از مرگش متوجه همه چیز شدیم. +پس تو از این موضوع خبر داشتی.حالا دیگه پدر پسری نقشه میریزین که منو بپیچونین؛واقعا که. ‌*آرام آرام... مامان به طرف آشپزخونه رفت.روی مبل نشستمو دستامو روی سرم گذاشتم.بابا اومد و کنارم نشست؛اونم مثل من بهم ریخته بود.سرمو بالا آوردم وگفتم: –ببخشید بابا بخاطر من روزتون خراب شد و مجبور شدین دروغ بگین *نیازی به معذرت خواهی نیست فقط دیگه تکرار نشه حتی تصور این همه خفت و خواری دردناکه چه برسه به تجربه کردنش.اون لحظه با خودم گفتم ای کاش بابا به جای این همه کمک که فقط باعث شرمندگیم میشه؛کمربندشو درمیاورد و منو میزد ولی حیف که یاد نگرفته بداخلاق باشه 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄
💞 بعد از دعوای مامان و بابا هیچ کدوم از اعضای این خونواده چهارنفره باهم حرف نزدن؛حتی مرتضی که تحمل این فضای سنگین براش سخت بود جرئت صحبت با هیچکس رو نداشت.بالاخره صبح شد و با هزار زحمت از خواب بیدار شدم تا برم سرکار.داشتم آماده میشدم که یه کاغذ ناآشنا روی میز تحریرم دیدم.دست خط بابا بود؛برش داشتمو خوندمش: "سلام امید جان...من امروز به یه ماموریت میرم به همین خاطر قبل از رفتن باید دو موضوع رو برات روشن میکردم.اول اینکه روزبه دنبال اغفال دخترای ثروتمند بوده چون توی گذشته عشق بچگیاش دورش میزنه و با یکی دیگه ازدواج میکنه و اونم با این کارا میخواسته از هرچی دختره انتقام بگیره.باید بگم یه جورایی بیماری روحی داره. اما موضوعِ پسر عمو بودنِ منو احمد: ما واقعا پسر عموییم ولی اگه هیچ کس از این ماجرا خبر نداشت به این دلیل بود که پدربزرگت، محمدرضا رو خیلی دوست داشت و مرگ اون بیش از اندازه براش دردناک بود.و چون احمد باعث شد محمدرضا بره توی گروه حفاظتی، پدربزرگتم رفت و آمدشو با هرکسی که میشناخت ممنوع کرد.یعنی اگه الآن بفهمه ما با اون ارتباط داریم؛ هممون رو از سقف آویزون میکنه.این همه ماجرا بود...مراقب مادرت باش پسرم" بعد از برگزاری مراسم اربعین و تموم شدن ماه صفر، امید هیچ حرفی نزده بود و هیچ کاری برای اثبات توبه ای که میگفت انجام نداده بود.چند روزیه که به شکل عجیبی شادمو به قول خاله طلا از در و دیوار بالا میرم.امروز، یعنی دومین روز از ماه ربیع الاول یه روسری آبی آسمونی به همراه چادر دانشجویی پوشیدم و بعد از تموم شدن دانشگاه راهی سالن تئاتر شدم.وقتی به اتاق نویسنده ها رسیدم؛امید پشت میزش نشسته بود.وارد شدم و سلام کردم: –سلام آقای فاتح +سلام خواستم بشینم که یهو صدام زد: +یسنا خانم،قبل از اینکه کارو شروع کنین باید یه چیزی رو بهتون بگم –بفرمائید +الآن ماه صفر تموم شده و بهترین وقت برای رسمی کردنِ خواستگاری من از شماست.از من خواستین بهتون ثابت کنم که عوض شدم ولی این کار از دست من برنمیاد.مثل اینه که شما به عنوان یه پزشک به مریضتون بگین باور نمیکنم درد داشته باشی و باید اینو بهم ثابت کنی تا منم مداوات کنم.خانم دکتری که قراره با بله گفتنتون منو مداوا کنین؛من نمیتونم دردمو ثابت کنم.من امیدم یسنا خانم...همون امیدی که سعی کرد بغیر از صداقت چیزی توی حرفاش نباشه.به عزت و شرفِ پدرِ شهیدم قسم، ذره ای از حرفای من دروغ نبوده و نیست. و سکوت بین منو امیدو قسم مردونه ای که خورده بود حاکم شد. انصاف نیست اگه بگم قسمش رو باور نکردم؛اما چه تضمینی وجود داشت که این قسم پا بر جا بمونه؟ .... 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗 ✼═┅┄
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#هوالعشق💞 #امیــــــدِ_دایــــے #پارت62 ✍ #زهرا_شعبانے بعد از دعوای مامان و بابا هیچ کدوم از اعضای
💞 انصاف نیست اگه بگم قسمشو باور نکردم اما چه تضمینی بود که این قسم پا برجا بمونه؟ چه تضمینی بود که اشتباهش رو دوباره تکرار نکنه؟ و من باید روی قلبم پا میذاشتم: –ببخشید جواب من منفیه قصد کردم از اتاق بیرون برم ولی با حرفش میخکوب شدم: +خیلی بی رحمی،خیلی...ای کاش یه ذره گذشت داشتی بغض گلوم رو فشار میداد ولی باید جوابشو میدادم: –اتفاقا گذشت من زیاده،من بخاطر خودم... بغض داشت خفم میکرد: –من بخاطر خودم از شما گذشتم. و رفت... توانایی موندن روی پاهامو نداشتم و خودمو روی صندلی انداختم.درد همه وجودمو گرفته بود؛بیشتر از شبی که آدمای روزبه کتکم زده بودن.چیکار کردی دخترعمو؟ چیکار کردی با پسری که میخواست با داشتنت مرد بشه؟ حالم خوب نبود...گوشیمو درآوردم و داشتم توی اینترنت میگشتم که یهو به یه عکس نوشته برخوردم.توش شعری از استاد شهریار نوشته شده بود: "از من گذشت و من هم از او بگذرم ولی با چون مَنی به غیر محبت روا نبود" روا نبود اما داشتم خیلی چیزا رو تجربه میکردم که تا قبل از این فقط توی شعرها خونده بودم.مثلا سنگدل بودنِ یار رو...چیزی که یسنا توی واقعیت داشت بهم ثابت میکرد. بابا دو روز بعد از اربعین به ماموریت رفته بود و قرار بود امروز برگرده.با اینکه میدونستم مامان هنوزم سر اون ماجرا با بابا قهره و فضای خونه قطعا سنگینه،ناچار راهی شدم تا لااقل خوردن دست پخت مامان کمی از حال بدم کم کنه. به در واحد کلید میندازم و میرم تو.همین که پام رو داخل سالن میذارم با صحنه ای رو به رو میشم که اصلا انتظارشو نداشتم؛مامان و بابا تو آشپزخونه داشتن با هم میگفتن و می خندیدن.جلو رفتم و گفتم: –به به آقا و خانم فاتح...کبکتون خروس میخونه؟ بابا گفت: +بعد از چند روز کارِ نفس گیر دارم با همسرم حرف میزنم؛کبکم نباید خروس بخونه‌؟ –آخه همسرتون تا همین دیروز سایه من و شما رو با تیر میزد یهو مامان گفت: *بدجنس نشو‌‌؛من که چیزی نگفتم نیشخندِ مرموزی زدم و گفتم: –‌‌سکوت پر از ناگفته هاست آرام بانو. 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗✼═┅┄ @Jameeyemahdavi313 ┄┅═✼💗✼═┅┄