eitaa logo
هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🇵🇸
390 دنبال‌کننده
3هزار عکس
853 ویدیو
61 فایل
کانال رسمی هیأت جنة العباس علیه السلام قم ارتباط با ادمین: Eitaa.com/YasserKomroodi
مشاهده در ایتا
دانلود
+ 🖤مراسم شب آخر محرم الحرام ⏱ مردادماه ۱۴۰۳ ⭕️ ساعت ۲۰:۳۰ 📍 قم پردیسان‌محله زینبیه علیهاالسلام 🏴 چای‌خانه‌امام‌حسن‌مجتبی علیه‌السلام @ImamHassanMojtabaTeaHouse 🏴 هیئت نوجوانان‌قاسم‌بن‌الحسن‌علیه‌السلام 🏴 (نوکران چای‌خانه) @nojavanan_ghasem 🏴 هیئت رقیه جان علیهاالسلام @rogaiejan 🏴 هیئت انصار المهدی عجل الله فرجه @AnsaralMahdiboard 🏴 هیئت روضة الرقیه علیهاالسلام @Roqiyeh_Khanum 🏴 هیئت حجت بن الحسن عجل الله فرجه @h_hojatebnelhasan 🏴 گروه‌رسانه‌ای‌ انصارمدیا @Ansarolhossein315 🏴 گروه‌رسانه‌ای‌الحان @alhan315 ❤️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🆔 Eitaa.com/JanatQom
🏴 مراسم عزاداری شهادت امام حسن مجتبی (علیه اسلام) و حضرت رقیه (سلام الله علیها) 📜 به کلام: حجت‌الاسلام عالمی 🎙 با نوای: حجت‌الاسلام حاج یاسر محمدی کربلایی علی خیراندیش 🕔 زمان: از جمعه ۱۹ مرداد ماه ۱۴۰۳ به مدت سه شب ساعت ۱۹:۴۵ 🗺 مکان: قم، پردیسان، بلوار ۲۲ بهمن، خیابان اشراق، مجتمع شهید شاهچراغی 📌لوکیشن: nshn.ir/sbsfFEYxsgCC 🔹 ویژه برادران و خواهران 💠 { • هیئت الشهدا قم • } 🆔 @HeyatShohadaQom ❤️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🆔 Eitaa.com/JanatQom
🏴 دل نوشته هایی از صحرای کربلا اعوذ بالله بسم الله به اذن مادر سادات می¬رویم کربُبَلا برویم کربلا، با کرب و بلا کربـلا کربـلا کربـلا کربـلا از غربت بگویم یا از تنهایی از کوفه بگویم یا از مدینه از بیت الاحزان فاطمه یا از ناله شبانه مناجات مسلم یا امام زمان مگر داریم این همه غربت مسلم به ماه نگاه می¬کند به گمانم با قمر بنی هاشم حرف می¬زند ... عباس، عباس ... صورتش به سمت ماه است و اشک¬هایش روانه¬ی قلب حسین آه می¬کشد آه بکش مسلم آه از قلب شکسته¬ات نگاهش به ماه است و زیر لب شرمنده¬ی حسین با دلش رفت مدینه عباس بود، و حسین و ‌حسن می¬گفت از غصه¬ی در و دیوار حسن روضه می¬خواند و از سیلی مادر می¬گفت مسلم؛ نشد ... هر چه دستم را بلند کردم قدّم را کشیدم، نشد ... دستش از بالای سرم رد شد آه؛ مسلم به ماه نگاه می¬کند یاد شب و اشک¬های حسینش، اربابش، می¬افتد حسن می‌گفت: حسینِ بی¬کفن و گریه می¬کرد عباس دستانش را محکم به هم فشار می¬داد طاقت ندارد حسینش اشک بریزد می¬دانی چه می¬گفت! آه عباس می¬گفت: اگر بودم مغیره ... مسلم به ماه نگاه می¬کرد و عباس را صدا می¬زد عباس؛ شرمنده¬ی حسین شدم شرمنده¬ی سه ساله شدم می¬گفت و می¬گفت ... ماه بنی هاشم نیز به ماه نگاه می¬کرد و می¬گفت: - مسلم؛ با زینب، عقیله¬ی بنی هاشم دارم می¬آیم ... مسلم اشک می¬ریخت و می¬گفت: - دل¬شوره¬ی سکینه را دارم، عباس. - آه، مسلم، شش¬ماهه، علی¬اصغر نیز با گهواره می¬آید. - عباس؛ یادت هست، روضه¬ی حسن را؟! - فقط صدای سیلی و صدای ناله¬ی مادر را شنیدم؛ حسن می¬گفت مادر دنبال قباله¬ی فدک بود ... خودم دیدم از گوشه¬ی چشم مادرم، قطره¬ی خون می¬ریخت روی چادر سوخته¬اش ... - عباس، برادر؛ بوی چادر سوخته¬ی مادر را حس می¬کنم - مسلم؛ سه¬ساله، طاقت کعب نی ندارد ... - عباس؛ دل¬شوره¬ی رباب را دارم عباس؛ شرم می¬کنم به آقایم حسین؛ بگو نیاید این¬جا کوفه است و کوفی وفا ندارد ... ادامه دارد ... ❤️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🆔 Eitaa.com/JanatQom
🏴 دل نوشته هایی از صحرای کربلا ادامه ... عباس، خیره به ماه دست¬هایش را مشت می¬کند - مسلم؛ راه بسته است حسینم، با مدینه خداحافظی کرده است و با کوچه و در و ‌مسمار، وداع. یا صاحب الزمان؛ هنوز بوی سوخته¬گی، در مشامم می¬پیچد ... یا صحاب الزمان؛ خیمه¬ات را کجا علم کرده¬ای؟! پشت در؟! کنار مادر؟! کوفه؟! کنار سر بریده¬ی مسلم؟! یا کربلا؟! در قتلگاه؟! صدای «هَل مِن ناصِر» ارباب هنوز می¬آید آقاجان؛ چقدر صدایت شبیه جدّت حسین است! یادش به خیر؛ وداع حسین و ام‌البنین ... نگاهش به حسین بود محکم ایستاده است ... می¬گوید: عباس؛ حسینم را به تو سپردم. حسین نشسته است و ام¬البنین دور سرش می¬چرخد - مسلم؛ جواب مادرم ام‌البنین را چه بدهم؟! صدای ضربات شمشیر و لب تشنه آغاز کرب و بلا از کوفه است، و آغاز کاسه¬ی خون از کوفه. سر بریدن بنی هاشم از کوفه شروع شد و صدای هلهله و کِل کشیدن نیز از کوفه شروع شد سر بریده بر بالای دروازه، از کوفه شروع شد مسلم، از آن بالا، نگاهش به آسمان است - عباس؛ شرمنده¬ی ارباب شدم مسلم با گوشه¬ی چشم و قطره اشک، لبیک گفت و رفت مسلم؛ راستی خبر نداری؟! غربت از در و آتش شروع شد از دست بسته¬ی علی شروع شد عباس، نگاهش به ماه، و زینب، روضه¬ی در می¬خواند و به مسلم می¬گوید: مسلم؛ غربت حسین، زمانی بود که مـن با چادر سوخته¬ی مادرم کنار در سوخته ایستادم، تا شاید کسی برای تسلیت بیاید ... حالا زینب کبری، دختر مسلم را بغل می¬گیرد و روضه¬ی مادر می¬خواند: - می¬دانی بابا مسلمت کجاست؟! کنار مادرم زهرا در کوچه¬های بنی هاشم تا علیِ زمانه¬ی خودش، حسین بن علی را یاری کند اما نشد؛ بی¬وفایی کوفی نگذاشت اما بدان که بابا مُسلِمت، قهرمان بود؛ دخترم. و کوفی بود که وفا نداشت ... یا زهــرا یا حسین ❤️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🆔 Eitaa.com/JanatQom
🏴 دل¬نوشته¬هایی از صحرای کربلا اعوذ بالله بسـم الله یا صاحب الزمان؛ آجَرَکَ الله آقاجان؛ اذن ورود می¬خواهم امشب شب عباس و زینب است شب حسین و رباب است از آسمان و در میان گـرد و غبـار صـدای زنگ¬ها به گوش می¬رسد ... خوب گوش کن؛ هیس!! آرام باش ... چه صدای زیبایی در صحرا پیچیده است! - عمو جان، عباس ... عمّه جانم بی¬تاب شماست. عبّاس به علی¬اکبر نگاهی کرد - دور سرت بگردم، علی جانم؛ ای به چشم. و افسار اسب را به سمت محمل زینب عقیله بنی هاشم برگرداند ... از دور صدای عباس را شنید - امر کنید دختر امیر المومنین ... پرده¬ی محمل کنار رفت - عباسم، برادرم - جانم، زینبم. - دل¬شوره دارم عجیب هوا گرفته است! اسب، شیهه¬ی بلندی کشید و آرام کنار محمل زینب ایستاد عباس، با چشمان برنده¬اش نگاهی به خواهر کرد زینبم؛ تا من هستم، آرام باش ... یک¬دفعه تمام قافله ایستادند در سکـوت شب، عبـاس دستـان عقیـله¬ی بنی هـاشـم را گرفت اشک از صورتش به دست عباس رسید قلب عباس در زمان ایستاد خواهرم امر کن، چه کنم، که آرام باشید؟ عباس؛ حسینم را بگو بیاید، دل¬تنگم ... ای وای، ای وای ... عباس، نگاهی به او ‌کرد و رفت می¬تاخت تا به ارباب برسد ... بوی بهشت را حس کرد وقتی رسید کنارش حسین زیر لب می¬گفت: کرب و بلا کرب و بلا کرب و بلا امان از عهدشکنی کوفی ذکر می¬گفت و با پدر حرف می¬زد - حیدر کرّار؛ فاطمه، مادرم امانت بود، شرمنده شدی یا امیرالمومنین؛ این ارثی است که با من آمده است ... زینب و اسارت رقیه و کعب¬نی رباب و شش ماهه¬اش ذکر می¬گفت و اشک می¬ریخت ادامه دارد ... ❤️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🆔 Eitaa.com/JanatQom
🏴 دل نوشته هایی از صحرای کربلا ادامه ... عباس طاقت ندارد اربابش را این¬طور ببیند خواست چیزی بگوید، که فرمود: عباس؛ به خواهرم بگو صبر صبر صبر ... صدای علی¬اصغر همه¬ی قافله را نگه داشت - جان بابا؛ گریه نکن ... گریه¬ی علی¬اصغر کار حسین را راحت کرد کاروان رسید به کرب و بلا - علی¬اکبر بابا ... - جانم آقا جان - وقت اذان است - آقا جانم؛ الان؟ - بگو بابا جانم ... علی اکبر صدا بلند کرد: - الله اکبر، الله اکبر ... تمام قافله در سکوت منتظر بودند چه خبر شده؟! پرده محمل را کنار زد: خواهرم ... - حسینم؛ دل¬شوره دارم - زینبم؛ رسیدیم به کربلا؛ به کرب و بلا. زینب آهی کشید و اشک ریخت. - عباس خیمه¬ها را بر پا کنید؛ این¬جا همان وعده¬گاه است که پیامبر گفته بود. ول¬وله¬ای برپا شد ... صدای گریه¬ی علی اصغر اذان علی اکبر دل¬شوره¬ی زینب امان از دل حسین قافله¬ی حسین رسید به کربلا خیمه¬ها بر پا شد و خیمه¬گاه شد، بهشت حسین. همه دور محمل زینب را گرفتند. عباس، شد رکاب خواهر. علی¬اکبر، تکیه¬گاه عمه. محارم، دور زینب کبری. آرام آرام، پایین آمد ... همه دورش را گرفتند. رقیه رباب سکینه همه آرام به سمت خیمه¬گاه حرکت کردند ... اما چیزی طول نکشید دورش را نگاه کرد نه عباسی هست نه حسینی نه علی¬اکبری با چادر سوخته و با زنجیر و دست بسته آجرک الله، یا صاحب الزمان باز شروع شد، چادر سوخته ... دست بسته دل¬ها رفت مدینه مادری با دست سوخته با چادری خونی موهایش را شانه می¬زد ... یا زهــرا یا حسین ❤️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🆔 Eitaa.com/JanatQom
مراسم عزاداری شهادت حضرت رقیه علیها السلام به کلام: حجت الاسلام با نوای: زمان و مکان: شنبه ۲۰ مرداد/ بلافاصله پس از فریضه عشا قم/ پردیسان/ میدان شهدای منا/ نمازخانه مصلی / جلسه جهت حضور خواهران نیز مهیا می‌باشد. ❤️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🆔 Eitaa.com/JanatQom
🏴 دل نوشته هایی از صحرای کربلا اعوذ بالله بسم الله یا صاحب الزمان - عمه - جانم رقیه - عمه - جانم رقیه اشاره کرد به زنجیر پای عمه شروع کرد با دستان ناتوانش به نوازش عمه - عمه - جانم رقیه - می خواهم برایت بگویم - بگو عزیز عمه - عمه از آن شب بگویم از سکوت و ترس و صدای زوزه¬های گرگ بگویم سر رقیه را روی پایش گذاشت - بگو؛ رقیه جانم - عمه؛ یک دفعه دیدم هیج جا را نمی¬بینم آمدم صدایت کنم؛ دیدم خاک راه گلویم را بسته و نتوانستم چیزی بگویم آمدم بیایم پیشت عمه؛ دیدم پاهایم زنجیر دارد زینب صورت کبود رقیه را نوازش می¬کرد و آرام و بی¬صدا گریه می¬کرد - عمه؛ ترسیدم صدای باد خیلی ترسناک بود، عمه عمه؛ بابایم را می¬خواهم زینب دستان بی¬جان رقیه را ‌گرفت - عمه؛ شروع کردم به گریه عمه؛ تو را می¬خواستم بابا حسین را می¬خواستم عمو عباس هم نبود عمویم قهرمان بود من را می¬گذاشت روی شانه¬هایش ... برایم قصه می¬گفت عمه؛ دیدم توان ندارم عمه؛ یک سوال دارم - بگو رقیه جان - همیشه می¬گفتی مادرم زهرا، خیلی مهربان بود آخر در میان ترسیدنم یک خانم مهربان دیدم من را بغل کرد گفت: دخترم؛ نترس، من هستم. - عمه؛ دستانش مثل من کبود بود عمه؛ چادرش مثل من سوخته بود یاد مادرمان زهرا افتادم ... عمه؛ در بغلش آرام بودم یک¬دفعه صدای پاهایی آمد نگاهی به نگاه آن بانو کردم عمه؛ ام ابیها، هم نگران بود باز هم ترسیدم کسی می¬رسید، قدش بلند بود عمه؛ تازیانه همراهش بود با صدای بلند داد زد، چادرم را کشید نمی¬توانستم راه بروم؛ گریه کردم من را در بیابان می¬کشید خارها در تنم می¬رفت داد زدم گریه کردم عمه؛ به خودم آمدم، دیدم دیگر جایی را نمی¬بینم سیلی که زد، چشمم بسته شد از حال رفتم ... زینب گریه می¬کرد و زیر لب حسین رو صدا می¬زد دید رقیه به خواب رفته به عزیز برادرش سجاد نگاهی کرد سجاد هم خوابید تمام خرابه آرام گرفته بود رباب هم خیالش راحت شد که رقیه خوابیده صدای باد در خرابه پیچید و صدای خنده¬های دشمن می¬آمد یک¬دفعه رقیه چشمانش را باز کرد سرش را بلند کرد، گفت: عمه؛ عمه؛ عمه؛ تکرار می¬کرد ... ادامه دارد ... ❤️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🆔 Eitaa.com/JanatQom
🏴 دل نوشته هایی از صحرای کربلا ادامه ... یک¬دفعه رقیه چشمانش را باز کرد سرش را بلند کرد، گفت: عمه؛ عمه؛ عمه؛ تکرار می¬کرد ... همه در خرابه به هم ریختند - جانم رقیه - عمه؛ بابایم دارد می¬آید باید خودم را مرتب کنم من را این¬جور نبیند ... صورت خاکستری و کبودش را با چادر خاکی¬اش پاک می¬کرد و گریه می¬کرد زینب نوازشش می¬کرد و می¬گفت: رقیه جان؛ آرام باش ... زنان بنی هاشم با صدای پاها و نیزه¬ها به هم ریختند وحشیانه وارد خرابه شدند ای وای ... طبقی همراهشان بود شروع کردن به زدن اهل خرابه زینب، عقیله¬ی بنی هاشم جلوی رقیه ایستاد کعب¬نی می¬خورد آن¬قدر زدند و زدند تا زینب آرام نشست ... یا صاحب الزمان آجرک الله حالا طبق جلوی رقیه بود همه دل¬شوره داشتند عجیب بود رقیه می¬خندید پارچه را کنار زد - بابا حسین؛ سلام خوش آمدی به خرابه¬ی دل من و عمه بابا حسین؛ عمو عباسم کجاست؟! چشمانش از طبق به صورت رقیه بود - بابا؛ چرا حرف نمی¬زنی؟! داداش علی¬اکبرم کجاست؟! بابا حسین؛ خوش آمدی ... دستش را آرام بالا آورد شروع کرد موهای حسین را شانه زدن زنان و عقیله¬ی بنی هاشم شروع کردند به گریه و شیون - عمه؛ ... - جانم رقیه - سربند سرم را باز کن باباحسین؛ الان خاک دهانت را پاک می¬کنم زینب دارد دقّ می¬کند سربند رقیه را از چادرش باز کرد رقیه شروع کرد به پاک کردن صورت بابا حسینش آرام آرام، صورتش را روی صورت حسین گذاشت اشک می¬ریخت - رقیه جانم رقیه، عمه ... نگاه¬ها به هم بود ... - رقیه جان آرام صورتش را به سمت صورت رقیه بُرد صورتش را بوسه¬ای زد و شروع کرد به گریه کردن ... زنِ غسّاله نگاهی به جسم بی¬جان رقیه کرد آقا جانم سجاد، گودالی را می¬کند و روضه می¬خواند دور تا دورِ رقیه را زنان بنی هاشم گرفته بودند زنِ غسّاله با سری که تکان داد گفت: نمی شود و رفت حالا عمه باید رقیه را کفن کند اما رقیه هم مثل ارباب بی‌کفن کفنش شد چادری خاکی¬اش که با ضربه¬ی سیلی و کعب¬نی به تنش دوخته شده بود یا حسین یا رقیه یا زینب کبری ❤️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🆔 Eitaa.com/JanatQom
اصلا رقیه نه مثلا دختر خودت یک شب میان کوچه بماند چه میشود
🏴 دل نوشته هایی از صحرای کربلا اعوذ بالله بسم الله یا صاحب الزمان در میان خیمه ها درون خیمه¬ای، مادری با فرزندانش صحبت می¬کند ... صدای شمشیر و هم¬همه و جنگ را از بیرون به درون خیمه به گوشش می¬رسد دستان پسرانش را محکم گرفته است برایشان از علی ابن طالب می¬گوید از جنگ¬های علی می¬گوید از در خیبر، از ... آهی می¬کشد؛ دوباره یاد دست بسته¬ی علی داغ دلش را تازه می¬کند ... از در و دیوار و مسمار می¬گوید محمد و عون با چشمان پر از غیرت به مادر نگاه می¬کنند - مادرم زینب ... چرخی زد و شمشیر به دست گرفت زینب به صورت محمد نگاه کرد دل¬شوره¬ی عجیبی داشت محمد بلند شد گفت: مادر؛ اگر نبودم پشت در، الان هستم ... رقیه بنت حسین، با ماست ... عون دستش را مشت کرد گفت: مادر؛ مگر من نیستم، که چشمانت نگران است؟! زینب دلش رفت، یاد لحظات خداحافظی با عبدالله بن جعفر افتاد ... - زینبم، دختر علی؛ گر چه ناتوانم، پسرانم فدای حسین ... برو، جانم فدای حسین نگاهی به عبدالله نگاهی به محمد و عون نگاهی به برادرش حسین که بانگ حرکت را به صدا در می¬آورد زینب، هر دو را بغل کرد گفت: مرحبا ... چه زود بزرگ شدید! - مادرم زینب، عقیله¬ی بنی هاشم؛ صدای اربابم حسین می¬آید، گوش کن ... - هَل مِن نَاصِرٍ یَنصُرُنِی ... - نوبت ماست - یا علی بگو؛ بلند شو مادر ... - مادرم زینب؛ ما آماده¬ی رزم هستیم ... هر دو از خیمه نگاه می¬کردند دل¬شوره داشتند می¬دیدند زینب و حسین گفتگو می¬کنند حسین سر تکان می¬داد ... دست¬شان را حلقه کرده بودند منتظر بودند مادر اشاره کند ... زینب درون خیمه آمد گفت: حالا نوبت من است ... لباس رزم برتن¬شان کرد انگشترهایی که عبدالله داده بود را به دست¬شان کرد شمشیر به دست¬شان داد پیشانیِ آن دو را بوسید - بروید فرزندانم محمدم و عونم بروید نوبت شماست ... محمد و عون رفتند ادامه دارد ... ❤️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🆔 Eitaa.com/JanatQom
🏴 دل نوشته هایی از صحرای کربلا ادامه ... محمد و عون رفتند و زینب با لب تشنه، رو به قلبه، شروع کرد به مناجات حسین، فرزندان زینب را در آغوش کشید و راهی میدان جنگ کرد زمانی نگذشت زنان بنی هاشم هم¬راه با سکینه خاتون وارد خیمه¬ی زینب شدند زینب هم¬چنان غرق در مناجات با خدایش بود - عمه زینب؛ ... صدای گریه¬ی زنان بنی هاشم دور خیمه زینب به گوش می¬آمد ... - عمه جان؛ محمد و عون هم رفتند در آغوش پیغمبر ... سکینه گریه می¬کرد اما زینب هم¬چنان محکم نشسته بود ... زنان بنی هاشم، دورش را گرفتند امّا زینب بیرون نرفت و درون خیمه ماند حسین با جسم بی¬جان عون و محمد بر دوش به خیمه خواهر نگاه می¬کرد اما زینب نیامد عباس و حسین، عون و محمد را درون خیمه¬ی شهدا گذاشتند اما زینب نیامد ... زینب رو به آسمان - خدایا این قربانیان را از من قبول کن! و همه را آرام کرد تا قلب برادر را غم نگیرد تا شرمنده¬ی خواهرش زینب نشود ساعتی طول نکشید میان آتش و سوختن خیمه¬ها و کشیدن گوشواره¬ها چادرهای سوخته به خیمه¬ای رسید که سوخته بود پارچه¬های آتش¬گرفته¬ی خیمه را از روی شهداء برداشت اما سرها بر روی نیزه¬ها بود از جسم شهدا جز استخوان چیزی نبود در لحظه¬ای فقط دو دست و دو انگشتر له¬شده را دید بوسه¬ای به دست فرزندانش زد و رفت کاروان به مدینه رسید عبدالله، میان قافله دنبال زینبش می¬گشت بانویی قدخمیده بانویی ناتوان بانویی بدون حسینش بانویی در مقابل عبدالله نشسته است صدایی ندارد اما روضه می¬خواند عبدالله گریه می¬کند از دو طفلش می¬گوید از محمد از عون می¬گوید از یادگاری¬هایش از انگشترهایی که فقط از جسم محمد و عون باقی مانده بود ... زینب می¬گفت، و عبدالله گریه می¬کرد ... زینب می¬گفت، و عبدالله گریه می¬کرد ... ❤️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🆔 Eitaa.com/JanatQom
🏴 دل نوشته هایی از صحرای کربلا اعوذ بالله بسم الله یا صاحب الزمان شب پنجم، شب قتلگاه است، و چه سخت است ... در مدینه کاروانیان آمدند، امّ البنین به استقبال زینب کبری آمده است ... ناقه¬ی زینب ایستاد هم¬همه¬ی بنی هاشم به گوش می¬رسد زینب با قدّی خمیده زینب با دلی شکسته زینب با کوهی از غم بدون حسینش بدون علی¬اکبر بدون قاسمش بدون عبدالله بدون رقیه و ... ورود کرد به شهر مدینه آقا جان، یا صاحب الزمان؛ آجَرَکَ الله ... در میانه¬ی صدای شیون و ‌ناله و رو ضه¬های زینب برای زنان مدینه بی¬بی، آرام آرام می¬رفت و قدم برمی¬داشت سکینه و نجمه خاتون و رباب و ... دورش را گرفته¬اند ام البنین گفت: خانم زینب جان؛ تازه آمده¬اید توانی در شما نمانده است زینبم ... زینب نگاهی به ام البنین کرد و اشاره کرد ... نگاهش رفت به سمتی که ام ‌البنین متوجه شد و همه هم¬راهی¬اش کردند وقتی رسید بر سر مزار برادر، خودش در میان خاک نشست ... خاکی از مزار برادرش روی سرش ریخت - حسن جان؛ آمدم جان خواهر ... اما بی حسین آمدم حسن جان؛ ... خاک¬ها را برش می¬ریخت و زنان بنی هاشم، شیون می¬کردند ... - حسنم، برادرم؛ از حسین و زخم¬هایش بگویم یا از عباس و دستِ بریده و شرمندگی¬اش بگویم از علی¬اکبر و بدن تکّه¬تکّه¬اش بگویم اما بردار، حسنم؛ بگذار از عبدالله بگوبم وای من، حسن جان؛ هر وقت در مقابلم راه می¬رفت تو را می¬دیدم حسن جان؛ از تشنگی از داغ تک¬تک یاران از هل¬هله¬ی دشمن از رقص اغیار با شمشمیرها بگویم من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود حسن جان؛ دود بود و از هوا آتش می¬بارید صدای حرامیان از گودال می¬آمد هم نگاهم به حسین بود و هم نگاهم به زنان عطش بالا گرفته بود رقیه بی¬جان در خیمه افتاده بود صدای شمشیرها تاختن اسب¬ها قرارمان را برده بود دود بود و خاک بود و آتش و حسینم در گودال با دست، خاک¬ها را از کنار چشمم کنار می¬زدم تا حسینم را ببینم حسن جانم؛ فقط دود بود و هل¬هله و خاک اسب¬های وحشیان در میان آشفتگی قلبم صدای عبدالله به گوشم رسید - عمه جان؛ ... - جان عمه، عبدالله جانم؛ چرا از خیمه بیرون آمدی؟! پشت سرش نجمه آرام آرام می¬آمد - عمه زینب؛ - جانم؟! ... دستش را گرفتم - عمه؛ آن¬جا در آن همه خاک و گرد و باد چه خبر است؟ آرام در مقابل عبدالله نشستم، گفتم: عمه جان؛ برگرد ... ادامه دارد ... ❤️ هیأت جنةالعباس علیه‌السلام 🆔 Eitaa.com/JanatQom