🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_69 *
□كوه
در دامنه كوهی مشرف به جاده خاكی. مردم و كوهنوردان از روی جاده عبور می كنند. مرتضی در كنار دو نفر از دوستانش نشسته و با هم سخن می گويند.
مصطفی: شك تو به موقع بود. از همون جلسه اول كه طرف خودش رو از طرف یونسکو معرفی کرد. احتمالاً از كتابفروشی نااميد شدن كه با اين كلك ها اومدن سمت تو. اما دختره خيلی عجله كرد، يعنی هول شد، حالا چيكار كنيم؟
مرتضی: من نظرم اينه كه بهش فرصت بديم تا همه خونه رو بگرده و نااميد شه و بره پی كارش.
احمد كه بر روی چهره اش جای زخم قديمی تركش ديده می شود می گويد: كه چی بشه؟ بازم احتياط؟ هميشه خدا تز تو اينه، يعنی تز همه بچه های اطلاعات عمليات اينه.
مصطفی خطاب به احمد می گويد: باز شروع نكن احمد.
مرتضی: نه بذار شروع كنه، اين بحث من و احمد بالاخره بايد يه جايی به نتيجه برسه.
مصطفی: ما اومديم درباره اين خانوم نفوذی تصميم بگيريم. بحث و جدل باشه برای بعد.
احمد: حرف منم روی همين خانوم نفوذيه، نظر من اينه كه مرتضی بايد به وسيله همين سحر خانوم، رد بزرگتراش رو پيدا كنه و به محض اين كه تشكيلات شون رو پيدا كرد، بشينيم طرح عملياتی بريزيم.
مرتضی: بيا... ببين توی قدم سوم، كار رو می كشونه به تير و تفنگ.
احمد: پس چيكار كنيم، وايسيم تماشاشون كنيم؟!
مرتضی: گيرم زديم و تشكيلاتشون رو منهدم كرديم. اونوقت تو فكر می كنی تخم اين تشكيلات ها رو ملخ می خوره؟ برعكس؛ ده برابر می شن.
احمد: اما خيلی تأثير داره، دست و پاشون رو جمع می كنن، می ترسن.
مرتضی: آره تو مرحله اول دست و پاشون رو جمع می كنن، اما بعدش خيلی سريع تر و پنهان تر وارد ميدون می شن.
مصطفی: اصلاً تو بحث با احمدرو بذار کنار، نظر خودتو درباره این سحر خانوم چيه؟
مرتضی: من نه اين سحر خانوم رو اصل می دونم و نه اون بزرگترهاشو. من اصلی ترين كاررو توليد و جمع آوری می دونم، مگه اينا برای نابودی همين توليد به ميدون نيومدن؟ پس زيربنايی ترين كار اينه كه بی سر و صدا، بدون اين كه دشمن رو متوجه خودمون كنيم، دورشون بزنيم و به شیوه های مدرن، تمام اسرار و خاطراتِ مربوط به فرهنگ اون هشت سال رو جمع آوری كنيم و انتشار بديم. همين كاری كه تو اين يك سال كرديم. اين اون پاتك اساسيه، نه تير و تفنگ برداشتن.
احمد: حالا ديگه تير و تفنگ اَخ شد؟
مرتضی: يعنی تو هنوز نفهميدی كه جنگِ الان، دیگه جنگ تیر و تفنگ نيست. جنگ كامپيوتر و ماهواره اس.
مصطفی: يعنی طبق نظر تو، ما بدون اين كه خودمون رو مشغول سحر و پشت سری هاش كنيم، راه خودمون رو بی سر و صدا ادامه بديم؟ درسته؟
احمد: آقا مرتضی تو منطقه ام هميشه با قضايا عقلی برخورد می كرد. پدر خدابيامرزش چی می كشيد از دست اين.
مرتضی: درسته، من با پدرم تو يك چيز اختلاف داشتيم؛ اونم فقط همين بود. من می گفتم باباجان روزگار عوض شده، دشمن تاكتيكش رو عوض كرده، خيلی پيچيده عمل می كنه. ما ديگه نبايد مثل قبل، علنی و مستقيم عمل كنيم. قبول نكرد، عاقبت اون بلا به سرش اومد. پس تو فكر می كنی من برا چی تو خونه اطاق كامپيوتر درست كردم، فرقش با قبل اينه كه كتاب های بابام تبديل شده به ديسك. شما می گيد اين غلطه؟!
مصطفی: ما نمی گيم اين غلطه، اين جوری هم حرف نزن... مگه من و احمد از همون قدم اول اتاق كامپيوتر باهات نيومديم؟! سؤال ما اينه كه آيا به هيچ وجه سرگرم سحر نشيم يا اين كه رد تشكيلات سحر رو پيدا كنيم، اما به شيوه احمد باهاشون درگير نشيم.
مرتضی: حرف من همينه، كار جمع آوری، زدنِ یه سایتِ قوی و راه پیدا كردن به اينترنت، اصلی ترين كار ماست. پس می ذاريم سحر همه جای خونه رو بگرده و نااميد شه. از اين طرف هم احمد رد مكان هايی رو كه سحر باهاشون در ارتباطه بدست می آره. مصطفی: احمد تو موافقی؟
احمد: ناچاراً.
مرتضی: چرا؟ چون از دستبند و بگير و ببند و عربده استفاده نمی شه؟
احمد: نه، چون خيلی از سر موضع ضعفه.
مصطفی: نه احمدجان، بستگی داره ضعف رو چه جور معنی كنی؛ ما الان روی حريف با قدرت مسلط هستيم. صلاح نيست هوشيارش كنيم.
مرتضی: خب، نگفتی، وقتی كه كوه گم شد رو به كجا رسوندی؟
مصطفی: تقريباً نصفش رو وارد دیسک کردم.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan