eitaa logo
جاویدنشان
65 دنبال‌کننده
336 عکس
73 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 🌺 🌺 🌺 ... گفت: من در این اتاق نمی‌آیم، اجازه هم نمی‌دهم که بچه‌ها هم بیایند. نگاهی هم به پتوها کرد. با خود گفتم احتمالا بخاطر اینها نمی‌آید. پرسیدم: چرا نمی‌آیید؟ گفت: این چه وضعیتی است؟ شما روی موکت رنگی می‌خوابید، پتوهای آنچنانی روی خود می‌اندازید. اما بچه‌های مردم باید از پتوهای خاکی، کثیف و ... استفاده کنند؟ گفتم: ما روی پتوهای مشکی (سربازی) خوابیدیم، کمر درد هم گرفتیم. در سرما، گرما و خاک هم بوده‌ایم. گفت: نه؛ آقاجان اینجا هم جبهه است، پشت جبهه که نیست. گفتم: در همه‌ی اتاق‌ها همین وضع است، اگر پتوی سیاه پیدا کردید بدهید ما هم در خدمتیم. گفت: کسی که وارد منطقه می‌شود زندگی جبهه‌ای خود را شروع کرده است. تهران نیست که بخورید و بخوابید، باید به خودتان سختی بدهید. جسم باید سختی بکشد، روح باید ساخته شود. باید خود را بسازید تا فردا در بتوانید با مبارزه کنید. در این مدت ما به رفتیم و در عملیات های پاکسازی ارتفاعات سمت هم شرکت کردیم. تا اینکه یک روز صبح به من گفت: میخواهد به برود، تو هم با او می‌روی؟ گفتم: بله. ساکم را برداشتم و صبح زود از به آمدم. را دیدم و در خدمت ایشان ماندم. ادامه دارد... ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🌴 🌴 🌴 🌴 _این جلسه سه نفره در قم برگزار شد؟ بله، در خانه‌ی راهرویی بود. وارد راهرو که می‌شدید سمت راست یک اتاق بود. ما وارد آن اتاق شدیم. روبه رویش هم کارهای دفتری را انجام می‌دادند. _برخورد بعدیتان با چه زمانی بود؟ آن داستان تمام شد و ما به آمدیم. من قلباً راضی نبودم از جدا شوم به خودش هم خیلی اصرار کردم. ایشان بنا به نیاز، مرا به فرستاد. را خدا رحمت کند، در کنار ایشان بودم. فروردین سال۶۰ در به ملحق شدم. و نیروهایش بعد از به رفتند. من اصلا در با نبودم و به حسب ضرورت به رفتم. فروردین ۶۰ به نحوی خود را از رها کردم. هم اجازه‌ی رفتن نمی‌داد. دوری از برایم بسیار سخت بود. به هر صورت به رفتم و مسئولیت محورهای مختلف را به عهده گرفتم و کار کردیم. در عملیات های مختلف مثل عملیات محمدرسول‌الله و عملیات پاکسازی منطقه حضور داشتیم. ادامه دارد... ✿❯──「🌴」──❮✿ 🆔️ @javid_neshan ✿❯──「🌴」──❮✿
🌴 🌴 🌴 🌴 ... از زمان حضور در ، به ستاد مشترک در نامه داده بود که شما یک پوکه هم به ندهی این عین عبارت نامه‌اش بود. ما هم می‌خواستیم در روستایی عملیات انجام دهیم اما مهمات نداشتیم. تعدادی از بچه‌های حزب‌اللهی ستاد مشترک با ما راه آمدند، آن‌ها دور از چشم همه یک جعبه مهمات به ما دادند. ما با یک جعبه مهمات عملیات کردیم ۲۰کیلومتر لابه‌لای رفتیم و در روستای عملیات کرده و آن روستا را به تصرف خود درآوردیم. همان موقع نیروهای در مستقر بودند، آن‌ها حتی توپ ۱۰۵میلی‌متری داشتند. ما در آن روستا در محاصره دشمن افتادیم. ۱۲ نفر از بچه‌ها دستگیر شدند، با شکنجه و وضعیت فجیعی بچه‌ها را به شهادت رسانده بودند. ۸_۷ جنازه را داخل وانت ریخته و جلوی سپاه آورده بودند. داستان عجیبی بود. یکی از بچه‌های ما به فرمانده پایگاه گفته بود با توپ‌هایتان بچه‌های ما را حمایت کنید، آن‌ها در محاصره هستند. فرمانده گفته بود بروید به بگویید که شما را حمایت کند. بچه‌های کادر که آن‌جا بودند با آن فرمانده درگیر شده بودند و ۲۴ساعت بعد دیگر فرمانده آن‌جا وجود نداشت. از ناراحت بود او می‌خواست بیاید را بگیرد. _اما هیچ‌وقت به نیامد؟! ظاهراً نماینده‌اش را فرستاد اما بچه‌ها او را به شهر راه ندادند. من در بودم اما این را ندیدم عمده صحبت‌های من از روی یادداشت‌هایی است که از آن زمان دارم. ادامه دارد... ✿❯──「🌴」──❮✿ 🆔️ @javid_neshan ✿❯──「🌴」──❮✿