eitaa logo
جاویدنشان
65 دنبال‌کننده
336 عکس
73 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 🌺 🌺 🌺 _اولین بار که را دیدید چه زمانی بود؟ زمانی که امام فرمان دادند به داد مردم برسید. من به رفتم و از آنجا با و تعدادی از بچه‌ها به منطقه آمدیم. سوار مینی‌بوس شدیم و تقریبا نصف راه را به آمدیم و دیدیم مینی‌بوس‌ها ایستاده‌اند. اعلام کردند گفته‌اند نیروها را برگردانید؛ نیرو به اندازه‌ی کافی به منطقه آمده است. بچه‌ها خیلی ناراحت شدند و همه برگشتند. من به همراه و چندنفر دیگر از بچه‌های اصفهان یک مدتی در و و استانداری و مسجد جامع بودیم. در پلیس راه، فرودگاه سنندج هم مشغول به کار بودیم. ادامه دارد... ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🌺 🌺 🌺 🌺 ... گفت: من در این اتاق نمی‌آیم، اجازه هم نمی‌دهم که بچه‌ها هم بیایند. نگاهی هم به پتوها کرد. با خود گفتم احتمالا بخاطر اینها نمی‌آید. پرسیدم: چرا نمی‌آیید؟ گفت: این چه وضعیتی است؟ شما روی موکت رنگی می‌خوابید، پتوهای آنچنانی روی خود می‌اندازید. اما بچه‌های مردم باید از پتوهای خاکی، کثیف و ... استفاده کنند؟ گفتم: ما روی پتوهای مشکی (سربازی) خوابیدیم، کمر درد هم گرفتیم. در سرما، گرما و خاک هم بوده‌ایم. گفت: نه؛ آقاجان اینجا هم جبهه است، پشت جبهه که نیست. گفتم: در همه‌ی اتاق‌ها همین وضع است، اگر پتوی سیاه پیدا کردید بدهید ما هم در خدمتیم. گفت: کسی که وارد منطقه می‌شود زندگی جبهه‌ای خود را شروع کرده است. تهران نیست که بخورید و بخوابید، باید به خودتان سختی بدهید. جسم باید سختی بکشد، روح باید ساخته شود. باید خود را بسازید تا فردا در بتوانید با مبارزه کنید. در این مدت ما به رفتیم و در عملیات های پاکسازی ارتفاعات سمت هم شرکت کردیم. تا اینکه یک روز صبح به من گفت: میخواهد به برود، تو هم با او می‌روی؟ گفتم: بله. ساکم را برداشتم و صبح زود از به آمدم. را دیدم و در خدمت ایشان ماندم. ادامه دارد... ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🌺 🌺 🌺 🌺 _مهمترین عملیاتی که در انجام دادید، کدام عملیات بود؟ بود که تا حدودی هم موفق بود. ما همیشه در کوه ها به دنبال بودیم. نمی‌گذاشتیم آنها راحت بخوابند. اطلاعات که به دست می‌رسید، بلافاصله عملیات انجام می‌شد. گاهی شبها منطقه‌ای را محاصره می‌کردیم. شبها به کوچه و پس کوچه‌ها و مناطق مردمی می‌رفتند و اسلحه پیدا می‌کردند. نمی‌گذاشتیم راحت در خانه‌اش بخوابد. حاجی صبح‌های زود، زمستان سرما بعد از نماز صبح ما را به ارتفاعات مشرف به شهر می‌برد. تا بالای زانو در برف فرو می‌رفتیم. خودش هم می‌آمد. به سر قله که می‌رسیدیم؛ خوشحال می‌شدیم که دیگر آموزش تمام شده؟ اما حاجی میگفت: نه حالا باید کلاغ پر بروید. او میگفت: من هم مثل شما هستم اما من مسئولیتی دارم. اگر نتوانم شما را که به این منطقه آمده‌اید، از نظر نظامی آماده کنم، اگر خدایی نکرده برایتان اتفاقی بیفتد من مسئول خواهم بود. وقتی به رسیدیم خود پیشمرگ‌ها می‌گفتند: ما که بچه‌های کوهستان هستیم مثل شما از کوه‌ها بالا برویم. شما چطور اینقدر سریع بالا می‌روید؟ گفتیم: ما فرمانده‌ی قَدَر قدرتی مثل داریم که نمی‌گذارد راحت باشیم. حتی در قبل از رفتن به صبح و عصر ما را بالای ده مرتبه دور زمین صبحگاه می‌چرخاند و سینه خیز می‌برد. حتی از زیر سیم‌خاردار هم عبور می‌کردیم. حاجی همیشه می‌گفت: سخت است باید سختی بکشید تا بتوانید را تحمل کنید. بچه‌ها از پله‌های آهنی بالا می‌رفتند و پایین می‌رفتند. ادامه دارد... ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🌺 🌺 🌺 🌺 _چه شد که به رفتید؟ بعد از شهادت ؛ هم فرمانده‌ی سپاه هم فرمانده‌ی عملیات شد. تا مدتی که به آمد. به من گفت: جواد تو نزد برادر بمان. گفتم: نه، من شما را رها نمی‌کنم. بالاخره از حاجی اصرار و از ما انکار. تا اینکه به حاجی گفت: زیاد اصرارش نکن، او دلش می‌خواهد با ما بیاید. با هر مشقتی بود با یک مینی‌بوس به و سپس به آمدیم. وضع آنجا هم‌ بسیار بهم ریخته بود. شبها از روی ارتفاعات پادگان را با خمپاره می‌زدند. چند روز در پادگان بودیم. هم تمرینات رزمی به بچه‌ها می‌داد. بعد از چند روز حاجی به من گفت: با چندتا از نیروها به بروید، ماهم تا ۴۸ ساعت دیگر‌ به آنجا می‌رسیم. ادامه دارد... ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🌺 🌺 🌺 🌺 _از آخرین باری که را دیدید، بگویید. زمانی که قرار بود از به جنوب برود، به من گفت که من باید در بمانم و مسئولیت سپاه را بر عهده بگیرم. جواب دادم: حاجی من چون پاسدار نیستم، مطمئن باش مشکل ایجاد می‌شود. بالاخره بچه‌های سپاه اینجا هستند و امکان دارد حسادتی بوجود بیاید. به هر تقدیر قبول نکردم و ایشان مجبور شد مرا به ببرد. مرا پیش که آن زمان فرمانده‌ی سپاه کردستان بود برد و به او گفت: فرماندهی سپاه را قبول نمی‌کند. گفت: چرا؟ گفتم: چون من سپاهی نیستم و امکان دارد مشکلاتی پیش بیاید. گفت: بر شما ولایت دارد و وقتی او تشخیص داده که شما این مسئولیت را داشته باشید، باید قبول کنید؛ وگرنه می‌توانست کسی دیگر را انتخاب کند. تمام بهانه‌ی من این بود که یک نفر دیگر را فرمانده‌ی سپاه کند تا من بتوانم با ایشان به جنوب بروم. مانند همان اتفاقی که در جریان و آمدن به آنجا اتفاق افتاده بود. اما هرچه تلاش کردیم نتیجه نداد. به هر صورت من قبول کردم و آمدم حاج_احمد را بغل کردم. در گوشش به او گفتم: حاجی ما را تنها گذاشتی و تمام بچه‌های زبده را برداشتی بردی. تنها اشتباه من هم این بود که از فرمانده‌ی سپاه حکم نگرفتم. چون اگر حکم گرفته بودم، مشکلات دیگر پیش نمی‌آمد. "پایان" ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🌻 🌻 🌻 🌻 _اولین باری که را دیدید کجا بود؟ زمانی که در بود؛ هم در و هم در با او ملاقات داشتم. به دلیل اینکه همراه به جنوب رفته بودم، نمی‌توانستم زیاد به غرب سر بزنم. با این حال در عملیات های و نیز با او دیدارهایی داشتم. از لحاظ سنی، سه سال بزرگ تر از من بود. او متولد سال ۳۲ و من متولد ۳۵ هستم. منزل پدری در محله‌ی سید اسماعیل بود. مغازه‌ی _پدرحاج‌احمد_ هم در همان منطقه سیروس بود. آن محله دو باشگاه داشت. یکی باشگاه شاه‌مردان که زورخانه بود و ما در آن ورزش می‌کردیم. یک زورخانه هم در میدان خراسان بود و زورخانه‌ی نام داشت. ورزش رسمی بوکس بود اما به زورخانه هم می‌آمد. در باشگاه فولاد واقع در میدان قیام بوکس کار می‌کرد. ما هم در همان باشگاه بدنسازی کار می‌کردیم. حدوداً سال ۵۴ بود که را در باشگاه فولاد دیدم و سلام و علیکی باهم داشتیم. ادامه دارد... •┈•••✾•♡🌻♡•✾•••┈• 🆔️ @javid_neshan •┈•••✾•♡🌻♡•✾•••┈•
🌻 🌻 🌻 🌻 _خاطره اختصاصی از دارید؟ دو مرتبه در عمرم دیدم که شانه‌های لرزید. یک بار در ، وقتی که با هم آمدیم بالای سر . وقتی چندنفر از بچه‌ها نتوانستند که در محاصره بود را به عقب برگردانند. من چون در اطلاعات بودم، موتور داشتم. به من گفت: برو سراغ حسین. حاجی هم همراه من آمد. مقداری که جلو رفتیم، شدت تیراندازی به حدی زیاد بود که دیگر نتوانستیم ادامه دهیم. به هر صورت یک ساعت صبر کردیم تا راه باز شد. ما با موتور آمدیم و به موقعیت رسیدیم. موتور را خاموش کرد و بین مجروحین رفتیم. امدادگرها هم رسیده بودند و به بعضی از مجروحین که دو روز آب نخورده بودند، آب می‌دادند. به خودم که آمدم دیدم نیست. برگشتم و دیدم شانه‌های می‌لرزد. حاجی حسین را پیدا کرده و بالای سر او نشسته بود. وقتی به شهر رفتیم همه روبه روی جمع شده بودند. حاجی که وارد شد همه صلوات فرستادند. گفت: ای کسانی که بر زمین های خوابیده اید، شما جانتان را فدایی کردید و این شهر را آزاد کردید. بعد شروع کرد به نام بردن تک تک بچه‌ها: ، ، ، ، و.... . _بار دوم که گریه کرد کجا بود؟ در ، برای فرمانده ژاندارمری منطقه بود. "تمام" •┈•••✾•♡🌻♡•✾•••┈• 🆔️ @javid_neshan •┈•••✾•♡🌻♡•✾•••┈•
جاویدنشان
💠 💠 در سال ۱۳۳۲ در محله امیر اتابک در تهران دیده به جهان گشود و سر نوشت چنین رقم خورد که تنها فرزند خانواده باشد .از او پسری به نام حسن به یادگار مانده به اضافه همین چند خط ،به همراه چند قطعه عکس و یک نوار سخنرانی. از آن رو مورد توجه و در یاد ماندنی است که در مقابل جسم در خون طپیده او زانوی ادب بر زمین نهاد و چون ابر بهاری ،زاز زار گریست. رزمندگان، تعلق خاطر عجیبی به دو تن از رزمندگان داشت، یکی همین ، و دیگری . زاری و ناله را تنها در کنار پیکر این دو تن دیده اند و بس. یک نکته قابل توجه دیگر نیز وجود دارد، و از بدو آشنایی ،دوشا دوش یکدیگر در تمامی صحنه های مقابله با حضور داشتند در پی آزاد سازی شهرستان در دی ماه ۱۳۵۸ که سرپرستی فاتحان شهر را بر عهده داشت به جای اینکه خود فرماندهی سپاه شهر را به دست گیرد این مسئولیت را بر دوش نهاد و حکم به نام این جوان قد بلند و خوش مشرب ،که ریش انبوه و سیاه و موهای مجعدش جذابیت خاصی به او می بخشید ،صادر شد و فرماندهی عملیات سپاه را پذیرفت. عروج زود هنگام این فرصت را به نداد تا نتیجه نهایی سرمایه گذاری خود را ببیند. در فروردین ۱۳۵۸،‌ پس از یک دوره فشرده آموزشی در محل کاخ سعد آباد؛ به سپاه منطقه۶ واقع در خیابان خردمند اعزام شد. در همان جا بود که با هر دو همرزم جدا ناشدنی خود آشنا شد؛ و ، و از آن پس تا اعزام به ،در ، و و سر انجام در دوشا دوش یکدیگر ،به ستیز با پرداختند. صبح روز چهارم اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۹ که و جلوی مقر سپاه مشغول صحبت بودند، سفیر مرگبار خمپاره۱۲۰ و پس از آن صدای مهیب چند انفجار شهر را به لرزه در آورد. و هر دو میان غبار و دود ناشی از انفجار گم شدند و زمانی که خودمان را با لای سر آنها رساندیم ،تنها بود که ناله می کرد. خاموش و غرق در خون افتاده بر پشت ،روی خاک دراز کشیده بود. یکی از پاهایش به طور کامل از زیر کمر قطع شده و سینه و پهلویش، مشبک شده بود. فریاد یاحسین فضای پادگان را پر کرد هر کس سر در گریبان خود گرفته بود و ناله می کرد. زمانی که از ماجرا با خبر شد به زحمت خودش را کنترل کرد. سر انجام با رسیدن به بالای سر جنازه، بغضش ترکید. نشست و آرام و بی صدا، اشک ریخت. پیکر در هم کوفته را در غسل دادند و آن شب را تا خروسخوان صبح در کنارش ماند و در خلوت خود تلخ گریست. اکنون در بهشت زهرا آرام گرفته ونظاره گر رفتار ماست. دربهشت زهرا (س) – قطعه 24 ،ردیف 31 ،شماره 31 منبع: سایتِ‌راسخون ╭═━⊰*💠*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*💠*⊱━═╯
‍ 🔰🔰🔰 به مناسبت سالروز تاسیس تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) دی‌ماه سال ۶۰ و در‌ ‌شب‌‌ ‌‌سالروز بعثت رسول اکرم (ص) ،‌‌ ‌‌‌عملیات سرنوشت ساز محمد‌ ‌رسول‌‌ ‌الله (ص) را همراه با‌ از دو‌ ‌محور ‌‌و رهبری کرد؛ این‌ ‌عملیات‌ ‌مقدمه‌ی تاسیس ۲۷ به‌‌ ‌‌شمار می‌رود. سپس از طرف‌‌ ‌‌فرماندهی کل سپاه ماموریت‌ ‌یافت تا‌ ‌در جبهه های جنوب‌ ‌حضور پیدا کند و‌ ‌یگان رزمی‌ ‌‌استان تهران ۲۷_محمد_رسول_الله را تشکیل داده‌‌ ‌‌و فرماندهی کند. پس از تشکیل جلسات متعدد سرانجام در شامگاه شنبه ۱۳۶۰ تیپ ۲۷محمد رسول الله (ص) تاسیس شد و محل استقرار آن نیز پادگان در هفت کیلومتری شمال اندیمشک تعیین شد. ‌ 🆔 @Javid_Neshan
🌴 🌴 🔷️بررسی خاطراتی از در در گفت و شنود شاهد یاران با ❇درآمد: برخورد کوتاه با در ماه‌های ابتدایی انقلاب در مقر سپاه منطقه شش تهران و بعد از آن پیوستن او به یاران برادراحمد در باعث شد که او دیگر‌ از خیل دوستداران جدا نشود. خاطراتی از و ، گزارشی از اولین دیدار با ، شرح حالی از عملیات‌های و از نکات پر رنگ گفت و شنود شاهد یاران با او می‌باشد. منبع:سایتِ‌نویدِشاهد ✿❯──「🌴」──❮✿ 🆔️ @javid_neshan ✿❯──「🌴」──❮✿
🌴 🌴 🌴 🌴 _بعد از مدتی که با بودید به این نتیجه رسیدید یا همان جلسه‌ی اول این موضوع را فهمیدید؟ همان ابتدا متوجه شدم. ما اولین گروهی بودیم که در با ایشان آشنا شدیم. در فرمانداری بودیم و بعد از آن به پادگان آمدیم. من از همان روز اول شیفته‌ی او شدم. در فرمانداری مثل و نبود که به خارج و داخل شهر برود به پاکسازی بپردازد. ما در فرمانداری محدود بودیم و نمی‌توانستیم از محدوده‌ی خود خارج شویم. لذا زیاد جلوی چشم ما بود. باور کنید روزی ده‌ها بار باید را می‌دیدم، تا او را نمی‌دیدم دنبالش می‌گشتم. من آن موقع سنی نداشتم، تنها ۱۷ سالم بود. هم ۲۴_۲۵ ساله بود. ادامه دارد... ✿❯──「🌴」──❮✿ 🆔️ @javid_neshan ✿❯──「🌴」──❮✿
🌴 🌴 🌴 🌴 _این جلسه سه نفره در قم برگزار شد؟ بله، در خانه‌ی راهرویی بود. وارد راهرو که می‌شدید سمت راست یک اتاق بود. ما وارد آن اتاق شدیم. روبه رویش هم کارهای دفتری را انجام می‌دادند. _برخورد بعدیتان با چه زمانی بود؟ آن داستان تمام شد و ما به آمدیم. من قلباً راضی نبودم از جدا شوم به خودش هم خیلی اصرار کردم. ایشان بنا به نیاز، مرا به فرستاد. را خدا رحمت کند، در کنار ایشان بودم. فروردین سال۶۰ در به ملحق شدم. و نیروهایش بعد از به رفتند. من اصلا در با نبودم و به حسب ضرورت به رفتم. فروردین ۶۰ به نحوی خود را از رها کردم. هم اجازه‌ی رفتن نمی‌داد. دوری از برایم بسیار سخت بود. به هر صورت به رفتم و مسئولیت محورهای مختلف را به عهده گرفتم و کار کردیم. در عملیات های مختلف مثل عملیات محمدرسول‌الله و عملیات پاکسازی منطقه حضور داشتیم. ادامه دارد... ✿❯──「🌴」──❮✿ 🆔️ @javid_neshan ✿❯──「🌴」──❮✿