برای فردایی پر از انرژی و پر از امید، از خدا مدد میجویم❤️
شب خوش🌹
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
سلام و درود.
میانهی پاییزتان خوش و خرم🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_8
از فشار زیادی که در مترو به پهلوهایم وارد شده بود حس کتک خوردهای را داشتم که او را به قصد کشت زده بودند. تمام مدت تا به خانه برگردم به تصمیمم فکر میکردم. اینکه با چاپ شعرم در مجله چقدر باعث افتخار پدر و مادرم میشوم. با این فکر خنده غلیظی روی لبهایم نشست که از نظر خانم مسن روبرویم دور نماند و زیر لب گفت:
-خداشفا بده!
فروشندهی مترو از مقابلم رد شد. بستههای لواشک را ردیف گذاشته بود و داد میزد. در برابر آنهمه شگفتی نتوانستم طاقت بیاورم. دست آخر سر کیسه را شل کردم و دو بسته لواشک خریدم. معدهام سر و صدا میکرد ولی من دلم آن لحظه لواشک میخواست. در دهانم گذاشتم و خوردم. ملس بود و دلچسب.
به خانه که رسیدم نزدیک غروب بود. پدرم هنوز از محل کار برنگشته بود و من تنها دختر خانه، تنها فرزند خانواده، پشت در رسیده بودم. نفس عمیقی کشیدم تا مثل روزهای گذشته به سرگرمیام که حدس زدن غذای آن روز قبل از ورود به خانه بود بپردازم. بو کشیدم. اگر الهه آنجا بود میگفت:
- مثل هاپوکومار بو نکش.
خندهی ریزی به افکارم کردم. همیشه ذهنم شلوغ پلوغ بود. کمد آقای ووپی را میمانست که هر وقت درش را باز میکردم همه چیز با شتاب بیرون میریخت. همیشه هزاران حرف در سرم چرخ میخورد. بیشتر اوقات با خودم حرف میزدم و از خودم نظر خواهی میکردم. با خودم میگفتم و میخندیدم و از این جهان فارغ میشدم. بالاخره غذا را حدس زدم. آن روز ته چین داشتیم.
با سر و صدای زیاد وارد خونه شدم. چادرم را دستم گرفتم و درحالیکه مقنعهام را از سرم برمیداشتم به سمت آشپزخانه رفتم. مادرم به استقبالم آمد و گفت:
-سلام دختر قشنگم. خسته نباشی.
سلامی کردم و درحالیکه دستهایم را به هم میمالیدم گفتم:
-ته چینه آره؟
مادرم که دیگر به این سرگرمی من عادت کرده بود گفت:
-بله گل دختر!
و من چنان مادرم را بغل کردم که نفسش بند آمد. به اتاقم رفتم و وسایلم را جابه جا کردم. روی میز تحریر چوبیام یک ضربه روی سر پونی خرسم زدم و روی تخت ولو شدم تا خستگی در کنم. داشتم به شعرم در وسط ستون شعر جوانی فکر میکردم. عکسالعمل پدر و مادرم و الهه را برای خودم تصور کردم. پدرم را دیدم که تشویقم میکرد و مادرم که صورتم را غرق بوسه کرده بود اما الهه داشت مثل همیشه شکلک در میآورد تا حرصم بدهد. با لجبازی تصویر الهه را پاک کردم و به جایش فقط به مادر و پدرم فکر کردم.
موقع نماز مغرب شده بود. سریع وضو گرفتم و مشغول نماز شدم.
-«اهدنا الصراط المستقیم. خدایا راه درست و مستقیمت کجاست؟ منو هدایتم کن»
مشغول تفکر در نماز بودم که صدای پدرم آمد و من در دلم گفتم:
- آخجون شام!
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_9
بعد از نماز به پذیرایی رفتم. پدر روی مبل نشسته بود و داشت چایی تازه دم مادرم را میخورد. مقابلش رفتم و خودم را لوس کردم:
-سلام بابا استاد. خسته نباشی.
پدرم لیوانی را که به لبش نزدیک کرده بود عقب برد و نگاهم کرد:
-به به، خانومِ حساب کتابی.
از این اصطلاحش دلم غنج میرفت. با واژههای لطیفش بیش از پیش عاشقش میشدم.
بعد از شام پشت میزم نشستم. چراغ مطالعه را روشن کردم و به عادت بچگیهایم اول کمی سایه بازی کردم. عادت کرده بودم. شیرینی تفریح بچگیهایم هنوز هم میتوانست کامم را عسلی کند.
برای چندمین بار شعرم را خواندم. خیلی از آن راضی بودم. با افتخار به خودم نگاه کردم. تصوراتم گل کرد. روی صحنه ایستاده بودم و همه برایم دست میزدند. جایزههای ادبی را یکی یکس درو میکردم و همه شعرهایم را دوست داشتند. شعر را داخل پاکت گذاشتم و در آن را بستم و داخل کیفم گذاشتم. کمی از کتابهای دانشگاهم را خواندم و روی تختم بیهوش شدم.
صبح روز بعد به سمت باشگاه ورزشی حرکت کردم. سه شنبهها و پنجشنبهها والیبال میرفتم و باعث میشد ذهن و فکرم برای گفتن شعر حسابی باز شود. والیبال از ورزشهایی بود که هیچ وقت نمیتوانستم ترکش کنم.
به اولین پستخانه که رسیدم، شعرم را پست و بی صبرانه برای چاپ شدنش دعا کردم. این روزها که هوا پاییزی بود حس و حال خوبی داشتم. هوای قشنگش ذهنم را باز میکرد و قریحهام را قلقلک میداد. انگار قوه شعر گفتنم چند برابر میشد. آن روز در باشگاه سرحال و شاداب با ضربه هایی که میزدم، همه شگفت زده میشدند. من هر توپ را شعری میدیدم که قرار است در زمین مجله ایرانی فرود بیاید. هر ضربه را محکمتر از قبلی میزدم تا وسط ستون شعر جوانی بنشیند و چند امتیاز راهی جیبم کند! خانم طاهری مربیام که خیلی زحمتم را کشیده بود از این همه انرژی شگفت زده شده بود. آن روز با تشویقهایی که میشدم حسابی حالم جا آمد.
عصر دراز کشیده بودم و داشتم تمرین های حسابداریام را حل میکردم. یک خط مینوشتم، یک خط در فکر میرفتم. درگیر بودم با خودم. فقط دو روز تا چاپ شدن شعرم مانده بود. خیلی خوشحال بودم.
صبح شنبه زودتر از چیزی که فکرش را بکنم از راه رسید. دوان دوان به سمت دکه روزنامه فروشی رفتم. دنبال مجله رویاییام بودم. به عادت همیشه مشغول نجوا با خودم شدم:
-کو؟ کجاست؟ کجایی جوان ایرانی؟ آهان اوناهاش. وای چه ذوقی بکنه مامانم. چه خیت بشه اون الهه دیوونه.
سریع برش داشتم و تند تند ورق زدم تا به ستون شعر جوانی رسیدم. همه را بالا و پایین کردم.چندین بار نگاه کردم. نبود که نبود. شعرم چاپ نشده بود. با لبهای آویزان به سمت مترو حرکت کردم. در دلم گفتم:
-نه من تسلیم نمیشم! اونقدر مینویسم تا چاپ بشه.
با این فکر انرژی تحلیل رفته ام برگشت و به سمت ایستگاه مترو حرکت کردم. بالاخره به هدفم میرسیدم!
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
سلام و درود به شما که جانشین خدا روی زمینی. 🌹🌹
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_10
وسط شلوغی مترو داشتم به الهه فکر میکردم و متلک هایی که قرار است به من بگوید. سرم را به طرفین تکان دادم و نفس عمیقی کشیدم. او دختر شوخ و شادی بود و خرده ای به این روحیهی لطیفش نمیگرفتم. با خودم گفتم:
-خب دیگه تو هم حنانه. فوقش یه دوتا مسخره میکنه تموم میشه میره دیگه. با هم میخندیم. اما آخه من دلم نمیخواد کسی بهم بخنده!
مقابل ورودی دانشگاه سرک کشیدم تا الهه را پیدا کنم اما نبود. قدم هایم را تند کردم تا کلاس هشت صبح اندیشه اسلامی را از دست ندهم. استاد خوب و با اخلاق کلاس اندیشه، همیشه برایم ستودنی بود.
همهمهی گوشهی سالن توجهم را جلب کرد. بچههای سال آخر داشتند برای جشن پایان تحصیلشان نقشه میکشیدند. با تصور اینکه روزی باید از اینجا بروم غصهام گرفت. من درس خواندن را خیلی دوست داشتم!
در راهروی طبقه دوم تندتند دویدم. به موقع رسیده بودم. استاد هنوز نیامده بود. با دیدن الهه وسط، کلاس که داشت بال بال میزد سمتش دویدم و سلام کردم.
با هیجان گفت:
-خب خانم شاعره بگو ببینم، چه خبر از مجله؟شعرت چاپ شد؟
من سکوت کرده بودم و داشتم با انگشتهایم بازی میکردم. چیزی برای پاسخ دادن نداشتم. با تعجب گفت:
-یعنی میخوای بگی چاپ نشده؟
با غصه گفتم؛
-نه.
پوفی کرد و مثل همهی زمانهایی که حرصش میگیرد، مشغول کشیدن دستش روی لباس و پاک کردن خاکهای روی آن شد:
-وا. چقدر بی سلیقهان. شعر به اون قشنگی!
از شدت تعجب سرم را بلند کردم و در صورت جدی و مصمم الهه غرق شدم.
-راست میگی؟ شعرم خوب بود؟
با افتخار نگاهم کرد:
-بله پس چی. خیلی احساسی و قشنگ بود.
-ولی من نا امید نمیشم. این سه شنبه دوباره یه شعر جدید مینویسم براشون.
برایم دست زد:
-آفرین دختر. ادامه بده. با قدرت!
غرق در حرفهای قشنگ استاد اندیشه بودم. حرفهایش برایم تازگی داشت. گاهی با چند جملهاش خیلی از معادلات ذهنم به هم میریخت. استاد حرفش این بود که فقط دنبال آرزوهای دنیایی نباشیم. اینکه بدانیم هدف اصلی هستی و آفرینشمان چه بوده است. اینکه نکند وسط این شلم شولبای پر زرق و برق دنیا، صراط مستقیمی که خدا انتهایش منتظرمان است گم کنیم. کلاسهای اندیشه مثل برق و باد میگذشت از بس شیرین و جذاب بود.
شب در خانهمان نشسته بودم بالای سر دفتر شعرم و مرتب قافیه ها را بالا و پایین میکردم. هی مغزم را به چالش میکشیدم بلکه چیزی از آن پیچهای گوشتی بیرون بیاید. دست آخر تصمیم گرفتم شعر نو بنویسم. که مخاطب زیادی داشت.
«در این شب بلند
ابرهای تیره
مرا به یاد گیسوانت میاندازند
زمانیکه در باد
پریشانشان میکردی
مرابه یاد چشمهایت میاندازند
زمانیکه در چشمانم
غرق میشدند...»
حسابی رویش کار کردم. باید قوی و محکم میشد. دلم نمیخواست دوباره از آن ایرادی گرفته شود. میخواستم با افتخار زیرش نوشته شود: شعر نویی قوی از حنانه حاجی.
رویا پردازیهای شبانهام که تمام شد روی تخت دراز کشیدم. دستم را زیر سرم بردم و به دنیای شاعری فکر کردم. دنیایی که پر از هیجان بود و جایی در دشت خوشبختی انتظارم را میکشید.
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🍁🍁 اومدم غر بزنم😂 دو ساعت نشستم تو صف که برم تو اتاق و دکتر تقی بزنه زیر دندونم و تموم. کمتر از دو
#مزاح
#طنز
خدا دید من خیلی به دندوپزشکی علاقه دارم زود آرزومو برآورده کرد😂😂
دیروز دو ساعت زیر دست دکتر بودم و دهنم باز🤒
خواستم بگم موقع غر زدن حواستونو جمع کنین چی میگین😂😂
پ.ن: خدایا عاشقتم که وقتی درد رو میدی درمون رو هم میدی.🌹🌹دوستت دارم آفرینندهی زیباییها❤️❤️
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_11
روزها از پس هم گذشتند و گذشتند تا شنبه رسید. شنبهای پاییزی و دلچسب با هوایی پر از حس خوب. چیزی به پایان ترم نمانده بود. مثل همهی شنبههای گذشته، سمت دکه روزنامه فروشی رفتم و مجله «جوان ایرانی» را خریدم. نفسم را بیرون فرستادم .از اولین شعری که فرستاده بودم و چاپ نشده بود دو ماهی میگذشت و من خستگی ناپذیر هر هفته شعری جدید نوشته بودم و فرستاده بودم. دیگر به نبود شعرم در ستون «شعر جوانی» عادت کرده بودم.
از مترو پیاده شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم. داشتم به امتحان نیم ترم درس انقلاب اسلامی فکر میکردم و پنج فصلی که صفحاتش را یکی در میان خوانده بودم.
روی صندلی نشستم و منتظر شدم. امتخان آغاز شد. با تعجب به برگه سوالات نگاه کردم. بسم اللهی گفتم و شروع کردم. دوباره حنانه درونم گل کرد:
-اوه اوه. چه سوالایی. ای بابا. انگار باید خودم دست به قلم بشم و کمی تاریخ سازی کنم!
بعد از امتحان در لابی دانشکده نشسته بودم و به شعر جدیدی فکر میکردم. به اینکه اینبار چطور بنویسم که چاپ شود و ایرلداتش را رفع کنم.در عالم خیالاتم غرق بودم که ناگهان از پشت سر کسی چشمهایم را گرفت. چه کسی میتوانست باشد غیر از الهه خل و دیوانه خودم. به سمتش برگشتم و گفتم:
-بابا این کارا قدیمی شده، جور دیگه غافلگیرم کن.
محکم پشتم کوبید طوریکه حس کردم مهرههایم جا به جا شدند:
-تبریک خانوم شاعره! زود باش شیرینی بده. خسیس بازی هم درنیار. من گرون انتخاب میکنم!
پشت چشمی نازک کرد و در حالیکه روی صندلی بغل دستم مینشست دستش را دراز کرد. علامت سوال بزرگی در ذهنم درآمده بود. گفتم:
-وا چی میگی؟
چشمانش گرد شد و گفت:
-نمیخوای شیرینی بدی چرا انکار میکنی همه چیو؟
با تردید گفتم:
-ای بابا درست حرف بزن ببینم چی میگی؟ نکنه شوهر کردم خودم خبر ندارم؟
درحالیکه چشماش از خنده بسته شده بود گفت:
-اونو که باید نهار بدی بابا.
کلافه شدم:
-اه میگی یانه؟
با افتخار و کمی بلند گفت:
-شعرت چاپ شده گیج خانوم!
حیرت زده خیرهاش شدم:
-چی؟ دستم میندازی؟ شعر این دفعهام اصلا تعریفی نبود. سرکارم نذار بابا امتحانمو گند زدم.
مقابل صورتم آمد و مستقیم نگاهم کرد:
-بابا به جان خودت راست میگم. مگه مجله رو نخوندی؟
بی تفاوت گفتم:
-خریدمش ولی نخوندم.
نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت:
-خیلی باحالی بابا. حتم دارم اگه شعرتو میدیدی، امتحانتم خوب میدادی.
دیگر صدایش را نمیشنیدم. هول و دستپاچه کیفم را باز کردم و مجله را بیرون کشیدم. لرزش انگشتانم باعث شد مجله از دستم بیفتد. دولا شدم و برش داشتم. الهه خندید:
-اوه، هول نشو بابا، شعرت چاپ شده عکس شوهرتو که نزدن توش اینقدر ذوق میکنی.
خندهای عصبی کردم و مجله را گشودم. چشمهایم با صفحات مجله دو ماراتن گذاشته بودند به دنبال ستون شعر جوانی میگشتند!
«خسته بودم
مثل برگهای پاییزی فروافتاده
مثل اشکهای حاصل از رنج زمانه
بیادت افتادم ناگه
در آن سیاهی شب
در آن هیاهوی مردمان خودشیفته
زمانی که تنهای تنها بودم
نام تو را خواندم
نام تو را بردم
حس تو در بند بند وجودم جوانه زد
عشق تو در کالبدم پیچید
صدایت کردم
با همه وجودم
تو آمدی در قلبم نشستی و تطمئن
القلوب شدم!
خدا تو را دیدم آنجا که دیدنی نبود.»
اشکی در چشمانم حلقه زد. با چند ضربهای که به در اتاقم خورد چادرم را سرم کردم و بیرون رفتم.
-سلام خاله حنانه.خوبی؟
با دیدن رعنا خیلی خوشحال شدم:
-سلام رعنای عزیزم.چطوری؟
خودش را لوس کرد:
-مامانم گفت بیای اتاق ما دور هم باشیم.
-عزیزم یهکم کار دارم. میشه بعدا بیام.
با آن لپهای صورتی خواستنیتر شده بود:
-خاله بیا دیگه.
وقتی چشمهای قشنگش را مظلوم کرد ناگهان یخ کردم. دلم نیامد نه بگویم.
-باشه خاله برو میام.
رعنا که حالا فهمیده بودم نوه حاج رضاست دوان دوان رفت و مجبور شدم دعوت آن کوچولوی شیرین را قبول کنم. لباس مرتب پوشیدم و به سمت اتاقشان رفتم.
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
شب مایه آرامش است.
آرامشتون همیشگی🌹
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁