eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
753 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 وسط شلوغی مترو داشتم به الهه فکر می‌کردم و متلک هایی که قرار است به من بگوید. سرم را به طرفین تکان دادم و نفس عمیقی کشیدم. او دختر شوخ و شادی بود و خرده ای به این روحیه‌ی لطیفش نمی‌گرفتم. با خودم گفتم: -خب دیگه تو هم حنانه. فوقش یه دوتا مسخره می‌کنه تموم می‌شه می‌ره دیگه. با هم می‌خندیم. اما آخه من دلم نمی‌خواد کسی بهم بخنده! مقابل ورودی دانشگاه سرک کشیدم تا الهه را پیدا کنم اما نبود. قدم هایم را تند کردم تا کلاس هشت صبح اندیشه اسلامی را از دست ندهم. استاد خوب و با اخلاق کلاس اندیشه، همیشه برایم ستودنی بود. همهمه‌ی گوشه‌ی سالن توجهم را جلب کرد. بچه‌های سال آخر داشتند برای جشن پایان تحصیلشان نقشه می‌کشیدند. با تصور اینکه روزی باید از این‌جا بروم غصه‌ام گرفت. من درس خواندن را خیلی دوست داشتم! در راهروی طبقه دوم تندتند دویدم. به موقع رسیده بودم. استاد هنوز نیامده بود. با دیدن الهه وسط، کلاس که داشت بال بال می‌زد سمتش دویدم و سلام کردم. با هیجان گفت: -خب خانم شاعره بگو ببینم، چه خبر از مجله؟شعرت چاپ شد؟ من سکوت کرده بودم و داشتم با انگشت‌هایم بازی می‌کردم. چیزی برای پاسخ دادن نداشتم. با تعجب گفت: -یعنی می‌خوای بگی چاپ نشده؟ با غصه گفتم؛ -نه. پوفی کرد و مثل همه‌ی زمان‌هایی که حرصش می‌گیرد، مشغول کشیدن دستش روی لباس و پاک کردن خاک‌های روی آن شد: -وا. چقدر بی سلیقه‌ان. شعر به اون قشنگی! از شدت تعجب سرم را بلند کردم و در صورت جدی و مصمم الهه غرق شدم. -راست می‌گی؟ شعرم خوب بود؟ با افتخار نگاهم کرد: -بله پس چی. خیلی احساسی و قشنگ بود. -ولی من نا امید نمی‌شم. این سه شنبه دوباره یه شعر جدید می‌نویسم براشون. برایم دست زد: -آفرین دختر. ادامه بده. با قدرت! غرق در حرف‌های قشنگ استاد اندیشه بودم. حرف‌هایش برایم تازگی داشت. گاهی با چند جمله‌اش خیلی از معادلات ذهنم به هم می‌ریخت. استاد حرفش این بود که فقط دنبال آرزوهای دنیایی نباشیم. اینکه بدانیم هدف اصلی هستی و آفرینشمان چه بوده است. اینکه نکند وسط این شلم شولبای پر زرق و برق دنیا، صراط مستقیمی که خدا انتهایش منتظرمان است گم کنیم. کلاس‌های اندیشه مثل برق و باد می‌گذشت از بس شیرین و جذاب بود. شب در خانه‌مان نشسته بودم بالای سر دفتر شعرم و مرتب قافیه ها را بالا و پایین می‌کردم. هی مغزم را به چالش می‌کشیدم بلکه چیزی از آن پیچ‌های گوشتی بیرون بیاید. دست آخر تصمیم گرفتم شعر نو بنویسم. که مخاطب زیادی داشت. «در این شب بلند ابرهای تیره مرا به یاد گیسوانت می‌اندازند زمانیکه در باد پریشانشان می‌کردی مرابه یاد چشم‌هایت می‌اندازند زمانیکه در چشمانم غرق می‌شدند...» حسابی رویش کار کردم. باید قوی و محکم می‌شد. دلم نمی‌خواست دوباره از آن ایرادی گرفته شود. می‌خواستم با افتخار زیرش نوشته شود: شعر نویی قوی از حنانه حاجی. رویا پردازی‌های شبانه‌ام که تمام شد روی تخت دراز کشیدم. دستم را زیر سرم بردم و به دنیای شاعری فکر کردم. دنیایی که پر از هیجان بود و جایی در دشت خوشبختی انتظارم را می‌کشید. 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
به کارم مشغول شدم و سعی کردم دقتم را زیاد کنم. با خودم گفتم شاید حق با او باشد. عکسی که باید می‌کشیدم پروانه‌ای خاص بود. مربوط به گلِ دفعه‌ی قبل می‌شد. یک هفته‌ای طول کشید تا طرحم را تمام کنم. پروانه ریزه‌کاری زیاد داشت و سخت رویش کار می‌کردم. وقتی تمام شد، به ننه هم نشانش دادم و او هم خیلی خوشش آمد. می‌خندیدم ولی ته دلم می‌گفتم آقا معلم سخت‌گیر مهم است که راضی باشد! جمعه بود و ننه می‌خواست به امام‌زاده برود. من هم همراهش شدم. بعد از گذر از چند پیچ و خم، وارد امام‌زاده شدیم. پارچه‌های سبزی که روی دیوارها خانه کرده بودند، معنویت خاصی به آن‌جا می‌دادند. رویشان دست کشیدم و به سمت خانه چوبی امام‌زاده رفتم. کنارش نشستم و گریه کردم. پنجره کوچک چوبی را گرفتم و سرم را به آن تکیه دادم. برای پدر و مادرم نماز خواندم و از خدا خواستم آن‌ها را رحمت کند. داشتیم از امام‌زاده خارج می‌شدیم که حاج آقا سید را دیدم. روحانی مهربان امام‌زاده که هر جمعه آن‌جا را آب و جارو می‌کرد. جلو رفتم و به او سلام کردم. با گرمی جوابم را داد. از مشکلم خبر داشت و همیشه پیگیری‌اش را می‌کرد. -دخترم هنوز هم چیزی یادت نیومده؟ -یه چیزهایی میاد تو ذهنم ولی خیلی محو و گنگه. نمی‌تونم ازشون سر دربیارم. -چی دخترم؟ -بچگیم. بازی با خواهرم. البته واضح نیست. -خوبه، دعا می‌کنم خدا کمکت کنه. تشکر کردم و از جایم بلند شدم. ننه به سمت خروجی رفت و من هم دنبالش. جمعه‌ها را بخاطر امام‌زاده آمدنش دوست داشتم! صبح زود به دنبال شهره کنار خانه‌شان رفتم. با هم راهی مدرسه شدیم. طرحم را نشانش دادم. با ناامیدی از عکس‌العمل احتمالی آقا معلم حرف زدم. شهره دلداری‌ام داد. با هم وارد مدرسه شدیم. چند لحظه‌ای نشستیم. آقای شیک‌پوش را دیدم که وارد حیاط شد و بعد هم داخل ساختمان. برخلاف تصورم به اتاقمان نیامد. از جایم بلند شدم و با کنجکاوی به سمت بیرون از اتاق رفتم. آرام قدم برداشتم و به سمت کلاس رفتم. کتابش را باز کرده بود و شعری روی تخته می‌نوشت. از دست‌خطش خوشم آمد. نستعلیق بود و زیبا! دوباره به اتاق برگشتم و مشغول زدن طرح جدید شدم. بعد از چند دقیقه به اتاقمان آمد و سراغ نقاشی پروانه را گرفت. آن را به دستش دادم و منتظر بودم نظرش را بگوید. -بهتر شده. ولی خیلی جای کار داره. این را گفت و بیرون رفت. پوفی کردم و روی صندلی ولو شدم. دستانم را ستون سرم کردم و چشمانم را بستم. حسی درونم می‌گفت مهم نیست و نباید این تلخی‌ها را جدی بگیرم. با بی‌خیالی مداد را برداشتم و طرحم را کشیدم. بالاخره راضی‌اش می‌کردم؛ نه برای او، برای خودم، برای اینکه به خودم ثابت کنم از پس این کار برمی‌آیم! https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
#حسین_آقا فاطمه‌صداقت #قسمت_9 درمورد برنامه‌هایی که پیش رو داشتیم برایمان گفتند. اینکه چون نیروهای
فاطمه‌صداقت ساعت چهارصبح بود که بیدارمان کردند. با چشم‌هایی پف کرده و قرمز کورمال کورمال از جایمان بلند شدیم. حاضر شدیم. بعد از نماز بیرون رفتیم. داخل حیاط به صف شدیم. سوز سرما تا مغز استخوانمان را می‌سوزاند. درحالیکه می‌لرزیدیم منتظر شدیم. برادرسروری آمد. همه‌ما را متوجه خودش کرد و گفت:« خب برادرا. از الان تا ساعت ۷ صبح وقت دویدنه.» متعجب به هم نگاه کردیم. سه ساعت دویدن؟ ادامه‌ی حرفش اما سختی کار را بیشتر نشان می‌داد:« تو حیاط نه. می‌ریم رو تپه‌های لشکرک. باید اون‌جا بدویین.» ساکت بودیم. اما مطمئن بودم همه در دلشان می‌گویند راه رفتن روی آن‌پستی و بلندی‌ها هم کار سختی‌ست چه برسد به اینکه بخواهی روی آن بدوی. ناخودآگاه نگاهم به همان دوست تپلمان افتاد. او می‌خواست چه کار کند؟ دویدن روی آن تپه‌ها مثل کابوس بود. پاهایمان درد گرفته بود و نفس‌نفس می‌زدیم. خورشید که بالا آمد هوا مطبوع‌تر شده بود اما باز هم سرد بود. برای نفس گرفتن لحظه‌ای ایستادیم. محمد هم کنارم ایستاد. با اینکه لاغر و نحیف بودیم اما حسابی بهمان سخت گذشته بود. کمی نفس تازه کردیم‌. دوباره راه افتادیم. سه ساعت نفس‌گیر تمام شد. به پادگان برگشتیم تا صبحانه بخوریم. ساعت هشت صبح دوره تئوری نظامی داشتیم. درمورد استفاده از تجهیزات نظامی، استفاده از قطب‌نما، گرا دادن، تخمین مسافت، سیستم‌های الکترونیک جنگی و مخابرات و .... دوره داشتیم. بعد ازظهر هم بصورت عملی هرآنچه صبح یاد گرفته بودیم آموزش می‌دیدیم. تمریناتمان با برادر «آجرلو» بود. او که خودش لبنان دوره دیده بود. هیکلی ورزیده و قوی داشت. یکی از آموزش‌ها کمین کردن بود. کمین عنکبوتی، کمین شیار، کمین دره. وقتی شب بعد از آن‌همه تمرین و بدوبدو روی تخت‌هایمان ولو شده بودیم بچه‌ها آخ و اوخ می‌کردند. از کمر درد و پادرد ناله می‌کردند. من و محمد هم با هم حرف می‌زدیم. آن‌شب آن‌قدر خسته بودیم که حتی یک کلمه بیشتر نتوانستیم حرف بزنیم. بیهوش شدیم. نیمه‌شب با صدای شلیک گلوله جنگی از خواب پریدیم. زیر لب نالیدم:« وای! خشم شب!» نظردونی حسین آقا https://harfeto.timefriend.net/16858201599509 کپی با لینک کانال و نام نویسنده حلال🌸 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ چند تقه به در خورد. مریم سمت در رفت. مینا و مهسا هم داخل اتاق شدند و در را بستند. مینا روی تختش نشست و مهسا کنار من آمد تا او هم لباس‌هایش را عوض کند. مینا نگاه مرموزی به من و مریم کرد. چشمانش را ریز کرد و پرسید: -خیلی ساکتین شما دوتا. شر جدید می‌خواین به پا کنین؟ مریم قری به سر و گردنش داد: -وا. چه شری، چه کشکی، ما دو تا به این مشتی! همه‌مان خندیدیم. مریم که عاشق شعر گفتن بود گاهی فی‌البداهه چیزی می‌گفت. من که چادرم را روی سرم تنظیم کردم مریم دستم را گرفت و سمت در اتاق برد. مینا دوباره به حرف آمد: -نگفتم مشکوکین شما دو تا. حالا بعدا صداش درمیاد. مریم در را محکم کوبید. به چشم‌های پر از شیطنتش نگاه کردم. بوی فتنه را می‌شنیدم. دستم را گرفت و دنبال خودش کشید. سمت اتاق محسن برد. درش را باز و لامپ را روشن کرد. نگاهی دورتادور اتاق انداخت. کمی فکر کرد. مقابلش ایستادم: -مریم چی تو سرته؟ نگاهی به چشمانم انداخت: -ندیدی پونز گذاشته بود رو مبل؟ باید حالش رو جا بیاریم! دست به سینه ایستادم و نگاهش کردم. نگاهش روی سیستم محسن مانده بود. حس می‌کردم در مغزش سلول‌ها در حال شور و مشورت هستند تا ببینند چطور می‌توانند محسن بی نوا را به بهترین شکل ممکن بچزانند. سلول صلح و آشتی را هم کت و بالش را بسته بودند و گوشه‌ای نشانده بودند. دلم به حال سلول صلح سوخت. حتما داشت زجر می‌کشید. مریم جلو رفت و سیستم را روشن کرد. نگاهی به فایل‌های محسن انداخت. کمی در سیستم چرخید. دنبال چیزی می‌گشت انگار. داخل پوشه‌ای شد. رویش نوشته بود مقالات مهم. مریم روی پوشه زد. آخرین مقاله را باز کرد. چند پاراگراف را به صورت اتفاقی حذف کرد. نمی‌فهمیدم دارد چه کار می‌کند. فایل را بست و از جایش بلند شد. -عملیات با موفقیت انجام شد. بریم! از کارهایش خنده‌ام گرفته بود. این بشر چرا این‌قدر لجباز و کینه‌ای بود؟ -خب همه‌ی فایل رو پاک می‌کردی مریم خانوم! اینطوری ییشتر جگرت حال می‌اومد. نچ بلندی گفت: -اینطوری قشنگ خیت می‌شه جلو استادش. من کیف می‌کنم! خندید. دستم را گرفت تا سمت بیرون برویم. همان لحظه در اتاق باز شد. محسن خسته و خرد وارد اتاقش شد. با دیدن من و مریم اول سلام کرد و بعد ادامه داد: -مریم می‌تونم کمکت کنم؟ این‌جا کاری داشتی؟ مریم با خونوسردی کامل و اعتماد به نفسی سرشار گفت: -آره. دنبال اون مجله نقاشیت می‌گردم. کوش؟ محسن درحالیکه با چشمانش داد می‌زد «خر خودتی» جلو آمد. سمت قفسه‌ی کتاب‌هایش رفت. از بین آن‌ها مجله‌ای را بیرون کشید. کمی آن را تکاند و چند ورق زد. -بیا. ببین سالم تحویلت دادم، سالم تحویل می‌گیرم. مهلا با تو هم هستم. حواست باشه. هردو با خونسردی از اتاقش بیرون آمدیم. در را بستیم و به دو سمت حیاط رفتیم. مریم از خنده منفجر شد. من هم از ترس داشتم به خودم می‌لرزیدم. -مریم تو چه جراتی داری. نمی‌گی می‌فهمه میاد پوستمون رو می‌کنه؟ مریم سمت تختی رفت که کنار باغچه بود. رویش نشست.‌ دمپایی‌هایش را درآورد. پاهایش را دراز کرد. -نه. بیا بشین. کنارش نشستم. حیاط باصفای خاله که فقط برای طبقه‌ی اول بود و مشترک نبود بزرگ و زیبا بود. یک طرف باغچه و درختان و طرف دیگر ایوان و تخت. در آن حیاط باصفا فقط باید جولان می‌دادی و بازی می‌کردی. باید فقط از هوای خوبش لذت می‌بردی. بعد از شام وقتی ظرف‌ها جمع و شسته شد خاله آتوسا رو به ما دخترها کرد. -می‌گم آقا بهروز پشه بند رو ببنده امشب تو حیاط بخوابید. دختر‌ها رو ایوون جا بندازین، محسن هم روی تخت. با گفتن این حرف محسن از جایش پرید: -ای وای مامان. من رو با این خاله سوسکه‌ها نفرست تو اون حیاط. هی می‌خوان پچ‌پچ کنن حرف بزنن نذارن بخوابیم! خاله با اخم ریزی به محسن نگاه کرد. -برو محسن غر نزن. شبی نصف شبی یهو یه چیزی می‌شه تو باید اون‌جا باشی مراقبشون. محسن غرغرکنان گفت: -بابا این‌ها مثل خرس قطبی می‌خوابن. مگه بیدار می‌شن به این راحتی! محسن غر می‌زد و خاله پشبه بند و وسیله‌ها را دستش می‌داد تا بساط خوابمان را جور کند. عاشق خوابیدن در آن ایوان با صفا بودم. چقدر ذوق داشتم! ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ سارا بی حوصله جلو رفت و دست پدر را سبک‌کرد: -بده به من بابا جون. پدر با نگرانی نگاهش‌ کرد: -دختر تو چرا این‌جوری شدی؟ سارا با خنده‌ای تلخ جواب داد: -چجوری بابا؟ -چرا این‌قدر دمغی بابا جان؟ سارا چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت: -چیزی نیست.. سارا به سرعت به آشپزخانه رفت تا اشک‌هایش غرور پدرش را نلرزاند. با اینکه دلش از پدر پر بود ولی نمی‌توانست درد کشیدنش را ببیند. پدر سارا بیماری قلبی داشت. مریم از راه رسید و به اتاقش رفت. دیپلمش را گرفته بود و حالا داشت روی داستان جدیدش کار می‌کرد. صبح‌ها به کتابخانه می‌رفت تا بهتر بتواند فکر کند و بنویسد. مریم شیفته نوشتن بود و دانشگاه رفتن را وقت تلف کردن می‌دانست. مادر بالاخره تلفن را زمین گذاشت و برای کشیدن غذا به آشپزخانه رفت. سارا داشت سالاد درست می‌کرد و غرق فکر بود. -خاله‌ات بود. مادر سارا را متوجه خودش کرد. -خب چی می‌گفت؟ مادر بی‌حوصله جواب داد: -حرفای همیشگی! سارا غیظش گرفت: -چه بیکاره این خاله. -نگو دختر جون. خواهر بزرگمه. تجربه داره. راست می‌گه. سارا برآشفت. نمی‌توانست خشمش را کنترل کند. دلیل دخالت‌های خاله‌اش را نمی‌فهمید! به او چه ربطی داشت که سارا درس می‌خواند یا شوهر می‌کرد؟اصلا زندگی خصوصی او به خاله اکرم۶۰ساله چه ربطی داشت؟ -ایندفعه من جوابشو می‌دم. مادر تشر زد: -بیخیال سارا جان. حرمت داره . سارا خشمگین شد: -آدما خودشون باید حرمتشونو نگه دارن. بلند شد و از آشپزخانه بیرون رفت. دلش حسابی پر بود. به ساغر زنگ زد و با هم قرار گذاشتند. به پدر ببخشیدی گفت و از در بیرون رفت. باید فکر می‌کرد. خسته شده بود. سارا و ساغر نشسته بودند روی صندلی‌های پارک و داشتند پرواز پرنده ها را تماشا می‌کردند. سارا حسابی دمغ بود و ساغر تلاشی برای بهتر شدنش نمی‌کرد. می‌دانست سارا حق دارد کمی گریه کند. کمی در خودش فرو برود. کمی گله کند. کمی فریاد بزند حتی. -فرهاد خوبه؟ ساغر نگاهش را از پرنده‌ها گرفت و به سارا داد: -آره رفته ماموریت. سارا روی زانوهایش خم شد: -وضعیت نقاشیت چطوره؟ ساغر هم مقابل سارا قرار گرفت: -خوبه. استادم می‌گه خیلی پیشرفت کردم. دومین تابلوم هم تموم شده. راضی ام ازش. بد نیست. سارا دمغ گفت: -خوش به حالت ساغر. بهت غبطه می‌خورم. تو خیلی موفقی! ساغر جا خورد. خواست فضا را عوض کند: -نگو سارا. اتفاقا من بهت حسودیم می‌شه. تو سه سال جنگیدی! سه سال قبول شدی. ولی شهر دیگه بود. هیچ کس رو مثل تو اونقدر مصمم تو هدفش ندیدم! اشک‌های سارا داشت می‌چکید. ساغر تنها کسی بود که درکش می‌کرد. واقعا حسش را می‌فهمید. سارا خسته بود و دلش آغوشی برای خالی شدن می‌خواست. روی شانه ساغر خم شد و خستگی‌های سه سالش را گریست. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌