eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
760 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
بفرمایید887⬇️⬇️
به نام خدای مهربون نام داستان: حسین آقا به قلم: فاطمه صداقت خاطرات رزمنده مجاهد «حسین رئیسی» از اعزام به جبهه‌های حق علیه باطل تا فتح خرمشهر. مزه‌ی آزادی می‌چسبید به جانمان! با اینکه بوی دود و خون شده بود عطر لحظه‌ها و تصویر هم‌رزمان پرپر شده، قاب ذهنمان. «هرشب حوالی ۹ کانال جزر تنهایی»
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
به نام خدای مهربون نام داستان: حسین آقا به قلم: فاطمه صداقت خاطرات رزمنده مجاهد «حسین رئیسی» از ا
دوستان این داستان شبانه هست شبی یک قسمت ارسال میشه بعد از اتمام حس خفته «تیرا» رو داریم به امید خدا این موضوع رو درنظر داشته باشین
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
به نام خدای مهربون نام داستان: حسین آقا به قلم: فاطمه صداقت خاطرات رزمنده مجاهد «حسین رئیسی» از ا
فاطمه‌صداقت تیغ آفتاب و تشنگی و نور تند خورشید، بی‌جانم کرده بود. با گلویی خشک و نفس‌هایی آرام لحظه‌ها سپری می‌شدند. بعد از آن‌همه حفاری و کندن زمین، رمقی در دستانم نمانده بود. به پیشنهاد بچه‌ها نشسته بودم پشت یک تپه‌ی کوچکِ خاکی و کارهایشان را نظاره می‌کردم. دو طرف را می‌پاییدم که کسی نیاید. چه دلی داشتند. من که از ترس مرتب چشمانم را باز و بسته می‌کردم. در ذهنم دنبال جواب می‌گشتم. جواب اینکه چرا باید به آن‌جا می‌رفتم؟ همین‌که با خودم حرف می‌زدم نگاهم افتاد به حبیب. دو دستش را کنار دهانش گذاشته بود و فریاد می‌زد:« مَمد، اون‌جوری نچین لو می‌ریم. خنگِ خدا!» بعد آهسته و خمیده جوری که دیده نشود سمت جلو دوید. روی زمین خوابید و سینه‌خیز از زیر فنسی که دورتادور پادگان کشیده شده بود داخل رفت. آرام آرام خودش را به محمد رساند؛ به محمد لاغر و آفتاب‌سوخته با موهایی مجعد که حسابی تخسش کرده بود. کنارش رسید. اول یک پس‌گردنی به او زد. بعد بوته‌ها را گرفت و خودش مشغول شد. همزمان گفت:« اینو زدم که بدونی باید کارتو درست انجام بدی.» محمد از فرصت استفاده کرد. دوان دوان سمت فنس آمد. از زیر همان راهی که حبیب درست کرده بود خودش را به این طرف، به سمت ما کشاند. پا تند کرد و روی زمین نشست. دست‌هایش را به هم مالید. رو به جواد کرد:« وای چی بشه. همه چی ردیفه!» جواد هم مثل او خندید. سرم را سمت پادگان چرخاندم. حبیب هم داشت به طرف ما می‌آمد. کنارمان نشست و پرسید:« همگی آماده؟ طعمه داره می‌رسه!» پشت آن تپه‌ی کوچک سنگر گرفتیم. چشممان به سربازی بود که داشت از آن‌جا رد می‌شد. من می‌ترسیدم و گاهی سرم را قایم می‌کردم. حبیب اما با لذت نگاه می‌کرد:« ای‌ول. دو قدم دیگه.» سرم را بلند کردم. سرباز نزدیک و نزدیک‌تر شد. انگار قلب من هم داشت کنده می‌شد. حبیب زیر لب می‌شُمارد؛ معکوس. به عددیک که رسید سرباز داخل چاله افتاد. آخش به هوا رفت. این ‌طرف محمد و حبیب و جواد می‌خندیدند. آن‌طرف سرباز سعی می‌کرد خودش را از داخل گودالی که درونش افتاده نجات دهد. رو به محمد کردم و گفتم:« مَمد، آقاجون بفهمه چوبت تو آبه!» او هم دست لاغرش را دور گردنم انداخت و گفت:« من که در می‌رم چی فکر کردی. مگه یادت نیست اون‌دفعه؟» سرم را تکان دادم و یاد روزی افتادم که آقاجانم با آن هیکل فربه‌اش دنبال محمد افتاده بود تا تَرکه‌اش بزند. محمد هم داخل کوچه دویده و از تیر چراغ برق بالا رفته بود. پسرها از جایشان بلند شدند. من هم دنبالشان رفتم. دوباره به عقب برگشتم. دلم برای سرباز بی‌نوا سوخت. خودش را بیرون کشیده و داشت آهسته به طرفی می‌رفت. کمی ازشان عقب افتاده بودم. من کوچکتر بودم و ضیعف‌تر. همان لحظه برادرم محمد صدایم زد:« برس بهمون دیگه حسین‌آقا!» نظردونی حسین آقا https://harfeto.timefriend.net/16858201599509 کپی با لینک کانال و نام نویسنده حلال🌸 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
بفرمایید888⬇️⬇️
قشنگ ترین تعریف دلتنگی که خوندم این بود که میگفت : «روحت یه جایی هست که جسمت اونجا نیست ؛ این میشه دلتنگی ...» 🚶‍♀️⚘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔒هیچڪس قفل 🔑بدون ڪلید نمیسازد 🔒اگر قفلی در زندگیت می بینی شڪ نڪن، اون قفل، ڪلیـ🔑ــدی هم دارہ 🔑ڪلید خیلی از قفلهای زندگی سہ چیز است👇 🔸صبر 🔸آرامش 🔸تلاش •┈┈••••✾•🦋•✾•••┈┈• ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌سلام مهربونا
بفرمایید889⬇️⬇️
8.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کم نبودن مبارزانی که جلوی دشمنان این خاک ایستادن تا ما بتونیم روی پای خودمون بایستیم. یادشون گرامی.