می نشینم چو گدا بر سر راهت ای دوست
شاید افتد به من خسته نگاهت ای دوست
به امیدی که ببینم رخ زیبای تو را
می نشینم همه شب بر سر راهت ای دوست
💔 #غروب_جمعه
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
#حسین_آقا فاطمه صداقت #قسمت_2 حبیب و جواد پسرعمههایم بودند. گاهی با محمد و من و چند نفر دیگر جمع م
#حسین_آقا
فاطمهصداقت
#قسمت_3
به کارهای فنی علاقهی زیادی داشتم. با توجه به اینکه تابستانها هم سر کارهای مختلف میرفتم شوقم برای رفتن به هنرستان و ادامه تحصیل در رشته برق بیشتر شده بود.
به خیابان سرهنگ سخایی رفتم. وارد هنرستان پیشه شدم و تحصیلم را همانجا آغاز کردم. آغاز تحصیل من و آغاز تحولات داخل کشور و همزمانیاش با پیروزی انقلاب در سال پنجاه و هشت، نوید دورهای تازه در زندگیام را میداد. در آن دوران با دوستانم کارهای انقلابی هم میکردیم.
این تغییر تازه وجودمان را پر از حس شور و شگفتی کرده بود. خوشحالی از رفتن شاه و برقراری حکومت اسلامی در همهی جای شهر دیده میشد. مردم برای این دستاورد بزرگ جشن میگرفتند. خون تازهای در رگهایمان به جریان افتاده بود. دیگر از دوران سرکوب و خفقان خبری نبود. مردم به مراد دلشان رسیده بودند و شادی در همه جای ایران به جریان افتاده بود. این انقلاب اما در همان اوج شادی مردمش با یک چالش بزرگ از طرف دنیایی که نمیخواست این مردم آزاد باشند مواجه شد؛ حمله رژیم بعث عراق به ایران.
خبر دهان به دهان و کوچه به کوچه میپیچید. تلویزیون و رادیو پر شده بود از خبرهای جنگ. مردمی که تازه داشتند نفس تازه میکردند حالا باید با این پدیده تازه دست و پنجه نرم میکردند. انگار اولین امتحان مقابلشان قرار داده شده بود.
پاییز سال پنجاه و نه بود. با خبر شدم که پسرعمهام جواد در بیمارستان تجریش حضور دارد. دلم میخواست بروم ببینم آنجا چه میکند. روز و شبش را در آنجا سپری میکرد. برایم سوال شده بود. طاقت نیاوردم. خودم تصمیم گرفتم آنجا بروم. تا بفهمم ماجرا از چه قرار است.
وقتی وارد بیمارستان شدم با دیدن آن صحنهها دلم آشوب شد. صحنههایی درآورد که از رنجی بزرگ خبر میداد. سربازهایی که روی تخت دراز کشیده بودند. یکیشان پایش قطع شده بود. دیگری چشمش آسیب دیده بود. یکی دستش آسیب دیده بود. دلم چنگ زده شد. بغضم گرفت. سمت جواد رفتم و پرسیدم:« اینجا چه خبره؟ چی شده؟» او که مثل خودم جوانی برومند شده بود گفت:« این بچهها تو عملیات سوسنگرد* زخمی شدن. هر روز میام اینجا کمکشون. وای حسین چه خبر بود اونجا، چه خبر بود.» این را گفت و رفت. به بچههای زخمی نگاه کردم. چیزی درونم جوشید. حسی غلیان پیدا کرد. حسی که من را به آن سمت میکشاند. به سمت جنگ و جبهه. همانجا در دلم تصمیم گرفتم که من هم بروم؛ به جبهه!
______________
«عملیات سوسنگرد»
آغاز عملیات ۲۶/۸/۱۳۵۹
پایان عملیات ۲۶/۸/۱۳۵۹
جبهه جنوبی
مکان عملیات سوسنگرد
نظردونی حسین آقا
https://harfeto.timefriend.net/16858201599509
کپی با لینک کانال و نام نویسنده حلال🌸
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
ز دریچه های چشمم نظری به ماه داری
چهبلند بختی ایدل که به دوست راه داری
#شهريار
عاشقم
اهل همین کوچهی بنبست کناری
که تو از پنجرهاش
پای به قلب من دیوانه نهادی
تو کجا ، کوچه کجا ؟
پنجرهی باز کجا ؟
من کجا ، عشق کجا ؟
طاقتِ آغاز کجا ...!؟
#فریدون_مشیری
سلام مهربونا
12.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 به وطن خوش آمدی 🇮🇷
حدس میزدیم با چهار سال و نیم اسارت چهرهات تغییر کرده باشد اما این حد شکستگی را گمان نمیکردیم
🔹تو سند بیآبرویی حقوق بشر اروپایی - آمریکایی هستی
#اسدالله_اسدی، دیپلمات ایرانی است که حدود ۵ سال در آلمان و بلژیک با اتهام واهیِ تلاش برای بمبگذاری در نشست گروهک تروریستی منافقین بازداشت بود.
#ایران_قوی کشور #امام_زمان
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
#حسین_آقا فاطمهصداقت #قسمت_3 به کارهای فنی علاقهی زیادی داشتم. با توجه به اینکه تابستانها هم سر
#حسین_آقا
فاطمهصداقت
#قسمت_4
این تصمیم برایم خیلی مهم بود. دوست داشتم هرطور شده من هم به مناطق عملیاتی بروم، به کمک رزمندهها، برادرانم. احساس وظیفه میکردم. گویی دلم میخواست بتوانم در جنگ و دفاع از کشورم نقشی داشته باشم.
این فکر همراهم بود. روز و شب. لحظه به لحظه. تا اینکه دی ماه سال شصت اتفاقی افتاد. به هنرستان بخشنامهای مبنی بر شرایط ثبتنام در جبهههای حق علیه باطل رسید. من که تا آن لحظه انتظار کشیده بودم وقتی این خبر را شنیدم گویی بال درآوردم. همراه تعدای از بچهها به دفتر مدیریت رفتیم. پشت در ایستادیم. منتظر شدیم تا ناظم هنرستان که فردی جدی و در بیشتر موارد بداخلاق بود بیرون بیاید. که بپرسیم ماجرای بخشنامه چیست.
انتظار سختی بود که با آمدن آقای ناظم تمام شد. وقتی ما را دید به سرتاپایمان نگاهی انداخت. بعد دست به سینه ایستاد و با صدای زخمتش گفت:« خب! اینهمه آدم پشت دفتر جمع شدید که چی؟» یکی از بچهها صدایش را صاف کرد و گفت:« آقا برای اون بخشنامه اومدیم. همون که برای اعزام به جبههس. میشه شرایطش رو بگید؟» سرش را بالا و پایین کرد و محکم نفسش را بیرون داد:« به این راحتیها نیستها. باید یه شرط و شروطی رو اجرا کنید. باید یه کارایی بکنید تا اجازهتون صادر بشه. همچین الکی هم نیست.»
به هم نگاه کردیم. ابروهایمان بالا پرید. همان پسر دوباره پرسید:« چی آقا؟ چه شرایطی؟» ناظم چند قدم جلو آمد و فاصلهاش را کم کرد. ادامه داد:« اولا! باید رضایت همهی معلمها رو جلب کنید. همه.» بعضی لبخند زدند. بعضی هم زیر لب و آهسته گفتند میگیرم. ناظم سری جنباند و ادامه داد:« دوما! همهی نمراتتون باید خوب باشه. همه. باید زرنگ باشید.» دست به سینه ایستادیم. داشت جالب میشد. او که ما را مصصم دید ادامه داد:« سوما! باید انضباطتون خوب باشه. خوب!» سکوت برقرار شد. یکی از بچهها که بامزهتر از بقیه بود پرسید:« همینا بود؟ تموم شد آقا؟ چیزی که از قلم نیفتاده؟» ناظم نگاهی به او انداخت و جدی گفت:« خیر!»
دور هم جمع بودیم. هرکس چیزی میگفت. بچهها از دغدغههایشان میگفتند. از اینکه دوست دارند حتما قبول شوند و به جبهه بروند. عزمشان جدی و تصمیمشان قطعی بود. با هم قرار گذاشتیم تلاشمان را بیشتر کنیم. درسمان را بخوانیم و نمرههای خوب بگیریم. با اخلاق باشیم تا معلمها راضی باشند. تا امضا را بگیریم. تا برویم!
نظردونی حسین آقا
https://harfeto.timefriend.net/16858201599509
کپی با لینک کانال و نام نویسنده حلال🌸
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c