🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_4
همه جا برایم سرد و یخی شد. چشمهایم را بسته بودم. دخترک با دستهای کوچکش تکانم میداد و من در بن بستی از خاطرههای سرد، منجمد شده بودم. با شنیدن صدای پای زنی چشمهایم را باز کردم.
-رعنا جان. رعنا قشنگم. چی شد دخترکم؟
دخترک از مقابلم بلند شد و به سمت مادرش رفت.
-مامان افتادم روی زمین، داشتم میدویدم.
مادر دستی بر موهای نرم دخترش کشید و پرسید:
-خوبی دخترم؟
دخترک سرش را بالا و پایین کرد. موهای دم موشیاش که از دوطرف تکان میخوردند حسابی تو دل برو بودند.
-آره خوبم.
در آن لحظه چشمهایم در رفت و آمدی پر هیجان بین مکالمات مادر و دختر در نوسان بود. بغضی راه گلویم را بن بست کرد؛ آه مادر و دختر.
-خانم شما خوبین؟ ممنونم که اومدین پیش رعنای من.
ومن با چشمهایی یخی و پر از غم فقط نظاره گر لبهای زن روبرویم بودم. صورت مهربانش انگار خیلی آشنا بود. خاصیت غربت آن است که هر کس را ببینی حس صمیمیت میکنی.
-خوبین شما؟
متوجهش شدم. نگاه مهربانش مثل پرتوهای نور خورشید ذره ذره انجمادم را از بین برد.
-بله بله. خوبم.
رو به دخترک کوچک و بامزهاش کردم:
مراقب خودت باش رعنای زیبای من.
با شیرینی بی نهایتی گفت:
-چشم خاله جون.
با رفتن مادر و دختر تکانی به خودم دادم و از جایم بلند شدم. آنها از من دور میشدند و من هر ثانیه به گذشتهام نزدیک و نزدیکتر. گذشته هالهای بود که مثل غولی بی شاخ و دم دنبالهی ذهنم را گرفته و همهجا تعقیبم میکرد. گذشته و کارهایش، با پونزِ یادآوری، بیخ راهروهای مغزم چسبیده بودند و مرتب هشدار میدادند. سرم را به طرفین تکان دادم و به اتاقم برگشتم.
در را بستم. نفسم را پر صدا بیرون فرستادم و به در تکیه زدم. اذان ظهر را گفته بودند و من هم رفتم تا وضو بگیرم. آب خنک سر ظهر ،حال و هوایم را عوض میکرد. در آینهی کوچک بالای روشویی به خودم نگاه کردم. از آن چشمهای درشت و خندان دیگر چیزی جز دو گودال فرورفته و بی طراوت باقی نمانده بود. از آن ابروهایی که روزی کمان شکار دل یاسر بودند چیزی جز خمودگی باقی نمانده بود.
به سمت تخت رفتم. از داخل ساکم سجادهی عزیزم را که یادگار یاسر مهربانم از اولین سفرمان به مشهد بود درآوردم و بغض سمج را دوباره هوشیار کردم. با خودم نجوا کردم: یاسر الان کجایی؟چهکار میکنی؟ چه حالی داری وقتی من نیستم!
سجاده را روی زمین پهن و با احتیاط چادر و مقنعهام را سر کردم. قامت بستم و سعی کردم برای لحظاتی آرام باشم.
الله اکبر؛ خدا بزرگتر از هرچیزی است که فکرش را بکنی. خدای بزرگ من، من را دریاب. من را ببین و تنهایم نگذار. راه جدیدی را در زندگیام شروع کردهام. نمیدانم درست است یا نه. خودت کمک کن آن را به خیر تمامش کنم.
خیرم چه بود؟ بارها به آن فکر کرده بودم. خیر را باید چطور معنا میکردم؟ آیا باید منتظر میماندم تا اتفاقات یک به یک از دیوار سرنوشت بیفتند و خیر و شر بودنشان را به رخم بکشند یا خودم دست بیاندازم و به خیرها چنگ بزنم؟
نمازم را که خواندم از مسافرخانه بیرون زدم تا هم به پابوسی آقایم بروم و هم سر و صدای معده غرغرویم را بخوابانم. کوچه ها و محله مملو از آدم های مختلفی بودند که با عجله از سمتی به سمت دیگر میرفتند. از نظر من عجله را کسی دارد که کار مهمی پیش رویش است و بخاطر اهمیت به آن کار عجله میکند. آن کار برایش دغدغه دارد که عجله را برایش برگزیده. عجله کار شیطان است میدانستم. اما فکر میکردم خود داشتن عجله برای انجام کارها نشان از اهمیت آن کار دارد نه آنکه خود عجله کردن کار خوبی باشد. لبخند زدم. اگر یاسر مهربانم بود به فکرهای فلسفیام میخندید. من اما در آن لحظات آرامترین آدم روی زمین بودم انگار. روی ابرها راه میرفتم و چیزی نبود که بخاطرش نگران باشم.
ساعت یازده شب خودم را به سرعت به مسافرخانه رساندم تا قبل از قفل شدن در، داخل اتاقم باشم. آقای زارعی پشت پیشخوان بود و داشت درمورد ساعت ورود و خروج با یک مسافر دیگر کلنجار میرفت.
-گفتم که خانم عزیز، اینجا قوانین خودشو داره، ما بخاطر امنیت خودتون این کار رو میکنیم.
فرد مقابلش که پیرزن خمیده ای بود گفت:
-آخه پسرم، نماز صبح حرم یه چیز دیگهاس، منه پیرزن که نمیتونم از شب تا صبح حرم بمونم.
بی حوصله تر از آن بودم که بخواهم مکالماتشان را دنبال کنم.
به سمت پله ها رفتم. تن خسته ام که انگار درماندگی سالها غربت و تنهایی را به دوش میکشید، به طبقه سوم رساندم.
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
#قسمت_4
دستم را گرفت و از جایم بلند کرد. هزاران سوال در ذهنم چرخ میخورد که باید میپرسیدم.
عصبی دستم را از دستش بیرون کشیدم. با تعجب چند لحظهای به من و حرکت ناگهانیام نگاه کرد. لبخندی زد و یک قدم جلو آمد. میخواستم از شدت عصبانیت به همه ناسزا بگویم. داشتم دیوانه میشدم.
-چیه دخترم؟ دیدی که دکتر چی گفت. دنبالم بیا.
نفسهای پر از خشمم را بیرون فرستادم و حلقه اشکی را که در چشمم تشکیل شده بود، با حرص پاک کردم. سرم میسوخت و پایم کمی درد میکرد. انگار دردهایم تازه داشتند شروع میشدند. جسمم مهم نبود. از اینهمه گنگی و خلاء داشتم روانی میشدم.
-بیا دنبالم دخترجان.
روی اولین صندلی نشستم. نمیخواستم دنبالش بروم. اصلا او که بود که اینقدر من را تحویل میگرفت؟
-نشستی که مادر، بیا بریم خونه.
در آن سالن خلوت و سفید، فقط من و ننه لیلا بودیم که داشتیم با هم حرف میزدیم. صدایمان در سالن خالی اکو میشد، درست مثل فکری که در ذهن خالی من اکو میشد؛ من کی هستم؟
راه رفته را برگشت و کنارم نشست. دستی روی سرم کشید و گوشه چادرم را که روی زمین افتاده بود مرتب کرد.
-تو چته دختر جان؟ پاشو بیا بریم برات همه چیو میگم.
فریاد تا پشت لبهایم آمد، اما وقتی چشمان منتظرش را دیدم، لبخند کم جانش را دیدم، آن را به ته حلقم هل دادم و نصفش را قورت دادم و با خشم گفتم:
-کجا بیام؟ اصلا شما کی هستی؟ به من چه کار داری؟ از کجا معلوم من نوهات باشم؟من اصلا یادم نمیاد.
-خب گلی، تو که هیچی یادت نمیاد. من که میگم بیا بریم برات تعریف کنم.
چند بار نفس عمیق کشیدم. حتی اگر نمیشناختمش، بهترین کار رفتن بود. من که هیچ کس را نمیشناختم و کسی را نداشتم. تنها پناهم در آن لحظات، ننه لیلا بود که خیلی هوایم را داشت. از جایم بلند شدم و دنبالش به راه افتادم. خانهاش خیلی از درمانگاه دور نبود. کنار جاده خاکی راه افتادیم که صدای ماشینی از پشت سر توجهمان را جلب کرد.
-سلام ننه لیلا. این طرفها؟
به مرد میانسال روبرویم نگاه کردم. تعداد زیادی دبه فلزی شیر پشت ماشینش گذاشته بود.
-سلام آقا رسول. چطوری ننه؟
-خوب، شکر خدا. نمیای بالا؟
-نه تو برو ننه. مهمون دارم.
مرد سرش را از پنجره بیرون آورد و با دقت به من نگاه کرد. سرم را پایین انداختم و چادر را در دستم فشردم.
-باشه، برید به سلامت.
گازش را گرفت و رفت. چند متری دور شده بود که دوباره سرش را از پنجره بیرون آورد. با خودم میگفتم چقدر موهای فرفریاش با مزهاند.
-راستی کیه ننه؟ یه شب بیارش خونهی ما.
-نوهامه. تازه اومده اینجا.
-پس حتما بیارش.
چند بوق زد و از ما دور شد. چقدر دلم میخواست سوار ماشینش شوم و با آن همه کوفتگی، راه نروم، ولی ننه انگار نقشهی دیگری در سرش داشت.
#عروسک
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
🎀☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️
☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️
🎀☕️🎀☕️🎀☕ 🍀 ﷽🍀
☕️🎀☕️🎀☕️
🎀☕️🎀☕️
☕️🎀☕️
🎀☕️
☕️
🍰#دورهمی🍰
به قلم🖌: فاطمه صداقت
#قسمت_4
همینطور خیره به او مانده بودم که صدای گریهی محیا من را به خودم آورد.
برگشتم و دیدم محکم به پاهایم چسبیده و دارد گریه میکند.
بغلش کردم و بوسیدمش.
با بغض گفت:
-مامان گریه کردی؟
هول شدم.
بینیام را بالا کشیدم و گفتم:
-نه عزیزم. چرا گریه کنم؟
با زرنگی گفت:
-لپت خیسه الکی نگو.
سرش را روی شانههایم چسباندم و از او خواستم بخوابد.
آرام درحالیکه پشتش میزدم از اتاق بیرون رفتم.
ماهان صدایم زد:
-بچه رو گذاشتی بیا. کارت دارم.
بی توجه به حرفش راهم را ادامه دادم.
محیا بعد از چند دقیقه خوابش برد.
او را در تختش گذاشتم.
همانجا روی زمین نشستم.
نگاهم افتاد به عکس سه نفرهمان که کنار دریاچه انداخته بودیم.
در دلم گفتم دختر قشنگم آینده تو چه میشود وقتی این دعواها و جنجالها را نگاه میکنی؟
تو مگر چند سالت است که درد من را متوجه میشوی و دلسوزی میکنی؟
یاد مهمانی فردا افتادم.
گوشی را از جیبم بیرون کشیدم و نوشتم:
-هرطور بشه میام!
سرم را روی پاهایم گذاشتم و فکر کردم.
دلم گرفت.
حسرت خوردم که چرا برای هر کار ساده و پیش پا افتادهای باید استرس بگیرم؟
باید دلم بلرزد که نکند ماهان چیزی بگوید، نکند واکنش بدی نشان بدهد، نکند مخالفت کند.
با خودم گفتم این زندگیای نبود که من از دنیا توقع داشتم.
صبح روز بعد، با خستگی زیاد از روی زمین بلند شدم.
وقتی دیدم خرس کوچک محیا بالش زیر سرم شده است فهمیدم که چقدر وضع روحم خراب است.
داشتم آرام وسیلههایم را از کمد برمیداشتم که ماهان بیدار شد.
سلام کرد.
سلام دادن هایش همیشه پر از انرژی بودند و من را هرچقدر هم ناراحت بودم سر کیف میآوردند.
متقابلا جوابش را دادم. پرسید:
-کجا میری؟
به دلهرهآورترین جای ممکن رسیده بود.
دستپاچه شدم.
با مِن و مِن گفتم:
-میرم خونه مامانم اینا. قول دادم صبح زود برم.
برای رفتن به دورهمی حاضر بودم هر دروغی بگویم.
هر چند! یک روزهایی در زندگی را یادم میآمد که حاضر نبودم هیچ چیزی را با راستی عوض کنم ولی حالا، در این وضعیت کاری با من کرده بود که چارهای نداشتم.
-برو. ولی زود برگرد.
از اینکه اینبار پاپیچم نشده بود، خوشحال شدم. گفتم:
-غروب برمیگردم.
از جایش بلند شد و در حالیکه خمیازه میکشید گفت:
-میام دنبالت.
باشهای گفتم و از اتاق خارج شدم.
انگار فعلا به خیر گذشته بود.
محیا را خانهی مادرم گذاشتم و به او گفتم که زود برمیگردم.
او هم با خوشحالی رفت.
سریع ماشین گرفتم و به سمت خانه سولماز راه افتادم!
⛔️بر همه واضح و مبرهن است که کپی و نشر رمان بدون اجازه نویسنده کار شرافتمندانهای نیست. نویسنده راضی نیست⛔️
🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋
⬇️ گروه نقد و نظر⬇️
📨📨📨📨📨📨📨📨
https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf
📨📨📨📨📨📨📨📨
🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
#حسین_آقا فاطمهصداقت #قسمت_3 به کارهای فنی علاقهی زیادی داشتم. با توجه به اینکه تابستانها هم سر
#حسین_آقا
فاطمهصداقت
#قسمت_4
این تصمیم برایم خیلی مهم بود. دوست داشتم هرطور شده من هم به مناطق عملیاتی بروم، به کمک رزمندهها، برادرانم. احساس وظیفه میکردم. گویی دلم میخواست بتوانم در جنگ و دفاع از کشورم نقشی داشته باشم.
این فکر همراهم بود. روز و شب. لحظه به لحظه. تا اینکه دی ماه سال شصت اتفاقی افتاد. به هنرستان بخشنامهای مبنی بر شرایط ثبتنام در جبهههای حق علیه باطل رسید. من که تا آن لحظه انتظار کشیده بودم وقتی این خبر را شنیدم گویی بال درآوردم. همراه تعدای از بچهها به دفتر مدیریت رفتیم. پشت در ایستادیم. منتظر شدیم تا ناظم هنرستان که فردی جدی و در بیشتر موارد بداخلاق بود بیرون بیاید. که بپرسیم ماجرای بخشنامه چیست.
انتظار سختی بود که با آمدن آقای ناظم تمام شد. وقتی ما را دید به سرتاپایمان نگاهی انداخت. بعد دست به سینه ایستاد و با صدای زخمتش گفت:« خب! اینهمه آدم پشت دفتر جمع شدید که چی؟» یکی از بچهها صدایش را صاف کرد و گفت:« آقا برای اون بخشنامه اومدیم. همون که برای اعزام به جبههس. میشه شرایطش رو بگید؟» سرش را بالا و پایین کرد و محکم نفسش را بیرون داد:« به این راحتیها نیستها. باید یه شرط و شروطی رو اجرا کنید. باید یه کارایی بکنید تا اجازهتون صادر بشه. همچین الکی هم نیست.»
به هم نگاه کردیم. ابروهایمان بالا پرید. همان پسر دوباره پرسید:« چی آقا؟ چه شرایطی؟» ناظم چند قدم جلو آمد و فاصلهاش را کم کرد. ادامه داد:« اولا! باید رضایت همهی معلمها رو جلب کنید. همه.» بعضی لبخند زدند. بعضی هم زیر لب و آهسته گفتند میگیرم. ناظم سری جنباند و ادامه داد:« دوما! همهی نمراتتون باید خوب باشه. همه. باید زرنگ باشید.» دست به سینه ایستادیم. داشت جالب میشد. او که ما را مصصم دید ادامه داد:« سوما! باید انضباطتون خوب باشه. خوب!» سکوت برقرار شد. یکی از بچهها که بامزهتر از بقیه بود پرسید:« همینا بود؟ تموم شد آقا؟ چیزی که از قلم نیفتاده؟» ناظم نگاهی به او انداخت و جدی گفت:« خیر!»
دور هم جمع بودیم. هرکس چیزی میگفت. بچهها از دغدغههایشان میگفتند. از اینکه دوست دارند حتما قبول شوند و به جبهه بروند. عزمشان جدی و تصمیمشان قطعی بود. با هم قرار گذاشتیم تلاشمان را بیشتر کنیم. درسمان را بخوانیم و نمرههای خوب بگیریم. با اخلاق باشیم تا معلمها راضی باشند. تا امضا را بگیریم. تا برویم!
نظردونی حسین آقا
https://harfeto.timefriend.net/16858201599509
کپی با لینک کانال و نام نویسنده حلال🌸
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_4
◉๏༺♥️༻๏◉
در آن کمد درهم و برهمم کمی سرک کشیدم. خیلی وقت میشد نتوانسته بودم تمیزش کنم. بخاطر امتحانات و کتاب به دست بودن همیشگیام آنجا نامرتب شده بود. دستم را سمت دفترم بردم. آن را برداشتم و نگاه کردم. چند ورق جلو رفتم. در صفحهای که نوشته بودم «عشاق سینهچاک» ستون دوم را پر کردم. نوشتم:
-شیرین و یحیی.
ستون بغلیاش را هم نگاه کردم. تعدادی اسم نوشته بودم. بعضی خط خورده بود و بعضی نه. آن خط خوردهها به هم نرسیده بودند. آنیکیها هم منتظر جواب مادر و پدرشان بودند.
همان لحظه یاد چیزی افتادم. دستم را سمت کیفم بردم. از داخل جیبش یک برچسب گل قرمز که تازه خریده بودم برداشتم. کنار اسمها چسباندم. نیشم تا بناگوشم باز شد. گویی قشنگترین کاغذ دیواری را به دفترم چسبانده بودم. همان لحظه صدای مهسا به گوشم رسید. هم مادرم و هم مهسا میدانستند وقتی از مدرسه برمیگردم اولین جایی که به آن سرک میکشم کمدم است. از بس به آن آهن قراضه ارادت داشتم. گویی تکهای از وجودم بود. همان یک تکه آهن دنیای دخترانهی آن روزهایم را در خودش جا داده بود. یک بار که مهسا جهت تکمیل حس فضولی خواهرانهاش سمت آن آمده بود و دفاترم را دیده بود حسابی گرد و خاک به پاک کرده بودم. دعوای مفصلی به راه انداخته بودم که با پادرمیانی مادرم ختم به خیر شده بود.
از پلهها پایین رفتم. کفشهایم را درآوردم. بندهای بلندش را که سه دور دور مچ پای لاغرم بسته بودم باز کردم. آنقدر این مدل بستن بند دور مچ پا مد بود که دیگر من را هم در خودش غرق کرده بود. منی که برایم مهم بود تیپ و طاهر خودم را داشته باشم نه اینکه کورکورانه دنبال مد راه بیفتم!
دستگیرهی در را لمس کردم. پستی و بلندیاش کف دستم را قلقلک داد. آهسته آن را پایین کشیدم و داخل شدم. اولین چیزی که همیشه به چشمان مبارکم برخورد میکرد تابلوی وانیکادی بود که مادربزرگم بخاطر از مکه برگشتن پدر و مادرم برایشان آورده بود. دیوار بلند و سفیدی که در پنج متریام قرار داشت به من خوشآمد میگفت. سمت راستم را نگاه کردم. مادر درحال صحبت تلفنی بود. لبخند به لب داشت و سرش را به معنای سلام تکان میداد. چادرم را درآوردم و سمتش دویدم. ماچ محکمی روی گونهاش نشاندم. مادرم با تلفن حرف میزد:
-نه الان چه وقت شوهر کردنشه.
با شنیدن کلمهی شوهر گوشهایم تیز شد. مادر کمی هم انگار رودروایسی داشت. انگار آدم پشت خط غریبه بود:
-هنوز دبیرستانش رو تموم نکرده. خیلی کوچیکه. انشاءالله پسر شما زنده و سالم باشه. مهسای من به دردش نمیخوره.
مهسا با شنیدن اسم خودش از مقابل تلویزیون به سمت مادر جهید. موهای کوتاهش را پشت گوشش داد. نگاهی از سر تعحب اول به من و بعد به مادرم انداخت. مادر دستش را به معنای نگران نباش بالا آورد. با خودم گفتم چقدر هم که نگرانی در وجنات مهسا هویداست! آن دختر که مثل ماستی که تازه کیسه کرده باشند وا رفته است و دارد مادرم را نگاه میکند. او اصلا همیشه خیالش راحت است. مهسا آنقدر بعضی وقتها خیالش راحت است و با همه چیز خونسرد برخورد میکند که میخواهم خودم را از وسط به دو پاره تقسیم کنم! البته این خونسردیاش باعث شده از پس سر و کله زدن با مهنا بربیاید. مهنا که از من و خودش خیلی کوچکتر است و تهتغاری خانه!
وارد اتاق شدم. از داخل کمد لباس راحتی بیرون کشیدم. مشغول عوض کردن بودم. بوی غذای مادر زیر بینیام پیچیده بود و حسابی گرسنه شده بودم. همیشه وقتی گرسنه بودم این فرشتهی الهی بهترین غذایش را برایم ردیف میکرد. مادرم همیشه میدانست کی چه کار کند. عاشقش بودم!
-مهلا بدو خط قرمز شروع شد!
با شنیدن صدای فریاد مهسا، درحالیکه داشتم جورابهایم را از پایم بیرون میکشیدم سمت بیرون اتاق دویدم. تیتراژ خط قرمز با آن علامت ورود ممنوع و آن نشانکهای قرمز که بالا و پایین میشد و مثلا نوار قلب را نشان میداد به ما میگفت که سریال شروع شده است. آن زمان همهی دخترها مینشستند پای این سریال. در مدرسه هم همیشه پنجشنبهها میزگردی بود بر نقد داستان فیلم. البته داستان که چه عرض کنم، بیشتر درمورد آن پسرهای دبیرستانی بود که نمیدانم چه مرگشان شده بود و از خانه بیرون زده بودند. مهسا با هیجان داشت اتفاقاتش را پیشبینی میکرد. بعد به من میگفت:
-من میگم رامین با دخترداییش عروسی میکنه.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_4۱
◉๏༺♥️༻๏◉
همانطور خیره به ظرفهای مقابلم نشسته بودم. به آرامی قاشق را روی آش میکشیدم تا کشکها طرح و نقش جالبی پیدا کنند. نقش گل و ماه و ستاره. من که به هنرمندی مریم نبودم تا سعید از کارم تعریف کند. اصلا چرا باید سعید از من تعریف میکرد. مگر مهم بود اصلا؟ همان لحظه صدای مینا را شنیدم:
-مهلا چرا تنها نشستی؟ پاشو بیا تو، داریم آش میخوریم.
کمی به او نگاه کردم. بعد سرم را پایین انداختم. با دستم به دو سینی مقابلم اشاره کردم.
-اینا چی؟ پس کی اینها رو تزئین کنه؟
مینا نگاهش را از چشمانم برداشت. وشمش را به دو سینی مقابلم انداخت. سرش را کمی جنباند. بعد به سمت داخل اتاق چرخید:
-خاله آذر! این دو تا سینی مونده. کی تزئین کنه پس؟
صدای مادرم را نمیشنیدم. فقط قامت مینا مقابلم بود. سرش را میدیدم که درحال تکان دادنش بود. دوباره سمتم چرخید:
-مهلا، خاله میگه محسن و سعید اومدن تو از اون در. میگن بسه دیگه همه جا رو آش دادن.
من با قیافهای زار سمت در آهنی سیاه رنگ آنطرف خانه برگشتم. دیدم در بسته است. من آنجا تنها نشسته بودم که چه بشود؟
-پاشو بیا دیگه مهلا. زود باش.
باشهای گفتم و روسریام را کمی روی سرم تنظیم کردم. از جایم بلند شدم. خواستم جلو بروم که دیدم جعبه کمکهای اولیه همانجا مانده است. دستم را سمتش بردم. خواستم برش دارم. یک لحظه توقف کردم. آن را باید برمیداشتم؟ چرا تردید داشتم؟ خدایا برای انجام سادهترین کارها هم حسم متفاوت شده بود. برای انجام هرکاری هزار درگیری با خودم پیدا میکردم. نکند برداشتن این جعبه درست نباشد؟ نکند او فکر کند در دلم خبرهایی هست؟ نکند فکر کند به او فکر میکنم؟ چرا اینقدر حیران شده بودم؟
-مهلا!
صدای بلند مریم باعث شد مثل برق گرفتهها دستم را سمت جعبه ببرم و از جایم بلند شوم. چقدر آن جعبه برایم شده بود یک معمای بزرگ و عجیب. جعبه که عجیب نبود. حسی که پشت برداشتن آن جعبه داشتم عجیب بود. فکرهای مالیخولیایی که نمیگذاشت یک کار ساده را انجام دهم. آهسته از پلهها بالا رفتم.
دمپاییهایم را درآوردم از پشت دیوار کمکم آدمها نمایان شدند. عطری خانم و خاله کنار هم دور سفره نشسته بودند. جلو رفتم. بعد مینا و مهسا داشتند آش میخوردند. کمی جلوتر رفتم. با دیدن پدرم و آقا عطا و بعد هم سعید و محسن که داشتند خنده کنان قاشق آش را به دهانشان نزدیک میکردند خودم را جمع و جور کردم. جعبه را از پشت سرم بیرون آوردم. رو به عطری خانم گفتم:
-عطری خانوم این رو آقا سعید تو حیاط جا گذاشتن. کجا بذارم؟
عطری خانم با آن لپهای پر از آشش سمتم برگشت. نگاهی به جعبه انداخت.
-اِ وا. این برای چی اینجاست؟ مگه چی شده بوده؟
مینا از آن طرف به حرف آمد:
-خاله عطری دست مریم با شیشه برید.
عطری خانم سمت مینا چرخید. میتوانستم بالا و پایین شدن لپهایش را تصور کنم. هنوز جعبه در دستم بود و بالای سرش ایستاده بودم.
-خاله محسن با اون شیرینکاریش باعث شد دست مریم ببره.
عطری خانم حالا سمت محسن برگشت. چرا اینقدر لفتش میدادند. چرا اینقدر پاسکاری میکردند. چرا عطری خانم نمیگفت باید آن جعبهی لعنتی را کجا بگذارم؟ جعبهای که حس میکردم آتشی گداخته است در دستانم چون سعید قبل از من به آن دست زده است.
-خاله عطری اون شیشه نعناتون شکست. منم نعناها رو جمع کردم ریختم تو کاسه. چه میدونستم وسطش شیشه درمیاد.
محسن سرش را پایین انداخت. عطری خانم با ابروهایی بالا پریده به محسن نگاه کرد. دست مشتشدهاش را مقابل دهانش گذاشت و سرش را به چپ و راست تکان داد:
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_4
◉๏༺💍༻๏◉
مادر خندهای کرد و متقابلا روی گونه سارا بوسهای کاشت. رو به کبری گفت:
-خب کبری جون. چه خبرا مادر؟ راه گم کردی؟
کبری به سمت مادر آمد و بغلش کرد:
-مامان حرفا میزنیا. من که از هفت روز هفته هشت روزش اینجام.
مادر درحالیکه چادرش را درمیآورد گفت:
-قربونت بره مادر. خونه بابا نیای کجا بیای. خوب کردی.
مادر وارد آشپزخانه شد و سبزی و نان تازه ای را که گرفته بود روی کابینت گذاشت. برای نهار آبگوشت گذاشته بود و حالا میرفت که سری به غذای مورد علاقه صفدر آقا شوهر زحمتکشش بزند.
کبری و سارا مشغول گپ زدن بودند و مادر مشغول پاک کردن سبزیها. ستاره و ستار هم خودشان را مشغول ماهیها کرده بودند. مریم دختر آخر خانواده از مدرسه برگشته بود. وارد خانه شد و به همه سلام کرد.
مریم خیلی سربه زیر و آرام بود. تو لاک خودش بود و گه گاهی چیزی مینوشت. دختر احساساتی بود و گاهی از شوخیهای سارا خواهرش دلگیر میشد.
-سلام. خانوم نویسنده. کو قلم جادوییت؟
سارا بود که مثل همیشه مشغول سربه سر گذاشتن با مریم بود.
-تو کیفمه آبجی.
مریم این را گفت و وارد اتاقش شد. انگار از حرف سارا خوشش نیامده بود. دلش نمیخواست کسی دستش بیندازد و حرفهای گاه و بی گاهی را که از دلش سرچشمه میگرفت مسخره کند.
ظهر شده بود. دخترها مشغول پهن کردن سفره بودند و مادر داشت آخرین تلاشهایش را برای خوشمزهتر شدن غذایش میکرد تا صفدر آقا راضی باشد. مشغول کوبیدن دنبه و گوجه و پیاز بود تا در آبگوشتش بریزد.
پدر خسته از کار روزانه وارد خانه شد. بوی غذا زیر دماغش پیچید و اشتهای بیدارش را به تلاطم انداخت .
-سلام خانوم. اعظم کجایی؟
-سلام. خسته نباشی آقا. اون چیه تو دستت؟
مادر به برگه های زیر بغل صفدر اشاره کرد. صفدر سرش را به سمت دستش گرفت و پاسخ داد:
-آهان اینا رو میگی. ببین اگه بگم چی شده باورت نمیشه.
-سلام بابا. خوبی؟
کبری بود که داشت دو تا هندوانه را از دست بابا میگرفت.
-سلام بابا جان. خوش اومدی.
به دنبال کبری، مریم و سارا هم به پدر سلام کردند.
-سلام. دو تا وروجک خونه. میگفتم اعظم، یه اتفاق خوبی افتاده.
درحالیکه برگههای زیر بغلش را مثل شی با ارزشی نگاه میکرد و روی طاقچه میگذاشت ادامه داد:
-یه کار خوب بهم پیشنهاد شده. خیلی از کار الانم بهتره. کلی درآمدشم بیشتره.
اعظم درحالیکه روی مبل زهوار درفته شان جا میگرفت گفت:
-چه کاری آقا. خیر باشه!
کبری و سارا و مریم رنگشان پریده بود. هر وقت سخن از کار جدید میشد و اوضاع به هم میریخت، مادر وا میرفت و جمله «خیر باشه» را بر زبان میآورد.
-خیره. اونم چه خیری. قراره بجای اینکه خودم تنها کار کنم با یه آدم کله گنده کار کنم. تو میدون اسم و رسم داره. خیلی پولداره.
اعظم هراسان چشمش به دهان صفدر بود و در دلش صلوات میفرستاد که این کار، مثل پنج، شش شغل قبلی که صفدر عوض کرده نباشد.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝